تا شهدا: شکنجه اسرای در بند رژِیم بعث، به ضرب و شتم، گرسنگی و دوری از خانواده خلاصه نمیشد. نیروهای صدام به شیوههای مختلف اسرا را تحت فشار قرار میدادند. یکی از این موارد نگهداری اسرا در اتاقهای کوچک بود. فضای استراحت برای هر اسیر کمتر از یک متر بود. در ادامه خاطرات اسرا در خصوص فضای محدود نگهداری اسرا در دوران اسارت را میخوانید:
اسدالله خالدی
زندان ما واقع در بعقوبه دارای ۱۰ اتاق کوچک به مساحت ۱۰ متر بود. در زمان استقرار در هر اتاق، ۱۵۰ نفر باید مستقر میشدند. با این مساحت کم، نحوه خواب و غذای اسرا با خوابهای طبیعی و غذای معمولی تفاوت فاحش داشت.
طرز خواب ما بدین صورت بود که به علت کمبود جا باید به پهلو میخوابیدیم. سرمان را هم روی شانه یک اسیر دیگر میگذاشتیم تا همه در اتاق جا شوند. در طول چندین ماه استقرارمان در زندان الرشید بغداد یک خواب راحت نداشتیم.
احمد زارعی
وقتی وارد اردوگاه تکریت شدیم، ۱۵۰ نفر را در یک آسایشگاه ۱۲۰ متری، آن هم بدون یک پتو یا زیرانداز جا دادند؛ لذا ناچار شدیم با مقوا خاکها و گچها را عقب بزنیم و همانجا روی زمین بخوابیم.
غلام خانجانی
یک بار به خاطر جشن نیمه شعبان که برگزار کردیم، عراقیها سه روز، ما را زندانی کردند. آنها درها را به روی ما بستند و دیگر باز نکردند و ما بدون هیچ امکاناتی داخل آسایشگاه بودیم. شرایط خیلی بدی داشتیم.
محمد پروز
وقتی برای اولین بار وارد سوله شدم، بدنم لرزید. داخل سوله، خاک آلود بود، زیرا بالای سوله را بسته بودند. شیشه یا پنجرهای در سوله نبود. تنفس در آنجا مشکل بود.
بهروز ابراهیمنژاد
برنامه ما در مورد ساعات آزادباش در تابستان و زمستان فرق میکرد. در زمستان ساعت آزادباش روزانه ما هفت صبح بود. هر روز در این ساعت از آسایشگاه بیرون میآمدیم و چهار بعد از ظهر وارد میشدیم. در تابستان این برنامه فرق داشت، چون ساعتها یک ساعت زیاد میشد. ساعت هشت صبح بیرون میآمدیم و ساعت شش عصر وارد آسایشگاه میشدیم. یعنی تابستانها ۱۴ ساعت و زمستانها حدود ۱۵ ساعت به طور اجباری در آسایشگاه زندانی بودیم.
یک بار عراقیها حدود ۱۰ روز ما را در یک سوله نگه داشتند. روز ششم بود که ما را حدود دو ساعت برای دستشویی بیرون آوردند. از آن به بعد روزی یک ساعت بیرون میآمدیم تا در محوطه قدم بزنیم.
مجید امینی
به دلیل ساعت زیادی که ما در آسایشگاه به طور اجباری میماندیم و سرویس بهداشتی نداشتیم، اسرا در داخل آسایشگاهها دستشویی کوچکی درست کرده بودند. صبحها که سوت میزدند تا اسرا به سرویس بهداشتی بروند، ۵۰۰ نفر به سمت دستشویی میدویدند.
در بعقوبه روزی یک لیوان آب هم به ما نمیدادند این در صورتی بود که میگفتند ما مسلمان هستیم و اعتقاداتمان از شما بالاتر است. یک روز یکی از بچهها به نام مسعود ابراهیمی که بچه اردبیل و حزباللهی بود، گفت: «من نسبت به این وضعیت اعتراض میکنم. حتی اگر شهید هم شوم، حرفم را میزنم.» وقتی سرهنگ عراقی آمد که از مقابل آسایشگاه عبور کند، مسعود مقابلش رفت و گفت: «ما آب نداریم بخوریم. بچههای ما درون سوله با آن هوای گرم دارند تلف میشوند. در کشور شما آب هم نیست تا ما بخوریم.» بعد او دستور داد که به بچهها آب بدهند.
وقتی سرهنگ عراقی رفت، ۱۰ دقیقه بعد یک سری از سربازان عراقی آمدند و دنبال او میگشتند به این دلیل که چرا اعتراض کرده است. سرانجام عراقیها او را پیدا کردند و از آسایشگاه بردند و دیگر نیاوردند.
فرهاد توکلی
وقتی عراقیها ما را به عقب بردند، دیدیم در میان بعثیهایی که آنجا هستند سربازانی هم از «مصر» و «اردن» آمده بودند که نمیدانستیم دقیقا از کدام کشور هستند.
ما ۵۰۰ اسیر بودیم که ما را به «بعقوبه» بردند. ما را در یک سوله آهنی جا دادند. کسانی که زخمی بودند، از بدنشان، خون میرفت و تلف میشدند و ما مدام میگفتیم «سیدی! به مجروحان ما کمک کنید» ولی آنها نه تنها به ما کمکی نمیکردند بلکه با عصبانیت به ما فحش میدادند.