من بعداز8 ماه از اسارت احساس كردم چشم چپ من تار مي بيند و خارش داشت يواش يواش ديد من ضعيف مي شد و من هرچه به عراقي ها مي گفتم كسي گوش نمي دادتا اينكه چشم من ديد خود را از دست داد چون آئينه هم نبود نمي توانستم ببينم كه چه شده است دوستانم چشم مرا مي ديدند كه يك پرده سفید رنگ چشم مرا پوشانده است ولي مي گفتند نترس چيزي نيست . زخمهاي بدن من وسايرين در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند اما فكر چشم مرا ديوانه كرده بود ناراحت و غمگين بودم .من ديگر كور مي شدم.
دوستان صميمي من يك روز در حال آمار گرفتن فرمانده اردوگاه بيماري چشم مرا گفتند و خواهش كردند سرباز نگهبان عراقي يعني سيد حسن كمك كرد تا مرا به بيمارستان اعزام كنند.مرا فرداي آنروز به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماري مختلف داشتند چشم بسته داخل آمبولانس هاي مشكي رنگ كه شيشه ها ي آن رانيز رنگ كرده بودند به بيمارستان صلاح الدين عراق اعزام كردند. يك قسمت را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند. كه با درب هاي آهني از بيمارستان جدا مي شد .
روي تخت ها اسرا با بيماري خود دست و پنجه نرم مي كردند وكسي ناي حركت و ديدن يكديگر را نداشت . روي تختي دراز كشيدم وغرق در افكار شدم آيا ديگر چشم من خواهد ديد ؟ سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خون ريزي هاي متوالي از ديگر سو مرا لاغر و نحيف كرده بود به شكلي كه تمام استخوانهاي بدنم شمرده مي شداز درد پشت و و خم ماندن در اثر بيماري و زخم ستون فقرات من خم شده بود .
لحظه اي نگذشت كه صداي يك نفر براي من بسيار آشنا آمد كمي بلند شدم دوست و هم دوره آموزشي داوود معين اهل تهران بود او را شناختم و او مرا شناخت همديگر را بعد از چند سال كه هركدام به يك لشكر منتقل شديم دوباره در خاك دشمن مي ديديم او نيز فردي با آموزش بالا و شجاع بود و هميشه رتبه هاي بالا را در دوران آموزش نظامي مي گرفت . روبوسي كرديم خيلي خوشحال بوديم كمي روحيه من و او باز شد شب ها با هم صحبت مي كرديم از دوستان و منطقه و اردوگاه آنها و غيره از دوستان هم دوره كه سوال مي كردم مي گفت اكثراً شهيد شده بودند وما چند نفر از يك گروهان آموزشي زنده مانده بوديم و هركدام در جائي خدمت مي كرديم .
من باور كرده بودم كه همواره دست خدا بر سر ماست و اين اسارت هم يك آزمايش الهي بود خداوند مرا هيچوقت تنها نگذاشته بود . آنجاهم بامن بود صبح زود مرا براي معاينه چشم به كلينيك چشم پزشكي همان بيمارستان بردند. آنجا يك دكتراهل روسيه پزشك همان قسمت بود او روسي از من نام و نشان و وضعيت چشمم را پرسيد عراقي نيز سخنان اورا عربي به مترجم فارس زبان ترجمه كرد منهم گفتم اسم من ميكائيل است و اهل آذربايجان مدت 8 ماه است كه در اسارت هستم و وضعيت چشمم را گفتم
دكتر بعداز شنيدن حرف هاي من از جا بلند شد وبه زبان روسي پرسيد شما مسيحي هستيد گفتم من مسلمان هستم او پرسيد اهل آذر بايجان شوروي هستيد در جواب گفتم آذربايجان ايران .
او از شنيدن اسم من خنده كردوگفت پس هم نام هستيم .و گفت :
اسم ميكائيل در شوروي زياد مي باشد وما ميخائيل مي گوئيم و خنديد و بعد از معاينه گفت نگران نباش به افتخار هم اسم بودن ديد ترا باز مي گردانم او از شوروي آمده بود و حقوق مي گرفت معاينه من بسيار طولاني و با دقت تمام انجام شد . داروئي نيز تجويز كرد و گفت آب چشم من خشك شده كه به علت كمبود ويتامين آ مي باشد واگر دير مراجعه مي كردم چشم ديگري هم كور مي شد. به عراقي گفت مدت 15 روز بستري شود. و غذاي بيشتري به او بدهيد وبه شوخي هم گفت هم وطن هستيم و سفارش مرا به او كرد.
دكتر روسي روز چهارم خودش پيش من آمد و از كيف خود يك قطره دارو درآورد و گفت : اين دارو فقط در شوروي پيدا مي شود و مخصوص خودم مي باشد آنرا به من داد و گفت هر شب از آن استفاده كنم حتماً خوب خواهد شد و ضمن خداحافظي گفت من فردا به كشورم باز مي گردم و اميد دارم شما هم به آغوش خانواده هايتان باز گرديد و آنگاه خداحافظي كرد ورفت .
چند روز نگذشته بود كه چشم من خوب شدو بينائي خود را باز يافتم . خدا را سپاس گفتم و حس كردم كه هر يك از اعضاء بدن انسان چه نعمت بزرگي است كه خدا براي ما داده وما قدر آنرا نمي دانيم .از خوشحالي نمي توانستم بخوابم زيرا اگر لطف الهي نبود ومن دير اعزام مي شدم چشمم كور مي شد و ديگري را هم كور مي كرد.
آري آن دكتر انسان دوست با الطاف الهي كاري كرد كه تا آخر عمر سپاس گذار او باشم. او فرشته نجات من به فرمان خداي بزرگ و حاضر بود . من شخصاً قدرت خدا را در دست هاي بشر دوست آن دكتر روسي كه از نظر اعتقادي با هم اختلاف داشتيم ديدم .و از خداي بزرگ براي ايشان كه در هرجاي اين كره خاكي است موفقيت و عزت خواهانم .
گفتم كه در بيمارستان هم دوره زمان آموزشي را به صورت اتفاقي پيدا كردم .تقريباً 13 يا 14 روز از اقامت من در بيمارستان بند اسراي ايراني نگذشته بودكه من و داوود معيني به فكر فرار از بيمارستان افتاديم .چشم من هم خوب شده بود و شرايط فرار ازبيمارستان بسيار راحت تر از اردوگاه بود وما بايد كاري مي كرديم ، شايد ديگر پايمان به آن بيمارستان نمي رسيد . ما مدت 8 ماه بود كه در اسارت عراقي ها به سرمي برديم و ديگر به وعده ها و اخبار و شايد ها و بايد ها اطمينان نداشتيم . و علارغم اينكه چندين بار ايران و عراق در پاي ميز مذاكره نشسته بودند متاسفانه به نتيجه نرسيده بودند ،عراق هرنوبت مسئله اي را بهانه مي كرد. و نشست ها را به جلسات يكي پس از ديگري مو كول مي كردند و فرزندان ايران در زندانهاي دژخيم از بين مي رفتند.
بيمارستان در كنار جاده مهم صلاحدين به بغداد قرار داشت . و قسمت نگهداري اسرا نيز در گوشه آخر بيمارستان واقع شده بود كه چند در كوچك براي تخليه زباله ها و ساير امور وجود داشت كه همواره از داخل قفل مي شد. و يك روز در ميان سرباز عراقي در را باز مي كرد و از اسرا مي خواستند حياط پشت و اتاق ها تي و جارو بزنند.
در اين فرصت ها نگهبان عراقي بيمارستان مانند نگهبانان داخل اردوگاه حساس نبودند وگاهي در باز مي ماند نگهبان با ديگري مشغول گپ زدن مي شد. و اسير هاي ايراني مي توانستند در فرصت بدست آمده فرار كنند.
نيز اينكه دور بينارستان يك ديوار بسيار كوتاه وجود داشت و فاصله قسمت ما با آن در حدود 30 متر بيشتر نمي شد ، كه شرايط فرار را فراهم مي ساخت .
داوود هم كه بيماري ريوي داشت خوب شده بود وعراقي ها مي خواستند 3روز بعد او را به اردوگاه اش بفرستند.
در همان قسمت يك سرباز شجاع و با دل و جرات جمعي گردان تكاور لشگر 77 خراسان بود كه اوهم بهبود يافته بود .ما كه سهل انگاري عراقي ها و شرايط مناسب فرار و ساير موارد را بررسي كرديم تصميم گرفتيم سه نفري از بيمارستان فرار كنيم و خود را به كنار جاده برسانيم و در سمت مخالف بغداد يعني به سوي بصره فرار كنيم كه اگر نتوانستيم از مرز عبور كنيم خودرا به كويت كه براساس گفته هاي خود عراقي ها مرز بدون كنترل مي باشد برسانيم ، در آن صورت مي توانستيم به شكلي خود را به ايران برسانيم و تازه به ايران هم نرسيم از عراق دور مي شويم .
من خودم يك نفر را مي شناختم كه سالها پيش كه اسير عراقي ها بوده از غفلت عراقي ها فرار كرده بود وخود را با مشكلات بسيار از طريق كويت به ايران رسانده بود .
لذا ما هم مي خواستيم شانس خودرا براي يكبار ديگر امتحان كنيم. يك نظامي موظف است در اولين فرصت از دست دشمن فرار كند . و اين موضوع در قوانين و مقررات تمامي نيروهاي مسلح جهان امري است عادي .
از نظر غذا وضعيت بيمارستان به مراتب بهتر از اردوگاه بود و تازه كنسرو و مربا و شير خرما مي دادند. و مقدارزيادي هم در آنجا نگهداري مي شد . تصميم خود را گرفتيم كه در حين نظافت اتاق ها كه معمولاً ما بيشتر كار مي كرديم از فرصت بدست آمده استفاده كنيم و فرار كنيم .
نگهبان قسمت اسرا تنها يك اسلحه كلاشينكوف داشتند وبقيه كابل به كمر مي بستند واكثراً براي صحبت كردن با دوستان شان به سالن بيمارستان مي رفتند گويا آنها هم اعصاب شان خراب مي شد و نمي توانستند چندين ساعت با لاي سر ما به ايستند.
يك يا دو روز ديگر بايد از بيمارستان به اردوگاه باز گردانده مي شديم .پس يك كيسه كوچك برنج پيدا كرديم صبح زود چند عدد كنسرو و مربا و شير خرما از جعبه هاي عراقي ها كش رفتيم تا در حين فرار استفاده كنيم زيرا ما نمي توانستيم در صورت فرار از مردم كمك بگيريم ، چون تمام عراقي ها نظامي بودند و به شكلي با ارتش عراق در ارتباط بودند . و اگر مي فهميدند ما ايراني هستيم يا ما را مي كشتند و يا خبر مي دادند ما را دستگير كنند.
تمام اين اطلاعات را هم ما در طي چند ماه اسارت از ميان صحبتها ي خود عراقي ها كشف كرده بوديم و نمي خواستيم ريسك كنيم .
نا گفته نماند در همان قسمت يك نفر سرباز اسير عرب زبان اهل اهواز به عنوان مترجم وجودداشت .او نيز هم يگان ما بود وخدمت سربازي راننده لدر بود .من هم كه مسئوليت اطلاعات و عمليات يگان را به عهده داشتم . از گردان مهندسي هرچند گاه لودر و بولدزر و مانند آنها براي جاده زدن به نيروها ، ساختن موضع ، كشيدن خاكريز ، زدن سايت ، و سنگر و غيره براي كار كردن در خواست مي كرديم و خودم براي حسن اجراي ماموريت و دقت در كار حاضر مي شدم و اين سرباز را مي شناختم و چند بار نيز با ايشان به علت سستي در امورات محوله ودر ست انجام ندادن كارها در گير شده بودم. و اصولاً او از من دل خوشي نداشت . زيرا من از او مي خواستم كارش را درست انجام دهد تا رزمندگان خط مقدم از ديد وتير دشمن در امان باشند و ايشان نيز آن را به حساب خصومت شخصي مي گذاشت.
او هم اسير شده بود و چند بار در حضور عراقي ها با پوزخند و تمسخر به من بي احترامي كرده و متلك انداخته و يك بار نيز مرا به عراقي ها سفارش داده بود كه چند كابل و باتوم نوش جان كردم . بهروز نام داشت كه به بهروز عرب مشهور بود او خدمات بسيار زيادي براي عراقي ها انجام داد . بعنوان مثال : در اوايل اسارت چند محل براي تعبيه تهويه در آسايشگاه ها وجود داشت كه دستگاه نداشتند اسراي ايراني نقشه كشيده بودند از آن سوراخ ها به بيرون فرار كنند. كه با اطلاع دادن ايشان به عراقي ها تمامي سوراخ هاي تهويه اردوگاه در آنروز گرفته شدند. و براي اينكه بهروز از دست ايراني ها در امان باشد اورا به بيمارستان انتقال داده بودند.
اگر در بيمارستان لطف و كمك آن پزشك روسي نبود كاري براي من در آنجا انجام نمي شد.ويا او نمي گذاشت اودر اردوگاه داخل آشپزخانه كار مي كرد ، بعد از مدتي به اين مكان اعزام كرده بودند. من حدس مي زنم كه يكبار كه مرا جهت تخليه اطلاعاتي به دفتر استخبارات اردوگاه بردند خبر چيني او بود. چون عراقي ها سوالاتي تاكتيكي و مهم تري از من نسبت به ديگران مي پرسيدند.
اكنون ما دوباره در يك مكان نزد هم بوديم ، ساعت 10 صبح بود كه عراقي در پشتي را باز گذاشت و گفت مشغول كار شويد.ما هم قبلاً هرچيزي كه مي توانست به درد ما بخورد بر داشته آماده كرده بوديم با خود ببريم ، گاهاً نگهبان عراقي تا 20 دقيقه هم مي شدكه سرش جائي مشغول مي شد ودر ها باز مي ماند و ما هم دنبال همين فرصت ها مي گشتيم.
در آنجا يك اسير سرهنگ مخابرات احتمالاً ( اقبالي) جمعي گردان مخابرات لشگر 92 زرهي به علت بيماري بستري بود او وما باهم رابطه خوبي پيدا كرده بوديم اما نمي خواست با ما فرار كند چون او نسبت به ما سختي و آزار كمتري كشيده بود زيرا او در كمپ افسران و بين اسراي ثبت نام شده صليب سرخ جهاني نگهداري مي شد و شرايط اردوگاه آنها با ما بسيار فرق داشت و او نمي توانست درك كند كه ما چه روزگاري را تحمل مي كنيم.
به ما مي گفت عنقريب تبادل اسرا شروع خواهد شد و چيزي نمانده به كشورمان برگرديم و نبايد حركت نادرست انجام دهيم چون بعداز تحمل سال ها اسارت كشته مي شويد و كاري كه شما مي خواهيد انجام دهيد بسيار خطرناك مي باشد.البته قصد او نوعي دلسوزي بود كه مي خواست منطقي فكر كنيم و همه جوانب را در نظر بگيريم و حتي مواردي از وضعيت جاده ها و فواصل و هر آنجه كه مي دانست براي ما بازگو كرده بود .
ما به خطرناك بودن مسئله آگاه بوديم و مي دانستيم در صورت متوجه شدن تمام نگهبانان با وسائط نقليه بيابان ها و جاده ها را زير ورو خواهند كرد. اما ما بدنبال آن سختي و مشقت ديگر حاضر نبوديم به اردوگاه برگرديم .
در اين اوضاع و احوال سرباز مترجم كمي متوجه حركات ما و صحبتهاي پنهاني بين ما شده بود و روي ما بسيار حساس شده بود .
نگهبان عراقي كه سيگار مي كشيد و بالاي سرما بود توسط يك عراقي از سالن صدا زده شد .نگهبان بيرون رفت صحبتهاي آن دو طولاني گرديد بطوريكه ما براي فرار حاضر شديم داوود اولين نفر به سوي ديوار بيمارستان دويد و غلامرضا رضائي سرباز شجاع همراه ما بين درب وسط قرار داشت به من گفت : وسايل را بيار ، من سريع به اتاق بغلي رفتم تا مواد غذائي را از زير تخت بيرون بكشم تا ماهم فرار كنيم ديدم وسايل نيست با عجله همه جارا گشتم نبود ،برگشتم به سرباز رضائي گفتم وسايل نيست كه ديدم آن سرهنگ اسير ايراني با عجله وارد شد و گفت فرار نكنيد لو رفتيد... .
همه مات مانديم كه چه شد جناب سرهنگ خودش سريع به طرف در پشتي دويد و داوود را صدا زد برگرد برگرد.همه آن حركات دقيقه نشد كه داوود هم از بالا رفتن روي ديوار منصرف فوراً به اتاق برگشت.
درها باز شد 5نفر عراقي با هيكل هاي بسيار درشت و اندام ورزيده داخل آن قسمت شده همه مارا زير مشت و لگدو ضربات كابل گرفتند ، آنها بي رحمانه مي زدند و يكي هم آمار مي گرفت سريعاً درها را قفل كردند از صداي ناله هاي ما ساير بيماران بيمارستان در پشت در هاي قسمت نگهداري اسرا صف كشيده بودند.
چه اتفاقي افتادكه آن سرهنگ هم وطن مانع فرار ما شد.
جريان از اين قرار بود كه مترجم عراقي همان بهروز عرب به حركات ما مشكوك مي شود ومارا زير نظر دارد تا اينكه چند دقيقه قبل از اقدام ما براي فرار متوجه مواد غذائي كه زير تخت مخفي كرده بوديم مي شود. ومخفيانه مي رود تا به عراقي ها اطلاع دهد كه جناب سرهنگ جاي مواد غذائي را سريعاً عوض مي كند ماكه براي برداشتن آن رفته بوديم پيدا نكنيم و هم زمان مترجم را از پشت دنبال مي كند مي بيند كه دوان دوان به پيش عراقي ها مي رود .لذا جناب سرهنگ فوراً قبل از آمدن عراقي ها خطر را به اطلاع مي دهد.
عراقي ها آمار گرفتند ديدند همه سرجاي خود هستند و به عربي دادو بي داد مي كردند و مترجم را ماخذ مي كردند مترجم هم سريع زير تخت را نشان داد تا ثابت كند كه مي خواهيم فرار كنيم . زير تخت را مانند ما گشتند چيزي پيدا نكردند.ما هم كه متوجه موضوع شديم خودرا به آن راه زديم كه نه چيزي ديديم و نه مي دانيم.
مترجم آن خائن هم وطن فروش ديگر جا هارا شخصاً بازديد كرد كه ناگهان مواد غذائي را از زير بالش سرهنگ اسير پيدا كردند.
سرهنگ را خواستند سوال كردند اين ها را چه كسي اينجا گذاشته وبراي چيست ؟ مترجم پي در پي مي گفت براي فرارآن سه نفر است .
اما آن اسير وارسته از جا برخاست و گفت همه اين مواد غذائي را من برداشتم . سوال كردند براي چه ؟ جواب داد ميخواستم اين آذوقه ها را براي ساير دوستان دربند كه از سؤتغذيه در حال مرگ هستند هنگام برگشتن به اردوگاه ببرم. بالاخره با آيه وقسم ودليل هاي گوناگون عراقي ها را متقاعد كرد كه كار اوست و همه مارا از مخمصه نجات داد، وعراقي ها هم كه مي دانستند او افسر ارشد ايران است نمي توانستند او زياد زير فشار قرار دهند.
در عوض در جلوي همه مترجم را زير ضربات كابل گرفتندكه چرا ندانسته كاري كرديد ما روي بيماران دست بلند كنيم و هزاران فحش به او دادند و توهين هائي به وي كردند كه مي خواست در جلوي چشمان ما بميرد، مثل معروفي است كه مي گويند :
چاه كن هر چقدر بكند خود رابيشتر ته چاه مي برد
اقدام آن هم وطن غيرتمند جاي بسي تشكر و قدرداني داشت كه خود را به خطر انداخت ولي نگذاشت تا هم وطنش را جلوي چشمان شكنجه كنند. فرداي آنروز من وداوود معين رابه اردو گاه خودمان برگرداندند و سرباز رضائي هم قرار بود چند روز بعد به اردوگاه اش فرستاده شود. ما از صميم قلب از سرهنگ تشكر كرديم زيرا اگر عمل او نبود همه ما كشته مي شديم و نمي دانستيم چه مي شد.