0

خاطرات جانباز آزاده ميكائيل احمدزاده( خاطرات واپسین روزهای جنگ تحمیلی و اسارتگاه مخوف تکریت)

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

تكريت زادگاه صدام حسين ::::::::::

از بيابانهاي وسيع عبور مي كرديم  جز خاك نا مرغوب و دشت وسيع چيزي ديده نمي شد و از ديدن آن مناظر حال آدم گرفته مي شد.شهر معروف تكريت را هم ديديم كه از سايه صدام به شهر آبادي تبديل شده بود اين شهر از هر چهار گوشه بوسيله انواع ضدهوائي ها و موشك هاي زمين به هوا آسمان شهر پوشش داده مي شود. و با خاكريزهاي بلند احاطه گرديده بود و مانند پادگاني محافظت مي شد.به خاك اين شهر كه فرزندي مانند صدام به ارمغان آورده لعنت فرستادم .

با لاخره به مقابل اردوگاه نگهداري اسراي ايراني در استان صلاح الدين رسيديم . همه از جاي خود بلند شدند تا زندان خود را از دور ببيند .

تعداد بسياري اردوگاه با تأسيسات مختلف و اشكال گوناگون در هر سو اين منطقه ديده مي شد محلي خشك عاري از آب و علف بود. و صحرائي بود كه تا چشم كار مي كرد كويربود.

خدايا اين جهنم كجاست ؟  چرا مارا اين جا آوردند؟ مگر ما اسراي عراقي را اينگونه نگهداري مي كنيم ؟

عراقي هاي محافظ اسراء اردوگاه ها با ديدن اتوبوس ها در جلوي درب ها صف مي كشيدند آنها چوب وچماق و كابل و شيلنگ و سيم خاردار و حتي لوله آب بدست داشتند .

اتوبوس ها كه توقف مي كرد تا تعدادي اسير به آن اردوگاه تحويل دهند سربازان عراقي اسراي تازه وارد را مجبور مي كردند از داخل دو صف 50 متري  كه به ( كانل مرگ ) معروف است بگذرد آنگاه با هر چه كه در دست داشتند برسرو روي و كول اسيرها مي زدند و به اصطلاح مي خواستند زهره چشم بگيرند .

      لحظه بسيار وحشتناك بود هر اسير در ابتداي ورود تا خروج از كانل بيش از 80 يا 100 ضربه مي خورد دست وپا ها مي شكست چشمها بيرون مي ريخت و عراقي ها هم بي توجه مي كوبيدند.و اين خوش آمد گوئي عراقي ها بودكه از خشم شكست هاي پي در پي در جبهه برسر ما تلافي مي كردند.

     همه بايستي كتك مي خوردند استثنائي نبود . ظرفيت هراردوگاه كه تمام مي شد به اردوگاه ديگري حركت مي دادند و فاصله اردوگاه ها از هم چند صد متر بيش نبود.

ساختمان هاي اردوگاه در سال 1965 هنگام آغاز جنگ اعراب و اسرائيل براي اسكان نيروها ساخته شده بود كه داراي پنجره هاي كوچك و داراي سقف و كف بتون مانند طويله براي اسكان اسراي ايراني اختصاص داده بودند.و محوطه عاري از درخت و روئيدني بود . تنها تانكر هاي بلند  آب اردو گاهها از هر سو جلب توجه مي كرد.

گروه گروه اسراي ايراني بين اردوگاه ها تقسيم مي شد . نوبت  اتوبوس ما كهرسيد اردوگاه هاي كوچك پر شده بودند لذا مارا به يك سري ساختمان هاي استفاده نشده تخليه كردند كه نه حصار داشت ونه امكانات رفاهي مانند آب و دستشوئي و حمام .

حدود 2500 نفر از مارا به اين قسمت بردند . تعدادي از دوستان براي هميشه از هم جدا شديم و هر كدام به اردوگاهيافتاديم .

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:44 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

عتبات عاليات مقدس در عراق

اتوبوس ها از كنار شهر كربلا گذشت اما خبر از زيارت نشد همه با چشمان اشك آلود به مناره هاي طلائي رنگ حرمين نگاه مي كرديم  ديدار اين تربت پاك آرزوي ديرين جوانان مخلص و مومني بود كه در حسرت طواف اين ضريح مطهر در بيابان هاي تفيده جنوب و كوههاي سربه فلك كشيده كردستان به شهادت رسيدند و آخر كربلا را نديدند.  از شدت شوق ديدار سالار شهيدان خون مي گريستيم صداي گريه چنان بودكه عراقي ها خودرا جمع وجور كردند و احساس خطر نمودند. بالاخره علارغم خواهش وتمنا براي زيارت آن امام  ما را با سرعت زياد از كربلا خارج كردند. عراقي ها با اين عمل همه را خشمگين كردند آنها به وعده هاي خود عمل نكردند همه دانستند اين عراقي ها چه انسانهائي دو چهره و موزي هستند .آنان كه امام حسين را با وعده به اين خاك كشاندند و محشر كربلا را بوجود آوردند اين مردمان هستند آري اين مردم همان كوفيان عهد شكن بودند و انتظاري بيش از اين نبود.

همه ناراحت بوديم و بعضي ها سايرين را دلداري مي دادند كه زيارت خواهيم رفت و شكايت ها از اين عهد شكنان خواهيم كرد انسجام خود را از دست ندهيد روحيه داشته باشيد ما راه بزرگ و سختي در پيش داريم با جان و دل آماده باشيد و جلو دشمن استوار و دشمن شكن باشيد ، با اين سخنان كمي آرام مي گرفتيم . اتوبوس ها از كمربندي شهرهاي مقدس نجف ،كاظمين ، سامراء، مي گذشتند و ما باديدن مناره هاي اين عتبات عاليات بي اختيار اشك مي رختيم .

من در آن لحظه احساس حسادت مي كردم كه تربت اين امامان بخصوص امام حسين و امام جوانمردان و مومنين جهان در خاك اين كشور ودر دست عده اي مردم ناپاك باشد.

در مغز خود يك حساب سرانگشتي كردم و ديدم مردم ايران آنچنان كه به فرزند اين امامان يعني امام رضا عشق و ارادت دارند و بنا هاي باشكوه و با عظمت در پاس داشت مقام معنوي ايشان بنا نهادند .در حاليكه اين امامان در غربت موردكم توجهي دولت مردان عراق قرار گرفتند.اين امامان مظلومانه كشته شدند و تربت پاكشان را به روي عاشقان اش بستند.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:45 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

اردوگاه شماره 15 تكريت

اين اردوگاه تازه تاسيس را  به نام اردوگاه شماره 15 نامگذاري كردند.حين پياده شدن عراقي ها با ضربات سهمگين مارا به باد كتك گرفتند وبه زور وارد آسايشگاه ها كردند. يكي از دوستان شوخ طبع نوشته عربي را روي ديوار خواند كه نوشته بودند  ( عاش البعث ) يعني درود  بر بعث بعد از كتك خوردن مفصل گفت كه: اين آش بعثي بود پس فردا هم با چلو از ما پذيرائي مي كنند.

آسايشگاه ها يك ساختمان مانند طويله بود وداراي درب هاي آهنين كه از پشت بسته مي شدند هر آسايشگاه تعداد8 پنجره كوچك داشت جلو آسايشگاه ها با سايبان بتوني پوشيده شده بطوريكه نمي شد آسمان را از داخل ديد. آسايشگا ه ها فاقد تهويه بوده و كليد لامپ ها بيرون داخل اتاق نگهبانان بود . لامپ هاي آسايشگاه شب ها تا صبح روشن مي مانند . كه اين موضوع باعث ضعيف شدن چشمان تمامي اسرا شده بود.

شماره آسايشگاه را 5 نهادند ،ظرفيت هر آسايشگاه 50 نفر بود در حاليكه تعداد 162 نفر را جاي داده بودند . و كسي نمي توانست راحت دراز بكشد .موقع دراز كشيدن مجبور بوديم كه مقابل هم و ضربدري بخوابيم و پاي نفر جلوئي مقابل چشمان هم قرار مي گرفت اندازه گرفتيم هر كس دريك جاي 30 در 70 سانتي قرار مي گرفتيم و در خوابيدن نمي توانستيم به پشت بخوابيم . همه يكطرفه استراحت مي كردند.

روز اول كه وارد آسايشگاه شديم از آب و غذا خبري نبود درروي بتن كف آسايشگاه دراز كشيديم و اصولاًٌ نمي توانستيم كامل دراز كش كنيم لذا نوبتي صورت مي گرفت . از دستشوئي خبري نبود و اكثراً هم بيماري ريوي سختي گرفته بودند و تعدادي از جمله خودم مجروح بوديم و ناي حركت نداشتيم در بين ما از بچه هاي سپاه بسيج و حتي عشاير و مردم عادي وجود داشت. صداي شيون و زاري مجروحين وپيرمردان به عرش برخواسته بود. عراقي ها چنان با كابل هاي كلفت و بلند بر سروروي اسرا مي كوبيدند كه صداي استخوانهاي همديگررا مي شنيديم اين عراقي هاي كور دل تلافي شكست ها و كشته شدگان خودرا از ما درمي آوردند.

عراقي ها همه را مجبور كردند كه پيراهن ها و پوتين و كفش ها را به بيرون آساتيشگاه بريزيم و آنها لباس راحت به ما بدهند .اين هم از ترفند دشمن بود آْنها به كمبود نگهبان و نبود حفاظت فيزيكي مناسب پيراموني مي خواستند كسي نتواند فرار كند و در صورت فرار به علت نداشتن كفش و لباس شناسائي و دستگير شوند. هركس تنها يك شلوار بتن داشت همه برهنه بوديم و تاسه  ماه خبري از لباس نبود.

من يك شلوار امريكائي داشتم كه خالي مقاوم بود و پاره نمي شد اما بعضي ها شلوار مناسب نداشته و يا پاره شده بود تنها يك  شورت به تن داشتند و آن هم از بين مي رفت دشمن توجه اي نداشت اين رفتار ها ي غير انساني از نازي هاي آلماني هم مشاهده نشده بود.

عراقي ها اظهار مي داشتند به علت كثرت اسرا كمبود امكانات داريم .

بايد اشاره كنم نيروهاي عراق در مقايسه با ميزان جمعيت و مساحت خاك در طول جنگ تقريباً از هر خانواده اي يك يا دو نفر كشته داشتند و مجروح  و اسير هم كه حتمي بود بيشتر تاسيسات مهم عراق توسط جنگنده بمب افكن هاي ارتش نابود شده بودند عراقي ها تحمل اين همه تلفات را نداشتند و سخت خشمگين بودند . حتي نگهبانان داخل برجك هاي پيراموني اطراف اردوگاه از سربازان عليل و ذليل كه با يك دست عصا داشتند وبا دست ديگر تفنگ حمل مي كردند حراست مي شد كه نشان از كمبود بسيار شديد نيروي انساني در عراق را مي داد، و روحيه همه سربازان در اثر طولاني شدن جنگ كه همه مردم عراق از كار و زندگي افتاده بودند بسيار ضعيف بودند ، وبه جاي اينكه دولت صدام را مجبور به خاتمه جنگ كنند تلافي ها را از سرما درمي آوردند.

 هرگاه ايران پيشرفتي در جنگ و غيره داشت سربازان عراقي به جان ما مي افتادند و تا حد مرگ مارا شكنجه مي كردند.و به اين طريق عقده هاي خودرا خالي مي كردند.

روز اول يك سروان وارد آسايشگاه شد و خودرا معرفي نمود و گفت شما از حالا اسيران جنگي ما هستيد و انتظار مي رود با عراقي ها همكاري كنيد وضعيت شما بهتر خواهد شد لباس و غذا و امكانات ديگر داده خواهد شد و اگر كسي قصد آشوب يا فرار داشتنه باشد كشته خواهد شد.

در همان موقع نيز تعدادكثيري از نفر بر ها كه مجهز به تيربار و نور افكن بودند دورتادور اردوگاه مستقر شدند وتا آخر تبادل اسرا در همان محل جهت مقابله با شورش هاي احتمالي و ممانعت از  فرار اسرا باقي ماندند.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:45 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

رفتار هاي غير انساني در اردوگاه ها

آنها دستورات و مقررات داخل اردوگاه را بوسيله عرب زبانان ايراني براي ما بازگو كردند و گفتند هر موقع درب باز شد همه بايستي بصورت پنج نفر پنج نفر سرها پائين و دست روي سر و به صورت دو زانو نشسته قرار گيريم و ارشدي نيز از اسرا براي آسايشگاه انتخاب كردند هر آسايشگاه يك ارشد داشت و يك نفر عرب زبان به عنوان مترجم . قرار شده بود ساعت 10 صبح به محوطه برويم و ساعت 4 بعداز ظهر همه با آمار وارد آسايشگاه مي كردند و آمار حين خروج و ورود به آسايشگاه ها همواره وجود داشت بطوريكه اعصاب همه را خراب كرده بود.

در بيرون همه مي بايست قدم مي زدند نشستن و صحبت كردن و راه رفتن دو نفري ممنوع بود و در صورت مشاهده با كابل به جان ما مي افتادند.هرروز آسايشگاه ها تفتيش مي شد همراه داشتن راديو ، سيم،ميخ،چاقو، و مدارك ، عكس ،خودكار ،مداد ، كاغذ و هر چيزي ممنوع بود ما مي بايست يك لباس مي داشتيم .

سلول هاي انفرادي به ابعاد 60 سانتي متر ارتفاع و 50 در 50 با درب آهنين شبيه لانه سگ درست كرده بودند هركس اعتراض مي كرد و يا مقررات عراقي ها را نقض مي كرد با كابل و باتوم مي زدند و داخل آن اتاقك مي كردند و حتي بعضا" يادشان مي رفت اسيري در آن محل وجود دارد. 8 ساعت يا يك روز يا بيشتر نگهداري مي كردند موقع آزاد كردن انسان از درد پا ها و دست ها و گردن و بدن هفته ها توان حركت نداشت هرچه در آنجا فرياد مي كشيدي و گريه مي كردي كسي نبود جواب ترا بدهد در سرما و گرما در وسط اردوگاه با فاصله زياد از عراقي ها و آسايشگاه ها نگهداري مي كردند. اين سلول هادر زندان هاي هيتلري نيز سابقه نداشت.

روزهاي اول مدت دو روز به هيچكس اجازه خروج از آسايشگاه نداند گويا از ياد رفته بوديم هر چه اعتراض مي كرديم عراقي ها از پشت پنجره مي گفتند .بعدا.ً  بعداً ، آسايشگاه تبديل به دستشوئي شده بود هم زندگي مي كرديم وهم رفع حاجت آنها كاري كرده بودند كه حيا و شرم از بين مي رفت . اسرا با ديگري انس مي گرفتد تا بناي يك زندگي  در شرايط سخت و غير انساني را در زندان هاي مخوف عراق شروع كنند.

با اعتراض اسيران به فرمانده ارودگاه دستور داد يك سطل آب براي هر آسايشگاه و براي 16 ساعت كه در داخل بوديم تهيه كنند به ياد دارم يك سطل اشغال بزرگ كه هنوز مقداري اشغال داخل آن بود پر آب كردند و به آسايشگاه ما آوردند . وهر گاه اسرا شلوغ مي كردند و اعتراضي داشتند عراقي ها به آب تايد مي ريختند تا همه اسهال بگيرند و مريض شوند و  يا آب كم مي دادند تاهمواره در گير خودمان باشيم .

 مشكل دستشوئي را هم  اينگونه حل كردند كه روزانه فقط يكبار در روز بعداز نشستن در صف هاي انتظار 2 ساعته يكبار استفاده شود ودر شب براي هر 10 نفر يك حلب روغن 5 كيلوئي براي رفع حاجت شبانه و در جلوي چشمان همه تهيه ديدند و براي هر 10 نفر كه يك گروه يا اكيپ خوانده مي شد يك تشت آلومينيومي بع عنوان ظرف گرفتن غذا و خوردن و ديگر كارها دادندصبح ساعت 10 و ظهر ساعت 2 و عصر ساعت 4 از هر آسايشگاه تعداد 16 تشت غذا در بيرون حاضر مي شد و ما نوبتي دله دستشوئي را تخليه و با تشت ها غذا مي گرفتيم.

براي هر 10 نفر هروعده يك ملاقه( يك ونيم ليتري ) عدس مي دادند و ظهر غذا نيم بيل برنج و نيم ملاقه كوچك آب كلم يا بادمجان سياه به عنوان خورشت و شام عبارت بود از 10 تكه كوچك گوشت و نيم ملاقه آب همان گوشت و داخل آن هيچ چيز ديگري نمي ريختند.اين گوشت ها كه تاريخ توليد آن روي جعبه ها نوشته شده بود به سالهاي 1965 ميلادي برمي گشت كه مدت 30  سال در يخچالها نگهداري شده بود و از كشورهاي غربي وارد روز تعداد يك و نصفي نان شبيه نان ساندويچي كوچك به ما مي دادند و هر شب بوسيله 4 نفر با پتو از پشت كاميون به آسايشگاه آورده و پخش مي شد.و تمام گوشتها كرم زده بودند.

 ما از ناچاري از فرط گرسنگي توجهي به آنها نداشتيم . بعد از 5يا 6 ماه در هرروز يك وعده صبحانه  چاي مي دادند يك ليوان براي 5 نفر بودكه ما هم نوبتي هر5 روز يك  ليوان مي خورديم   براي اينكه معده هاي ما خوب كار كند نان ها را جلو خورشيد خشك مي كرديم مي خورديم .

بايد افزوده شود كه ما اسراي مفقود الاثر بوديم و دولت عراق از سال 1365 آمار اسرا را در اختيار صليب سرخ جهاني قرار نداده بود و اين را براي تضيف روحيه ايراني ها و فشار قرار دادن دولت ايران انجام مي داد و صليب سرخ تنها به اسراي قبل از 1365 دسترسي داشت و تا حدودي به وضعيت آنها رسيدگي مي شد نامه نگاري مي كردند و  به وضعيت  بهداشتي و رفاهي آنان رسيدگي مي شد ،حتي شكايت اسرا را رسيدگي مي كردند، واسرا  براي خانواده هاي  خود نامه نگاري مي كردند ، و نگهبانان آن اردوگاه ها نمي توانستند مانند نگهبانان اردوگاه ما آزادي عمل داشته باشند و بي دليل اسرا را آزار و اذيت كنند ، امكانات صوتي و تصويري و نوشت افزار و كلاس هاي آموزشي مانند زبان و غيره براي اسراي ثبت نام شده  فراهم بود.


 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:46 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

وضعيت زيستي در اردوگاه

زخمي ها چندين ماه به همان وضعيت مانده بودند بيماري همه را ناتوان كرده بود شش ماه بود كه به حمام نرفته بوديم . شپش از سروكول همه بالا مي رفت شپش ها در روي زمين ، ديوارها بالا مي رفت .شپش ها دز زير بغل ها و كشاله ران و موي سرها تخم گذاري كرده بودند. موي سر ها چند ماه بود نتراشيده شده بود و ريش خالي ها بسيار بلند شده و در آن شرايط غير بهداشتي همه را آزار مي داد. و موجب بيماري     مي شد.  ما هر نوبت به فرمانده اردوگاه در حين آمار شبانه  شكايت مي كرديم و ايشان جواب مي داد .اسرع ....اسرع . ولي اقدامي صورت نمي گرفت.

چند روز بعداز مشخص شدن محل اقامت ما آمار گيري كردند كه شامل نام ونشان و نام پدر و سن و يگان خدمتي ،محل اسارت ، شهر  و آدرس منزل سكونت را ثبت كردند و وعده دادند عنقريب تبادل خواهيد شد پس مشخصات خودرادقيق بگوئيد آنها مدت چند سال تكرار كردند بزودي تبادل مي شويد ولي ما همانجا بوديم و اقدامي صورت نمي گرفت.

 عراقي ها سه بعداز استقرارما براي هر سه نفر يك پتو دادند كه بعد ها باي هر دو نفر يك پتو و در آخر اسارت براي هر نفريك پتو  افزايش دادند .

يك ليوان آلومينيومي متوسط براي هر اسير دادند و هركس گم مي كرد مجازات سختي داشت و نمي توانست آب بخورد.

لباس هاي ساده مانند شورت و زير پوش كه براي تعدادي مي رسيد و تعدادي هم منتظر واگذاري بودند

بعداز 6 ماه اتفاق افتاد.و يك نوع لباس بنام دشدشه كه يك پارچه بلند وساده بود براي تعدادي دادند و باز تعدادي بي نصيب بودند. 3يا 4 ماه بعد يك تانكر آب فاضلاب از رودخانه هاي اطراف آب پر مي كرد و به اردوگاه مي اورد عراقي ها بهما مي گفتند سريع زير شيلنگ آب برويد و استحمام كنيد كه 10 ثانيه طول نمي كشيد.

6 ماه گذشته بود عراقي ها حمام ها را به كار انداختند و براي هر اسير يك حلب 5 كيلوئي آب مي دادند و در زمستان و تابستان فرقي نمي كرد. و هر نفر تنها 5 دقيقه فرصت دوش گرفتن داشت ما مجبور بوديم با آب سرد دوش بگيريم .

همان موقع تيغ نيز دادند يك تيغ براي سرو صورت دو نفر و بعداز اصلاح تيغ ها با آماركامل پس گرفته مي شدند.

آهسته آهسته سيم خادارهاي پيرامون اردوگاه را كشيدند اين مونع سيم خارداري به عرض 10متر و ارتفاع 4 متر بودند كه ضمن كاشتن مين هاي منور ازط ريق برجك هاي مراقبت و نفربر هاي زرهي كنترل مي گرديد.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:47 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

سخنراني ها و جنگ رواني

هر روز يك افسر عراقي حاضر مي شد و از پيروزي ها ي عراق سخن مي گفت و ايران را شروع كننده جنگ مي دانستند آنها صراحتاً مي گفتند اسلام از آن عراق است و ايران مسلمان نيست ،جنگ اعراب و ايرانيان از دير باز بوده و ما حاضريم گلوي ايرانيان (عجم )را بجويم . اين سخنان نشانه عداوت دشمني اعتقادي اين بعثي ها با ايران بود.

آنها از صدام به عنوان رهبر شكست ناپذير تمام جهان عرب ياد مي كردند. ومي گفتند ايران در زمان حكومت شاه خواسته برحق عراق را با زور سرنيزه زير پا گذاشته و اكنون كه ما به قدرت بزرگ منطقه تبديل شديم انتقام خواهيم گرفت.

 مي گفتند ايرانيان مردمي آتش پرست و كافر هستند و حق ندارند خود را مسلمان بخوانند زيرا تمام امامان همه از اعراب بوده و ما بر فارس ها برتري داريم.

اين سخنان بي اساس ريشه در حركت نژاد پرستي بعثي ها داشت صدام چنان گوش و چشم اين خود فروختگان را بسته بود كه جز اطاعت امر كاري ديگر نمي توانستند بكنند.

 جو محيط عراق يك محيط نظامي مطلق بود احدي ياراي اعتراض و سخن گفتن نداشت در صورت مشاهده بقتل مي رسيدند و خانواده آنان مجازات مي شدند.

نظاميان قدرت مطلق را دست داشتند و بعثيان كه فدائيان صدام بودند و بيشتر از فاميل ها و هم شهري ها و غيره تشكيل شده بودند به ساير نظاميان برتري داشتند و امتيازات ويژه داشتند.

نيروهاي بعثي همانند نيروهاي اس اس آلمان داراي خط و مش ويژه بوده و به حكومت صدام وفا دارتر بودندو در بين مردم عراق در قساوت وبي رحمي زبانزد بودند.

بعثي ها چنان جناياتي را مرتكب شدند كه در تاريخ عراق بي سابقه بود . چندين هزار نفر از مردم آزاديخواه را در زندان هاي مخوف خود به قتل رسانده و از سرنوشت هزاران نفر ديگر كسي خبر نداشت صحراهاي تفيده شهر تكريت حكايت از دفن مخفيانه صدها نفر از مخالفان داشت .

هركس كه مي خواست عليه صدام و حزب بعث و ساير مسائل سياسي سخني به زبان آورد زبانش را مي بريدند. صدام با تشكيل اداره استخبارات جنان خفقاني بوجود آورده بود كه كسي حتي نزد خانواده اش نمي توانست نام صدام را بياورد.

 مردم مجبور بودند دستورات بعثي ها مو به مو اجرا كنند و در صورت سستي و مخالفت او وخانواده اش را به مجازات هاي مختلف مانند. تجاوز ، قتل ، اعدام ،مصادره اموال ،تعبيد، زندان ، قطع عضو مي رساندند. حزب بعث در همه محافل سياسي ، اقتصادي ، اجتماعي ،نظامي نفوذ كامل داشت .و در حقيقت حكومت و عراق در دست بعثيان بود.

و هر هفته يك نفر خائن ايراني شخصي ويا روحاني نما كه به علتهاي گوناگون از ايران اخراج ويا فرار كرده بودند را براي شستشوي مغزي اسرا و براي سخنراني هاي از پيش طرح شده به اردوگاه مي آوردند و همه را مجبور مي كردند به چرنديات آنان گوش دهند.

 در بين اسراي ايراني افراد تحصيل كرده زيادي بود و در فرصت هاي بدست آمده با صحبتهاي خود مسائل سياسي  را به ديگران بازگو مي كردند و نمي گذاشتند دشمن با القاء ات خود مغز هاي ايراني را مسموم كند. اصلاً دشمن ستيزي در خون ايراني بوده و خواهد بود.

دشمن فعا ليت هاي تبليغي زيادي راه انداخت اما همگي باشكست روبرو شد.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:47 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

انتقام از منافقين خلق در اردوگاه اسراي جنگي

چند ماهي نگذشته بود كه سازمان منافقين خلق اقدام به تبليغات منفي براي جنگ رواني و هم سو نمودن اسرا نمودند.

آنها مي پنداشتندكه اكنون اسرا كه در وضعيت بسيار سختي هستند حتماً از علايق و خواسته هاي خود عدول كردند و پشيمان هستند،و بهترين فرصت براي جذب نمودن نيرو وايجاد نفاق بين ما مي باشد.

آنها نشريا ت  مختلف را بين آسايشگاه ها پخش مي كردند تا اسراي ايراني بخوانند ، عكس ها و پوستر هائي به آسايشگاه ها مي فرستادند . وخودشان جرات نمي كردند وارد اردوگاه شوند چون مي ترسيدند. اسراي بيدار دل تمام نشريات و پوستر ها را پاره پاره مي كردند و دور مي ريختند وحتي عده اي هم توسط سربازان عراقي بسختي تنبيه مي شدند . آنها ناراحت نمي شدند چون مي دانستندكه چكار مي كنند.

روزي براي گرفتن غذا به آشپزخانه كه وسط دو محوطه بزرگ اردوگاه قرار داشتيم رفتيم ديديم كه تعدادي با لباس هاي شخصي مانند لي و پيراهن هاي رنگارنگ و مدل دار براي گرفتن غذا از آن قسمت اردوگاه آمدند .

نمي دانستيم آنها چه كساني هستند چون صحبت كردن باهم در بيرون مجازات داشت و عراقي ها بشدت كنترل مي كردند . پيش خود تصور مي كرديم كه آنها ايراني هستند وتازه از شهرهاي ايران اسير گرفته شدندو يا اينكه آنها ايراني هاي مقيم عراق هستندكه صدام آنها را ازروي دشمني به آْنجا آوردند .

در بين اسراء يك پزشكي بود كه كارهاي ساده مانند پانسمان و تجويز قرص سردرد و سرما زير نظر عراقي ها را به عهده داشت و اتاق او در قسمت اين تازه وارد ها قرار داشت .

هنگام ظهر كه دكتر به آسايشگاه آمد خبر داد اين شخصي ها منافقين خلق هستند و نمي دانم براي چه منظوري به اردوگاه آوردند.

هركس چيزي مي گفت : مثلاً اينكه صليب سرخ عراق را زير فشار گذاشته و عراق كه ديده صليب سرخ مي خواهد آمار گيري كند براي بيشتر نمودن تعداد آنهارا بصورت موقت به آنجا آوردند. يا اينكه منافقين با عراقي ها در گير شدند و صدام گفته آنها را دستگير ومانند اسيرنگهداري شوند.

ولي نظريه سوم معقول تر بود منافقين مي خواستند با اين ترفند كه آنها هم درراه وطن اسير شدند با اسراي جنگي رابطه دوستي بگذارند آنگاه اهداف خود كه ايجاد نفاق و تفرقه بين اسرا و مخالفت با نظام جمهوري اسلامي ، تخليه اطلاعاتي ، جذب نيرو از بين اسيران دربند اقدام كنند.

اما وجدان بيدار اسراي غيور كه خيانت هاي اين منافقين خائن در همكاري با دشمن ملي  به چشم ديده و حتي اذيت و آزار شان را لمس كرده بودند هرگز اجازه و تحمل ديدن آنها را نداشتند .

حضور خائنين و خطرات آنان سريعاًدر همه اردوگاه پيچيد .جلسات سري تشكيل شد همه عقيده داشتند نبايد اجازه بدهيم  اين منافقين خلق آزادانه در جلوي چشمان ما ظاهر شوند و براي ايراني لكه ننگ است كه با آنها همكاري كنيم دشمنان عراقي بما مي خندند، تبليغات متقابل شروع شد و هر آنچه كه منافقين و عراقي ها مي بافتند با درايت و آگاهي چند نفر پنبه مي شد. خبرچين ها كه در آسايشگاه ها هم وجود داشت اخبار را به عراقي ها منعكس مي كردند و عراقي ها دنبال ما بودند كه اين جمع را از بين ببرد.

ما كار خود را انجام داده بوديم با كمك چند نفر كه رزمي كار هم بوديم به بهانه هاي مختلف در حين گرفتن غذا درگيري راه انداختند.و عراقي ها براي حمايت از منافقين اين برادران را به سختي تنبيه كردند و به داخل زندان انفرادي ( لانه سگ ) انداختند .

هدف ما هم همين بود لذا ما در حمايت از دوستان خود مورد خشم عراقي ها واقع شديم چون همه در بيرون آسايشگاه ها بودند هم صدا با ساير آسايشگاه ها به سوي عراقي ها حمله كردند.

 در گيري شروع شد ،حدود 500 نفر هم به سوي منافقين در آن قسمت اردوگاه حمله كرديم زنگ خطر اردوگاه به صدا در آمد نگهبانان ساير اردوگاه ها هم به حمايت از عراقي ها و سركوب ما هرآنچه كه در دست داشتند به اردوگاه ما مي دويدند.

نقشه كار اين بود كه در صورت رسيدن نيروي كمكي به عراقي ها عده اي از اسرا با آنها درگير شوندو بقيه خود را به منافقين برسانند. منافقين هم از دور خطر را احساس كرده بودند ولي جائي براي فرار نداشتند اسراي قهرمان براي تنبيه اين خائنين كه حيثيت و ناموس خود را براي دشمن فروخته و موجب شرمنده گي همه ما شده بودند سراز پا نمي شناختيم .واز آنها بيشتر از عراقي ها تنفر داشتيم زيرا عراقي ها را بيگانه مي دانستيم و انتظاري هم نداشتيم .

پذيرفتني نبود آنها به ما و كشورمان خيانت بكنند. برادران ايراني را در جبهه ها به قتل برسانند و اموال و ادوات و بيت المال كشورمان كه حاصل و خون بهاي مردمي رنج كشيده را در اختيار دشمن قرار دهند و گستاخانه هم بخواهند با ما رابطه داشته باشند .

خون جلوي چشم همه را گرفته بود ومي خواستيم انتقام عراقي هارا نيز از منافقين بگيريم .

اسيران روز قبل از سيم هاي خاردار تيغه هاي برنده براي اين منظور آماده كرده بودند و بقيه هم با سنگ و مشت و لگد به جان منافقين افتاديم نمي دانم چقدر طول كشيد اما اين اقدام بسيار سريع انجام شد . منافقين نمي توانستند مقابل اسراي درد كشيده و عاصي مقاومت كنند .

سرو صورت و دست وپا و دندان هاي بسيار ي از منافقين شكسته شد . صداي فرياد وناله آنها به آسمان مي رفت ؟، چندين نفر شان به حال اغما افتادند.هرجا راكه نگاه مي كردي لاشه منافقي مچاله شده بود حس مي كرد كار بسيار ثوابي را انجام داده است. وهركس از اسرا كه مي توانست ضربه كاري به آنها وارد سازد از ته دل احساس مي كرد كار ثوابي انجام داده و دين خودرا مي پردازد.

البته اين تسويه حساب از رشادت و خود گذشتگي ساير اسرا بود كه خودرا درمقابل كابل وباتوم عراقي ها سپر كرده بودند تاما به راحتي منافقين را به سزاي اعمالشان برسانيم .

نيروي كمكي عراق وارد اردوگاه شده بود واقدام به تيراندازي هوائي نمودندو تيربارهاي روي نفربرها اقدام به رگبار به بالاي سرما مي كرد. 

چون دشمن مجهزبه سازوبرگ نظامي بود مارا مجبور كردند دست از درگيري بكشيم و به ضربات شديد به داخل آسايشگاه ها ريخته درها را قفل كردند.

تمام محوطه به هم ريخته بود صداي  عراقي هالحظه ي خاموش نمي شد و اين طرف و آن طرف مي دويدند. صداي آمبولانس براي مداوا و تخليه مجروحين منافقين شنيده مي شد.

نگهبان ها هرلحظه از جلوي پنجره مارا تهديد مي كردند كه مجازات سختي در انتظار شماست .

اسرا نيز در اثر درگيري با عراقي ها و وارد شدن اجسام مختلف بر سرو كول مجروح و خوني شده بودند ولي همه شاد خندان بوديم زيرا موفق شده بوديم تلافي چند سال اسارت را از خائنين بگيريم و احساس مي كرديم انتقام كوچكي از دشمنان قسم خورده مردم ايران گرفتيم.      

اين حركت ما موجب شدكه شبنه منافقين را از اردوگاه خارج وبه يك مكان نامعلوم ديگر انتقال دهند.                                                                                                                                    

عراقي مارا مجازات سختي كردند وچندين روز از غذا وآب و نياز هاي اوليه ما كاستند. و هرروز چند نفر را براي بازجوئي و شكنجه بيرون مي كشيدند.

اما ما پيروز ميدان شديم چند روز بعد خود عراقي ها هم گفتند كار شما بسيار خوب بود اگر ماهم شرايط شما را داشتيم همين كاررا مي كرديم و اضافه كردند ما به آنها با ديده حقارت نگاه مي كنيم ولي از روز اول به استقامت و اعتقادات معنوي شما حسادت مي كرديم و شما را مي ستوديم.

اما همه  فرزندان ايران و سفيران صبر و استقامت مردم مظلوم ايران آگاه بودند ودست دشمن رو شده بود به قول قديمي ها : (آنچه كه عيان است چه حاجت به بيان است)ما با پوست و گوشت خود ترفند هاي مزدوران عراقي را لمس كرده بوديم . تمام حركات عراقي ها را نقش برآب مي كرديم ، حتي چند مورد ايجاد آشوب و سرو صدا كرديم در نتيجه را به باد كتك و كابل داد ند و مدت دو روز تمام همه را در آسايشگاه ها زنداني و آب و غذا ندادند و حتي اجازه دستشوئي رفتن هم نداشتيم.

در كل از لحظه اسارت تا آزادي همه اوقات لحظه هاي پايداري و مقاومت و ايستادگي در برابر ظلم و زور گوئي عراقي ها بود كه زبان قلم از بيان آن عاجز و قاسر بود. به  اسرا همواره تاكيد مي كردم كه بايد به دشمن قسم خورده اثبات كنيم كه ماهم ايراني هستيم و فرزندان آن نياكان شجاع و غييور كه روزي بر نيمي از دنيا حكومت مي كردند و وارث تمدن بزرگ و پرچمدار نهضت خونين شيعه و خونخواهان سرورشهيدان و بالاخره ادامه دهندگان راه اسلام ناب و مطيع امر رهبر بزرگ و فرزانه قرن امام خميني و ازاين كه ما ايراني هستيم و در كشوري بزرگ شديم كه داراي فرهنگ غني و سرزميني با تمدن كهن مي باشد .

آنها نيز با ياد آوردن توانمندي  وطن مان  احساس غرور مي كردند.و همه ظواهر دروغين بعثيان را به باد تمسخر مي گرفتيم. ودر برابر فشار هاي سخت و غير انساني آنان خم به آبرو نمي آورديم و به اميد پيروزي و رهائي از دست دژخيمان صبرمي كرديم.

از حق نبايد گذشت كه ايران كشوري با امكانات خداددادي و آبادي است كه از دير باز تمام كشورهاي طمع كار چشم طمع به آن دوختند. و قابل مقايسه با كشورهاي منطقه نيست .

اكثر كشورهاي عربي از اينكه اسلام از سرزمين آنها به ايران رفته و اكنون ايرانيان پرچمدار و مسلمانان راستين در جهان شدند بخل مي ورزند . و دشمني ديرينه دارند.آنها تصور نمي كردند كه نداي اسلام راستين از سرزمين ايران بلند شود. و اين يكي از تعصبات غلط بعضي از  اعراب بود.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:48 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

تخليه اطلاعاتي در شكنجه گاه

يك هفته از اسارت ما نگذشته بودكه مامورين استخبارات به اردوگاه آمدند و شروع به بازجوئي از اسرا نمودند آنها با شيوه هاي مختلف مانند وعده هاي توخالي و يا شكنجه هاي قرون وسطائي تخليه اطلاعاتي مي كردند . كم كم مسئوليت و شغل و درجه تمامي اسرا بوسيله ستون پنجم داخل آسايشگاه ها به گوش عراقي ها مي رسيد و عراقي ها هروز چند نفر را به اتاق شكنجه مي بردند.

 يك روز نزديك ظهر بود درب آهنين را باز كردند عراقي با صداي بلند نام من و يك نفر كه او هم مسئوليت ستادي در جبهه داشت صدا زد .

ما كه به بيرون رفتيم يك كيسه سياه رنگ به سرما كشيدند و به محل تخليه اطلاعاتي اسرا بردند .

 آنها براي اينكه مارا بترسانند اول كار چند ضربه به سرو صورت مازدند ما هيچ جارا نمي ديديم گيج شده بودم و احساس مي كردم عراقي ها هر آن مي خواهند مرا بزنند. سوالاتي از قبيل اينكه كارمن در جبهه چه بوده ؟ آيا اسير عراقي داشتم ؟ استعداد يگان هاي بزرگ منطقه،  طرح هاي عملياتي ، محل تدارك مهمات غرب جبهه و سوالاتي كه در صورت افشا مي توانست براي منافع نظامي ما مضرر باشد مي پرسيد . ومن هم كه فكر مي كردم شايد سخنان مرا ضبط مي كنند و مي خواهند به نفع خودشان بهره برداري كنند .

فوراً به ياد آوردم كه من نبايد كوچكترين موضوعي را افشا كنم در زمان خدمت بسيار تاكيد شده بود. لذا خود را يك نفر كادر ساده كه مسئول اسلحه و كلاه آهني خودم بودم معرفي كردم و گفتم دو بيش نيست كه به جبهه آمدم و كسي ويا جائي را به خوبي نمي شناسم . عراقي كه به فارسي صحبت مي كرد با كابل چند ضربه به پشت و سينه و كله من زد كه از حال رفتم . شكنجه اسرا در اتاق هاي تاريك و مخوف زندانهاي عراق چيز غريبي نبود و عراقي ها در اين كار استاد بودند وبي رحمانه شكنجه مي كردند  .

چه فرزنداني كه در زير شكنجه مانند شوك دادن با برق سوزاندن پاها و دست و صورت كشيدن ناخن ها و بستن به صليب و از سقف آويزكردن ها به شهادت نرسيدند.

آنها با آب مرا به هوش آوردند. چشم بسته از پا آويختد بعد از چند دقيقه تمام وجودم درد مي كشيد سرم گيج مي رفت و شدت درد چنان بود كه ناله من و دوستم همه جارا گرفته بود و لي استقامت مي كرديم و تسليم نمي شديم در حال آويز چند لگد از سر وكول ما مي زدند . وبراي مدتي از اتاق خارج مي شدند وما يه شكل مي مانديم تمام روده ها يم مي خواست از گلويم بيرون بريزد خون در بدنم جريان نداشت لحظات بسيار سختي بود از شدت فشار خونريزي شديدي از كتف من كه زخمي شده بود دوباره فوران كرد ديگر صدائي را نمي شنيدم و در عالم برزخ پرواز مي كردم وديگر احساس درد هم نمي كردم يك حالت خوش داشتم . و خود را مي ديدم كه آويخته شدم و عراقي ها سراسيمه مرا پائين مي آورند و سروصدا مي كنند طولي نكشيد صداي عراقي ها را شنيدم كه مرا به هوش مي آوردند از شدت خون ريزي ناي بلند شدن نداشتم .

 آنجا توفيقي شدكه زخم مرا پانسمان كنند حال دوستم نيز بهترازمن نبود او را چنان زده بودند كه جاي كبودي شكنجه ها تا ماه ها از بدنش نمي رفت . او را داخل پتو به آسايشگاه بردندو مرا نيز كشان كشان داخل آسايشگاه انداختند خيلي درد مي كشيدم ولي از اينكه اطلاعاتي به دشمن نداده بودم پيش وجدانم راضي بودم سربازان و بسيجي ها و حتي پاسدارها مات و مبهوت مانده بودند كه چه شده من به زور خنده  ا ي كردم و گفتم نوبت شما هم مي رسيد خودتان را براي پذيرائي آماده كنيد. و چنين هم بود هرروز فردي را به اتاق شكنجه مي بردند و با سر وصورت خونين به آسايشگاه باز مي گرداندند

عراقي ها تنبيه هاي گوناگوني داشتند. يك نوع تنبيه آنها اين بود كه همه را مجبور مي كردند  در حالت ايستاده به نور خورشيد خيره شوي و سرت را هم تكان ندهي اين وضعيت چندين ساعت طول مي كشيد.

عراقي ها اسرا را كه مي خواستند انفرادي تنبيه كنند. مجبور مي كردند كه مانند مثلث سر را روي شنها و سنگ قرار دهند و دستها پشت قلاب و و پا ها و سر بدن مانند شكل 8 مي شد و ساعت ها اينگونه نگه مي داشتند و عراقي ها شروع به زدن كابل و باتوم مي شدند.

 انسان بعد از چند دقيقه فشار برابر صدها كيلو متحمل مي شد رگ ها متورم مي شدند درد بسيار كشنده را داشت .

نوعي ديگر از تنبيه ها اين بود كه اسرا شلوار ها را تا بالاي زانو تا مي كردند و هم چنين پيرهن ها هم بالاي آرنج تا مي شد آنگاه با ضربات شديد كابل ها مي گفتند روي زانو ها و آرنج ها سينه خيز برويم اين تنبيه غير انساني بعد از پيمودن چند متر خون از زانو و آرنج ها فوران مي كرد و درد و عذاب آن هفته ها باقي مي ماند.

عراقي ها اسرا را مجبور مي كردند ساعت ها در صف هاي پنج نفره و دست ها قلاب شده به سر در حالت دو زانو نگه مي داشتند. كه همه از حال مي رفتند.

نوع ديگر تنبيه هم اين بود كه اسراي ك انگشت را به زمين مي گذاشتند آنگاه با زور ضربات كابل و باتوم مجبور مي كردند تا دور خود بچرخي كه انسان سر گيجه و استفراغ مي گرفت و به زمين مي افتاد.

 با همه اين توصيفات  بايد اقرارعشق به وطن در نهاد همه وجود دارد در خاك دشمن انسان يك تعصب باور كردني به خاك و فرهنگ و زبان خود دارد كه حتي حاضر مي شود جان اش را دراين راه بگذارد كه اسراي ايراني اينگونه بودند و انصافاً در مقابل دشمن عزت خودرا از دست ندادند و همواره نام ايران و ايراني را آوازه كردند.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:49 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

نكتـــــــــــه

از سال 1360 تا ارديبهشت ماه سال 1382 تعداد 61 هزار و 482 نفر از اسيران عراقي آزاد و به مسوولان عراقي تحويل داده شده اند. وي اظهار کرد: بيش از 700 هزار اسير عراقي طي 22 سال تعيين تکليف شدند ، يعني يا به کشور خود بازگشته يا در ايران مانده و عده اي هم که فوت کرده بودند ، اجسادشان تحويل داده شد. او درباره اسراي ايراني گفت : در مجموع 22 سال گذشته ، حدود 39 هزار و 993 نفر از اسراي ايراني نيز تعيين تکليف شده و به ايران برگشتند و 570 جسد مطهر نيز به ايران تحويل داده شد که در 30 تير 80 در تهران تشييع شدند. عده اي نيز در عراق به عنوان پناهنده حضور دارند. امير سرتيپ نجفي در پاسخ به اين سوال که آيا ايران شکواييه اي عليه صدام دارد يا نه ، متذکر شد: وزارت امور خارجه در حال جمع آوري مدارکي براي شکايت از صدام است ، زيرا اکثر اسراي ايراني شکنجه هايي شدند که خلاف قوانين و غيرانساني بوده است و آزادگان مدارک زنده اي از آنها هستند که مي توانند در دادگاه هاي بين المللي عليه صدام شکايت کنند.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:49 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

بهداشت در بند هاي اردوگاه

بعلت شرايط بسيار بد نگهداري اسرا و آسايشگاه و كثرت اسرا وناتواني دولت عراق در اداره بازداشتگاه هاي جنگي و نداشتن امكانات رفاهي عراق علارغم تبليغات ، انواع بيماري در بين اسرا شيوع كرده بود كه معروف ترين آن اسهال خوني بود در مدت اسارت همه اسرا به اسهال خوني مبتلا شدند اين بيماري مخوف انسان را در مدت بسيار كوتاه از پا مي انداخت نمي توانستيم درست ببينيم ، توان حركت نداشتيم مانند مرغ مريض در گوشه اي بي حال مي افتادديم و چندين ساعت به همين شكل از درد دل پيچه به خود مي پيچيديم . نمي توانستيم دستگاه گوارش كار نمي كرد تمام روده ها چرك كرده خونريزي مي كرد لباس (شلوار- ولباس زير ) چرك وخون مي شد از خجالت نمي توانستيم به روي همديگر نگاه كنيم .

اين بيماري از يك هفته تا دوماه و حتي بيشتر طول مي كشيد .

 عراقي ها مي گفتند شما بايد همه اسهال خوني شويد واگر درب اردوگاه هم باز باشد بيشتر از توالت ها جائي نتوانيد حركت كنيد و همين شكل هم بود بيمارها در عرض يك ساعت توان حركت 5 متري را نداشتند نه دارو بود ونه پزشك و نه تغذيه مناسب ظرف غذا هميشه روغني و مملو از ميكروب بود .

 وآب هم از محلهاي غير بهداشتي آورده مي شد.

ضعف عضلات و تاري ديد و كج شدن اسكلت بندي ستون فقرات ، بيماري هاي مختلف پوستي از بيماري هاي عادي آسايشگاه ها بود.

دندان درد  يك بيماري بسيار سختي بود كه اكثر اسرا به آن دچار شدند، از همه مهم تر بيماري سل همه را تهديد مي كرد ريه همه اسرا در اثر شرايط بسيار بد بهداشتي و تنفسي  آسيب ديده بود ، درد دست و پا ها در اثر رطوبت و زندگي در روي بتن هاي كف آسايشگاه دردهاي گوناگون رماتيستي به همراه داشت.

يك بيماري ديگر هم به نام گال شيوع داشت كه كشاله ران ها و زير بغل ها و دستگاه تناسلي انسان خارش پيدا مي كرد بطوريكه شبانه روز خارانده مي شد و هرروزهم بيشتر مي شد و ايجاد تاول مي كرد.داروي مناسب هم نمي دادند.و كساني كه مبتلا مي شدند به گالي ها معروف مي شد.

شيوه درمان عراقي ها اين بود كه گالي ها را به محوطه ي باز جلو نور خورشيد مي بردند و همه را مادر زاد لخت مي كردند و نوعي روغن مي دادند ومي گفتند به آلت تناسلي ماليده شود و هرروز مدت 4يا 5 ساعت جلو تابش مستقيم آفتاب مي خوابندند.

شرم وحيا وحجب را از ميان برداشته بودند آنها با اسرا مانند بردگان رفتار مي كردند . از داشتن كمترين حقوق يك انسان در بند محروم كرده بودند و كسي هم نمي ديد. فرزندان پاك در بندهاي عراق متحمل عذاب شديد و غير انساني شدند ولي همواره لحظه ي از ياد امام ووطن و عشق به سرزمين و مردم ايران غافل نبودند. عراق معاهده هاي سازمان ملل و قرارداد ژنو مبني بر رعايت مقررات رفتار با اسراي جنگي را زير پا گذاشته بود.

بايد پذيرفت كه اسراي مفقودالاثربا وجود كم بودن طول اسارت نسبت به قديمي ها كه تحت نظر سازمان صليب سرخ بودن فشار بسيار زياد و غير انساني را متحمل شدند زيرا عراقي ها با اين عنوان كه آمار و ارقام ما دردست صليب سرخ نيست مي كشتند ،شكنجه مي كردند، سوءتغذيه مي دادند، بي حرمتي مي كردند ، شخصيت انساني را زير پا مي گذاشتند و كسي هم نمي دانست.

 

 

 

  يك مثلي است كه گويند :

   تو نيكي كن و در دجله انداز                                           كه ايزد در بيابانت دهد باز

 

كشته ها و مجروحين عراقي در طول جنگ بسيار زياد بود و اين تلفات نسبت به وسعت ميدان جنگ استعداد جمعيت عراق بسيار زياد بود كه در نتيجه خانواده اي را نمي توانستيد پيدا كنيد كه چند نفر كشته و اسير و مجروح نداشته باشند . صدام خدمت سربازي را از 2 سال به13 سال افزايش داده بود ومي گفتند اگر جنگ طول مي كشيد باز خدمت سربازي افزايش بستگان خود جستجو مي كردند. و صحبتها و خاطرات خود را براي اسرا كه نشسته در صف آمار و توالت بيان مي كردند.

ناگفته نماند در بين عراقي ها افراد رحم دل هم پيدا مي شد كه از ادامه جنگ بي زار بوده وبا ما احساس هم دردي مي كردند اما از همديگر هم بسيار مي ترسيدند وبه يكديگر اعتماد نداشتند استخبارات عراق نفوذ بسيار زيادي در اركان جامعه و ارتش داشت حتي نفس هاي عراقي ها تحت كنترل شديد بود به اين خاطر عراقي ها مخصوصاً شيعه ها از تماس با ما واهمه داشتند.

در بين نيروهاي عراقي نيرويي به نام ( جيش الشعبي ) يعني نيروهاي مردمي همانند بسيج در ايران خدمت مي كردند كه سن آنها به 60 سال هم مي رسيد ارتش عراق با آنها بعنوان سرباز رفتارمي كرد . توجه اي به سن و سال آنان نداشته و گاهي يك سرباز 60 ساله را در داخل آب فاضلاب سينه خيز مي بردند و شلاق مي زدند در داخل ارتش نيز نيروها از بعثي ها ترس داشتند.

روزي در صف نشسته بوديم يك عراقي بنام سيد حسن با اسرا صحبت مي كرد و مي گفت در جنگ 2 برادر 3 خواهر زاده و غيره و دركل 21 نفر از اقوام اش كشته شدند  ، از نحوه نگهداري اسرا در ايران مي پرسيد و ادامه داد، يك برادر داشتم مفقودالاثر است نمي دانيم مرده يا زنده چند سال است كه بي خبريم واز نگراني ايشان تمام خانواده همواره گريه وزاري و انتظار مي كشند . گفت : برادرش جمعي تيپ 46 العباس بوده ودر منطقه نفت خانه عراق مقابل نفت شهر ايران در حين حمله مفقودالاثر شده و آرزو دارم يكبار اورا ببينم ويا از سلامتي او باخبر شوم وبميرم.

از قضاءآن محل درگيري درست  در مقابل تيپ ذوالفقار ما بود و حمله عراقي ها به مواضع تيپ ما بوده كه من شخصاً حضور داشتنم. به عراقي گفتم من در اين عمليات بودم ، نام برادرش را ازاوپرسيدم او جواب داد نامش جميل ناصر مراد است .

تا اينكه نام اورا بر زبان آورد او را شناختم او اسيري بود كه در حين حمله به مواضع پدافندي يگان ما باپاتك ما روبروشدند كه در نتيجه چندين كشته و زخمي و اسير به جا گذاشته و فرار كردند.

دانستني است  كه  درسال 65 عراق يكسري حمله هائي براي روحيه بخشيدن به نيروهايش و جنگ رواني در بهار آن سال از تمامي جبهه ها انجام داد .

 يك شب  ما كه در احتياط خط مقدم استراحت مي كرديم ساعت 4 صبح بود كه نيروهاي خط مقدم با بي سيم خبر دادند عراق حمله كرده و حتي با بريدن سر نگهبانان  از داخل گروهان ما عبور نموده اقدام به كشتار نموده است .همه ما سريعاً سوار برخودروها شده آماده حركيت شديم . شدت درگيري چنان بود كه يگانها مقاومت چنداني نتوانستند بكنند لذا ما براي ترميم خط  مقدم و عقب راندن دشمن حركت كرديم . جنگ بي امان ادامه داشت تركش و گلوله از آسمان مي باريد . گروهان دوم رزمي ما سقوط كرده بود ما فورا" نيروها را در محلهاي مناسب آرايش داديم و حركت دشمن را به سوي ساير يگانها گرفتيم . و با سلاحهاي اجتماعي تمامي سنگرهاي خودي كه در دست دشمن بود و هرچه كه ديده مي شد  به آماج توپ و گلوله بستيم . فاصله ما با عراقي ها كمتر از 50 متر بود لذا بخوبي دست و پا و بدن هاي تكه تكه شده در هوا ديده مي شدند . سد حركت دشمن و پاسخ دندان شكن دشمن را عاصي كرده بود . در آن وضعيت خبر رسيد دشمن مي خواهد تحكيم هدف نمايد كه در آن صورت جا كندن آنها بسيار مشكل مي شد . دستور رسيد كه ما جهت باز پس گيري مواضع خودمان اقدام كنيم .

ما نيروها را جمع كرده از داخل شيار منتهي به كانال هاي گروهان دوم  به دشمن نزديك شديم و ساير نيروها مارا پشتيباني آتش مي كردند. به اول كانل كه رسيدم تلي از جنازه هاي عراقي كه تكه تكه شده بودند به صورت مثله شده تمام طول كانال را پر نموده به در هرسنگر كه مي رسيديم نارنجك پرتاب مي كرديم هركس داخل بود با انفجار تكه هايش بيرون مي ريخت . عراقي ها متوجه رسيدن نيروي كمكي شده بودند لذا تعدادي در حال درگيري و تعدادي نيز عقب نشيني مي كردند . يكي از سربازان ما در كنا ر خاكريز يك عراقي با لباس سبز رنگ هدف گرفت و تيراندازي كرد تير به پاي عراقي خورد و به داخل كانال افتاد ، همه در حال باز پس گيري مواضع بوديم و تعدادي زياد اسير گرفتيم و از پشت عراقي ها كه در حال فرار بودند با تير مي زديم كه در ميان خط مقدم خودي و دشمن باقي مي ماند .بالاخره عراقي ها شكست داديم و مشغول جمع آوري غنائم و تجهيزات و اسرا بوديم كه يك عراقي نظر مرا جلب كرد پيش او رفتم ديدم نيروهاي ما اورا دوره كردند و هركدام چيزي مي گويد سريع مدارك اورا برداشتم وي از ناحيه پا سخت مجروح شده و در اثر درد گريه مي كرد او سياه چرده و چشمان سياهي داشت . و با نگاهي عجيب و آتشين مرا نگاه مي كرد.او با ديگر عراقي ها كه تا آن زمان بسيار ديده بودم فرق داشت ، يك حس دروني به من ندا مي داد كمك اش كن ، نام او جميل ناصر مراد از اهالي روستاي روضان نجف بود با نگاه خود مي خواست چيزي بگويد يكي از سربازان اورا در زمين مي كشيد و مي گفت اين مزدوران برادران مارا كشتند بگذاريد من هم او وسايرين را به رگبار ببندم .

من نگذاشتم و گفتم سرنوشت او اين بود كه اسير وزخمي گردد  با اوكاري نداشته باشيد او به زور از جيب خود يك قرآن كوچك بيرون كشيد و گفت : الله الله ..الدخيل ...الدخيل ... با كمك نيروها اورا داخل آمبولانسي قرار داده وبه عقب اعزام كرديم و مدارك او پيش من بود. من آن زمان ها هم خانواده اين اسير كجا هستند و آيا از سرنوشت او خبري دارنديا نه ؟

به نگهبان عراقي گفتم برادر شما زنده است و  من اورا ديدم . اول عراقي باور نكرد و خنده كرد و من دوباره گفتم او زنده است . اين بار عراقي نا باورانه گفت : از كجا مي داني و او را از كجا مي شناسي ؟ و چگونه مشخصات اورا ياد داري ؟ گفتم مدارك او دست من مانده بود و آنقدر خوانده بودم كه حفظ هستم .

به او گفتم در آن حمله عراق من شخصاً بودم و منطقه دقيق و حتي نام و نشان و روستاي  آنها و ميزان تحصيلات اورا و آدرسش را گفتم . باز او باور نمي كرد سولاتي گوناگوني كرد من هم نام فرمانده يگان برادرش را كه در تخليه اطلاعاتي اسرا بياد داشتم بيان كردم. عراقي از جا جست و گفت آري درست است بگو برادرم كجاست . من به او اطمينان دادم كه برادرش زنده و در ايران اسير است اما مجروحيت اورا نگفتم كه شايد مارا اذيت مي كردند. عراقي فريادي از شادي كشيد ساير عراقي ها جمع شدند . واز من بسيار تشكر كرد وگفت تو خانواده مرا از نگراني نجات دادي .

اين مسئله باعث شد رفتار او با من بسيار خوب باشد و اين شامل ساير هم آسايشگاهي ها هم شد بطوريكه نوبت شيفت او خودش از پشت پنجره به ما آب مي رساند و آسايشگاه مارا يك بار بيشتر اجازه مي داد از توالت استفاده كنيم . حتي مادرش 2 جفت جوراب و مقداري غذاي خانگي و يك زير پوش به پاس قدرداني به من فرستاده بود اين موضوع باعث شد كه خبرهاي بيرون را به ما زود تر  برساند و حتي گاهي روزنامه بياورد. واسرا آن را به سايرين ترجمه كنند.

در هنگام گرفتن غذا به آشپزخانه مي گفت : سهميه آسايشگاه 5 را بيشتر كنند.و در هنگام تنبيه آسايشگاه مارا در نظر مي گرفت . وگاهي هم چند نفري مي نشستيم او از وضعيت عراق و جنگ صحبت مي كرد و ما با اين گرم گرفتن ها اطلاعات و اخبار مورد نياز را مي گرفتيم و سريعاً به ساير اسرا مي گفتيم .وساير اسرا هم ديده ها و شنيده ها را به همديگر اطلاع مي دادند.

اما من در خاك دشمن باور كردم كه جواب خوبي خوبي است و هركس كه ذره اي كار نيك كند خداي بزرگ پاداش خواهد داد و پاداش من در آن محل كه جز خدا يار و ياوري نداشتم ، اين بود.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:50 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

خاطره اي ديگر

خاطره اي هم از يك نفر اسير ايراني به نام محمد معروف به محمد بهشهري دارم ،ايشان سرباز تيپ 58 ذوالفقار بوده كه در تاريخ 31 تير ماه سال 67 به اسارت نيروهاي عراق در آمده بود ، چند ماه از اسارت ما در اردوگاه هاي عراق با آن وضعيت غير انساني نمي گذشت كه به علت كمبود نيروي انساني عراق و مشغول بودن عده زيادي از آنان در جبهه هاي مرز ايران براي حراست از ما تعدادي از نيروهاي جيش الشعبي يعني نيروهاي مردمي به ظرفيت نگهبانان اردوگاه اضافه شد.

عراقي ها ( نيروهاي  جيش الشعبي ) حسب معمول از اسرا سؤالاتي مانند كجا اسير شديد ؟ قبلاً چه كاره بوديد ؟و غيره براي وقت گذراني مي پرسيدند، در همين روزها يكي از همين نيروها جلو آسايشگاه ما ظاهر شد وگفت : آيا بچه بهشري در آسايشگاه هست ؟ و در ادامه گفت : كه من مدت 15 سال در ايران بودم و آنگاه با لهجه عربي به فارسي  اضافه كرد من سالهاي خيلي پيش به ايران فرار كرده بودم و بعداز اقامت در ايران با يك نفر ايراني يك كاميون خريده بوديم و دوست بسيار خوبي برايم بود تا بعداز سالها اقامت در ايران به عراق باز گشتم ، من ايران و شهرهاي شمالي را دوست دارم و انشالله روزي بتوانم به آنجا سفر كنم .آنگاه نام دوست خود را با نام و نشان ذكر كرد.

در جلوي ديدگان همه محمد از جا جست و گفت : نام پدر من است و نزديك عراقي شد ، و باهمديگر صحبت كردند ، ديري نپائيد كه ديدم عراقي به شدت گريه مي كند و محمد را در آغوش مي گيرد ، ساير نگهبانان نزد وي آمدند ، و علت را جويا شدند عراقي كه سيد حسن نام داشت و سن وسالي از او گذشته و تقريباً 57 ساله نشان مي داد و ساير عراقي ها به حرمت موي سفيد وي به او احترام زياد قائل مي شدند .

گفت : كه محمد فرزند دوست من در ايران است ، واز اينكه اورا در زندان مي ديد بسيار ناراحت و غمگين بود ، سيد حسن مي گفت :« من مديون محبت هاي پدر محمد هستم و سالها باهم بوديم و شروع كرد از خاطرات خود در ايران .

اين موضوع باعث شد كه عراقي ها اخبار بيرون را بهتر و بيشتر به آسايشگاه ما برسانند وما نيز به سايرين خبر دهيم ، رابطه سيد حسن با محمد مانند پدر و فرزند بود و در هنگام نگهباني براي محمد خوراكي و لباس مي آورد و حتي خيلي تلاش كرد كه او را براي يكبار هم كه شده نزد خانواده اش ببرد ولي فرمانده اردوگاه مخالفت كرد. همه ما مي ديديم كه دنيا علارغم بزرگي بين انسان ها بسيار كوچك و حقير است ، همه شاهد بوديم كه انسانيت يك ايراني در سالهاي پيشين اكنون نتيجه داده عراقي ها را تحت تاثير قرار داده و همه را به اين فكر انداخته كه چه بايد كرد و جوابي در مقابل خوبي ايراني ها نداشتند جز اينكه به وجدان خود مراجعه كنند و حق را از نا حق تشخيص دهند.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:51 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

بيمارستان نظامي صلاح الدين عراق

من بعداز8 ماه از اسارت احساس كردم چشم چپ من تار مي بيند و خارش داشت يواش يواش ديد من ضعيف مي شد و من هرچه به عراقي ها مي گفتم كسي گوش نمي دادتا اينكه چشم من ديد خود را از دست داد چون آئينه هم نبود نمي توانستم ببينم كه چه شده است دوستانم چشم مرا مي ديدند كه يك پرده سفید رنگ چشم مرا پوشانده است ولي مي گفتند نترس چيزي نيست . زخمهاي بدن من وسايرين در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند اما فكر چشم مرا ديوانه كرده بود ناراحت و غمگين بودم .من ديگر كور مي  شدم.

 دوستان صميمي من يك روز در حال آمار گرفتن فرمانده اردوگاه بيماري چشم مرا گفتند و خواهش كردند سرباز نگهبان عراقي يعني سيد حسن كمك كرد تا  مرا به بيمارستان اعزام كنند.مرا فرداي آنروز به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماري مختلف داشتند چشم بسته داخل آمبولانس هاي مشكي رنگ كه شيشه ها ي آن رانيز رنگ كرده بودند به بيمارستان صلاح الدين عراق اعزام كردند. يك قسمت را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند. كه با درب هاي آهني از بيمارستان جدا مي شد .

روي تخت ها اسرا با بيماري خود دست و پنجه نرم مي كردند وكسي ناي حركت و ديدن يكديگر را نداشت . روي تختي دراز كشيدم وغرق در افكار شدم آيا ديگر چشم من خواهد ديد ؟ سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خون ريزي هاي متوالي از ديگر سو مرا لاغر و نحيف كرده بود به شكلي كه  تمام استخوانهاي بدنم شمرده مي شداز درد پشت و و خم ماندن در اثر بيماري و زخم  ستون فقرات من خم شده بود .

لحظه اي نگذشت كه صداي يك نفر براي من بسيار آشنا آمد كمي بلند شدم دوست و  هم دوره آموزشي  داوود معين اهل تهران بود او را شناختم و او مرا شناخت همديگر را بعد از چند سال كه هركدام به يك لشكر منتقل شديم دوباره در خاك دشمن مي ديديم او نيز فردي با آموزش بالا و شجاع بود و هميشه رتبه هاي بالا را در دوران آموزش نظامي مي گرفت . روبوسي كرديم خيلي خوشحال بوديم كمي روحيه من و او باز شد شب ها با هم صحبت مي كرديم از دوستان و منطقه و اردوگاه آنها و غيره از دوستان هم دوره كه سوال         مي كردم مي گفت اكثراً شهيد شده بودند وما چند نفر از يك گروهان آموزشي زنده مانده بوديم و هركدام در جائي خدمت مي كرديم .

من باور كرده بودم كه همواره دست خدا بر سر ماست و اين اسارت هم يك آزمايش الهي بود خداوند مرا هيچوقت تنها نگذاشته بود . آنجاهم بامن بود صبح زود مرا براي معاينه چشم به كلينيك چشم پزشكي همان بيمارستان بردند. آنجا يك دكتراهل روسيه پزشك همان قسمت بود او روسي از من نام و نشان و  وضعيت چشمم را پرسيد عراقي نيز سخنان اورا عربي به مترجم فارس زبان ترجمه كرد منهم گفتم اسم من ميكائيل است و اهل آذربايجان مدت 8 ماه است كه در اسارت هستم و وضعيت چشمم را گفتم

 دكتر بعداز شنيدن حرف هاي من از جا بلند شد وبه زبان روسي پرسيد شما مسيحي هستيد گفتم من مسلمان هستم او پرسيد اهل آذر بايجان شوروي هستيد در جواب گفتم آذربايجان ايران .

او از شنيدن اسم من خنده كردوگفت پس هم نام هستيم .و گفت :

 اسم ميكائيل در شوروي زياد مي باشد وما ميخائيل مي گوئيم و خنديد و بعد از معاينه گفت نگران نباش به افتخار هم اسم بودن ديد ترا باز مي گردانم او از شوروي آمده بود و حقوق مي گرفت معاينه من بسيار طولاني و با دقت تمام انجام شد . داروئي نيز تجويز كرد و گفت آب چشم من خشك شده كه به علت كمبود ويتامين آ مي باشد واگر دير مراجعه مي كردم چشم ديگري هم كور مي شد. به عراقي گفت مدت 15 روز بستري شود. و غذاي بيشتري به او بدهيد وبه شوخي هم گفت هم وطن هستيم و سفارش مرا به او كرد.

دكتر روسي  روز چهارم خودش پيش من آمد و از كيف خود يك قطره دارو درآورد و گفت : اين دارو فقط در شوروي پيدا مي شود و مخصوص خودم مي باشد آنرا به من داد و گفت هر شب از آن استفاده كنم حتماً خوب خواهد شد و ضمن خداحافظي گفت من فردا به كشورم باز مي گردم و اميد دارم شما هم به آغوش خانواده هايتان باز گرديد و آنگاه خداحافظي كرد ورفت .

چند روز نگذشته بود كه چشم من خوب شدو بينائي خود را باز يافتم . خدا را سپاس گفتم و حس كردم كه هر يك از اعضاء بدن انسان چه نعمت بزرگي است كه خدا براي ما داده وما قدر آنرا نمي دانيم .از خوشحالي نمي توانستم بخوابم زيرا اگر لطف الهي نبود ومن دير اعزام مي شدم چشمم كور مي شد و ديگري را هم كور مي كرد.

آري آن دكتر انسان دوست با الطاف الهي  كاري كرد كه تا آخر عمر سپاس گذار او باشم. او فرشته نجات من به فرمان خداي بزرگ و حاضر بود . من شخصاً قدرت خدا را در  دست هاي بشر دوست آن دكتر روسي كه از نظر اعتقادي با هم اختلاف داشتيم ديدم .و از خداي بزرگ براي ايشان كه در هرجاي اين كره خاكي است موفقيت و عزت خواهانم .

گفتم كه در بيمارستان هم دوره زمان آموزشي را به صورت اتفاقي پيدا كردم .تقريباً 13 يا 14 روز از اقامت من در بيمارستان بند اسراي ايراني نگذشته بودكه من و داوود معيني به فكر فرار از بيمارستان افتاديم .چشم من هم خوب شده بود و شرايط فرار ازبيمارستان بسيار راحت  تر از اردوگاه بود وما بايد كاري مي كرديم ، شايد ديگر پايمان به آن بيمارستان نمي رسيد . ما مدت 8 ماه بود كه در اسارت عراقي ها به سرمي برديم و ديگر به وعده ها و اخبار و شايد ها و بايد ها اطمينان نداشتيم . و علارغم اينكه چندين بار ايران و عراق در پاي ميز مذاكره نشسته بودند متاسفانه به نتيجه نرسيده بودند  ،عراق هرنوبت مسئله اي را بهانه مي كرد. و نشست ها را به جلسات يكي پس از ديگري مو كول مي كردند  و فرزندان ايران در زندانهاي دژخيم از بين مي رفتند.

بيمارستان در كنار جاده مهم صلاحدين به بغداد قرار داشت . و قسمت نگهداري اسرا نيز در گوشه آخر بيمارستان واقع شده بود كه چند در كوچك براي تخليه زباله ها و ساير امور وجود داشت كه همواره از داخل قفل مي شد. و يك روز در ميان سرباز عراقي در را باز مي كرد و از اسرا مي خواستند حياط پشت و اتاق ها تي و جارو بزنند.

در اين فرصت ها نگهبان عراقي بيمارستان مانند نگهبانان داخل اردوگاه حساس نبودند وگاهي در باز مي ماند نگهبان با ديگري مشغول گپ زدن مي شد. و اسير هاي ايراني مي توانستند در فرصت بدست آمده فرار كنند.

نيز اينكه دور بينارستان يك ديوار بسيار كوتاه وجود داشت و فاصله قسمت ما با آن در حدود 30 متر بيشتر نمي شد ، كه شرايط فرار را فراهم مي ساخت .

داوود هم كه بيماري ريوي داشت خوب شده بود وعراقي ها مي خواستند 3روز بعد او را به اردوگاه اش بفرستند.

در همان قسمت يك سرباز شجاع و با دل و جرات  جمعي گردان تكاور لشگر 77 خراسان بود كه اوهم بهبود يافته بود .ما كه سهل انگاري عراقي ها و شرايط مناسب فرار و ساير موارد را بررسي كرديم تصميم گرفتيم سه نفري از بيمارستان فرار كنيم و خود را به كنار جاده برسانيم و در سمت مخالف بغداد يعني به سوي بصره فرار كنيم كه اگر نتوانستيم از مرز عبور كنيم خودرا به كويت كه براساس گفته هاي خود عراقي ها مرز بدون كنترل مي باشد برسانيم ، در آن صورت مي توانستيم به شكلي خود را به ايران برسانيم و تازه به ايران هم نرسيم از عراق دور مي شويم .

من خودم يك نفر را مي شناختم كه سالها پيش كه اسير عراقي ها بوده از غفلت عراقي ها فرار كرده بود وخود را با مشكلات بسيار از طريق كويت به ايران رسانده بود .

لذا ما هم مي خواستيم شانس خودرا براي يكبار ديگر امتحان كنيم. يك نظامي موظف است در اولين فرصت از دست دشمن فرار كند . و اين موضوع در قوانين و مقررات تمامي نيروهاي مسلح جهان امري است عادي .

از نظر غذا وضعيت بيمارستان به مراتب بهتر از اردوگاه بود و تازه كنسرو و مربا و شير خرما مي دادند. و مقدارزيادي هم در آنجا نگهداري مي شد . تصميم خود را گرفتيم كه در حين نظافت اتاق ها كه معمولاً ما بيشتر كار مي كرديم از فرصت بدست آمده استفاده كنيم و فرار كنيم .

نگهبان قسمت اسرا تنها يك اسلحه كلاشينكوف داشتند وبقيه كابل به كمر مي بستند واكثراً  براي صحبت كردن با دوستان شان به سالن بيمارستان  مي رفتند گويا آنها هم اعصاب شان خراب مي شد و نمي توانستند چندين ساعت با لاي سر ما به ايستند.

 يك يا دو روز ديگر بايد از بيمارستان به اردوگاه باز گردانده مي شديم .پس يك كيسه كوچك برنج پيدا كرديم صبح زود چند عدد كنسرو و مربا و شير خرما از جعبه هاي عراقي ها كش رفتيم تا در حين فرار استفاده كنيم زيرا ما نمي توانستيم در صورت فرار از مردم كمك بگيريم ، چون تمام عراقي ها نظامي بودند و به شكلي با ارتش عراق در ارتباط بودند . و اگر مي فهميدند ما ايراني هستيم يا ما را مي كشتند و يا خبر مي دادند ما را دستگير كنند.

تمام اين اطلاعات را هم ما در طي چند ماه اسارت از ميان صحبتها ي خود عراقي ها كشف كرده بوديم و نمي خواستيم ريسك كنيم .

نا گفته نماند در همان قسمت يك نفر سرباز اسير عرب زبان اهل اهواز به عنوان مترجم وجودداشت .او نيز هم يگان ما بود وخدمت سربازي راننده لدر بود .من هم كه مسئوليت اطلاعات و عمليات يگان را به عهده داشتم . از گردان مهندسي هرچند گاه لودر و بولدزر و مانند آنها براي جاده زدن به نيروها ، ساختن موضع ، كشيدن خاكريز ، زدن سايت ، و سنگر و غيره براي كار كردن در خواست مي كرديم و خودم براي حسن اجراي ماموريت و دقت در كار حاضر مي شدم و اين سرباز را مي شناختم و چند بار نيز با ايشان به علت سستي در امورات محوله ودر ست انجام ندادن كارها در گير شده بودم. و اصولاً او از من دل خوشي نداشت . زيرا من از او مي خواستم كارش را درست انجام دهد تا رزمندگان خط مقدم از ديد وتير دشمن در امان باشند و ايشان نيز آن را به حساب خصومت شخصي مي گذاشت.

او هم اسير شده بود و چند بار در حضور عراقي ها با پوزخند و تمسخر به من بي احترامي كرده و متلك انداخته  و يك بار نيز مرا به عراقي ها سفارش داده بود كه چند كابل و باتوم نوش جان كردم . بهروز نام داشت كه به بهروز عرب مشهور بود او خدمات بسيار زيادي براي عراقي ها انجام داد . بعنوان مثال : در اوايل اسارت چند محل براي تعبيه تهويه در آسايشگاه ها وجود داشت كه دستگاه نداشتند اسراي ايراني نقشه كشيده بودند از آن سوراخ ها به بيرون فرار كنند. كه با اطلاع دادن ايشان به عراقي ها تمامي سوراخ هاي تهويه اردوگاه در آنروز گرفته شدند. و براي اينكه بهروز از دست ايراني ها در امان باشد اورا به بيمارستان انتقال داده بودند.

 اگر در بيمارستان لطف و كمك آن پزشك روسي نبود كاري براي من در آنجا انجام نمي شد.ويا او نمي گذاشت اودر اردوگاه داخل آشپزخانه كار مي كرد ، بعد از مدتي به اين مكان اعزام كرده بودند. من حدس مي زنم كه يكبار كه مرا جهت تخليه اطلاعاتي به دفتر استخبارات اردوگاه بردند خبر چيني او بود. چون عراقي ها سوالاتي تاكتيكي و مهم تري از من نسبت به ديگران مي پرسيدند.

اكنون ما دوباره در يك مكان نزد هم بوديم ، ساعت 10 صبح بود كه عراقي در پشتي را باز گذاشت و گفت مشغول كار شويد.ما هم قبلاً هرچيزي كه مي توانست به درد ما بخورد بر داشته آماده كرده بوديم با خود ببريم ، گاهاً  نگهبان عراقي تا 20 دقيقه هم مي شدكه سرش جائي مشغول مي شد ودر ها باز مي ماند و ما هم دنبال همين فرصت ها مي گشتيم.

در آنجا يك اسير سرهنگ مخابرات احتمالاً ( اقبالي)  جمعي گردان مخابرات لشگر 92 زرهي به علت بيماري بستري بود او وما باهم رابطه خوبي پيدا كرده بوديم اما نمي خواست با ما فرار كند چون او نسبت به ما سختي و آزار كمتري كشيده بود زيرا او در كمپ افسران و بين اسراي ثبت نام شده صليب سرخ جهاني نگهداري مي شد و شرايط اردوگاه آنها با ما بسيار فرق داشت و او نمي توانست درك كند كه ما چه روزگاري را تحمل مي كنيم.

 به ما مي گفت عنقريب تبادل اسرا شروع خواهد شد و چيزي نمانده به كشورمان برگرديم و نبايد حركت نادرست انجام دهيم چون بعداز تحمل سال ها اسارت كشته مي شويد و كاري كه شما مي خواهيد انجام دهيد بسيار خطرناك مي باشد.البته قصد او نوعي دلسوزي بود كه مي خواست منطقي فكر كنيم و همه جوانب را در نظر بگيريم و حتي  مواردي از وضعيت جاده ها و فواصل و هر آنجه كه مي دانست براي ما بازگو كرده بود .

ما به خطرناك بودن مسئله آگاه بوديم و مي دانستيم در صورت متوجه شدن تمام نگهبانان با وسائط نقليه بيابان ها و جاده ها را زير ورو خواهند كرد. اما ما بدنبال آن سختي و مشقت ديگر حاضر نبوديم به اردوگاه برگرديم .

در اين اوضاع و احوال سرباز مترجم كمي متوجه حركات ما و صحبتهاي پنهاني بين ما شده بود و روي ما بسيار حساس شده بود .

نگهبان عراقي كه سيگار مي كشيد و بالاي سرما بود توسط يك عراقي از سالن صدا زده شد .نگهبان بيرون رفت  صحبتهاي آن دو طولاني گرديد بطوريكه ما براي فرار حاضر شديم داوود اولين نفر به سوي ديوار بيمارستان دويد و غلامرضا رضائي سرباز شجاع همراه ما بين درب وسط قرار داشت به من گفت : وسايل را بيار ، من سريع به اتاق بغلي رفتم تا مواد غذائي را از زير تخت بيرون بكشم تا ماهم فرار كنيم ديدم وسايل نيست با عجله همه جارا گشتم نبود ،برگشتم به سرباز رضائي گفتم وسايل نيست كه ديدم آن سرهنگ اسير ايراني با عجله وارد شد و گفت فرار نكنيد لو رفتيد... .

همه مات مانديم كه چه شد جناب سرهنگ خودش سريع به طرف در پشتي دويد و داوود را صدا زد برگرد  برگرد.همه آن حركات دقيقه نشد كه داوود هم از بالا رفتن روي ديوار منصرف فوراً به اتاق برگشت.

درها باز شد 5نفر عراقي با هيكل هاي بسيار درشت و اندام ورزيده داخل آن قسمت شده همه مارا زير مشت و لگدو ضربات كابل گرفتند ، آنها بي رحمانه مي زدند و يكي هم آمار مي گرفت سريعاً درها را قفل كردند از صداي ناله هاي ما ساير بيماران بيمارستان در پشت در هاي قسمت نگهداري اسرا صف كشيده بودند.

چه اتفاقي افتادكه آن سرهنگ هم وطن مانع فرار ما شد.

جريان از اين قرار بود كه مترجم عراقي همان بهروز عرب به حركات ما مشكوك مي شود ومارا زير نظر دارد تا اينكه چند دقيقه قبل از اقدام ما براي فرار  متوجه مواد غذائي كه زير تخت مخفي كرده بوديم مي شود. ومخفيانه مي رود تا به عراقي ها اطلاع دهد كه جناب سرهنگ جاي مواد غذائي را سريعاً عوض مي كند ماكه براي برداشتن آن رفته بوديم پيدا نكنيم و هم زمان مترجم را از پشت دنبال مي كند مي بيند كه دوان دوان به پيش عراقي ها مي رود .لذا جناب سرهنگ فوراً قبل از آمدن عراقي ها خطر را به اطلاع مي دهد.

عراقي ها آمار گرفتند ديدند همه سرجاي خود هستند و به عربي دادو بي داد مي كردند و مترجم را ماخذ مي كردند مترجم هم سريع زير تخت را نشان داد تا ثابت كند كه مي خواهيم فرار كنيم . زير تخت را مانند ما گشتند چيزي پيدا نكردند.ما هم كه متوجه موضوع شديم خودرا به آن راه زديم كه نه چيزي ديديم و نه مي دانيم.

مترجم آن خائن هم وطن فروش ديگر جا هارا شخصاً بازديد كرد كه ناگهان مواد غذائي را از زير بالش سرهنگ اسير پيدا كردند.

سرهنگ را خواستند سوال كردند اين ها را چه كسي اينجا گذاشته وبراي چيست ؟ مترجم پي در پي مي گفت براي فرارآن سه نفر است .

اما آن اسير وارسته از جا برخاست و گفت همه اين مواد غذائي را من برداشتم . سوال كردند براي چه ؟ جواب داد ميخواستم اين آذوقه ها را براي ساير دوستان دربند كه از سؤتغذيه در حال مرگ هستند هنگام برگشتن به اردوگاه ببرم. بالاخره با آيه وقسم ودليل هاي گوناگون عراقي ها را متقاعد كرد كه كار اوست  و همه مارا از مخمصه نجات داد، وعراقي ها هم كه مي دانستند او افسر ارشد ايران است نمي توانستند او زياد زير فشار قرار دهند.

در عوض در جلوي همه مترجم را زير ضربات كابل گرفتندكه چرا ندانسته كاري كرديد ما روي بيماران دست بلند كنيم و هزاران فحش به او دادند و توهين هائي به وي كردند كه مي خواست در جلوي چشمان ما بميرد،  مثل معروفي است كه مي گويند :

                                                           چاه كن هر چقدر بكند خود رابيشتر ته چاه مي برد

 

اقدام آن هم وطن غيرتمند جاي بسي تشكر و قدرداني داشت  كه خود را به خطر انداخت ولي نگذاشت تا هم وطنش را جلوي چشمان شكنجه كنند. فرداي آنروز من وداوود معين رابه اردو گاه خودمان برگرداندند و سرباز رضائي هم قرار بود چند روز بعد به اردوگاه اش فرستاده شود. ما از صميم قلب از سرهنگ تشكر كرديم زيرا اگر عمل او نبود همه ما كشته مي شديم و نمي دانستيم چه مي شد.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:52 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

دسترسي به اخبار آتش بس ايران و عراق

بعد از مدتي عراقي ها بلند گوهائي در هر گوشه اردوگاه نصب كردند و هرروز بلند گوها ترانه خواننده هاي ايراني و تركيه پخش مي كردند . كه همه اعتراض كردند وبا واكنش عراقي ها مواجه شديم.

بيماراني كه به بيمارستان اعزام مي شدند اخبار را از عراقي ها و ساير اسرا توسط صليب سرخ جهاني  كه به روزنامه و تلويزيون دسترسي داشتند به اردو گاه ما انتقال داده مي شد هرروز كه از آسايشگاه ها بيرون مي ريختند از هم ديگر سوال مي كرديم چه خبر ؟

و يا اينكه بعضي از نگهبانان عراقي كه بعثي نبودند اطلاعاتي ناقص بما مي رساندند و ما اين شكلي درجريان روند جنگ تبادل اسرا قرار مي گرفتيم . حتي اسرائي كه در آشپزخانه كار مي كردند بوسيله روزنامه پاره ها ي مواد غذائي جمع آوري و توسط عرب زبانان ترجمه مي شد.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:53 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

خاطره ي دلنشين

يكي از هم شهريان كه سرباز تيپ ما بود به نام رضا در اثر اسهال خوني و از حال رفتن به بيمارستان نظامي صلاح الدين اعزام مي شود او يك برادر بزرگتر از خودش به نام اروج داشت كه او هم سرباز در لشكر 81 بود . واز هنگام اعزام به خدمت از هم ديگر خبري نداشتند

ايشان تعريف مي كند كه وقتي عراقي ها چشم بسته مرا به بيمارستان منتقل مي دادند از درد شكم خود را نمي شناختم و با صداي بلند گريه و زاري مي كردم و گاه گاهي از هوش مي رفتم بالاخره مرا روي تختي انداختند .  فشار و دل پيچه شكم چنان بود كه گاه تا 3 ساعت در دستشوئي مي ماندم . توالت آنجا به بزرگي 6 متر بود كه گاهي در اثر بيماري ناچارا" چند نفر باهم به دستشوئي مي رفتند و از خجالتي و يا بي حالي  نمي توانستند نفر بغل دستي را بشناسند . 

روزي من به دستشوئي رفتم و ودر گوشه اي افتادم و از فرط درد گريه مي كردم . و به زبان تركي به خدا شكايت مي كردم . ناگهان يك نفر مرا به اسم صدا زد به زور چشم خود را به آن سو خيره كردم ديدم برادرم اروج است همديگر را بغل كرديم و در آنجا با صداي بلند گريه مي كرديم از صداي ما همه نگهبانان عراقي و ساير اسرا به آنجا ريختند ديدند هردوي مادر داخل آن كثافت خانه همديگر را مي بوسيم اول عراقي فكر كرده بود دعوا مي كنيم مي خواست با كابل مارا بزند فرياد كشيدم برادرم است و عراقي ها فهميدند.

برادرم نيز از يك لشكر ديگر اسير شده بود و به اردوگاه شماره 14 كه تنها 25 متر از طريق سيم خاردار و موانع فاصله داشتيم مدت 18 ماه از اسارت ما مي گذشت كه از سرنوشت هم بي خبر بوديم . اوهم در اثر بيماري شديد ريوي به بيمارستان اعزام شده بود و در اتاق ديگر بستري شده بود .

از آن لحظه تا جدائي از هم و رفتن به اردوگاه هاي خودمان شب وروز باهم ودر آغوش هم مي خوابيديم و گريه مي كرديم . بطوريكه سربازان عراقي نيز تحت تاثير قرار گرفتند و اجازه دادند 3 روز بيشتر در بيمارستان بمانيم و همديگر را ببينيم.

رضا از آن پس بوسيله اسراي بيماركه اعزام مي شدند احوال برادرش رابه بيماران اعزامي به بيمارستان منتقل مي كرد. آن خاطره عاطفي تاثير زيادي در روحيه رضا گذاشت و از اينكه مي ديد برادرش زنده است خوشنود بود.  آها بعداز چندين ماه در ايران همديگر را ملاقات مردند

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:53 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

فرار از اردوگاه

هم رزمان اسير از اينكه در دستان اين دژخيمان از خدا بي خبر دربند هستند همواره سعي مي كردند ، از اردوگاه فرار كنند.

سه نفر از اسرا كه در آشپزخانه اردوگاه كار مي كردند در فرصت مناسب از پشت سيم خاردار به بيرون اردوگاه فرار كرده بودند.

متاسفانه عراقي ها آنها را مي بينند ودر فاصله چند صدمتري دستگير مي كنند.

چند دقيقه نشده بود به داخل آسايشگاه ها رفته بوديم كه با عجله و سرو صدا و زدن سوت هاي متوالي همه را بيرون ريختند و به حالت آمار گيري در آوردند ، همه مات و مبهوت بوديم براي چه اين كار كردند.

لحظه اي بهد فرمانده اردوگاه به همراه 50 نفر نظامي و يك كاميون آيفا وارد محوطه شدند و 3 نفر از اسرا را از كاميون پياده كردند.

افسر عراقي گفت: كه دوستان شما به مقررات اردوگاه احترام نگذاشتند و در روزروشن از سيم خاردار فرار كردند كه با هوشياري مردم و نگهبانان دستگير شدند ، و حالا براي اينكه درس عبرت براي سايرين باشد و آنها ديگر به فكر فرار نباشد ماآنهارا تنبيه مي كنيم و براي اينكه نتوانند فرار كنند پا هاي آنان را هم مي شكنيم .  لحظه بعد 20 يا 30 نفر عراقي با لوله و كابل و سيم خاردار و غيره به جان برادران ايراني افتادند ، آنها را آنقدر زدند كه كه خون تمام بدن شان فرا گرفت .لحظات بسيار غم انگيزي بود همه هم همه مي كرديم و زير لب دعا مي خوانديم و تكبير مي گفتيم ،نگهبانان قسمت بيروني اردوگاه سوار بر نفربرها پشت تيربارها آماده بودند كه هرگونه بي نظمي و شورش احتمالي را سركوب كنند .

عراقيها از زدن خسته نمي شدند ، اسرا از حال مي رفتند ، آب روي آنها مي ريختند و دوباره ضرب وشتم را ادامه مي دادند . مدت شكنجه طولاني شد كه افسر عراقي دستور داد تنبيه را تمام كنند آنگاه در جلوي همه دستور داد پاي اسرا را بشكنند ، عراقي هاي مزدور كه جز اطاعت كوركورانه چيزي بلد نبودند پاهاي هرسه نفر را شكستند . داد و فرياد اسرا به آسمان برخاسته بود. جالب اينكه هيچكدام در طي مدت تنبيه از عراقي ها عذر خواهي و خواهش نكردند، واين موضوع افسر عراقي را خشمگين تر مي نمود.

بعداز شكستن پاهاي اسراي ايراني به نگهبانان خود دستورداد كه اجازه ندهند احدي از ايراني ها به اسراي فراري كمك كنند و يا به او آب بدهند و يا با آنها صحبت كنند ، در صورت مشاهده به سختي مجازات خواهندشد.

آن اسراي بزرگ وار چندين ماه بدون آنكه به بيمارستان اعزام شوند ويا دارو بخورند به همان وضع ماندند ، يادم است صبح كه براي دستشوئي خزيده خزيده راه مي رفتند مسير 100 متري را در 5 يا 6 ساعت طي مي كردند و نمي توانستند غذا بخورند ووضعيت بهداشتي خودشان بسيار اسفناك بود همه ما كه آنهارا مي ديديم ونمي توانستيم كمكي بكنيم بسيار ناراحت مي شديم و روحيه خودرا ازدست مي داديم اين برادران تا آخر روزهاي تبادل اسرا به همان شكل ماندند، ونشانه و الگوي خوي حيواني عراقي ها را به همگان نشان دادند.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
جمعه 24 دی 1389  1:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها