مگر مرا نداری ؟
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود خدا گفت: چیزی بگو گنجشک گفت: خسته ام خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟