شعر باران و قالی
باران و قالی
یک روز رفتم پابوس آقا
وقت اذان بود ماندم همان جا
رفتم لب حوض قبراق و شاداب
لیوان خود را پر کردم از آب
یک بچه لوس یک بچه بد
در آن شلوغی محکم به من زد
یک دفعه لیوان از دستم افتاد
بر روی قالی ای داد بیداد
بابا به من گفت عیبی ندارد
می خواهد انگار. باران ببارد!
شد خیس باران گل های قالی
زد زیر آواز لیوان خالی!
چک چک فرو ریخت شرشر روان شد
ساعت صدا زد وقت اذان شد
فاطمه معین زاده