غلامرضا رمضاني:
عمليات بيت المقدس پنج ،در تنگة توتمان بين نيروهاي عراقي و خودي مدت 20 دقيقه تيراندازي صورت گرفت . محل درگيري به وضوح مشخص نبود ، اما پس از روشن شدن هوا در كنار رودخانه جنازه اي مشاهده شد كه مشخص نگرديد مربوط به چه گروه و دسته اي است . پس از چند ساعت با حضور مسئولين محلي و عدم شناسايي شخص مقتول، ظاهراً اعلام شد وي به دليل درگير ي هاي قومي و قبيله اي به قتل رسيده و شايد از اكراد عراقي مهاجر باشد.
پاييز آغاز شده بود و زمستان از راه مي رسيد. امكان انجام آموزش نبود، به همين دليل تعداد شش پايگاه محور سياناو و قرارگاه تيپ را به گروهان ماواگذار كردند . با اينكه در مدتي كوتاه چند جابه جايي داشتيم ، پايگاه روستاي دره تفي، پايگاه المهدي و چند پايگاه ديگر به منظور تامين محورها به ما سپرده شد. وظيفة اين پايگاه ها ايجاد تأمين در جاده ها و محورهاي مواصلاتي تا منطقة عمليات بود . از ساعت 6 صبح عناصر نگهبان در جاده و محل هاي از پيش تعيين شده مستقر مي شدند و تا ساعت 6 بعد از ظهر به نگهباني مشغول بودند وپس از آن با يك دستگاه خوردو وانت نگهبانان را جمع مي كردند و به پايگاه اصلي مي آوردند.
كاري طاقت فرسا و خسته كننده بود و از طرفي امكان تهديدنگهبان وجود داشت و در طول روز بايستي از نگهبانان بازديد مي شد. از ديگرمشكلات ادارة چند پايگاه در منطقة كردستان، تهية غذاي گرم و توزيع در سطح پايگاه ها بود كه معمولاً وقتي غذا به آخرين پايگاه مي رسيد غير قابل استفاده بود.فرمانده گروهان مجبور بود روزانه از همة پايگاه ها بازديد نمايد و مشكلات آنهارا رسيدگي و مرتفع كند.
حماسة هشت سال دفاع مقدس ملت ما يادآور شجاعت ، شهامت ، ايثار و جانفشاني غيو رمرداني است كه فقط بندگي خدا را نموده و سر بر آستان حق تعالي به سجده بر زمين گذاشته اند و عبادت هيچ كس ديگر را نپذيرفته و در مقابل غير از او سر تسليم و تعظيم فرود نياورده اند . همچنين نشانگر آزادي زنجيرشدگاني است كه از يوغ استكبار رسته اند و عظمت و سرفرازي و سربلندي مردمي است كه با توكل به خدا و اطاعت از فرامين امام (ره) خود و با وحدت كلمه توانستند در مقابل تمام كفر ايستاده و آنها را به زانو درآورند . بااينكه من مدت زيادي نزديك يازده سال در كلي ة مناطق غرب و جنوب
مشغول خدمت بوده ام، آنچه هم اكنون برايتا ن به نگارش درآورده و بيان مي نمايم، مربوط به عمليات بيت المقدس 5 مي باشد كه در منطق ة كردستان وارتفاعات مريوان (كله قندي سنگ معدن و زله) به مرحلة اجرا درآمده است.
در آن منطقه فرماندهي گروهان سوم گردان 120 لشكر 28 كردستان به من محول شد . پس از تحويل حوز ة پدافندي سورن (مريوان) در شهريور ماه سال 66 به منظور بازسازي و آمادگي رزمي ، در محلي نزديك روستاي مريوان در دهانة تنگ ة توتمان اعز ام شديم . به دستور فرماندهي ، « سياناو »گردان پس از يك هفته جلسات مكرر و ته ية برنامة آموزشي در همان محل به اجراي آموزش هاي لازم و ضروري جهت انجام عمليات اقدام نمود.
و فرماندهي تيپ را « سرگرد رضا رحماني » در آن زمان فرماندهي گردان را به عهده « سرهنگ احمد تركان » و فرماندهي لشكر را « سرهنگ محمد طبسي » داشت. امير تركان از افسران باتجربه، مؤمن و توانمند ارتش جمهوري اسلامي است كه در طول جنگ تحميل ي در سمت هاي مختلف فرماندهي، داراي كارنامه درخشان خدمتي مي باشد . او از افسران داوطلبي است كه از زمان درگيري هاي كردستان، قبل از جنگ تحميلي به همراه امير صياد شيرازي در آنجا حضور داشته و شاهد اكثر درگيري ها و مشكلات در منطقه بوده است.
با اينكه اكثر نيروهاي توپخانه او را از خود مي دانند و در حقيقت هم او افسر توپخانه است اما در مشاغل فرماندهي لشكر و قرارگاه، شايستگي هاي خود را نشان داده است كه بايستي به نحوي شايسته از وي قدرداني شود . او با خدا معامله كرده است و به يقين اجر و مزد جهاد در راه خدا را خواهد گرفت.
فرماندهي گروهان ها را نيز به ترتيب ؛ گروهان يكم ستوان خو ش نواز، گروهان دوم ستوان پيش بهار، گروهان سوم ستوان رمضاني (خودم )، رئيس ركن 2 ستوان زماني، رئيس ركن 3 ستوان خلفي و افسر دس تة شناسايي ستوان شهيد كرماني به عهده داشتند.
به جرات و صراحت مي توان گفت كه كمتر واحدي در سطح ارتش در آن زمان يافت مي شد كه اين تعداد افراد مؤمن، مخلص و حزب الهي داشته است كه هم ة آنها با يك هدف و مقصود در تمام صحن ه ها حاضر شده و خود را وقف جبهه و جنگ كرده باشند.
با توجه به وضعيت و شرايط گردان واضح بود كه تك اصلي به عهد ة گردان ما خو اهد بود ، ولي هنوز از طرف فرماندهي گردان گروهان تك ور براي انجام تك اصلي مشخص نگرديده بود . به همراه فرماندهي گردان و فرماندهان ركن 2 و 3 به پايگاه توتمان عزيمت كرديم . از آن محل، پشت ارتفاع كله قندي و يال گوري كپله را با دوربين مشاهده كرديم و عصر همان روز به يگان برگشتيم.
به پيشنهاد من به ديدگاه توپخانه (سنگر ديده باني ) در تاريخ 9/7 به ارتفاع سورن رفتيم كه من در سال 64 و 65 در همين پايگاه فرمانده گروهان بودم. با توجه به آشنايي قبلي از آن منطقه ، پشت ارتفاع گوري كپله كه مسيرتردد خودروها و نفرات پيادة نيروهاي ع راقي بود را مشاهده كرديم . ارتفاع كله قندي از شهرهاي عراق تدارك مي شد. جادة آسفالته خوب و در مسير كوهستاني جادة شوسه تا بالاي ارتفاعات كشيده شده بود.
جادة تداركاتي در جنگ مي تواند موجب پيروزي نيروها گردد، چون حمل وسايل، تجهيزات و نفرات به سهولت انجام مي شود . از خستگي نيروها جلوگيري مي كند و انتقال مجروح به مكان هاي بيمارستاني به سرعت انجام مي شود كه نيروهاي دشمن از اين امتياز بهرمند بودند . برعكس آن نيروهاي خودي با ارتفاعات بلند بدون جاده مواجه بودند و به دليل تسلط دشمن در منطقه و داشتن ديد و تير مناسب، امكان احداث جاده وجود نداشت . پس اول بايستي ديد و نيروي دشمن در منطقه را محدود مي كرديم؛ يعني با اشغال مواضع پدافندي جديد اين امكان را از دشمن مي گرفتيم و بعد از آن اقدام به
ايجاد جاده و محور مواصلاتي مي كرديم كه اين مهم هم به آساني بدست نمي آمد. زمان عمليات مشخ ص نبود. لازم بود منطقه به طور كامل شناسايي شود. در مهر ماه همان سال فرماندهي تيپ از محل آموزش گردان بازديد و در جلسة فرماندهان گروهان ها شركت كرد و با توجه به تجرب ة چندين ساله درجبهه هاي جنگ مسائلي را مطرح كرد . در آن جلسه وي اظهار داشت آبروي لشكر و تيپ بستگي به عملكرد گردان 120 دارد و از بچه هاي گردان به عنوان نيروهاي متعهد و مؤمن ياد كرد . آن گاه نظر مرا در رابطه با گردان و عمليات جويا شد . من شرح عمليات آتي را كه بايستي انجام شود و بحث استفاد ة ابتكاري از خمپاره 60 و اعزام نفرات هم ة پرسنل گروهان به ترتيب به گشتي
شناسايي جهت آشنايي به هدف توضيح دادم كه فرمانده تيپ اظهار رضايت نمود. فرمانده تيپ از افسران كاركشته، دلسوز، توانمند و مؤمن بود كه تجربة كافي جهت ادارة واحدهاي بزرگ را داشت.
پس از چند روز به ارتفاعات مرانه رفتيم و از تپه (دوقلوها ) منطقة روبه روي ك له قندي و روستاي حس ن آباد 1 را مشاهده كرديم. دستة شناسايي گردان به فرماندهي ستوان شهيد كرماني به شدت مشغول شناسايي منطقه بود و مشاهدات گروه گشتي روزها در جمع فرماندهان گروهان ها مطرح ونقشة منطق ة عملياتي به ترتيب تكميل مي شد. ضمن اينكه آموز ش هاي رزم شبانه و تمرين تك روزانه مرتب انجام مي شد. از گشتي و شناسايي منطقه غافل نمي شديم. آبان ماه سال 66 بود كه به همراه شهيد كرماني با يك گروه هفت نفره در يك گشتي شبانه منطقة حسن آباد را مورد بررسي و شناسايي قرار داديم . در اين گشتي شبانه خيلي از نقاط كور و نامعلوم مسير و هدف براي ما مشخص شد . فرمانده يگان تك ور لازم بود منطقة نبرد را با چشم رؤيت كند و معايب و محاسن مسير را به خوبي كاوش كند . دريافتيم كه آب رودخانة حسن آباد ممكن است در شب عبور از خط، مشكلاتي به وجود بياورد. تصميم گرفتيم با ايجاد پل موقت در شب عمليات عبو ر از رودخانهرا براي نيروها تسهيل كنيم . محل عبور از خط را شناسايي كرديم و با ايجادنشانه گذاري براي شب موعود، كاملاً گويا نموديم . شيب تند منطقه را پيدا كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه بايستي از محل هايي عبور كنيم كه بتوان به راحتي استعداد يك گروهان رزمي را به بالاي ارتفاعات هدايت كرد. كساني كه آن شب در گشتي با من بودند، در بازگشت از آرامش خاطر مناسبي برخوردار بودند .
آنها متوجه شده بودند كه سقوط كله قندي ميسر است، به شرط آنكه همة اصول عمليات رعايت شود.
روستاي حسن آباد درست زير ارتفاع كل ه قندي بود و تا هدف حدود روستايي در زير ارتفاعات كله قندي بود كه به علت جنگ تخليه و متروكه شده بود.
هفت كيلومتر فاصله داشت . مسيري بسيار خطرناك ، سخت و صعب العبور با انبوهي از درختان جنگلي ، به طوري كه در برخي نقاط در روز روشن نفرات به خوبي ديده نمي شدند.
در 300 متري قلة كله قندي دشمن يك پايگاه بر روي ارتفاع ايجاد كرده بود كه با توجه به حساسيت منطق ة نظامي باعث شده بود دسترسي به هدف مشكل « شهيد شادمان » و تا حدي غير ممكن باشد. اين پايگاه بعد از عمليات به نام نامگذاري شد . او معاون گروهان يكم بود و يك شب در عمليات شناسايي موفق شده بود به اين پايگاه وارد شو د. ستوان شادمان يكي از عناصر نگهباني دشمن را با ضربات رزمي از پاي درآورده بود . (اسراي عراقي اين مطلب را بعد از سقوط ارتفاع كله قندي مطرح كردند .) همچنين او با پرتاب يك نارنجك دستي موفق شده بود سه عراقي را بكشد . او در بازگشت از مأموريت مقداري وسايل هم از عراقي ها به غنيمت آورده بود . بعد از اين حادثه، منطقه تا حدي
آرام شده بود . فرداي آن روز فرماندهي گردان طي جلسه اي به علت حساسيت منطقه دستور داد گشت ي هاي شناسايي به طور موقت لغو شود. ظاهراً چند سرباز از يگان هاي لشكر در روستاي اطراف مريوان به گروگان درآمده بودند و پس از انتقال به عراق، عمليات آتي لو رفته بود.
به علت بارش باران هاي موسمي شديد يگان ها را به پادگان مريوان انتقال دادند، اما بنه گروهان در محل باقي ماند. در آذر ماه دوباره شناسايي منطقه با شدت و سرعت بيشتري آغاز شد . طي يك گشتي شناسايي موفقيت آميز توانستيم پايگاه دشم ن را كه در ارتفاع كل ه قندي بنا شده بود ، كاملاً شناسايي كرده و حتي به سنگرها و ارتباط تلفني پايگاه اصلي كله قندي راه پيدا كنيم .
در مسير عبور ما تعدادي مين قرار داشت كه با توجه به شرايط جوي نامناسب و سردي هوا و بارش برف ، آنها را خنثي نموديم . آنچه كار ما را مشكل كرده بود ، وجود برف و بارش شديد باران بود كه اثر جاي پاي ما را با روشن شدن هوا مشخص و مسير گشتي را لو مي داد.
به هر حال چاره اي نبود، بايد مسير معين شده را شناسايي مي كرديم. شوق انتظار زمان شروع عمليات اطمينان را در وجودمان بيشتر مي كرد. تصميم گرفتم كلية فرماندهان گروه ها را به خاطر آشنايي بيشتر از منطقه، چند شب به گشتي شناسايي برده و آنها را كاملاً توجيه كنم . در شناسايي هايي كه از منطقه داشتيم ، به اين مطلب پي بردم كه براي رسيدن سريع به هدف بايد از حمل بار اضافي خودداري كرده و سعي خود را بيشتر مصروف حمل مهمات كنيم . از آنجا كه معتقد بودم سلاح آر.پي.جي 7 از عوامل موفقيت يگان رزمي است ، از اين روتصميم گرفتم به هر نفر از نيروها ي سرباز يك گلو لة آر .پي.جي بدهم . همچنين به فكر بودم كه خمپاره 60 هم با خود ببريم تا در صورتي كه در مسير درگيري پيش آمد، از آن استفاده كنيم.
خلاصه همة بچه ها مشغول بودند . روزها از پي هم مي گذشت و شرايط معنوي و دعا حال و هواي خاصي را در محيط يگان ايجاد كرده بود . دي ماه بود كه ماموريت يگا ن ها به تفكيك وظايف مشخص گرديد . ماموريت تك اصلي به گروهان ما سپرده شد كه حمله به ارتفاعات كله قندي از وظايف اصلي ما به حساب مي آمد.
سمت راست ارتف اع كله قندي به گروهان دوم و ستوان پيش بهار واگذارگرديد و گروهان يكم به فرماندهي ستوان خوش نواز مأمور حمله به سمت چپ ارتفاع كله قندي گرديد.
بارش برف سنگين و باران هاي پياپي فرصت مناسب جهت انجام آزمايش و رزم ايش از ما گرفته بود . معمولاً بيشتر اوقات زمستان ر ا با توجه به كمبودها در پادگان مريوان سپري مي كرديم. سازماندهي دسته ها و گروهان را به نحو احسن انجام مي داديم. بيشتر اوقات سرباز ان صرف تهية وسايل و سازماندهي يگان ها مي گرديد و آنها كمتر به مرخصي فرستاده مي شدند .
عليرغم انبوه مشكلات انجام گشتي شناسايي به قوت خود باقي بود . دستة يك و دو ، مأموريت عمليات نفوذ و حمله به ارتفاع را ب ه عهده داشتند ودستة سوم نيز به عنوان يگان احتياط گروهان در پايگاه شهيد شادمان مستقربودند. اين پايگاه در 300 متري هدف معين شده قرار داشت . فرماندهي دسته هاي گروهان را هم به ترتيب دسته يك ستوان بيدخ، دسته دو گروهبان روشني و دسته سه ستواندوم وظيفه شجا ع الدين به عهده داشتند. تقريباً همة بچه ها به منطقه و ارتفاع كله قندي آشنا شده بودند و با توجه به تمرين هاي مكرر در ارتفاعات مشابه كله قندي كه در نزديكي مريوان قرار داشت ، حملةاصلي به ارتفاع كله قندي براي بچه ها يك تمرين مكرر به حساب مي آمد.
در بهمن ماه جلسات مختلفي در قرارگاه تيپ و لشكر انجام گرفت . درجلسه اي فرماندهي لشكر سرهنگ احمد تركان 1 از موضوع عمليات ، ايجاداميدواري و توفيق در پيروزي و استفاده از تجربيات گذشته صحبت كرده ودر خاتمه از فرماندهان گروهان ها كه در عمليات نقش اصلي را به عهدهداشتند قدرداني كرد.
گردان مهندسي لشكر به شدت مشغول جاد ه سازي بود . اين جاده قراربود تا ارتفاع كله قندي پيش رود . البته گردان مهندسي قصد داشت اين تلاش را بعد از سقوط هدف با شدت بيشتري به اجرا درآورد.
به ياد دارم كه يك شب حدود ساعت 3 نيمه شب كه از مأموريت گشتي شناسايي بر مي گشتيم، باران مي باريد و شدت باران به حدي بود كه تمام منطقه را آب فرا گرفته بود . يكي از برادران مهندس جها د سازندگي مشغول تعمير و را ه اندازي يك دستگاه لودر در جاد ة مرانه بود كه اين تلاش و ايثار او مر ا به شدت تحت تاثير قرار داد. رشادت و شهام ت هاي برادران عزيز جهاد سازندگي مستقر در مريوان در اجراي هر چه بهتر مأموريت و تسهيل عمليات نقش مؤثر و عمده داشت.
با گذشت زمان به شروع عمليات نزديك مي شديم. ماه اسفند تمام شد و سال 1366 پايان يافت . جلسه اي به مناسبت عيد و سال جديد در سطح تيپ برقرار شده بود. در اين جلسه با عرض تبريك سال نو دوباره از عمليات و اجراي آن صحبت شد . در حالي ك ه هشت روز از فروردين سال 67 گذشته بود، به مدت 10 روز به مرخصي اعزام شدم. در ايام مرخصي ، فرزند اول من كه چهار ساله بود هنگام پوست كندن ميوه، چاقو از دستش رها شده و به چشم خواهر كوچكترش يعني دختر دوسا لة من برخورد كرده بود كه از جمله خاطرات ناگوار اين مرخصي به شمار مي رفت. روزهاي آخر مرخصي را مي گذراندم كه از طريق فرمانده گردان به واسط ة يكي از نيروهاي وظيفه به » : به منطقه احضار شدم . در نامه نوشته شده بود « مختار جاويدي » به نام تاريخ «. محض دريافت پيام خودتان را در منطقه به واحد معرفي نمايد 67/1/15 بود . پس از كشمكش فراوان ، فرزندم را كه بيمار بود رها كردم و به منطقه رسيدم و پس از كمي استراحت در سنگر به محل استقرار فرمانده گردان رفتم در تاريخ 17 /1/ 67عازم منطقه شدم .. افسر عمليات
ستوان خلفي آخرين اطلاعات مربوط به جبهه و دشمن را به اطلاع فرماندهان گروهان ها رساند . سپس مواضع دشمن و خودي و موقعيت جبهه و منطقه را روي نقشه و كالك مشخص كرد.
در اين جلسه فرمانده گردان و افسر عمليات تاكيد كردند كه موفقيت تيپ بستگي به مو فقيت و اجراي تك گروهان سوم (گروهان تحت نظر من) دارد و روي اين مسئله بسيار تاكيد داشتند كه اگر خداي نكرده تك گروهان سوم موفقيت آميز نباشد ، باعث تلفات سنگيني در سطح عمليات و ساير يگان ها خواهد شد.
فرداي آن روز همراه افسر عمليات گردان به منطقه مرانه و حسن آباد اعزام شديم . در محلي (در منطق ة سه راهي مرانه ) ستوان يكم حسين دادرس كه آن زمان رئيس ركن سوم گردان 155 تيپ يك لشكر 28 كردستان بود را ملاقات كرديم . ايشان از عمليات و اينكه كدام گروهان و چه كسي بر روي ارتفاع كله قندي عمل خواهد كرد س ؤال نمود . ستوان خلفي م را به ايشان معرفي كرد. من در جواب به ايشان گفتم ما مصمم هستيم ان شاء الله پرچم سرخ شهادت را بر فراز ارتفاع كله قندي به اهتزار درآوريم . سپس از
آنجا به روستاي حس ن آباد آمديم و ب نة رزمي گروها ن ها را سركشي كرديم .
تقريباً همه چيز براي اجراي عمليات مهيا بود.
آخرين هماهنگي ها صورت گرفت و مأموريت نهايي هر يگان در تاريخ67/ 19/1 ابلاغ شد. در نزديكي سنگر بنه رزمي گروهان چادري بود كه ستوان شادمان (معاون گروهان يكم ) در آن مشغول تميز كردن اسلحه بود . به شوخي و با صداي بلند به او گفتم اي سردار بي سر ! ايشان با تبسمي » :
«. جواب داد ان شاء الله كه بتوانيم به حسين اقتدا كنيم.
ناگفته نماند كه او در همين عمليات پس از دلاوري ها و رشادت هاي فراوان كه همة شركت كنندگان در عمليات بيت المقدس شاهد و ناظر بودند ،جامة سرخ شهادت را به تن كرد و جاويدالا ثر گرديد .
خاطرات شهيد شادمان با آن اخلاص و ايثار هيچگاه فراموش نخواهد شد واگر امروز كشور ايران شاهد سربلندي و افتخار مي باشد ، مديون خون شهداي بزرگواري است كه جان خود را نثار اين نظام و انقلاب نموده اند.
بعد از آن ديدار و گفتگو با افسر عمليات (آقاي خلفي) و پس از صرف شام آماده حركت شديم . چگونگي رفتن به ارتفاع كله قندي و نحو ة تصرف و سقوط آن ارتفاع و همچنين سختي هايي كه در اين راه متحمل شديم را درمجالي ديگر به صورت مفصل خواهم آورد ، ولي به طور خلاصه اينكه دسته ها به ترتيب به طرف منطقه و محدود ة عمل خودشان كه از پيش تعيين شده بود حركت مي كردند و خودم نيز با دس تة يكم همراه بودم . در اين دسته بود كه به عنوان فرمانده دسته « علي روشني » درجه داري به نام گروهبان يكم
عمل مي كرد و از ويژگي هاي رزمي و جنگي و تجربه خوبي برخوردار بود .
دستة دوم به فرماندهي ستوان بيدخ كه معاون گ روهان نيز بود اداره مي شد وعهده دار اين مسئوليت « شجاع الدين » در دس تة سوم ستوان وظيفه اي به نام بود. دستة سوم مسئول احتياط گروهان بود و تصرف پايگاه شهيد شادمان راكه 300 متر ي زير هدف كله قندي قرار داشت عهده دار بود . در گروهان من بود .
سربازي به نام « مجيد كاركهلو » به مدت 23 روز فرار كرده بود و در همان روز به يگان بازگشت . پس از مراجعت نزد من آمد و با صداي آهسته گفت مرا به جمع كساني كه امشب در عمليات شركت مي كنند بپذيريد . به او گفتم به علت اينكه شما متاهل هستيد و مشكلات زيادي داريد ، بهتر است در بنه گروهان بمانيد.
او به گريه افتاد و گفت:
من ميتوانستم برنگردم اما وقتي شنيدم عمليات نزديك است با خودم فكر كردم كه از ديگران كمتر نيستم واز اين رو تصميم گرفتم خودم را به سرعت به منطقه برسانم و در عمليات شركت كنم.
من هر چه تلاش كردم نتوانستم او را قانع كنم . آنقدر گريه كرد كه دلم به حال او سوخت . با خودم گفتم با اين همه شوق و علاقه اي كه دارد ، مي تواند روحيه اي مضاعف براي ديگر نيروهاي وظيفه باشد . هر چند هم ة نيروهاي وظيفه و پايوري كه در يگان حضور داشتند ، آنقدر آمادگي روحي داشتند كه من مطمئن بودم با آنها به راحتي مي توان به هدف رسيد. به هر حال با اصرار زياد، سرباز مجيد كاركهلو را كه فقط به شوق شركت در عمليات به منطقه آمده بود به آمار گروهان اضافه شدند و چون اسلحه در دسترس نبود سلاح يكي از سربازان را كه در عمليات شركت نمي كرد به او دادم. سرباز كاركهلو تعدادي نارنجك دستي و گلوله آر.پي.جي با خود برداشته بود . او به محض اينكه متوجه شد در عمليات شركت مي كند، خنده بر لبانش نقش بست و مهياي حركت شد.
گروهان از منطق ة تجمع حركت كرد و پس از ساعتي به موضع تك رسيد. مسير اين عمليات از روستاي مخرو بة حسن آباد كه در زير ارتفاعات كله قندي قرار داشت مي گذشت. رودخانه اي پر آب از آن مسير عبور مي كرد كه قبلاً با احداث پل از آنجا عبور مي كرديم . در اين نقطه افسر عمليات گردان ستوان خلفي از ما جدا شد و پس از خداحافظي ما به مسير خود ادامه داديم. از روستاي حس ن آباد تا ارتفاع كله قندي در حدود هشت كيلومتر راه بود. مسير كاملاً شناسايي شده و همة نيروها با آن آشنا بودند.
سرباز كاركهلو در دستة يكم سازماندهي شده بود و در جلوي سربازان پشت سر راهنما حركت مي كرد. شب از نيمه گذشته بود و ما تقريباً دو سوم راه را پيموده بوديم. از آنجا كه دشم ن در مسير هدف داراي پايگا ه كمين بود، مدتي منتظر مانديم تا پست نگهباني دشمن تعويض شود. با بستن نوار سفيد در ميدان مين و محور عبور با آرامش و اطمينان ابتدا دسته يكم راعبور داديم و دسته دوم هم به راحتي عبور كرد.
عبور از اين مسير و اين مرحله از مراحل دشوار عمليات بيت المقدس 5 به شمار مي رفت. به اين دليل كه ميدان مين پرحجم دشمن بسيار خطرناك بود، به طوري كه من در ابتداي محور دراز كشيدم و همراه شهيد كرماني يكي يكي مچ پاي سربازان را روي نوار سفيد قرار مي داديم تا خداي ناكرده اتفاق ناگواري پيش نيايد . بعد از عبور دسته دوم در مسير راه كله قندي قرار گرفتيم. با توجه به ميدان مين وسيع دشمن، اگر سربازي به اشتباه پا روي مين مي گذاشت علاوه بر اينكه موجب تلفات مي شد، صداي انفجار مين
مي توانست باعث هوشياري دشمن گردد . در مسير راه به طرف كله قن دي با توجه به اينكه دشمن مطمئن بود امكان دست يابي به كله قندي از طرف نيروهاي ايراني ممكن است، اقدام به احداث ميدان مين وسيع نموده بود . در شب هاي قبل از عمليات و در گشت ي هاي شناسايي در ميدان مين راه عبور باز كرده بوديم و از نظر عمليات كلاسيك نظامي و مقررات جنگ جهت عبور از ميدان مين در شب تاريك، بايستي با نوار سفيد محل عبور را كاملاً شناسايي و آشكار نمود . بايستي ترتيبي اتخاذ كرد كه نيروهاي تك ور بدون دغدغه و تشنج، آسان و راحت از ميدان مين عبور نمايند . اين م ي تواند دردست يابي نيروهاي تك ور به هدف مؤثر و مفيد واقع شود.
اي كاش اين امكان وجود داشت كه در شب عمليات بيت المقدس 5 اين صحنه هاي به ياد ماندني كه نشان از گذشت و ايثار رزمندگان اسلام بود به تصوير كشيده مي شد، يا حداقل در شب هاي گشتي شناسايي كه در سرماي شديد و خشن منطقه دستة شناسايي گردان و بچه هاي گروهان مشغول خنثي كردن ميدان مين بودند ضبط و ثبت مي كرديم . متأسفانه در اين خصوص واحد هاي نظامي بخصوص ارتش از امكانات خوبي برخوردار نبودند يا اگر وسيله اي يا دوربيني براي اين كار وجود داشت به دليل ملاحظات حفاظتي نيز اقدام نشد و اگر رزمندگان سال هاي دفاع مقدس اين گونه خاطرات را ننويسند،مثل از خود گذشتگي هاي نيروهاي نظامي به بوتة فراموشي سپرده خواهد شد.
به دليل وجود سرماي زياد و يخ بندان در ميدان مين، مين هاي كاشته شدهمثل سنگ به زمين مي چسبيدند. به دليل حساسيت كار و ظرافت خنثي سازي امكان استفاده از دست كش وجود ندارد و خنثي كنندة مين مجبور است در آن سرماي شديد با دست خالي يا حداكثر استفاده از يك سيخ اطراف مين راكنده و كاوش نمايد؛ اگر تله نبود با دقت در دل تاريك شب ماسوره انفجاري را از زمين جدا نمايد و سپس با دقت تمام آن را در جاي اول خودش تعبيه كند . به طوري كه عناصر ك نترل كننده دشمن در روز روشن به جهت بازديد از ميادين مين مي آيند، متوجه تغيير نشوند .
از همة اين ها گذشته اين مهم بايستي در فاصلة حدود پنجاه متر از دشمن كه نگهبان مسلح آن هوشيار و بيدار است انجام دهي.
بالاخره سربازان به همراه مسئولين با احتياط كامل مسير را طي مي كردند.
شهيد كرماني و گروهبان روشني در جلوي ستون قرار داشتند و بي سيم چي شهيد سرباز مرزبان ايرانپور با دو بي سيم چي ديگر در كنار من بودند .
همچنين ستوان طاهري (افسر توپچي ) مأمور توپخانه همراه من بود . فاصلة ما با هدف بسيار نزديك بود و كم كم به كانال خطوط پدافندي دشمن نزديك مي شديم. تيربارهاي دوشكا و بخصوص يك چهارلول 23 ميلي متري ضدهوايي دشمن به شدت كار مي كرد ولي به دليل اينكه ما درست زير هدف قرار داشتيم ، نمي توانست به ما آسيبي برساند . از طرف فرماندهي گردان توسط ستوان زماني و خلفي مرتب وضعيت را جويا مي شدند، اما به علت حساسيت منطقه امكان جوابگويي نبود و فقط مستمع بوديم. حتي در پاره اي از اوقات بي سيم چي مجبور بود گوشي بي سيم را روي صورت خود نگه دارد تا صدايي شنيده نشود.
تقريباً در بيست متري نزديك كانال به صورت درازكش منتظر بوديم .البته ميدان مين پراكنده اي از نوع والمر ي 1 مشاهده مي شد كه مقداري نگرانم كرده بود . همين طور كه دراز كشيده بودم و مي خواستم يك مين والمر ي را از سر راه برداشته و به كناري بگذارم، ناگهان يكي از نفرات دشمن بالاي كانال ظاهر شد . نفس ها در سينه حبس شد . دستم روي مين مانده بود؛ نه مي توانستم دستم را بكشم و نه مي شد مين را جابه جا كرد . هيچ حركتي نمي توانستم انجام دهم و از طرفي به دليل يخ زدن زمين شهيد كرماني مچ پايم را گرفته بود كه به پايين كشيده نشوم .
به دليل حضور سرباز عراقي شهيد كرماني پايم را به شدت مي فشرد. او فكر مي كرد اگر سرباز عارقي متوجه حضور ما شود چه خواهد شد ! در اين هنگام ناگهان تيربار نيروهاي خودي (گردان قدس، گروهان يكم ) كه در خط پدافندي مستقر بود آتش گشود و بلافاصله نفر دشمن درون كانال پريد . آتش تيربار خودي درست در زير كانال ارتفاعات كله قندي شليك مي شد. شايد توفيق خدا و معجز ة الهي بود، اگر چه بسيار خطرناك بود و براي چند لحظه مجال حركت را از ما گرفت و اگر ادامه مي داد ما مجبور به عق ب نشيني مي شديم اما باعث شد كه توسط نيروي دشمن ديده نشويم و مورد هدف قرار نگيريم . در همين لحظه همراه با چند نفر از نيروها از جمله شهيدكرماني و گروهبا ن روشني و ديگران به درون كانال كله قندي پريديم و حمله آغاز شد . درست در همين نقطه اولين شهيد به خون غل تيد. شهيد مجيد كاركهلو همان سربازي كه خود را براي عمليات رسانده بود ، به شهادت رسيد . پيكر پاك اين شهيد ، سه سال بعد از آن محل به عقب منتقل شد.
پس از ورود به كانال دشمن، ابتدا سنگر تيربار عراقي را كه يكي ازنفرات دشمن در آن مشغول رفع گير تيربار خود بود ، تسخير كرديم و نفر آن به اسارت درآمد . پس از اي نكه اين سنگر سقوط كرد، به سراغ سنگر نگهباني دشمن رفتيم و پست نگهباني را قبل از اينكه حملة وسيع آغاز شود اشغال كرديم. در هنگام ورود به سنگر تيربار دشمن، سرباز عراقي اسلحه نداشت .
در عرض سنگر سيم مخابرات وصل كرده بودند و تعدادي نارنجك دستي به آن آويزان بود . به دليل اينكه كله قندي ارتفاع بسيار بلندي بود، استفاده ازنارنجك دستي بهترين وسيلة دفاع و حمله بود . سرباز عراقي به محض مشاهدة ما و بعد از اينكه متوجه شد ما ايراني هستيم و راه گريزي ندارد، ازترس و وحشت بيهوش شد . يكي از سربازان را مأمور كنترل وي كردم وخودم در كانال راه افتاده به طرف خط الرأس ارتفاع رفتم . لازم به توضيح است ساير سنگرهاي نگهباني نيز غافلگير شدند . سرباز عر اقي كه در سنگرچهارم به طرف تنگة توتمان و درة مشرف به آن مشغول نگهباني بود، بي خبر از همه جا آجيل و كشمش مي خورد. او هم اسلحه نداشت، فقط تعدادزيادي نارنجك دستي مثل سنگر هاي ديگر در آن سنگر وجود داشت .
شهيدكرماني از پشت به شانة راست او اشاره كرد . او پشت سر را نگاه كرد اما متوجه حضور ما نشد . براي بار دوم سرباز عراقي فكر كرد نگهبان پست بعدي با وي شوخي مي كند، چون درست مصادف با ساعت تعويض نگهباني نيروهاي عراقي بود . به محض اينكه از سنگر بيرون آمد، يك مشت آجيل و كشمش به من داد و تا متوجه شد كه ما نگهبان پست بعدي نيستيم و دو نفريم و از طرفي هر دو محاسن داشتيم، فوراً فرياد زد ايراني، ايراني ! ودوستانش را با اين فرياد به كمك طلبيد اما به سرعت با اشارة شهيد كرماني و اينكه چند بار من به او گفتم لا تخف (نترس!) او آرام گرفت و به جمع ساير اسراي عراقي پيوست.
سنگرهاي نگه باني دشمن تسخير و به تصرف ما در آمدند . آن گاه حملة وسيعي به ارتفاع كله قندي همراه با آتش سنگين آر .پي.جي آغاز شد . سنگر فرماندهي گروهان دشمن كه قبلاً در گشتي شناسايي مشخص گرديده بود تصرف شد و همراه با نيروهاي پايور آن به اسارت درآمدند . اسرا به درون كانال تخليه گرديد ند و بق ية سنگرها نيز به ترتيب مورد حمله و هجوم رزمندگان اسلام قرار گرفت. وقتي مي خواس تم به ميل ة مرزي كله قندي نزديك شو م ناگهان از پشت سر صداي رگبار گلوله شنيدم و متوجه شدم يكي از سربازان خودي دو نفر از نيروهاي دشمن را به رگبار بسته .
او در جواب سؤال من كه علت را پرسيدم گفت دو نفر از نيروهاي دشمن مي خواستند شما را از پشت مورد هدف قرار دهند. به هر حا ل به ميلة مرزي كله قندي تكيه زدم و به اطراف نگريستم . به يادم آمد كه م ي بايست علامت سقوط كله قندي شليك شود و چون در طرح قبلاً مشخص شده بود كه هرگاه هدف كله قندي سقوط كرد ، يك منور سبز شليك شود، به سرعت اقدام به تيراندازي شد و يك منور سبز بر روي ارتفاعات كله قندي روشن شد.
بعد از اين پيروزي، دوستان مي گفتند كه به محض رؤيت منور سبز روي ارتفاعات كله قندي، فرياد شادي از حوز ة پدافندي و قرارگاه عمليات و ديدگاه كه فر ماندهان ارشد در آنجا منتظر بودند برخاست و هم ة خداي سبحان را شكر كردند.
ساعت حدود دو با مداد بود . در حدود 54 نفر از عناصر دشمن به اسارت درآمده بود ند. سلاح هاي مختلف ، دستگاه ب ي سيم مخابراتي و ساير تجهيزات از دشمن به غنيمت گرفته شد . كل ية نفرات دشمن به صورت آماده باش با پوتين خوابيده بودند و به اقرار خودشان در آماد ه باش صددرصد ب ه سر مي بردند .
فرمانده گردان عراقي هم جز و اسرا بود و تعداد هفت نفر از سربازان عراقي هم در جمع اسرا ديده مي شدند. يكي ديگر از نفرات دشمن كه به اسارت در آمده بود يك استوار بود كه قبل از سقو ط ارتفاع بر روي كانال ايستاده بود و در آن شب به جاي افسر نگهبان، نگهباني خط را به عهده داشت . در ادامه به ترتيب سنگرها از نيروي دشمن پاكسازي و به كانال عقب منتقل مي شدند . هنوز در سمت چپ و راست كله قندي درگيري وجود داشت . در سمت راست گروهان دوم به فرماندهي ستوان پيش بهار عمل مي كرد كه آنها نيز خيلي زود توانستند روي هدف احاطه پيدا كنند. سمت چپ يگان به عهد ة گروهان يكم و گردان 127 شهيد نصر و شهيد نفس الامري بود. سمت چپ ارتفاع گوري كپله بود كه
هنوز درگيري در آنجا ادامه داشت.
از طريق ب ي سيم به وسيلة فرماندهان تبر يك براي فتح آغاز شده بود . من به وسيلة بلندگوي دستي كه در اختيار داشتم چگونگي پدافند، تثبيت وپاكسازي را به سربازان مي گفتم. با توجه به تجربيات گذشته مي دانستم با طلوع صبح فردا روز سختي را خواهيم داش ت و تازه پاتك هاي سنگين دشمن آغاز مي شد و بچه ها مي بايست استراحت مي كردند.
از بي سيم گردان به من اطلاع دادند از سمت گروهان جلال (ستوان پيش بهار) يك دستگاه تانك دشمن به طرف شما در حركت است . من تعداد بيست نفر آر .پي.جي زن ماهر داشتم كه آموزش هاي لازم را ديده و به علت تيراندازي زياد مهارت كافي به دست آورده بودند. به يكي از آنها به نام « خسرو بيگي » محل تانك را نشان دادم . او با گلولة آر .پي.جي شليك دقيقي روي تانك انجام داد و اگر چه به تانك اثابت نكرد ، ولي توانست آن را متوقف ساخته و از شليك هاي پياپي تانك جلوگيري كند.
دستورات لازم در خصوص حفظ هدف پيوسته داده مي شد. من به سمت جلوي كله قندي رفتم تا منطق ة پايين هدف را نظاره كنم . هوا تاريك بود ولي قرص ماه تازه بيرون آمده و قله را تا حدودي روشن كرده بود.
در سال 1370 كه من قصد تشرف به خانه خدا را داشتم، هنوز تعدادي از اجساد شهداي جنگ در مناطق عملياتي بويژه پايين ارتفاعا ت كله قندي مانده بود . (تيم تفحص شهدا هنوز فعال نشده بود .) ناخودآگاه ندايي به من فرمان داد كه دوباره جهت بازديد ارتفاع كله قندي به آنجا بروم . با تعدادي ازنيروهاي وظيفه و يك نفر از دوستان كه جمعي بازرسي لشكر 28 كردستان بود (استوار يكم سيروسي ) با هماهنگي فرمانده وقت لشكر اجاز ة ايشان اين كار انجام شد . صبح زود از قرارگاه لشكر به راه افتاديم و از همان مسير كه شب عمليات رفته بوديم ، به طرف هدف به ر اه افتاديم. هر چند مدت سه سال گذشته بود ولي هنوز همه چيز براي من كاملاً مشخص و معلوم بود . در طول مسير خاطرات شب عمليات را براي همراهان تعريف مي كردم. در مسير به آنها گفتم كه محل شهادت سرباز كاركهلو را دقيقاً مي دانم. بعد از رفتن روي ارتفاع و رسيدن به هدف در
محلي كه سرباز كاركهلو به شهادت رسيده بود ، عراقي ها در همان جا او را دفن كرده و مختصر خاكي روي او ريخته بودند. خاك را كنار زدم و جسد مطهر وي را از زير خاك بيرون آورد يم. بسيار متأثر شد يم و به ياد همة شهدا و جانبازي اين عزيزان اشك ريختيم.
سپس هر چه در منطقه يك هدف و كله قندي كاوش كرديم ، اثري از شهيد شادمان نيافتيم. حتي جايي كه مي دانستم شهيد شده است نبود . او خودش مي خواست كه مفقود الجسد باشد و جاوي د الاثر بماند . در آن روز خواري و ذلت دشمن را به چشم ديدم . صدام با آن همه غرور و ادعاي سردار قادسيه بودن ، چنان زبون شده بود كه همة مناطق كردنشين (شهرهاي سيدصادق، شاندري، كركوك، سليمانيه و ... ) از دست وي خارج شده و هيچ خبري از نيروهاي عراقي در منطقه نبود . انسان وقتي از بالاي ارتفاع
كله قندي به شهرستان مريوان و محل حركت نيروهاي خودي در عمليات بيت المقدس 5 مي نگرد ، به شجاعت و ايثار و از خودگذشتگي نيروهاي خودي پي مي برد كه اين ها چگونه و با چه عشق و علاق ه اي فقط بر اي رضايت خداوند سبحان اين مسير را طي كرده و به هدف رسيده اند.
در مسير بازگشت دوباره منطقه را كاوش كرديم و در درة منتهي به هدف تعداد چهار تن از شهداي ديگر گروهان را كه به شهادت رسيده بودند پيد ا كرديم. نحوة شهادت اين شهدا بسيار دردناك بود . به نظر مي رسيد اين ها مجروح شده و نتوانسته اند به مسير ادامه دهند. هر چهار نفر زير درختي كه ظاهراً سايه داشته كنار همديگر جان به جان آفرين تسليم كرده بودند .
آخرين يا دداشت به جا مانده در جيب يكي از شهدا نشان مي داد او آخرين شهيد اين گروه بوده است . اين موضوع بسيار تأثر انگيز بود. اين حكايت را به اين دليل آوردم كه شاهدي باشد بر مظلوميت شهدا و آنها كه بر كار جنگ خرده مي گيرند. اين افراد بدانند كه در طول جنگ و هشت سال دفاع مقدس چه عزيزاني مردانه به مسلخ نشستند و رداي شهادت را حسين وار به تن كردند و رفتند.
اجساد شهدا را جمع كرديم و در كيسه هاي مخصوص گذاشتيم. با توجه به اينكه جمجمة شهدا به دليل شيب تند دره پا يين تر از محل افتادن جسم آنها رفته بود، تعداد چهار جمجمه حدود صد متر پايين تر پيدا كرده و به هر جنازه يك سر اضافه كردم. به دليل اينكه نمي دانستم كدام جمجمه مربوط به كدام يك ازآنها مي باشد، به شهدا گفتم شرمنده ام! نيك مي دانم كه نزد خداوند سبحان اجر و پاداش شما محفوظ است و شما عند ربهم يرزقون هستيد.
به يكي از سنگرهاي دشمن در جلوي ارتفاعات كله قندي از بيرون تكيه زده بودم. در كنار من گروهبان روشني، سرباز شهيد محسن ديني، شهيد ايران پور، محمد رضايي، شهيد كرماني و دو نفر ديگر حضور داشتند . ناگهان سرباز محسن ديني تكاني خورد و روي من افتاد. به او گفتم پسر جان مواظب باش !
ديدم حركت نم ي كند. ناگهان متوجه شدم تيري به گلوي او اصابت كرده و به شهادت رسيده است . به گروهبان ر وشني نگاه كردم و ديدم كه ايشان فرياد مي زند؛ سوختم ! متوجه شدم به او هم تيري اصابت كرده است . او به شدت درد مي كشيد، به طوري كه سربازان نمي توانستند او را نگه دارند.
وقتي بررسي كردم مسير گلوله از كجاست ، ناگهان متوجه يكي از اسراي عراقي شدم كه مخفيانه فرار كرد ه و در سنگري كه ما در كنار آن بوديم پناه گرفته و از پنجر ة آنجا تيراندازي مي كند. به محض مشاهده ، دست راستم را بلند كردم و با صداي بلند گفتم بچه ها دراز بكشيد كه ناگهان سرباز عراقي آتش گشود. سه گلوله به دست راستم زد كه گويي دس تم از بدنم جدا شد و محكم به زمين خوردم . دستم پيچ خورده و فقط به بدنم آويزان بود و چون رگبار به ساعد و آرنج م خورد ه بود دس تم كاملاً از كار افتاده و به شدت خون ريزي داشت. در همين حين بچه ها به جنب و جوش افتادند كه من سفارش كردم آرام باشيد و باعث تحريك آن عراقي نشويد ، زيرا عراقي ها هنگامي كه به كسي تير مي زنند سعي مي كنند تير خلاص را هم بزنند تا نفر به كلي از پاي درآيد.
كمي به بچه ها آرامش دادم تا روح ية خود را از دست ندهند . حتي به آنها گفتم نگران نباشيد و من حالم خوب است . در همين زمان ضارب كه يك اسير عراقي بود ، از سنگر خارج شد كه توسط سرباز محمد رضايي به سزاي عملش رسيد . هنوز چند دقيقه از مجروح شدن نگذشته بود كه به علت خونريزي شديد، قسمت راست بدنم، شلوار و حتي پوتين من پر از خون شده بود آرام با دست چپم گوشي بي سيم را گرفتم و به فرماندهي گردان وخلفي و زماني گفتم كه من مي خواهم به بنه گروهان برگردم. آنها مي گفتند
ما هم اكنون قصد داريم حركت كنيم و خودمان را به ارتفاع كله قندي برسانيم، همه مي خواهند بالا بيايند شما چطور مي خواهي برگرديد ! كه شهيد كرماني بعد از شنيدن اين گفتگو گوشي بي سيم را برداشت و با صداي بلند و گريان گفت:
شاهين 16 بالش شكسته است ، بايد تخليه شود . وضعيت شاهين 16 خوب نيست ، بگوييد آمبولانس بيايد حسن آباد، رمز من در عمليات بيت المقدس 5 بود . با گفتن اين جمله همة دستگاه هاي بي سيم كه صدا را دريافت مي كردند براي چند لحظه خاموش شدند . پس ازاين ارتباط، تيمسار طبسي فرمانده تيپ از طريق بي سيم به گردان ابلاغ نمودكه من منطقه را سريع ترك كنم. هنگام ترك كله قندي تعداد زيادي از بچه هاگريه مي كردند، معاون گروهان هم به شدت ناراحت بود.
يكي از اسراي عراقي بنام كاظم (همان استواري كه نگهبان شب بود )كمك كرد و دستم را با باند بسته و به گردنم انداخت . البته پزشكيار گروهان قبلاً دستم را با باند بسته بود. به هر حال هر چه بچه ها اصرار كردند كسي همراه من بيايد ، گفتم نمي خواهم كسي با من بيايد ، شما در اينجا به نيرو احتياج داريد . تنها به راه افتادم و از كنار پيكر مطهر شهيد كاركهلو گذشتم .
خاطرات شب گ ذشته و گفتگوي با او در نظرم مجسم شد . بي اختيار بغضم تركيد و اشك از چشمانم جاري شد . شهادت پرسنل زير مجموعه و ازدست دادن آنها كمتر از مرگ فرزند نيس ت. توانم ك م كم رو به كاهش مي رفت و پاهايم بي رمق و بي توان شده بود از راه جنگلي و پوشيده از درخت عبور مي كردم. مسير شيب تندي داشت و جراحت من بسيار شديد وطاقت فرسا بود . با وجود اين من خوشحال بودم از اينكه توفيق حضرت حق شامل حال من شده است.
با سختي و مشقت زياد خودم را به روستاي حس ن آباد و از آنجا به سر جاده رساندم . آمبولانس منتظر من بود. بلافاصله مرا به ماشين منتقل كردند و به بهداري صحرايي گردان بردند . در آنجا من اسلحه و كلت كمري خود را تحويل درجه دار بهداري دادم و آنها به پانسمان دستم اقدام كردند كه در همين حال بي هوش شدم . از آنجا مرا به بيمارستان سنندج و پس از آن به تهران و سپس با هواپيما به بيمارستان رشت و پس از آن به بيمارستان لنگرود منتقل كردند.
در تاريخ 67/24/1 به بيمارستان اميني لنگرود رسيده بودم و با اينكه خون زيادي از دستم رفته بود ، هنوز هوشيار بودم . مرا به اتاق عمل هدايت كردند .
بعضي از پزشكان بر اين عقيده بودند كه دستم بايد قطع شود . دليل آنها اين بودكه استخوان آرنج كاملاً منهدم شده و مقداري از استخوان هم از بين رفته است و همين موضوع موجب فساد استخوان و سياه شدن آن مي گردد .
يكي ازكه از برادران متعهد و متخصص بود ، نظر « اسماعيل خيري » پزشكان بنام دكتر
ديگران را مردود دانسته و گفت كه وقت براي قطع كردن دست زياد است،بگذاريد دست را عمل كنيم اگر جواب نداد آن گاه اقدام به قطع آن خواهيم كرد.
با توجه به آن گفتگوها كه بين پزشكان صورت مي گرفت و آشفتگي شديدروحي كه داشتم به اتاق عمل رفتم و پس از چند ساعت كه دقيق ياد ندارم باگرية فراوان به هوش آمدم . متوجه شدم كه دست و پا هايم به تخت بسته شده است. درد شديدي تمام وجودم را فرا گرفته و بسيار عذابم مي داد. تحمل درد، غربت، جراحت، ياد و خاطر ة شهدا، دلتنگي و دوري از خانواده بر جان خسته ام سنگيني مي كرد و بسيار رنج مي كشيدم.
وقتي چشمانم را باز كردم، عده اي مرد و زن و تعدادي از برادران بسيجي را مشاهده كردم كه بعضي از آنها از گر ية من به گريه افتاده بودند . بسيار شرمنده شدم و خودم را سرزنش كردم كه چرا يك نظامي آن هم كسي كه سالياني دراز از عمر خود را همراه با رنج و مشقت زياد در جبهه ها طي كرده اكنون بايد دل گرفته و خسته به گريه نشسته و عده اي را هم به گريه نشانده باشد.
در همين حال يكي از خواهران پرستار (كه به حق اين پرستاران در تسلي دل مجروحين در جنگ و دفاع مقدس سهم بسزايي داشتند و بارها به جاي مادران و خواهران در كنار اين عزيزان دلخسته و مجروح اشك ريخته و آرام چون باران بهاري بر دل غربت زدة آنان باريده اند و سنگ صبوري پرصلابت براي آنان بوده اند. بر بالينم حاضر شد و آرام گفت: به هوش آمدي برادر ! ، خدا را شكر .صفورا چه كسي است ! ؟ تعجب كردم و علت اين سؤال را جويا شدم . او گفت زماني كه مي خواستي به هوش بيايي ، مرتب نام صفورا ر ا تكرار مي كردي. من به آن پرستار جواب دادم كه اين نام دختركي است كه من در هنگام عزيمت به جبهه در حالي كه او از درد چشم به خود مي پيچيد به او اعتنايي نكردم و براي انجام ماموريت به منطقه آمدم . او از من پرسيد كه آن دختر با شما چه نسبتي دارد ؟ و من گفتم كه او دختر دو سالة من است.
احساس كردم صبح است و هنوز نمازم را نخواند ه ام. از آن پرستار تقاضاي خاك براي تيمم كردم و گفتم من هنوز نماز صبح را نخوانده ام. او گفت اولاً الان شب است و بايد نماز مغرب و عشاء را بخواني ، ثانيا شما مدت چهار روز بيهوش بوده اي و نماز نخوانده اي!
با تشنگي زيادي كه داشتم به نماز مشغول شدم . پس از نماز پرستار پرسيد سپاهي هستي يا بسيجي؟ و از كدام واحد هستي ؟ به او گفتم من ارتشي هستم . او ابتدا باور نكرد . من با لحن تندي گفتم شلوار مرا بدهيد .
پس از آن از جيب سمت راست شلوار كارت شناسايي خودم را كه آغشته به خون خشك شده بود بيرون آوردم و به او نشان دادم . او پس از رؤيت كارت اين مسئله را پذيرفت و از اينكه من متاثر شده بودم عذرخواهي كرد.
روزها مي گذشت. تعدادي از سربازان گروهان را كه مجروح بودند به بيمارستان انتقال مي دادند كه من با ديدن آنها بسيار خوشحال مي شدم و شايد از اينكه آنها به عنوان فرزندان معنوي در كنارم بودند خوشحال و شادمان بودم .
بدترين اوقات بيمارستان براي يك مجروح غريب در يك شهرستان بدون آشنا،هنگام غروب است كه گويي تمام غم هاي عالم بر دل انسان سنگيني مي كند .
تصميم گرفتم موضوع را به خانواده ام بگويم . ابتدا با برادرم كه دانشجوي تربيت معلم بود صحبت كردم و آدرس بيمارستان را به او دادم . چند روز بعد برادرم همراه يكي از آشنايان به بيمارستان آمد . ابتدا از فاصل ة تقريباً چهار متري مرا نشناخت، خيلي ضعيف شده بودم، او صورت مرا بوسيد و بدنم را وارسي كرد ، آن گاه شروع به صحبت و احوال پرسي نمود.
يازده ماه براي بهبود جراحت من سپري شد و در نهايت به معلوليت دست راستم منجر گرديد.خدا را شكر مي كنم كه بهترين سال هاي عمر من در دوران جبهه و جنگ گذشت. بحمدالله راضي هستم و شاكر. و هر آنچه دوست خواهد همان خواهد شد.
***
ما شكوه ز دوست قدر مويي نكنيم
گويند ز دوست آرزويي بطلب
او مقصد ماست رو به سويي نكنيم
جز دوست ز دوست آرزويي نكنيم
در تاريخ 31تیرماه 1367كه مصادف با پذيرش قطعنامه 598 از طرف ايران بود، جهت ادامة درمان به تهران رفته بودم كه پس از هجوم سنگين عراق به مرزهاي م يهن اسلامي عليرغم اينكه توان و رمقي برايم نمانده بود ، به منطقة عمليات اعزام شدم و به مدت يك هفته در منطق ة مريوان و ارتفاع 1500 و ارتفاع قولنجان ماندم . در همين ايام بود كه شهيد نصر اصفهاني كه در آن زمان فرماندهي گروهان دوم از گردان 127 را عهد ه دار بود در ار تفاع 1500 به شدت مجروح گشت كه همين جراحت منجر به شهادت اين عزيز در 75 گرديد . خداوند همة شهداي اين مرز و بوم و شهداي ارتش و شهداي اسلام را قرين رحمت و مغفرت خود قرار دهد.