0

آشنایی با آیت الله غرویان امام جمعه نیشابور با حکم امام خمینی(ره)

 
movood424
movood424
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 87
محل سکونت : حراسان رضوي

آشنایی با آیت الله غرویان امام جمعه نیشابور با حکم امام خمینی(ره)

|319|

غرويان - عبدالجواد

نام: عبدالجواد

شهرت: غرويان

زادگاه: نيشابور

نام پدر: محمدرضا

سال تولد: 1305شمسى

مسئوليّت: امامت جمعه نيشابور، نمايندگى مجلس خبرگان رهبرى در دوره اوّل و دوم از استان خراسان.


|321|

آیت الله عبدالجواد غرویان


تولد و دوران كودكى
دوران تحصيل
عوامل مؤثر در شكل گيرى اخلاقى
آثار و تأليفات
تدريس
فعّاليّت‏هاى مبارزاتى و سياسى
آشنايى با رهبر كبير انقلاب حضرت آيةاللّه العظمى الخمينى(ره)
تأسيس مدرسه بعثت و تربيت نوآموزان و طلّاب
فعّاليّت‏هاى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى
خاطرات دوران جنگ
نمايندگى مجلس خبرگان

تولد و دوران كودكى

اين‏جانب به سال 1305شمسى در شهر نيشابور درخانه‏اى بسيار فقيرانه و عارى از همه تجمّلات و زرق و برق مادّى متولد شدم.

پدرم به نام ملّا محمدرضا غرويان فردى بود كه در امور دينى و اعمال عبادى بسيار موفق و اهل مسئله و قارى قرآن و نوافل آخر شب بود. شغل او صبّاغى (رنگ رزى) بود، معمولاً نخ و كرباس‏هايى كه با دستگاه (فَرَت) بافته مى‏شد را رنگ مى‏كرد و با درآمد كمى كه داشت با قناعت روزگار را مى‏گذرانيدم. او به باغ دارى علاقه وافرى داشت. باغى را كه داراى انگور و سردرختى بود خريده بود و از ميوه‏هاى آن باغ، علما و اقوام و دوستان را بهره‏مند مى‏نمود. او صداى خوشى داشت و در شب‏هاى زمستان كه از چايى و غذا فارغ مى‏شد كتاب‏هاى فارسى اخلاقى، تاريخى، روايى و احياناً شعرى كه داشت با صداى خوش و آهنگ دل‏نشينى مى‏خواند و در آخر به ذكر مصيبت حضرت سيّدالشّهدا(ع) مى‏پرداخت خود گريه مى‏كرد و جمع ما را به گريه مى‏آورد. او با علماى شهر محشور بود و گاهى از آنان ضيافت مى‏كرد.

مادرم به نام خديجه زن مؤمنه و عارفه‏اى بود كه رشحه‏اى از عرفان را دارا بود و به مناسبت هر موضوعى شعرى مى‏خواند. گاهى در شب‏ها در گوشه‏اى خارج از كرسى مى‏نشست و لباس‏هاى برادران و خواهرانم را -كه مجموعاً شش نفر بوديم - وصله مى‏زد و با خود زمزمه مى‏كرد و به اشعار سعدى و حافظ متمثّل مى‏شد. او قصه‏هاى


|322|

قرآن را خوب نقل مى‏كرد و در امور زندگى بسيار ظريف كار، مدير، مدبّر و قانع بود و زندگى ما را با آن درآمد كم به خوبى اداره مى‏نمود كه ما فرزندان حالت قناعت و شوق به قرآن، نماز و مجالس دينى را از اين مادر و پدر آموخته بوديم. آن‏ها چون عنايتى به تربيت فرزندانشان داشتند بنده را از حدود شش سالگى به مدرسه فرستادند و در ايّام‏تعطيلى مدارس در تابستان به مكتب‏هاى مرسوم آن زمان مى‏بردند كه كتاب‏هاى‏متداول آن مكتب‏ها مانند كتاب صد كلمه، عاق والدين، موش و گربه، استغفراللّه وامثال اين‏ها را بخوانم. پدرم كه اشعار كتاب نصاب الصبيان را از حفظ داشت براى‏من مى‏خواند و لغات او را معنا مى‏نمود تا اين‏كه دوره دبستان بنده به اتمام رسيد.

دوران تحصيل

دوره دبستان كه به آخر رسيد مدّت دو سال در دكان عطّارى و بقّالى شاگردى كردم‏و در اين ميان شب‏ها كتاب‏هاى حماسى آن زمان را (مانند رستم نامه، شيرويه(هفت جلد)، حيدربك، فلك ناز، اميرارسلان) مى‏خواندم. در دكان كه بودم گاهى مى‏ديدم طلبه كوچكى هم سن خودم عمامه تميز سفيدى بر سر و عبا و قباى مرتّبى در بر دارد، شوق طلبگى در وجودم قوّت مى‏گرفت تا عاقبت شاگردى را ترك گفتم و در مدرسه گلشن كه تحت سرپرستى حجّةالاسلام والمسلمين جناب حاج شيخ محمد حسين نجفى اداره مى‏شد وارد شدم. روزها دو سه ساعتى به پدرم كمك مى‏كردم و اغلب شب‏ها را در مدرسه مى‏خوابيدم. خداوند متعال شوقى به من عنايت كرده بود كه در مدّت كوتاهى جامع المقدّمات را تمام نمودم و كتاب سيوطى و شرح مختصر را شروع كردم و در وسطهاى كتاب سيوطى بودم كه كتاب شرح نظّام را نيز درس گرفتم و در طى همه اين درس‏ها آن‏چه را كه درس گرفته بودم تدريس مى‏نمودم.


|323|

در آن زمان مرحوم حاج شيخ محمدرضا محقق - كه اديبى كامل و سخن‏ورى توانا بود - براى ما درس سيوطى مى‏گفت: او خود چون داراى مناعت نفس بود و نمى‏خواست كه از سهم امام استفاده كند صفات و ملكات عالى او در شاگردانش اثر مى‏گذاشت كه اگر دو سه روزى در ايّام طلبگى گرسنه مى‏مانديم و يا سختى‏هاى ديگر بر ما فشار مى‏آورد حاضر نبوديم پيش كسى اظهار نماييم. حاج شيخ محمد رضا محقق، مبارزى نستوه بود كه با صوفى‏ها و بهائى‏ها و مردم متحجّر هميشه در ستيز بود و ما در حقيقت روحيّه مبارزه با مرام‏هاى باطل و ناپسند را از او گرفتيم و اين روحيّه سر منشأ مبارزات بعدى من شد.

زمانى كه وارد مشهد مقدّس شدم در مدرسه ميرزا جعفر حجره گرفتم مدّت كوتاهى به درس مغنى اديب رفتم، ولى درس او را نسبت به درس حاجى محقق نپسنديدم؛ امّا درس آيةاللّه خزعلى در مدرسه نوّاب مورد پسندم شد و از آن زمان دوستى بنده با آيةاللّه خزعلى برقرار شد كه تتمّه مغنى و مطوّل را در نزد ايشان خواندم و كتاب كبرى‏ فى المنطق و حاشيه ملّاعبداللّه را پيش آقاى سيّدى كه با آقاى خزعلى هم درس و هم مباحثه بودند، خواندم.

پس از اتمام ادبيّات وارد كتاب‏هاى فقهى و اصولى شدم. كتاب معالم، شرح لمعه و مقدارى از قوانين را در درس حاج ميرزا احمد مدرّس كه مايه افتخار حوزه علميّه مشهد بودند، تمام نمودم.

مكاسب، رسائل و كفايه را نزد اساتيد فرا گرفتم؛ مانند حاج شيخ على اكبر صدرزاده و آيةاللّه حاج شيخ هاشم قزوينى و در مدّت كوتاهى حاج شيخ كاظم دامغانى و نيز مقدارى از مكاسب را از آيةاللّه آقا ميرزا جواد آقا تهرانى - اعلى اللّه مقامهم - كه اين بزرگان در تقوا و گريز از علقه هاى مادّى معروف بودند.

پس از طى مراحل سطوح فقه و اصول در درس خارج آيةاللّه آقاميرزا جوادآقا تهرانى شركت كردم. معظّم‏له به عنوان درس خارج ابتداءاً يك دوره اصول منقّح را به


|324|

طور مختصر بيان نمودند و تشريح فروعات آن را موكول نمودند به بعد و فرمودند: «در خلال بحث‏هاى فقه، وارد بحث‏هاى اصولى خواهيم شد». از اين رو، درس ايشان مختص در فقه نبود، گاهى چند روز فقه بود گاهى به مناسبت يك موضوع اصولى چند روز اصول را مطرح مى‏نمودند. بنده ساليانى كه در مشهد مقدّس بودم درس ايشان را ترك نكردم و تقريباً هم‏زمان با درس ايشان از فقه حضرت مستطاب فقيه كامل آيةاللّه حاج شيخ حسنعلى مرواريد - حفظه‏اللّه - استفاده مى‏نمودم كه مبانى فقه و اصول بنده در خدمت اين دو بزرگوار پايه گرفت تا زمانى كه حضرت آيةاللّه ميلانى - قدس‏اللّه‏سرّه‏الزكى - وارد مشهد مقدّس شدند.

بنده مدّت‏ها در درس فقه ايشان كه شب‏ها در مسجد جامع گوهرشاد افاده مى‏نمودند، شركت مى‏كردم و تا زمان رحلت آن مرد بزرگ درس ايشان را مغتنم مى‏شمردم.

عوامل مؤثر در شكل گيرى اخلاقى

همانا تربيت‏هاى صحيح پدر مادرى و روح قناعت و مناعت آنان و روش زندگى اساتيدم بود كه قبل از آن‏كه در شكل گيرى علمى بنده مؤثر باشند، در شكل گيرى اخلاقى بنده موثر بودند. بنده كم‏تر كسى را ديده‏ام كه حالت تقوا و زهد و تواضع و فروتنى و دنياگريزى او مانند آيةاللّه تهرانى و حاج شيخ هاشم قزوينى و حاج شيخ مجتبى قزوينى و يا آيةاللّه ميلانى باشد. آنان علاوه بر جهات علمى و فقاهتى داراى كرامت‏هاى نفسانى و عرفان الهى و اهل دعا و استغفار و كثرت تضرّع و زارى و اهل تهجّد بودند و با همه اين احوال از ريا به‏دور بودند حالات خوش آن بزرگان كه از نظر زندگى با فرش‏هاى كم قيمت و منزل‏هاى محقّر و خوراك‏هاى ساده به سر مى‏بردند سبب شده بود كه همه بزرگان و فضلا و طلّاب به آنان عشق مى‏ورزيدند و آنان را براى خود الگو مى‏گرفتند.


|325|

آثار و تأليفات

در باره تأليفات و تحقيقات علمى بايد بگويم كه بنده با وجود بزرگانى كه اهل تأليف و تحقيق بوده و مى‏باشند، خود را لايق نمى‏ديدم چيزى تأليف كنم، ولى بعد از رحلت آيةاللّه ميرزا جواد آقا تهرانى مكرّر دوستان از بنده سؤال مى‏كردند كه تو سال‏هاى متمادى با ايشان مأنوس بودى، خاطرات خودت را هر چه از استاد دارى نقل كن تا در مجلّه‏اى و نوشته‏اى بياوريم، بنده استنكاف مى‏كردم، چون اصرار بعضى را ديدم بر اين شدم كه خودم در باره معظّم‏له چيزى بنويسم و از خداوند بزرگ و روح بلند خود استاد مدد جستم و نوشته كوچكى به‏نام جلوه‏هاى ربّانى در حالات آيةاللّه تهرانى را تأليف نمودم كه به چاپ رسيد و مورد استقبال فراوان علاقه‏مندان و مشتاقان قرار گرفت و اينك سفارش مى‏كنم كه هر كس آن كتاب را نديده از قم انتشارات شفق تهيّه كند و بخواند كه لذت بخش خواهد بود.

استقبال گرم به آن كتاب سبب شد كه تصميم بگيرم چيزهايى را كه در باره قرآن كريم متفرّقاً يادداشت كرده بودم همه را بازنويسى كنم و به صورت كتابى درآورم، از اين‏رو، اين اثر ناچيز هم به نام جلوه‏هاى قرآنى يا نردبانى به سوى عالم انوار به اتمام رسيد كه آن هم در قم انتشارات نبوغ به طبع رسيده است.

و كتاب سومى كه مجموعه درس‏هايى است كه براى بعضى از دوستان اهل علم و جمعى ديگر از علاقه‏مندان گفته‏ام به نام ذرّه خاكى يا انسان متعالى كه از خودِ نام پيدا است كه مسير انسان را از زمان تولد تا زمان مرگ و عالم بعد از مرگ تا دروازه عالم آخرت ترسيم نموده است و اين كتاب هم آماده چاپ است.

تدريس

بنده از همان زمانى كه مشغول تحصيل علم عربى شدم از ادبيّات گرفته تا فقه و


|326|

اصول، معمولاً هر كتابى را كه درس گرفتم تدريس نموده‏ام و اين مرام بنده بوده از اوّل صرف مير تا مكاسب و رسائل و تا زمانى كه در مشهد مقدّس بودم، معمولاً روزى سه درس مى‏گفتم؛ ولى از آن روز كه امامت جمعه نيشابور را پذيرفتم كارها يكى پس از ديگرى رو به رويم قرار گرفت و مخصوصاً كه حضور در جبهه‏ها و كمك رسانى به رزمندگان را وظيفه مقدّم خود دانستم كه بر تدريس ترجيح مى‏دادم.

پس از پايان جنگ تحميلى، بار ديگر در حوزه نيشابور مشغول تدريس كتاب شرح لمعه و مكاسب شدم.

دورانى كه در مشهد مقدّس به درس و بحث اشتغال داشتم با پشتيبانى و مساعدت آيةاللّه مرواريد مدرسه علميّه‏اى به نام مدرسه بعثت تأسيس كردم كه از صرف مير شروع شد و بحمداللّه طلّاب خوبى در آن تربيت شدند كه وارد درس خارج گشتند، بنده خيال مى‏كنم كه اگر عملى خداپسندانه داشته باشم تربيت همان طلّاب مى‏باشد وبس.

 

فعّاليّت‏هاى مبارزاتى و سياسى

ايّامى كه پنجم ابتدايى را تمام كرده بودم و به عنوان شاگردى در نزديكى مدرسه گلشن در مغازه‏اى كار مى‏كردم و ضمناً در بين‏الطلوعين از اوّل صرف مير درس مى‏گرفتم، با طلبه‏ها آشنا شده بودم. روزى وارد مدرسه شدم ديدم طلبه‏ها اطلاعيه‏اى را كه برتنه درخت توتى زده شده بود قرائت مى‏كردند و به هم نگاه مى‏نمودند، بنده جلو رفتم ديدم اطلاعيه به‏نام (صداى نجف) از مرحوم شهيد نوّاب صفوى بود. جمله‏اى كه به ياد نگه داشتم و در دل انسان اثر مى‏گذارد اين است:

«اى مردم شريف ايران! ما در نجف حاضر نشديم كه جسد خبيث رضا شاه از آسمان نجف بگذرد، شما چه طور حاضر شديد كه در خاك ايران دفن گردد».

بنده غايبانه به نوّاب صفوى عشق مى‏ورزيدم و محبّت او دلم را گرفته بود تا اين‏كه


|327|

صداى منحوس احمد كسروى بلند شد و نوّاب صفوى وارد ايران شد كه شرّ و فساد آن ملعون را از سر مردم كم كند.

نوّاب پس از كشتن احمد كسروى مدتى در نيشابور به سر مى‏برد با اين‏كه در صدد گرفتن او بودند، ولى او به مسجد مى‏رفت به مدرسه مى‏آمد و براى اساتيد مدرسه و طلبه‏هاى بزرگ سخنان داغى در ستيزه با شاه و دارو دسته‏اش بر زبان جارى مى‏كرد. او هنگام سخن‏رانى، فانى در محبّت اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود. شال سبزى در كمر و عصاى ظريفى در دست داشت كه عصا هم‏آهنگ سخنانش بالا و پايين مى‏رفت و چنان شيرين سخن مى‏گفت كه دل همه را صيد مى‏نمود.

ديدن نوّاب و حالات خوش او در شكل بخشيدن روحيّه مبارزاتى در بنده اثر گذاشت كه هميشه مايل بودم با نوّاب و امثال او باشم و با دشمنان اسلام و قرآن بجنگم.

آشنايى با رهبر كبير انقلاب حضرت آيةاللّه العظمى الخمينى(ره)

آشنايى با آن حضرت از آن زمان پيدا شد كه شنيدم فقيهى پارسا و زاهد داراى شجاعتى بى نظير به نام حاج آقا روح اللّه خمينى در قم در جريان انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى عليه رژيم كثيف پهلوى به پاخاسته و شاه را كه بعد از رحلت آيةاللّه العظمى بروجردى مى‏خواست نفس راحتى بكشد به ترس و اضطراب انداخته است، دلم براى ديدنش پر مى‏زد.

تا روزى با يكى از دوستان در بازار سرشور مشهد ناگهان ديديم كه سيّدى جليل‏القدر با قامتى بلند و استوار از آن سر بازار به طرف مسجد گوهرشاد مى‏آيد، هر كسى او را مى‏ديد، مى‏ايستاد و به او نگاه مى‏كرد، كسبه بازار در جلو دكان‏هاى خود مى‏ايستادند و به او احترام مى‏نمودند، دوستم به من گفت: «فلانى، حاج آقا روح اللّه خمينى است». ما دو نفر جلو رفتيم سلام كرديم، آقا جواب دادند و به ما محبّت


|328|

نمودند، فرداى آن روز در منزل آيةاللّه حاج شيخ على اكبر نوقانى كه جلسه هفتگى بود و نوعاً بزرگان و علماى عظام مى‏آمدند، رفته بودم آقايان علما در موضوعى با هم بحث مى‏كردند و اظهار نظر مى‏نمودند كه ناگاه ديدم امام وارد شد، تمام بزرگان و علما حركت كردند. امام كه نشست سكوت محضى همه را فرا گرفت. همه مبهوت جمال او بودند، امام نگاهى به يكايك جمع حاضر در جلسه نمود و دل همه را مى‏ربود و آرامش مى‏بخشيد.

نگاهش هر دلى تسخير مى‏كرد دل ديوانه را زنجير مى‏كرد[1]

اين بود تا زمانى كه مبارزات امام علنى شد و همه جا را گرفت و رژيم سفّاك پهلوى امام را ربود و به تهران برد، پس از آزادىِ امام و بازگشت به قم، ما جمعى از طلّاب در حدود 45 نفر با صلاحديد و رهبرى آيةاللّه مرواريد و آيةاللّه حاج شيخ مجتبى قزوينى با معيّت خودشان به ديدن امام آمديم و به طور نوبتى وارد اتاق امام شديم كه در آن ملاقات حضرت آيةاللّه خزعلى جمعيّت را معرّفى كرد. سپس امام سخنان گرمى در باره طلّاب مشهد مقدّس ايراد نمودند.

بنده و امثال بنده قدرتى در نفس خود پيدا كرديم كه مبارزات علنى را شروع نماييم. مسجد فقيه سبزوارى كه بنده در آن اقامه نماز مى‏كردم مركز مبارزه شده بود، نوعاً ساواكى‏ها شب‏ها با لباس‏هاى مبدّل مى‏آمدند كه در آن‏جا حركتى انجام نگيرد، در مدرسه ميرزا جعفر كه بنده درس مى‏گفتم و معروف شده بودم كه از نزديكان آيةاللّه تهرانى هستم، ساواكى‏ها هميشه در رفت و آمد بودند و مترصّد بنده بودند. روزى ديدم يكى از آن‏ها خود را به من رساند و پرسيد: «غرويان تو هستى؟» گفتم: آرى. گفت: «تو و جواد تهرانى (مقصودش آيةاللّه تهرانى بود) فردا خود را به اطلاعات شهربانى معرّفى كنيد». اين را گفت و رفت. بنده جريان را با بعضى از دوستان در ميان‏گذاشتم، ابتدا، مايل نبودم خودم را معرّفى كنم، امّا به توصيه دوستان


(1). مؤلّف اشعار فراوان دارد و اين بيت از آن اشعار است.


|329|

براى دفاع از موقعيّت و شخصيّت آيةاللّه تهرانى به اطلاعات شهربانى رفتم، پس از توهين و تهديد برگه‏اى مقابلم گذاردند تا تكميل كنم، سپس سراغ ميرزا جواد آقا را از من گرفتند، به آن‏ها اين گونه تفهيم كردم كه ايشان از اساتيد و مدرّسين بزرگ حوزه هستند و شأن ايشان اجلّ از اين است كه به شهربانى جلب شوند، به اين ترتيب اطلاعات شهربانى از جلب آيةاللّه ميرزا جواد آقاى تهرانى منصرف شد.

تأسيس مدرسه بعثت و تربيت نوآموزان و طلّاب

نكته‏اى كه براى طلّاب امروزى مى‏تواند سرمشق خوبى باشد، اين است كه تحصيل با مبارزات دينى و فرهنگى منافاتى ندارد؛ چه اين‏كه در مدرسه بعثت - كه خودم تأسيس كرده بودم - طلبه‏هاى مبارز و سياست شناس با اين كه در همه تظاهرات و سخن‏رانى‏هاى حضرت آيةاللّه طبسى، مقام معظّم رهبرى و شهيد هاشمى نژاد شركت مى‏كردند، ولى در عين حال از همه بهتر درس مى‏خواندند و نوعاً افرادى باسواد و مبارز بودند. علاوه بر اين، مسجد فقيه سبزوارى واقع در كوى طلّاب كه بنده اقامه نماز مى‏كردم، به مركز مبارزه تبديل شده بود و اعلاميه‏هاى امام به‏طور مرموزى در ميان نمازگزاران پخش مى‏شد و مأموران نمى‏فهميدند كه چگونه پخش شده است و همه را از من مى‏دانستند. يادم نمى‏رود كه شبى بعد از سلام نماز يكى از همين مأموران اعلاميه‏اى در دست داشت و آمد كنار من نشست و گفت: «در اين اعلاميه كه به شخص اوّل مملكت توهين شده، در مسجد شما پخش شده و تو كه امام جماعت هستى مسئولى». بنده بلافاصله با صداى بلند گفتم: آى مردم! به اين مرد نگاه كنيد اعلاميه‏اى كه به شخص اوّل مملكت توهين شده است در دست او است و به من مى‏گويد: تو مسئول‏اى؟ آيا من مسئول‏ام يا اين مرد كه چنين اعلاميه‏اى در دست دارد؟ او فوراً از مسجد فرار كرد. خلاصه با همه مبارزات به لطف الهى نه تبعيد شدم و نه به زندان افتادم و نه كتكى خوردم و خودم را در حرز و حفظ حضرت رضا(ع) مى‏ديدم.


|330|

اين به سبب حرزى است كه از آن‏حضرت نقل شده و بنده آن را هميشه، با خود داشته و دارم.

فعّاليّت‏هاى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى

در اواخر سال 1360شمسى بود كه حضرت آيةاللّه طبسى كه بنده را خوب مى‏شناخت مرا به حضور طلبيد وقتى كه به خدمتشان رسيدم فرمود: «ما يك لباس پرافتخارى براى شما بريده‏ايم و آن امامت جمعه نيشابور است». بنده عذر آوردم كه من در اين‏جا مشغول مبارزه هستم، دو سه تا درس مى‏گويم، مسجد را اداره مى‏كنم، مدرسه بعثت را دارم، فرمودند: «از نيشابور جمعى زياد از روحانى و غير روحانى آمده‏اند و متقاضى امام جمعه هستند و اكثراً شما را اسم مى‏برند و من هم كه شما را خوب مى‏شناسم وظيفه مى‏دانم كه قبول كنيد». خلاصه كار را بر من حتم كردند و بالاخره به نيشابور منتقل شدم.

خاطرات دوران جنگ

از همان دوران اوّل جنگ، از مشهد مقدّس به جبهه اعزام شدم در نيشابور تمام همّت بنده در كمك رسانى مالى و انسانى به جبهه بود و خودم مرتّب در جبهه‏ها حاضر مى‏شدم. پشتيبانى مردم نيشابور از رزمندگان، در دوران دفاع مقدّس بعد از مشهد مقدّس بالاترين رتبه را به خود اختصاص داده بود. از اين‏رو، پس از مشهد بيش‏ترين شهيد را نيشابور دارد. گرچه مردم شريف نيشابور، مردمى خوب و فداكار بودند، ولى تبليغات يك امام جمعه و حضور مستمر او نيز بى اثر نبود.

نمايندگى مجلس خبرگان

پيش از دوره اوّل مجلس خبرگان رهبرى زمزمه‏ها بلند شد كه بايد كسانى


|331|

عضويّت در مجلس خبرگان بشوند كه حقيقت ولايت را به طور كلّى و ولايت فقيه را در زمان غيبت كبرى‏ به طور جزئى درك كرده باشند تا بتوانند مسائلى را كه در ارتباط رهبرى محور بحث‏هاى مجلس خبرگان است بفهمند و نظر بدهند. براى اين موضوع، حضرت مستطاب جناب آيةاللّه طبسى و جمع ديگرى از علما و انقلابيون به بنده اصرار كردند كه از استان خراسان كانديدا بشوم و چون يكى از شرايط كانديدا شدن در آن مجلس، اجتهاد بود، آقايان حضرت آيةاللّه شيرازى، آيةاللّه مرواريد و آيةاللّه فلسفى كتباً صلاحيّت بنده را تأييد كردند و بنده با اين‏كه خود را لايق اين كار نمى‏ديدم احساس وظيفه نمودم و قبول كردم. پس از رأى گيرى وارد مجلس شدم و در دوره دوم نيز به دلايلى احساس وظيفه‏ام شدّت پيدا كرد بار ديگر، كانديدا شدم و در مجلس حضور يافتم.

در طول اين دوران آن‏چه از همه دردناك‏تر بود ارتحال حضرت امام(ره) بود كه غم او از دل‏ها بيرون نخواهد شد و مردم مثل او را نخواهند ديد، چه اين‏كه ابعاد وجودى او را زبانى و قلمى نتواند گفت.

بى بيان است زبان از گفتن‏ ناتوان است قلم از رفتن

و شرح خدماتش را تاريخ نتواند نوشت. رفعه اللّه إلى محلّ قدسه وجعله فى كنوز رحمته فى حضرة أكرم خلقه محمد و أهل بيته صلوات اللّه عليهم أجمعين.

ولى بايد گفت كه سنّت سنيّه و رحمت واسعه پروردگار، اين امت غم‏زده به پاخاسته و فداكار را بدون رهبر نگذاشت و با انتخاب حضرت آيةاللّه خامنه‏اى - مدّظلّه‏العالى - بزرگ‏ترين تسليت را به مردم گفت و آب سردى بر دل‏هاى سوخته دوستان پاشيد و آتشى سوزان بر دل‏هاى خشك دشمنان افروخت، دل مضطرب دوستان را آرامش بخشيد و قلب اميدوار دشمنان را مضطرب ساخت.

آرى، در آن جلسه كه بحث از رهبرى بعد از امام مطرح شد، روشن بود كه دستى از غيب به كمك آمده و ناخدايى نامرئى اين كشتى متلاطم را به ساحل نجات هدايت


|332|

مى‏كند. آن‏گاه كه هماى سعادت و عزّت امت بر دوش با كفايت سيّد جليلى از خاندان عصمت و طهارت نشست مژده‏اى به امت غم‏ديده رسيد كه اين كشتى نجات بى ناخدا نخواهد بود و حضرت نوحى(ع) به نام سيّد على خامنه‏اى زمام آن را در دست با كفايت خود گرفته و بر بلنداى كوه جودى قرارش مى‏دهد و از آسمان ولايت صدايى به گوش مى‏رسد كه هلاكت باد مرقوم ستمگر را.

«و قيل يا ارض ابلعى ماءك و ياسماء أقلعى و غيض الماء وقضى الأمر و استوت على الجودىّ و قيل بعداً للقوم الظالمين».[1]


(1). هود(11) آيه 45.

 

منیع: ستاد نماز جمعه نیشابور

جمعه 24 دی 1389  12:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها