طاهره، خواهر کوچولوی طاها، توی حیاط سه چرخه سواری می کرد. ناگهان گربه ای از روی دیوار توی حیاط پرید. طاهره ترسید و جیغ کشید.
طاها صدای طاهره را شنید و به حیاط رفت. او داد زد و به گربه گفت: گربه ... گربه گم شو... گربه برو...
از داد و فریاد طاها گربه بیچاره ترسید و فرار کرد.
مادر که صدای طاها را شنید به او گفت: پسرم. گربه ها خیلی ترسو هستند. لازم نبود این قدر داد و فریاد کنی.
لازم نبود به او فحش بدهی و حرف زشت بزنی.
طاها جان گفت: مامان جان! من که به یک آدم فحش ندادم. به یک گربه فحش دادم.
مادر گفت: تو حتی به حیوانات هم نباید حرف زشت بزنی. یک روز حضرت عیسی از راهی می گذشت به حیوانی رسید. به آن حیوان گفت: برو کنار. برو به سلامت. به حیوان هم کنار رفت.
دوستان حضرت عیسی گفتند: چرا با این حیوان این همه محترمانه حرف زدید؟
حضرت عیسی گفتند: چون من باید مهربان باشم. حتی با حیوانات. من دوست ندارم زبانم به فحش دادن عادت کند.
پسرم! کسی که به حیوانات فحش می دهد. کم کم عادت می کند و به آدم ها نیز راحت فحش می دهند.
امام علی در مورد ادب می فرمایند: