0

پیشکش

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پیشکش

 

ما سه تا برادر بودیم: صالح، عابد و طاهر. ما در شهر قم زندگی می کردیم. یک اسب قوی و یک کارگاه کوچک داشتیم...

 

پیشکش

 کار ما عصاری بود. یعنی از دانه هایی مثل کنجد، روغن می گرفتیم. به همین خاطر مردم به ما عصار می گویند.

یک روز اسماعیل، یکی از دوستان ما به دیدنمان آمد. اسماعیل گفت: من دارم به خراسان می روم تا امام رضا را ببینم.

ما هم یک شیشه روغن به او دادیم تا به عنوان پیشکش به امام برساند.

اسماعیل با شتر به خراسان رفت. یک سال بعد از سفر خراسان برگشت. برادرم صالح گفت: زود باشید باید به دیدن اسماعیل برویم.

سر و صورتمان را شستیم ، لباس هایمان را عوض کردیم و به مهمانی او رفتیم.

اسماعیل به خوش حالی جلو آمد وگفت: راستش ، هدیه شما را مامورهای خلیفه ی ستمگر از من گرفتند و اجازه ندادند به دیدن امام بروم. اما من خدمت کار امام رادیدم. ماجرای پیشکش شما را برایش تعریف کردم. خدمت کار هم به امام گفت.امام هم هدیه هایی برای شما فرستادند. البته هدیه های ایشان متفاوت است.

اول این که برای همه شیعیان دعا کردند. بعد هم به همه دوستان سلام  رساندند و این دو حدیث را گفتند:

پاکیزه بودن از اخلاق پیامبران است.

دوست هر کس عقل او و دشمنش،نادانی اوست.

 ما به یک دیگر نگاه کردیم  از این که امام خواسته بودند با مهربانی جواب محبت ما را بدهند. خوش حال باشیم.

پنج شنبه 6 تیر 1398  12:58 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها