شعر درباره گل
نیینى باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بود بى صبر و بى خواب
گهى پیراید او را گه دهد آب
گهى از بهر او خوابش رمیده
گهى خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزى برو گل بار بیند
نبینى آنکه دارد بلبلى را
که از بانگش طرب خیزد دلى را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و کش
بدان امید کاو بانگى کند خوش
نبینى آنکه در دریا نشين
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بى خور و بى خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمنى بیند نه با آن
گهى از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودى بیابد زانچه دارد
نبینى آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزى رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آهن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهرى شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به سرو بوستانى
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پندارى که هر روزش بهارست
ترا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به گلزار خزانى
برهنه گشته و بى بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همى دارم امید روزگارى
که باز آید ز مهرش نوبهارى
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
دو چندان کز منست امیدوارى
ز تو بینم همى نومیدوارى
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توى همچون هوا با ابر و باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توى قارون بى بخشایش و زفت
همى گویم به درد و زین بتر نیست
که جز گریه مرا کاری دیگر نیست
چه بیچاره بود آن سو گوارى
که جز گریه ندارد هیچ کارى
چو بیمارم که در زارى و سستى
نبرّد جانش امید از درستى
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدى امیدت ناورد بار
همى گویم به پاسخ تا به جاوید
به امیدم به امیدم به امید...
فخرالدین اسعد گرگانی