34- إِنَّ هؤُلاءِ لَیَقُولُونَ
35- إِنْ هِىَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولى وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِینَ
36- فَأْتُوا بِآبائِنا إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ
ترجمه:
34 ـ اینها]مشرکان[مى گویند:
35 ـ مرگ ما جز همان مرگ اول نیست و هرگز برانگیخته نخواهیم شد.
36 ـ اگر راست مى گوئید پدران ما را (زنده کنید) وبیاورید)تاگواهى دهند(
**********
تفسیر:
جز همین مرگ، چیزى در کار نیست!
بعد از ترسیم صحنه اى از زندگى فرعون و فرعونیان، و عاقبت کفر و انکارشان در آیات گذشته، بار دیگر سخن از مشرکان به میان مى آورد، و تردید آنها را در مسأله معاد، که در آغاز سوره آمده بود، به شکل دیگرى چنین بازگو مى کند: اینها (مشرکان) مى گویند(إِنَّ هؤُلاءِ لَیَقُولُونَ)
**********
مرگ ما جز همان مرگ اول نیست، و ما هرگز بار دیگر زنده نخواهیم شد(إِنْ هِىَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولى وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِینَ).(1)
و آنچه محمّد(صلى الله علیه وآله)، پیرامون معاد و حیات بعد از مرگ وپاداش و کیفر و بهشت و دوزخ مى گوید، هیچ کدام واقعیت ندارد، اصلاً حشر و نشرى در کار نیست!
در اینجا سؤالى پیش مى آید که چرا مشرکان،تنها بر مرگِ نخست تکیه مى کنند؟ که مفهومش، عدم وجود مرگ دیگرى بعد از این مرگ است ، در حالى که منظور آنها، نفى حیاتِ بعد از مرگ مى باشد، نهانکارِ مرگ دوم، و به تعبیر دیگر، انبیاء خبر از حیات بعد از مرگ مى دادند نه خبر از مرگ دوباره.
در پاسخ مى گوئیم: منظور، عدمِ وجودِ حالت دیگرى بعد از مرگ است، یعنى ما فقط یک بار مى میریم و همه چیز تمام مى شود و بعد از آن نه حیات دیگرى است و نه مرگى، هر چه هست، همین یک مرگ است. (دقت کنید).(2)
در حقیقت، مفهوم این آیه شباهت زیادى با مفهوم آیه 29 سوره انعام دارد که مى گوید: وَ قالُوا إِنْ هِىَ إِلاّ حَیاتُنَا الدُّنْیا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِینَ: آنها گفتند: چیزى جز این زندگى دنیاى ما نیست; و ما هرگز برانگیخته نخواهیم شد!
**********
سپس، سخن آنها را نقل مى کند که براى اثبات مدعاى خود، به دلیل واهى و بى اساسى دست زده مى گفتند: اگر راست مى گوئید که بعد از مرگ، حیاتى در کار است، پس پدران ما را زنده کنید و نزد ما بیاورید، تا بر صدق گفتار شما گواهى دهند! (فَأْتُوا بِآبائِنا إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ).
بعضى گفته اند: گوینده این سخن ابوجهل بود، رو به سوى پیامبر(صلى الله علیه وآله) کرد گفت: اگر راست مى گوئى،جدت قصى بن کلاب را زنده کن; چون او مرد راستگوئى بود، تا درباره حوادث بعد از موت از او سؤال کنیم.(3)
بدیهى است، اینها همه بهانه بود، گر چه سنت الهى بر این نیست که مردگان را در این جهان زنده کند، تا اخبار آن جهان را به این جهان آورند، ولى به فرض که چنین کارى از سوى پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) صورت مى گرفت،باز این بهانه جویان نغمه دیگرى ساز مى کردند، و آنرا مثلاً سحرِ دیگرى مى نامیدند، همانگونه که بارها معجزه خواستند، و پیامبر(صلى الله علیه وآله) به آنها ارائه داد، در عین حال انکار کردند.
**********
نکته:
عقیده مشرکان درباره معاد
مشرکان، مخصوصاً مشرکان عرب، رویّه واحدى در مسائل اعتقادى خود نداشتند، و در عینِ اشتراک در اصل عقیده شرک، در خصوصیاتِ اعتقادى بسیار متفاوت بودند:
گروهى نه خدا را قبول داشتند و نه معاد را، اینها کسانى هستند که قرآن سخن آنان را چنین نقل مى کند: ما هِیَ إِلاّ حَیاتُنَا الدُّنْیا نَمُوتُ وَ نَحْیا وَ ما یُهْلِکُنا إِلاَّ الدَّهْرُ: چیزى جز همین زندگى دنیاى ما در کار نیست; گروهى از ما مى میرند و گروهى جاى آنها را مى گیرند; و جز طبیعت ما را هلاک نمى کند!.(4)
جمع دیگرى خدا را قبول داشتند و بت ها را شُفَعاى درگاه او مى دانستند، اما معاد را منکر بودند، همان کسانى که مى گفتند: مَنْ یُحْىِ الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِیمٌ: چه کسى این استخوان ها را زنده مى کند در حالى که پوسیده است؟(5) آنها براى بت ها حج به جا مى آوردند، و قربانى مى کردند، و معتقد به حلال و حرام بودند، و اکثر مشرکان عرب در این زمره جاى داشتند.
ولى شواهد متعددى در دست است که نشان مى دهد، آنها به نوعى بقاى روح معتقدبودند، خواه به صورت تناسخ و انتقال ارواح به بدن هاى تازه، یا به شکل دیگر.(6)
مخصوصاً اعتقاد آنها به پرنده اى به نام هامه معروف است، در داستان هاى عرب آمده است که در میان عرب، کسانى بودند که اعتقاد داشتند روح انسان پرنده اى است که در جسم او منبسط شده، هنگامى که از دنیا مى رود یا کشته مى شود، از جسم او بیرون مى آید و اطراف جسد او به صورت وحشتناکى طواف کرده، و در کنار قبر او ناله مى کند، و معتقدبودند: این پرنده در آغاز کوچک است، سپس بزرگ مى شود تا به اندازه جغد مى گردد ،و او دائماً در وحشت به سرمى برد، و جایگاهش خانه هاى خالى، ویرانه ها، قبرها و جایگاه کشتگان است!.
و نیز آنها معتقد بودند: اگر کسى مقتول شده باشد،هامه بر قبر او فریاد مى زند: اسْقُونِى فَإِنِّى صَدْیَةٌ!: سیرابم کنید که سخت تشنه ام!.(7)
اسلام، قلمِ بطلان بر تمام این عقائد خرافى کشید، و لذا در حدیث معروفى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل شده که فرمود: لا هامَةَ: هامه دروغ است.(8)
به هر حال، آنها گر چه عقیده به معاد و بازگشت انسان به زندگى بعد از مرگ نداشتند، ولى به نظر مى رسد به یک نوع تناسخ و بقاء ارواح قائل بودند.
ولى، معاد جسمانى به گونه اى که قرآن مى گوید، که خاک هاى انسان دو مرتبه جمع آورى شود و به حیات و زندگى جدیدى بازگردد، و روح و جسم،هر دو معادِ مشترک داشته باشند را، به کلى منکر بودند، نه فقط انکار مى کردند،بلکه، از آن وحشت داشتند، که قرآن با بیانات مختلفى آن را براى آنها توضیح داده و اثبات کرده است.
**********
1 ـ در این که مرجع ضمیر هى چیست؟ بعضى از مفسران آن رابه موتة برگردانده اند، که از سیاق کلام استفاده مى شود،بنابراین،معنى آیه چنین است: مَا الْمَوْتَةُ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولى (تفسیر تبیان و مجمع البیان و کشاف) در حالى که بعضى دیگر، مرجع ضمیر را عاقبة ونهایة دانسته اند، بنابراین، معنى چنین است: ما عاقِبَةُ أَمْرِنا إِلاّالْمَوْتَةِ الْأُولى (روح المعانى والمیزان) البته، از نظر نتیجه2
چندان تفاوتى در کار نیست.
2 ـ مفسران در تفسیر این جمله،احتمالات دیگرى نیز ذکر کرده اند که همه بعید به نظرمى رسد، ازجمله اینکه موته اولى را، به معنى موت قبل از حیات این جهان دانسته اند،بنابراین، مفهوم جمله چنین مى شود: مرگى که بعد از آن حیات است، تنها مرگى است که قبلاً داشتیم و همگى خاک بودیم، اما مرگِ دوم ما، هرگز حیاتى بعداز آن نیست.
3 ـ مجمع البیان، جلد 9، صفحه 66 و بعضى تفاسیر دیگر.
4 ـ جاثیه، آیه 24.
5 ـ یس، آیه 78.
6 ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 1، صفحه 119.
7 و 8 ـ بلوغ الارب، جلد 2، صفحه 311.
37-أَ هُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّع وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَکْناهُمْ إِنَّهُمْ کانُوامُجْرِمِینَ
38-وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لاعِبِینَ
39- ما خَلَقْناهُما إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لایَعْلَمُونَ
ترجمه:
37 ـ آیا آنها بهترند یا قوم تُبِّع و کسانى که پیش از آنها بودند؟! ما آنان را هلاک کردیم، چرا که مجرم بودند!
38 ـ ما آسمان ها و زمین و آنچه را که در میان این دو است به بازى (وبى هدف) نیافریدیم.
39 ـ ما آن دو را جز به حق نیافریدیم; ولى بیشتر آنان نمى دانند!
تفسیر:
آنها بهترند یا قوم تُبّع؟!
سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قرار دارد، از سرزمین هاى آباد و پربرکتى است که درگذشته مهد تمدن درخشانى بوده است، پادشاهانى برآن حکومت مى کردند که تُبّع (جمع آن تبابعه) نام داشتند، به خاطر این که مردم از آنها تبعیت مى کردند، و یا از این نظر که یکى بعد از دیگرى روى کار مى آمدند.
به هر حال، قوم تُبَّع جمعیتى بودند با قدرت و نیروى فراوان و حکومت پهناور و گسترده.
در آیات فوق، به دنبال بحثى که پیرامون مشرکان مکّه و لجاجت و انکار آنها نسبت به معاد آمده، با اشاره به سرگذشت قوم تُبَّع، آنها را تهدید مى کند که نه تنها عذاب الهى در قیامت در انتظارشان است،که دراین دنیا نیز سرنوشتى همچون قوم گنهکار و کافر تُبَّع پیدا خواهند کرد.
مى فرماید: آیا آنها بهترند، یا قوم تبّع، و کسانى که پیش از آنان بودند؟! ما آنها را هلاک کردیم، چرا که مجرم بودند(أَ هُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّع وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَکْناهُمْ إِنَّهُمْ کانُوا مُجْرِمِینَ)
روشن است که مردم حجاز از سرگذشت قوم تُبَّعک ه در همسایگى آنها مى زیستند کم و بیش اطلاع داشتند، و لذا در آیه،شرح بیشترى پیرامون آنها نمى دهد، همین اندازه مى گوید: بترسید از اینکه سرنوشتى همانند آنها و اقوام دیگرى که در گرداگرد شما، در مسیرتان به سوى شام و در سرزمین مصرنزدیک شما زندگى داشتند، پیدا کنید.
به فرض که شما قیامت را منکر شوید، ولى آیا مى توانید عذاب هائى را که بر این اقوام مجرم وسرکش نازل شد،انکار نمائید؟!.
منظور از الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِم، اقوامى همچون قوم نوح و عاد و ثمود است.
درباره قوم تُبَّعدر نکات، به خواست خدا بحث خواهیم کرد.
**********
سپس، بار دیگر به مسأله معاد باز مى گردد، و با استدلال لطیفى این واقعیت را اثبات کرده، مى گوید: ما آسمان ها و زمین و آنچه را در میان این دو است بیهوده و بى هدف نیافریدیم(وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لاعِبِینَ).(1)
آرى، این آفرینش عظیم و گسترده هدفى داشته است، اگر به گفته شما، مرگ نقطه پایان زندگى است، و بعد از چند روز، خواب و خور و شهوت و امیال حیوانى، زندگى پایان مى گیرد، و همه چیز تمام مى شود، این آفرینش لعب و لغو و بیهوده خواهد بود.
باور کردنى نیست که خداوند قادر حکیم، این دستگاه عظیم را تنها براى این چند روز زندگى زودگذر و بى هدف و توأم با انواع درد و رنج،آفریده باشد، این با حکمت خداوند هرگز سازگار نخواهد بود.
بنابراین، مشاهده وضع این جهان، نشان مى دهد که مدخل ودالانى است براى جهانى عظیم تر و ابدى،چرادر این باره اندیشه نمى کنید؟
این حقیقت را قرآن کراراً در سوره هاى مختلف بازگو کرده است.
در سوره انبیاء آیه 16 در همین زمینه مى گوید: وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لاعِبِینَ.
و در سوره واقعه آیه 62 مى گوید: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولى فَلَوْ لا تَذَکَّرُونَ:شما عالَم نخستین را دانستید; چگونه متذکر نمى شوید؟.
به هر حال، در صورتى آفرینش این جهان هدفدار خواهد شد، که جهان دیگرى پشت سر آن باشد، و به همین دلیل مکتب هاى الحادى و منکران معاد، معتقدبه بیهودگى و پوچى آفرینش هستند.
**********
سپس، براى تأکید این سخن مى افزاید: ماآندوراجزبهحقنیافریدیم(ما خَلَقْناهُما إِلاّ بِالْحَقِّ)
حق بودن این دستگاه ایجاب مى کند که هدف معقولى داشته باشد، و آن بدون وجود جهان دیگر ممکن نیست، به علاوه، حق بودن آن، اقتضاء دارد که افراد نیکوکار و بدکار یکسان نباشند، و از آنجا که در این جهان کمتر مشاهده مى کنیم، هر یک از این دو گروه جزاى مناسب کار خویش را دریابند، حق
ایجاب مى کند که حساب و کتاب و پاداش و کیفرى در جهان دیگرى در کار باشد، تا هر کس جزاى مناسب عمل خویش را بیابد.
خلاصه این که، حقدر این آیه، اشاره به هدف صحیح آفرینش و آزمایش انسان ها و قانون تکامل، و همچنین اجراى اصول عدالت است.
ولى غالب آنها این حقایق را نمى دانند ( وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لایَعْلَمُونَ).
چرا که اندیشه و فکر خود را به کار نمى گیرند، وگرنه دلائل مبدأ و معاد، واضح و آشکار است.
**********
نکته:
قوم تُبَّع چه کسانى بودند؟
تنها در دو مورد از قرآن مجید واژه تُبَّعآمده است، یکى در آیات مورد بحث، و دیگرى در آیه 14 سوره قآنجا که مى گوید:وَ أَصْحابُ الْأَیْکَةِ وَ قَوْمُ تُبَّع کُلٌّ کَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِیدِ: و اصحاب الایکه (قوم شعیب)، و قوم تبّع، هر یک از آنها فرستادگان الهى را تکذیب کردند و وعده عذاب درباره آنان تحقق یافت!
همان گونه که قبلاً نیز اشاره شد، تُبَّعیک لقب عمومى براى ملوک و شاهان یمنبود، مانند کسرىبراى سلاطین ایران، و خاقان براى شاهان ترک، و فرعون براى سلاطین مصر، و قیصر براى سلاطین روم.
این تعبیر (تُبَّع) از این نظر بر ملوک یمن اطلاق مى شد که مردم را به پیروى خود دعوت مى کردند، یا یکى بعد از دیگرى روى کار مى آمدند.
ولى ظاهر این است که قرآن از خصوص یکى از شاهان یمن سخن مى گوید، (همانگونه که فرعون معاصرموسى(علیهالسلام) که قرآن از او سخن مى گوید، شخص معینى بود) و در بعضى از روایات آمده که نام او اسعد ابوکرب بود.
جمعى از مفسران معتقدند: او شخصاً مرد حق جو و مؤمنى بود، و تعبیر به قوم تُبَّع در دو آیه از قرآن را دلیل بر این معنى گرفته اند، زیرا در این دو آیه از شخص او مذمت نشده، بلکه از قوم او مذمت شده است.
روایتى که از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل شده نیز شاهد این معنى است، در این روایت مى خوانیم که: لاتَسُبُّوا تُبَّعاً فَإِنَّهُ کانَ قَدْ أَسْلَمَ: به تُبَّعبد نگوئید، چرا که او اسلام آورد.(2)
و در حدیث دیگرى از امام صادق(علیه السلام) آمده است: إِنَّ تُبَّعاً قالَ لِلْأَوْسِ وَالْخَزْرَجِ کُونُوا هاهُنا حَتّى یَخْرُجَ هذَا النَّبِىُّ، أَمّا أَنَا لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ وَ خَرَجْتُ مَعَهُ: شما در اینجا بمانید تا این پیامبر خروج کند، اگر من زمان او را درک مى کردم کمر خدمت او را مى بستم، و با او قیام مى کردم!.(3)
در روایت دیگرى آمده است: هنگامى که تُبَّعدر یکى از سفرهاى کشورگشائى خود، نزدیک مدینهآمد، براى علماى یهود که ساکن آن سرزمین بودند، پیام فرستاد که من این سرزمین را ویران مى کنم تا هیچ یهودى در آن نماند، و آئین عرب در اینجا حاکم شود.
شامول یهودى، که اعلم علماى یهود در آنجا بود گفت: اى پادشاه ! این شهرى است که هجرتگاه پیامبرى از دودمان اسماعیل(علیه السلام) است که در مکّه متولد مى شود، سپس بخشى از اوصاف پیامبراسلام(صلى الله علیه و آله) رابرشمرد، تُبَّعکه گویا سابقه ذهنى در این باره داشت گفت: بنابراین من اقدام به تخریب این شهر نخواهم کرد.(4)
حتى در روایتى در ذیل همین داستان آمده است که، او به بعضى از قبیله اوس و خزرج که همراه او بودند دستور داد: در این شهر بمانید، و هنگامى که پیامبر موعود خروج کرد، او را یارى کنید، و فرزندان خود را به این امر توصیه نمائید، حتى نامه اى نوشت و به آنها سپرد، و در آن اظهار ایمان به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) کرد.(5)
نویسنده اعلام قرآن چنین نقل کرده است: تبّع یکى از پادشاهان جهان گشاى یمن بود که تا هند لشکرکشى کرد، و تمام کشورهاى آن منطقه را به تصرف خویش درآورد. ضمن یکى از لشکرکشى ها وارد مکّه شد، و قصد داشت کعبه را ویران کند، بیمارى شدیدى به او دست داد که اطباء از درمان او عاجز شدند.
در میان ملازمان او جمعى از دانشمندان بودند، و رئیس آنان حکیمى به نام شامول بود، او گفت: بیمارى تو به خاطر قصد سوء درباره خانه کعبه است، و هرگاه از این فکر منصرف گردى و استغفار کنى، شفا خواهى یافت.
تُبَّع از تصمیم خود بازگشت و نذر کرد خانه کعبه را محترم دارد، و هنگامى که بهبودى یافت، پیراهنى از بُرد یمانى بر کعبه پوشانید.
در تواریخ دیگر نیز داستان پیراهن کعبه نقل شده، به اندازه اى که به حد تواتر رسیده است، این لشکرکشى و مسأله پوشاندن پیراهن به کعبه در قرن پنجم میلادى اتفاق افتاده، و هم اکنون در شهر مکّه، محلى است که دار التّبابعةنامیده مى شود.(6)
ولى به هر حال، بخش عمده سرگذشت شاهان تبابعه یمن، از نظر تاریخى خالى از ابهام نیست، چرا که درباره تعداد آنها، و مدت حکومتشان، اطلاعات زیادى در دست نداریم، و گاه به روایات ضد و نقیض در این زمینه برخورد مى کنیم،آنچه بیشتردر کتب اسلامى اعم ازتفسیر و تاریخ و حدیث مطرح شده، پیرامون همان سلطانى است که قرآن در دو مورد به او اشاره کرده است.
**********
1 ـ لاعِب از ماده لعب به گفته راغب به معنى عملى است که بدون قصد صحیح انجام شود، ضمناً باید توجه داشت که تثنیه در ما بَیْنَهُما به خاطر این است که، منظور جنس آسمان و زمین است.
2 ـ مجمع البیان، جلد 9، صفحه 66 (ذیل آیه مورد بحث)، نظیر این معنى را تفسیر درّ المنثور نیز نقل کرده است، و همچنین در روح المعانى، جلد 25، صفحه 116 آمده.
3 ـ مجمع البیان، ذیل آیات مورد بحث.
4 و 5 ـ روح المعانى، جلد 25، صفحه 118.
6 ـ اعلام القرآن، صفحه 257 تا 259 (با تلخیص).