0

حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین




 

حکایت ملا نصرالدین,داستانهای ملا نصرالدین,عکس ملا نصرالدین

 حکایت های ملا نصرالدین

 

سبب گریه
روزی ملا با زنش سر سفره نشسته بودند . زن ملا قاشقی از آش داغ که جلویش بود به دهان برد و از بس گرم بود اشک در چشمش پر شد. ملا سبب گریه اش را پرسید . زن گفت: یادم آمد که مرحومه مادرم این آش را خیلی دوست میداشت.  گریه بر من مسلط شد.
بعد ملا شروع به خوردن کرد. اتفاقا از داغی چشم او هم اشک آلود شد. این مرتبه زن پرسید: شما چرا گریه نمودید؟ ملا گفت: من هم به یاد مرحومه مادرت افتادم که مثل تو دختر بد جنسی را بلای جان من کرد.

 

------------------------------------
ملا و دخترش
ملا كوزه اي برداشته و آنرا به دست دخترش داد و به دنبال آن سيلي سختي هم بر گونه وي نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه ميروي و كوزه را پر از آب كرده و مياوري. مبادا آنرا بشكني. زنش وقتي آن صحنه را ديد و چشمان اشك آلود دختر را مشاهده كرد به تندي از ملا پرسيد: چرا او را زدي؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چيزي نميداني، من اين سيلي را به او زدم تا يادش باشد و كوزه را نشكند. چون اگر كوزه را به زمين ميزد و ميشكست آنوقت لت و كوب وي فايده اي نداشت.

 

------------------------------------
 آب رفتن روزها
چند نفر بر سر اینکه چرا روزهای زمستان از روزهای تابستان کوتاهتر است با هم بحث و جدل کردند و چون به نتیجه ای نرسیدند رفتند پیش ملا و گفتند: ملا قضیه از این قرار است حالا بین ما داوری کن و بگو که کدام یک از ما درست می گوییم. ملانصرالدین گفت: این که معلوم است! مگر وقتی پارچه را آب می کشند کوتاهتر نمی شود؟همه گفتند چرا! ملا گفت: خوب! روزها هم در زمستان با اینهمه آب و برف و باران آب می کشند و کوتاه می شوند.

 

------------------------------------
کد خدا
ملانصردین یک روز باتفاق کدخدا به حمام رفته بود کدخدا همانطور که بدنش را مم شست از پرسید؟ راستی اگر من کد خدا نبودم و فقط یک غلام بودم چه قیمتی داشتم کمی فکر کردو گفت:۱۰دینار کدخدا عصبانی شد و گفت:احمق جان فقط لنگی که به بدنم بستم ۱۰دینار ارزش داره!

 

------------------------------------
هلال ماه
ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشت بامها جمع شده اند و با انگشت به آسمان اشاره می کنند و هلال ماه را نشان می دهند. ملانصرالدین زیر لب گفت: عجب آدمهای دیوانه ای، مردم این شهر برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت می دهند و نمی دانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ می شود کسی به آن نگاه نمی کند.

یک شنبه 8 اردیبهشت 1398  12:16 PM
تشکرات از این پست
negin9 hosinsaeidi
negin9
negin9
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1397 
تعداد پست ها : 427
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به: حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین

بسیار زیبا بود.

گاهی خنده زندگی را عوض می کند غم را می برد .

یک شنبه 8 اردیبهشت 1398  6:53 PM
تشکرات از این پست
ali_81
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

پاسخ به: حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین

حکایت های ملا نصرالدین بسیار دلنشین و پند آموز و با این حاتل خنده دار است .

یک شنبه 22 اردیبهشت 1398  11:38 AM
تشکرات از این پست
ali_81
دسترسی سریع به انجمن ها