مقدمه
بخاطر دارم چند سال پيش از جنگ جهاني اخير که برق شهرداري تهران دائر شد، به اصرار و حتي به زوربه مردم انشعاب برق ميدانند . اما چندي نگذشت که مردم از فايده هاي بسياربرق آگاه شدند و نه تنها با ميل انشعاب برق مي خواستند بلکه پولهاي گزاف هم ميدادند وسالها براي رسيدن نوبت خود مي گذاراندند بطوريکه هنوز هم آثاري از آن وضع باقي است.
آري وقتي مردم فهميدند که از اين نيروي عجيب يخچالشان، باد بزنشان ، اطويشان ، راديويشان و ..... بکار مي افتد ديگر بهيچوجه از آن دل بر نکندند و حتي خود من ميگفتم که به زحمتش نمي ارزد و با همين چراغهاي نفتي رفع احتياج مي کنيم ولي وقتي به اصرار دور و وريهاي خود برق گرفتم ديگر بهيچوجه حاضر نبودم که از آن دست بردارم و چه بسا شب ها که چند ساعتي برق قطع مي شد حتي مطالعه خود را تعطيل مي کردم و رغبت نمي کردم که با چراغهاي نفتي کتاب بخوانم .
دستگاه بزرگي که همه نيروهاي جهان و بلکه همه جهان ، نيرو و ماده از اوست ، آن دستگاهي که بشر آن را گاهي بنام دستگاه آفزينش ، زماني باسم قواي ماورائ الطبيعه ، عالم غيب دستگاه الوهيت ، خدا مي نامد . اگر کسي با آن آشنا شد با آن ارتباط پيدا کرد ، با آن معامله ايجاد نمود و از آن بهره مند شد، محال است که ديگر نيرويي ، قدرتي ، مقامي يا چيزهاي ديگر او را بخود جلب کنند .
آيا احساس الوهيت و وجدان خداوند، در نزد بشر، يک احساس واقعي و حقيقي است يا يک امر خيالي و وهمي ؟
فلسفه هميشه ادعا کرده است که مي تواند با دلايل خود واقعيت و حقيقت مذهب را نشان دهد و اين يکي از کارهاي فعاليتهاي فلسفه الهي است .
هدف ويليام جيمز در اين کتاب آنست که از تجارب مذهبي ، حقايق و واقعيتها را بيرون بکشد و تفکر و استدلال را ترجمان حالتهاي مختلف مذهبي قرار دهد .
در پيرامون موضوع
غالب کتابهايي که در باره فلسفه مذهب مطلب مي نويسند سعي دارند که با يک تعريف منجز و قاطعي از موضوع ، که جوهر و حقيقت مذهب چيست، شروع بکار کنند . بعضي از اين« به اصطلاح تعريفها » ممکن است در اين کتاب آورده شوند، اما من آن ادعا را ندارم که بتوانم همه ئ آنها را براي شما، اکنون احصا کنم . از اينکه تعريفها اين اندازه بسيار و اين
قدر با هم اختلاف دارند، مي توان نتيجه گرفت که « کلمه ئ مذهب » بر يک موضوع تنها و يا چيز مشخص و معيني دلالت ندارد، بلکه بيشتر يک موضوع کلي است که بر مجموعه چيزهايي دلالت مي کند .
مولفان کتابهاي روانشناسي و فلسفه ديني سعي دارند که ماهيت اين حقيقت عقلي را مشخص سازند، روانشناسان سعي دارند که مشخص کنند که
« احساسات مذهبي » چگونه وجوديست . بعضي آن را مربوط به « حس تعلق و وابستگي » آدمي مي دانند، پاره اي ديگر آن را منشعب از ترس دانسته و ديگران مربوط به غريزه ي جنسي اش مي شناسند و بالاخره
هستند کساني که آن را نتيجه احساسي که انسان از« بي نهايت » در خود مي يابد . بدانند اين راههاي مختلفي که براي رسيدن به موضوع در پيش پاي ما مي گذارند حداقل اين شک و ترديد را در ما ايجاد مي کنند که : آيا واقعا" احساسات مذهبي يک چيز مشخص و منفردي مي باشد ؟ چطور ممکن است که براي يک چيز مشخص و معين اين همه تعريفهاي
مختلف قائل شد ؟ ولي وقتي که ما بخواهيم از لحاظ روانشناسي به احساسات مذهبي رسيدگي کنيم مي بينيم که احساسات مذهبي ، يک دسته از احساساتي که داراي طبيعت واحدي باشند نيستند . بلکه آنها هم
دسته اي از احساسات مختلف مي باشند . مثلا" ما « ترس مذهبي » داريم. « عشق مذهبي » داريم . و هم چنين است « وحشت مذهبي » و
« نشاط و سرور مذهبي » و .... همان طوري که همه احساسات مختلف را نمي توان در تحت يک اسم معيني در آورد، همينطور هم نمي توان همه احساسات مذهبي را يک نوع از احساسات دانست . بلکه آنها هم با هم فرق دارند و در تمام مذاهب دنيا اين مطلب صدق مي کند .
يک چيز ديگري را هم اينجا مي فهميم و آن اين است که : همان طوري که احساسات مذهبي يک نوعي از احساسات و عواطف نبوده بلکه مجموعه اي از احساسات و عواطف مختلفي هستند که بر پايه هاي مذهبي قرار دارند . موضوع مذهب هم يک چيز مشخص و منفردي نيست و همينطور است، اعمال مذهبي که آنها هم يکي نمي باشند .
يکي از راههاي جداکردن قسمت مورد علاقه خود از ساير قسمتها اين است که ما بگوييم کدام قسمت ها را ما کنار مي گذاريم . يک طرف تاسيسات مذهبي قرار دارد و طرف ديگر مذهب شخصي .
همان طوري که پول ساباتيه M . Paul Sabatier مي گويد :
مذهب رامي توان داراي دوشاخه دانست يکي مربوط به تاسيسات روحاني و ديگر بشخص انسان .
عبادات، قربانيها، دستورهايي که اعمال مذهبي را معين مي سازند .
اگر بخواهيم اين دو قسمت از مذهب را از هم فاصله گذارده و جدا کنبم، يک قسمت خارج ازانسان است و آن عبارت است از اعمالي که آدمي براي جلب عنايت و رحمت خداوندي انجام مي دهد، ديگري قسمت دروني انساني است که مربوط به باطن انسان است و آنجاست که همه آن چيزها که مربوط به خود انسان است جاي دارد و آرزوها نا اميديها و کمال و
نقص ها از آنجاست .
از جهت ديگر ثابت مي شود که اين قسمت شخصي مذهب، از سازمانهاي کليسايي و معابد و علم کلام اساسي تر و ريشه دلر تر است . زيرا کليسا وقتي برپاي مي شود که بر روي سنن مذهبي قرار گيرند . و پايه گذاران هر معبد و کليسايي قدرتهاي خود را مديون حقيقي که از رابطه بين انسان و خدا بر مي خيزد ، مي باشد . نه تنها پايه گذاران فوق بشري مذهب ها،
از جمله مسيح و بودا و محمد ( ص ) بلکه همه سران فرقه هاي مسيحي شامل اين موضوع مي گردند . بنابراين قسمت فردي مذهب حتي در نظر آنها که آنرا جزو قسمتي از مذهب مي دانند ريشه و پايه محسوب مي شود.
البته راست است که چيزهايي دیگر از مذهب یافت می شوند که از حیث زمان بر اعتقادات قلبی و شخصی مقدم باشد . مثلا" جادو و اعتقاد به طلسم، به نظر می آید برایمان قلبی وخداپرستی شخصی از نظر تاریخ مقدم باشند . البته اگر اعتقاد به طلسم و جادو را مرحله ابتدایی از مذهب شناسیم می توان گفت که قسمت شخصی مذهب – از جهت باطنی آن و سازمانهای کلیسایی قسمت دوم محسوب می شوند . اما صرف نظر از اینکه بعضی
دانشمندان انسان شناس از جمله Jevons ) جیونز( وrazer ) فریزر(، مذهب را در مقابل سحر و جادو قرار می دهند . این افکار در این مراحا که منتهی به جادو و طلسم و اعتقادات خرافی دیگر می گردند هم می توانند علوم اولیه بشری شناخته شوند و هم ممکن است آنها را مذاهب و اعتقادات ابتدایی آدمی شناخت .
بنابراین مذهب – ( مجددا" خواهش می کنم این نامگذاری را بدون دلیل از من بپذیرید ) عبارت خواهد بود از – تاثرات و احساسات و رویدادهایی که برای هر انسانی در عالم تنهایی و دور از همه وابستگی ها روی می دهد . بطوریکه انسان، از این مجموعه می یابد که بیناو و آن چیزی که آنرا
« امر خدایی » می نامد، رابطه ای برقرار است و از آنجایی که این ارتباط یااز راه قلب و یا از روی عقل و یا بوسیله اجرای اعمال مذهبی برقرار می گردد.
با این تعریفی که ما از مذهب کردیم ، از بسیاری از اختلافات عقاید و زد و خوردها دورخواهیم بود . فقط احتمال می رود که در یک مورد اختلافی پیش آید و آن در کلمه« امرالهی » است . هر گاه بخواهیم برای این کلمه یک معنی دقیق و معینی بکار بریم زیرا امروزه روشهای فکری چندی موجودند که معمولا" آنها را روشهای فکری مذهبی بشمارمی آورند در حالیکه وجود خدای مشخصی در آنها دیده نی شود . مثلا" مذاهب بودایی، البته در نزد عامه بوداییها، شخص بودا بجای خداوند قرار گرفته است اما بنظر دقدق که در این مذهب مطالعه شود در آن خدایی فرض نشده است . در مذهب امرسون Emerson که یک مذهب ایده الیزم برتر جدید است، خدا به صورت یک تصور ایده آلی در آمده است آنها به یک خدای خدای مشخص و یک وجود مافوق بشری معینی معتقد نیستند . بلکه آن الوهیت
متعال و برتری که در کاینات وجود داشته و در تار و پودهای معنوی هستیها جای دارد ،
موضوع پرستش این مذهب برترین است Transcendentalist .
کوچکترین ذره ای از دروغ و غش که در چیزی باشد، مثلا" شایبه خودخواهی، وسوسه، تظاهر و ریا، نتیجه کار شما را فاسد خواهد کرد. اما اگر راستگویی کنید، همه چیز و همه کس، جاندار و بی جان، شاهد صراقت شما خواهذ بود .
در حقیقت همه امور از یکجا سرچشمه می گیرد و به مناسبت اختلاف مقام و مقال نامهای مختلفی قبول می کنند. مثلا" عشق، عدالت، محبت، خوش خلقی و صبر همه از یک منبع زلال سرچشمه دارند، بقیه مانند یک اقیانوسی که در ساحل های مختلف زمین، نامهای مختلف دارد. از این رو، هر چه آدمی از این « غایت آمال ها » و آرزوها دور می شود از سرچشمه قدرت ها و کمک ها، که ممکن است از آنها بهره مند گردد، دور می گردد . در نتیجه وجود او متزلزل و بی پناه شده، به تدریج ضعیف و کوچک گردیده، به ذره ای و بعد به نقطه ای مبدل شده، در عنایت زشتی و پستی به قعر ورطه مرگ و نیستی می افتد . درک و فهم این قانون، در آدمی فکر و احساسی بر می انگیزد که ما آنرا احساسات مذهبی می گوییم و همین است که عالی ترین سعادتها را در ما ایجاد می کند . نیروی شگرفی است
که هم جذب می کند و هم شاد می سازد . عطر نسیم کوهستانی که جهان را معطر می سازد از اوست، به آسمانها و کوههای بلند جلال و عظمت می بخشد، آواز آمیخته به سکوت ستارگان از اوست، همه زیبائیها و قشنگیها از اوست، اوست که آدمی را بی نهایت می سازد . وقتی که آدمی می گوید« من وظیفه دارم » هنگامی که عشق و محبت به او امر می کند، هنگامی که در اثر الهام از عالم بالا کار بزرگ و نیکویی را انتخاب می کند، در این وقت است که روح او سرشار از ترنم سرود عالم خرد جهانی می شود . در این موقع او به زانو در آمده به ستایش می پردازد و از این ستایش به وجد و انبساط در می آید . زیرا که این سرور و شادمانی تارهای اعمال قلب او را تکان می دهد . هر چیز و هر سخن که این احساسات را بیان کنند در نزد ما مقدس و گرامی اند و هر قدر که صمیمانه تر و خالص تر بیان نمایند گرامی تر و مقدس تر خواهد بود . هیچ چیز در این جهان بیشتر از اینها ما را تکان نمی دهد و آنها از هر معجونی بیشتر در ما اثر دارند . آنچه از قدیمی ترین ایام درباره این خداشناسی گفته شده هنوز تازگی خود را حفظ کرده است . تاثیر مسیح که اینقدر در روح بشر عمیق است و نام او که این اندازه در تاریخ بشریت درخشان می باشد، دلیلی است بر فضیلت و تقدس این جوشانده عجیب . این است مذهب امرسونی، در کاینات یک روح خدائی
وجود دارد . این روح که جنبه اخلاقی دارد جان جانان است .
یک چیز مسلم ،این است که : بشر خدایان را به مفهوم عالی ترین وجود و بالاترین قدرتها شناخته است . خدایان، همه چیز این جهان را در بر گرفته و در خود دارند . هیچ چیزی از حول و قوه آنها بیرون نیست . اولین و آخرین کلمه« حقیقت» به آنها بستگی دارد . پس آنجا که، اصیل ترین، حاوی کلی ترین ،عمیق ترین حقیقت ها مفهوم می شود اصطلاح شبه
خدایان را می توان بکار برد . از این رو، مذهب بشری عبارت خواهد بود از : وضعیتی که او رابطه خود را با این حقیقت اولیه – به طوریکه تصور شود حس می کند . بنا بر این مذهب عبارت خواهد بود از« واکنش » آدمی در مقابل مجموعه کاینات، واکنشی که بطور کلی در زندگی برای کسی پیدا می شود . البته این واکنش غیر از وضعیت و واکنشی است که برای یک کسی بطور موقت در اثر پیشامدی و یا به مناسبت شغل و پیشه و کاری پیدامی شود برای اینکه به این واکنش های کلی و وضعیت های همیشگی برسیم باید پرده ی این صحنه های نمایش زندگی روز مره را کنار زد و در پشت این امور ظاهری و موقتی به آن اثریکه کاینات در اعماق و درون هر کس یاقی می گذارد، برسیم، که در هر کسی به یک نسبت کم و یا زیادی گاهی دوستانه و زمانی مخالف است وقتی وحشت آور و وقتی مطبوع و
دلپذیر و زمانی محبت آمیز و زمانی نفرت انگیز است .
غالبا" مخالفین دین مسیح و یا بطور کلی بی دین ها یک خصوصیاتی اخلاقی دارند که از لحاظ روانشناتسی با حرارت و شوقهای مذهبی هیچ فرقی ندارد.
مثلا" ولتر در سن 73 سالگی به یکی از دوستان خود می نویسد :
« اما من ضعیف، این نبرد را تا آخرین نفس ادامه خواهم داد . هر روز صد تیر بلا به من می رسد و با دویست تیر آنها را جواب می دهم و می خندم . در جلو خانه خود، در ژنو،آتش جنگ را مشتعل می بینم که برای هیچ شعله ور است . باز هم می خندم و شکر می کنم خدایرا که بتوانم به زندگی با یک نظر مسخره ای نگاه کنم گو اینکه گاهگاهی این بازی مسخره آمیز
به یک نمایش غم انگیز مبدل می شود . روز که به پایان می رسد همه این دعواها و جنگ و جدالها به سر می رسد و آن زمان که همه روزها به پایان رسد جنگ و جدالی باقی نیست» .
هر قدر که ما بتوانیم روحیه این خروس جنگی فرتوت را که آمیخته با با شک و وسواس است بستاییم به همان اندازه اگر بر روی این روحیه و حالت نام مذهب بنهیم عجیب و مضحک خواهد بود . البته این وضع و حالت نظر کلی" ولتر" به زندگی و جهان است . درفرانسه اصطلاحی دارند که می گویند Jem’en Fiche که انگلیسیها آنرا Who care ? گفته و در فارسی می توان « ولش کن » و« یا کی به کیه» و بالاخره « سخت نگیر» معنی کرد . این اصطلاحات روحیه کسانی است که معتقدند در زندگی هیچ چیزی جدی نیست .
شعار این مردم « همه چیز مسخره است » می باشد و این همان طرز تفکریست که "ارنست رنان" در اواخر عمر به طرز بدیع نشان داده است و کفر و زندقه خود را باغنج و دلالی هر چه تمامتر بیان کرده که بهترین نمونه ایست برای نشان دادن فکر« ولش کن، کی به کیه» .
در زبان لاتین اصطلاحی است که می گویند In utrumque paratus یعنی برای هرچیز خود را آماده کن . شاید این عاقلانه ترین راه ها باشد . مطابق مقتضیات هر زمان و موقع . تسلیم به اطمینان، خوش بینی یا بدبینی، شکست و تردید و یا مسخره شویم . تنها از این راه است که می توان گفت که حداقل در لحظاتی با حقیقت روبرو شده ایم . خوش
بودن یک جنبه فلسفی دارد، درست مثل این است که به طبیعت بگوییم همانطوریکه تو ما را جدی نمی گیری ما هم تو را جدی نمی گیریم .اگر دنیا یک مسخره ای بیش نباشد ما با خوش بودن بهترین جواب را داده ایم . بنا بر این وقتی که با فلسفه با ما حرف می زنند با لبخندی جواب آنرا می دهیم . ما در مقابل خداوند ازلی فضیلت را حفظ خواهیم کرد اما در
عین حال این حق را هم برای خود نگه خواهیم داشت که لبخند تمسخر آمیزی با خود داشته باشیم . به این طریق که درست عمل متقابل انجام داده ایم همان بازی را که بر سرما آورده اند ما هم بر سر آنها در می آوریم . گفته او " گوستین" مقدس که می گوید :
« خدایا اگر گمراهی هست آنهم از توست ». هنوز بهترین سخنان است و با افکار امروزی سازش دارد . تنها می خواهیم که خداوند آگاه باشد که اگر ما گول خوری را قبول کرده ایم دانسته و به قصد قبول کرده ایم . ما از پیش می دانیم که در معامله در راه فضیلت ضرر خواهیم کرد . اما میل داریم مرا خیلی هم خوش باور و متکی به فضیلت ندانند و مسخره مان نکنند .
برای مردم به طور کلی مذاهب هر قدر هم که معانی مختلفی داشته باشند، همیشه یک حالت جدی روح و فکر را در بر دارد. مذهب، در معنی متعارف خود، یا آنکه چیزی را نمی تواند جلوگیری کند یا اینکه از سخنانی مسخره آمیز مانند آنچه "رنان" و امثال او می گوید پیشگیری خواهد کرد . مذهب با وقار و سنگینی همراه است . به مزخرفات و بیهوده گوییها که می رسد، می گوید : « ساکت » اما مذهب به همان اندازه که با مسخره بازیها و شوخیهای جلف دشمنی دارد به همان اندازه با غرکردنها و ناله و شکایت از سرنوشت و تقدیر، نیز، سر سازش ندارد.
پایان
¤ نوشته شده در ساعت 7:34 توسط setareh esmaeli
پيام هاي ديگران
( نظر بدين )
پنجشنبه، 15 دى، 1384
جنس دوم
بسمه تعالي
موضوع مقاله : جنس دوم
ياد داشت مترجم
بدون وجود "جنس دوم " از سي و پنج سال پيش انفجار" فمينيسم " در سراسر جهان صورت نمي گرفت .
مي دانيم که "جنس دوم " چه حادثه اي بوده است!
در عوض مخالفان سر سخت و پرشوري چون فرانسوا مورياک نامدار ياژان گيتون فيلسوف کاتوليک و بسياري ديگر به شدت در مخالفت با اين اثر سخن گفته اند.
اما آنچه از نظر خواننده پارسي زبان نبايد پنهان بماند در درجه اول اين نکته است که متن حاضر ،مطلبي علمي و تحقيقي است و کمترين ترديدي وجود ندارد که علم زباني بي پرده برمي گزيند.
نکته ديگر و بسيار مهم درک منظور اصلي نويسنده است که بابد خواندن و بد فهميدن تعارض دارد. وقتي فرانسوياني - حتي فرهيخته و با فرهنگ و حتي دانشگاهي - که اين اثر را به زبان اصلي و مادري خود مي خوانند دستخوش سوئ تدبير شوند طبيعي است که کد بانوي پارسي زبان که ترجمه اثر را مي خواند يا به اين نتيجه برسد که پيام نويسنده اين است که او بايد حکم محکوميت خود را بدون خم به ابرو آوردن بپذيرد ، يا با حرکت درجهت قطب مخالف ، دچار اين توهم شود که منظور نويسنده از "زن آزاد " ناديده گرفتن هر گونه اصول و تظاهر به بي بند و باري است. حال آنکه نويسنده که ظاهرا" با مصاديق هر دو نوع برداشت مواجه بوده ، آشکارا و به صراحت اين دو برداشت را محکوم مي کند در پاسخ به برداشت اول مي گويد که هيچ گونه سرنوشت زيستي ، رواني و اقتصادي ، زن را محکوم نمي کند و مجموعه تمدن ، بين زن و مرد
حد فاصلي پديد مي آورد . زن اگر به راستي مي خواهد شاْن انساني خود را داشته باشد ، وظيفه دارد از اينکه خود را براي مرد چون بتي يا لعبتي بيارايد فاصله بگيرد و در قبال توهم ناشي از ترکيب " زن آزاد "مي گويد که هرگز به کسي توصيه نکرده که با هر کس و هر زمان که ميل داشت مغازله کند . بلکه معناي کلام او اين است که انتخاب و رضايت نبايد تابع منافع و مصالح باشد ، زيرا در اين صورت ، دروغ و کژي در پيوند زنا شويي رسوخ خواهد کرد . گمان ميرود که اکنون بسياري از جوامع اين نظر را پذيرفته باشند که دوران پيوندهاي اجباري و مصلحتي به سر آمده است و عنوان کردن اين موضوع ، ديگر بي پروايي به شمار نمي آيد.
يادداشت نويسنده
اين کتاب در خلال سالهاي 1849- 1848 نوشته شده است.
قسمت اول :
سرنوشت
فصل اول :
داده هاي زيست شناسي
زن ؟ هواداران فرمولهاي ساده مي گويند که زن چيزي بسيار ساده است : رحم ، تخمدان ،موجودي ماده : همين کلمه براي تعريفش کافي است . صفت ماده در دهان مرد ، طنيني دشنام گونه دارد ، ولي مرد از ويژگي حيواني خود شرمناک نيست ، حتي به عکس ، اگر در باره اش گفته شود که " او نر است ! " احساس غرور مي کند . کلمه "ماده" معنايي نا مساعد دارد ، اما نه از آن رو که زن را ريشه وار در دل طبيعت مي نشاند ، بلکه به اين سبب که او را در جنسيت خود محدود مي کند.
مرد بر آن است که براي توجيه اين احساس ، در زيست شناسي تو جيهي بيابد. کلمه ماده ، انبوهي از تصاوير در او پديد مي آورد : تخمک مدور بزرگي ، اسپر ماتوزئيد را مي بلعد و بي اثر مي کند. ملکه پرواري و غول آساي موريانه ها که بر نرهاي به بردگي گرفته شده حکمروايي دارد ،آخوندک و عنکبوت اشباع شده از عشق ورزي ، يار خود را خرد مي کنند و مي بلعند ، ماده سگ فحل ، کوچه به کوچه مي دود و رگه اي از بوهاي گندش را به دنبال مي کشد ، ماده ميمون بي آزرم ، خود را به معرض تماشا مي گذارد و با لوندي تزوير آميز، خود را به در مي برد وعالي ترين نوع جانوران وحشي، ماده ببر، ماده شير، ماده پلنگ، بنده وار در زير فشار شاهانه
سر برزمين مي نهند. مرد، تمام موجودات ماده را در آن واحد به صورت بيحال ، ناشکيبا محيل،ابله، شهوتران، وحشي، خوار، در وجود زن طرح ريزي مي کند . و واقعيت اين است که زن،موجودي ماده است. ولي هرگاه از انديشيدن به نکات مبتذل انصراف حاصل شود ، بي درنگ دو پرسش مطرح خواهد شد : در طبقه حيواني زن نمايشگر چيست ؟ ودر وجود زن چه نوع ويژه اي از ماده صورت مي پذيرد؟
مي دانيم که در ميان تک سلولي ها، نظير نمرويان ، آميب ها ، باسيل ها و غيره ، تکثير امري متمايز از ويژگي جنسي است. سلول ها به تنهايي تقسيم مي شوند و اين تقسيم شده ها نيز مجدداْ تقسيم مي شوند . در برخي موجودات چند سلولي ، توليد از طريق اسکيزوژنز، يعني قطعه قطعه شدن موجودي که در اصل فاقد جنسيت است ، يا از طريق پلاستو ژنز، يعني قطعه قطعه شدن موجودي که خود بر اثر پديده اي جنسي توليد شده است، صورت مي گيرد: پديده هاي جوانه زدن و بند بند شدن که در شاخه اي از آبزيان، مرجان ها،اسفنج ها، کرم ها و .... مشاهده مي شود، نمونه هاي کاملاْ شناخته شده اين امرند. در پديده هاي تکثير و توليد بدون وجود نر، تخم بکربدون دخالت نر به صورت نطفه رشد مي کند ، نر، در اين ميان هيچ سهمي ندارديا نقشي فرعي
ودر در درجه دوم اهميت دارد. تخم هاي بارور نشده زنبور عسل دوباره تقسيم مي شوند و زنبور عسل هاي نر بوجود مي آورند ، در ميان شته ها، نرها در خلال يک سلسله نسل ها حضور ندارند و تخم هايي که بارور نشده اند، شته هاي ماده پديد مي آورند. توليد مثل مصنوعي و بدون دخالت نر، در مورد جوجه تيغي دريايي، ستاره دريايي و قورباغه صورت گرفته است. با اين همه، در ميان موجودات تک سلولي ديده مي شود که دو سلول با هم يکي شوند و چيزي را که به تخم بارور شده موسوم است ، پديد آورند.براي اينکه تخم هاي زنبور عسل زنبور ماده توليد کنند و تخم هاي شته شته نر پديد آورند عمل باروري ضروري است . بعضي زيست شناسان از اين امر چنين
نتيجه گرفته اند که حتي در ميان انواعي که به نحوي يک جانبه قادرند به دوام ادامه دهند نوکردن تخم از طريق آميزش کروموزوم هاي بيگانه براي جوان کردن تخم و قوت تبار، امري ضروري است، به اين ترتيب مي توان چنين انديشيد که پيچيده ترين شکل هاي زندگي، ويژگي جنسي، سهم لازم را دارد ،تنها اورگانيسم هاي ابتدايي مي توانند بدو ن جنسيت تکثير پذيرند .
ارسطو تصور مي کند که جنين، حاصل برخورد اسپرم و قاعده گي ها است : در اين شراکت تنگاتنگ، زن فقط ماده انفعالي را فراهم مي آورد، اصل نر است که قوت ، فعاليت ، جنبش و زندگي به شمار مي رود. اين همان نظريه فيثاغورث هم هست که دو نوع بذر را قبول دارد يکي ضعيف يا زنانه و يکي قوي که عبارت از نر است . نظريه ارسطوئي در تمام طول قرون وسطي و تا اعصار نو ادامه يافته است.
هگل معتقد است که دو جنس بايد متفاوت باشند : يکي فعال خواهد بود و ديگري انفعالي و طبيعي است که حالت انفعالي سهم ماده است . " به اين ترتيب، به دنبال اين تفاوت، مرد عبارت است از اصل فعال است، در حالي که زن انفعالي است، زيرا در وحدت خود پيشرفت نکرده باقي مي ماند.
کشف هاي مربوط به توليد بدون دخالت نر، بعضي از دانشمندان را به جايي کشانده که سهم نر را به سهم يک عامل ساده فيزيکي - شيميايي محدود کنند . آشکار شده که در بعضي انواع ، عمل يک اسيد يا يک تحريک مکانيکي ممکن است براي آغاز قطعه قطعه شدن تخم و بزرگ شدن جنين کافي باشد، بر اساس آن، به نحوي جسورانه حدس زده مي شود که سلول تناسلي نر براي بقاي نسل لازم نيست و حد اکثر اهميت و ارزش يک مخمر را دارد ، شايد روزي برسد که همکاري مرد براي توليد مثل، کاري بي فايده باشد : ظاهرا" اين آرزوي عده بي شماري از زنان است.
مي بينيم که بسياري از اين ويژگي ها ناشي از وابستگي زن به نوع خويش است. برجسته ترين نتيجه اين آزمون همين است : در ميان پستانداران ماده ، زن بيش از همه از خود بيگانه شده است و در ضمن به شديدترين وجه ، اين بيگانگي از خود را رد مي کند ، در هيچ ماده اي ، به بردگي گرفته شدن اورگانيسم به منظور انجام کار توليد مثل ، اين چنين آمرانه نيست و در عين حال، اين چنين هم به دشواري پذيرفته نشده است: بحران هاي بلوغ و يائسگي " لعنت"ماهانه ، بارداري طولاني و اغلب خطرناک ، بيماري ها و حوادث ، اين ها ويژگي انسان ماده است : گويي ، زن هرچه بيشتر در مقابل سرنوشت قد بر افرازد و خود را به مثابه فرد آشکار کند بار سرنوشتش
سنگين تر ميشود.
اگر زن با مرد مورد مقايسه قرار گيرد به نظر ميرسد که مرد بي نهايت صاحب امتياز است : زندگي جنسي اش با وجود شخص اش در مبارزه نيست ، بلکه به طريقي ممتد بدون بحران و غالباْ بدون حادثه مي گذرد.
به طور متوسط زن ها به اندازه مردها عمر مي کنند اما خيلي بيشتر از مردها بيمار ميشوند و مرحله هاي متعددي وجود دارد که اختيارشان در دست زن ها نيست .
اين دانسته هاي زيست شناختي ، بي نهايت داراي اهميت هستند ، زيرا در ماجراي زن ، سهم عمده اي به عهده دارند و يکي از عوامل اصلي موقعيت زن به شمار مي روند: در تمام توصيف هاي آتي مان ، بايد به اينها استناد جوييم، زيرا با توجه به اينکه دنيا به ياري بدن مورد تسخير ما قرار مي گيرد ، بسته به اين که چه گونه به چنگ آورده شود چهره اي ديگر مي نمايد.
ازاين روست که آن ها را به تفصيل مورد مطالعه قرار داده ايم. اين ها از جمله کليد هايي هستند که اجازه مي دهند وجود زن درک شود. اما آنچه نمي پذيريم اين فکر است که اين ها سرنوشت کاملا" تعيين شده اي براي زن بسازند. اين ها کافي نيستند تا بتوانند تا بتوانند سلسله مراتب جني ها تعيين کنند.اين ها توجيه نمي کنند که چرا زن موجودي ديگر است اين دانسته ها زن را محکوم نمي کنند که وظيفه وابسته بودن را براي هميشه حفظ کند.
برخي از دانشمندان ماترياليست ادعا کرده اند که مساْله را به طريقي کاملا" ايستا مطرح کرده اند، آنها ، سرشار از فرضيه توازي پسيولوژيک ، در صدد بر آمده اند که بين اورگانيسم هاي نر و ماده ، مقايسه هاي رياضي برقرار کنند : آنها بر اين گمان بوده اند که چنين تدبيرهايي ، توانايي هاي بدني را بي درنگ تعيين مي کند. نمونه اي از بحث هاي بيهوده اي را که اين روش برانگيخته است ذکر مي کنيم . چون حدس زده مي شد که به گونه اي مرموز، افکار از مغز ترشح مي کنند، خيلي مهم به نظر مي رسيد که به طور قطع اين موضوع فيصله يابد که آيا وزن متوسط مغز زن کمتر از وزن متوسط مغز مرد است يا نه . معلوم شد که به طور متوسط وزن محتواي جمجمه زن 1220 گرم و وزن محتواي جمجمه مرد 1360 گرم است ، چون وزن محتواي جمجمه
زن بين 1000 تا 1500 گرم و وزن محتواي جمجمه مرد بين 1150 تا 1700 گرم است . اما وزن مطلق ، چيز با معنايي نيست .از اينرو تصميم گرفته شد که وزن نسبي مورد توجه قرار گيرد.
نتيچه اينکه وزن مخصوص در مرد 484/1 و در زن 442/1 است. به اين ترتيب امتياز نصيب زن مي شود . نه ، باز هم بايد تصريح کرد : در موارد چنين مقايسه هايي ، کوچک ترين اورگانيسم است که به نظر مي رسد همواره امتياز مي آورد ، براي آنکه در مقايسه دو گروه موجود حساب تن را به درستي کنار گذاشت، اگر صحبت از يک نوع خاص است ، بايد وزن محتواي جمجمه را بر 56/. وزن جسم تقسيم کرد . مشاهده مي کنيم که مرد و زن معرف دو تيپ متفاوت هستند .
بنابراين به نتيجه زير مي رسيم :
در مرد : 56/. توانايي = 498 73/2 = 498 / 1360
درزن : 56/. توانايي = 446 74/2 = 446 / 1220
به برابري دست مي يابيم . اما آنچه سبب سلب توجه فراوان از اين بحث هاي دقيق مي شود اين است که نتوانسته اند بين وزن مغز و پيشرفت هوش کمترين رابطه اي بررار کنند.
با اين همه ، گفته خواهد شد که در چشم اندازي که من بر مي گزينم- چشم اندازهاي هايدگر، سارتر و مرلو پونتي _ جسم اگر عبارت از چيز نباشد ، موقعيت هست : اين سهم ما از دنيا و طرح اوليه برنامه هاي ما است . زن ضعيف تر از مرد است،نيروي عضلاني کمتري دارد، گلبولهاي قرمز کمتري دارد، قدرت تنفسي کمتري دارد ، با سرعتي کمتر از مرد مي دود، وزنه هاي سبکتري بلند مي کند تقريبا" هيچ ورزشي نيست که در آن زن بتواند با مرد به رقابت بپردازد . در پيکار نمي تواند با مرد به رقابت بپردازد . نا پايداري و عدم کنترل و شکنندگي ئي که از آن سخن رانديم به اين ضعف افزوده ميشود : اينها واقعيت را پديد مي آورند . از اين رو ، سهم او از دنيامحدودتر است ، زن در طرح ها و نقشه هاي خود ،که ضمناکمتر هم قادر به اجراي آنها است ، پايداري و استقامت راْي کمتري دارد. اين به معناي آن است که زندگي فردي زن ، نسبت به زندگي فردي مرد ، از غناي کمتري برخوردار است.
در حقيقت ، اين واقعيت ها را نمي توان انکار کرد. اما اينها به خودي خود معنايي ندارند .به محض اينکه چشم اندازي را که جسم را بر اساس وجود تعريف مي کند پذيرفتيم ، زيست شناسي به علمي انتزاعي بدل مي شود،هنگامي که آگاهي فيزيولوژيک ( کهتري از نظر نيروي عضلاني) معنايي را در بر گرفت ، اين معنا بلافاصله به مثابه وابسته به يک مجموعه کلي ، جلوه مي کند ، "ضعف " به مثابه ضعف آشکار نمي شود مگر در پرتو هدفهايي که انسان به خود عرضه مي کند ، و نيز در پرتو وسايلي که در اختيار دارد و قوانيني که به خود مي قبولاند .اگر انسان
نخواهد دنيا را بگيرد ، همان فکر نصيب از چيزها هم معنايي نخواهد داشت ، وقتي اين گرفتن ، استفاده کامل از نيروي بدني را ايجاب نکند ، در حدي که پايين تر از حداقل قابليت استفاده باشد،تفاوتها منسوخ مي شود ، در جايي که آداب و عادات ، خشونت را ممنوع مي شمارند، نيروي عضلاني نمي تواند سلطه اي ايجاد کند : آن وقت استنادهاي وجودي ، اقتصادي و اخلاقي لازم است تا تصور ضعف بتواند به نحو واقعي تعريف شود.
فصل سوم :
نظرگاه ماترياليسم تاريخي
نظريه ماترياليسم تاريخي ، حقايق بسيار مهمي را روشن کرده است.بشريت عبارت از نوعي حيوان نيست: بلکه واقعيتي تاريخي است. جامعه بشري امري ضد طبيعت است : حضور طبيعت را به طور انفعالي تحمل نمي کند بلکه آن دا به نفع خود در اختيار
مي گيرد. اين تصرف ، کاري دروني و ذهني نيست بلکه به طور عيني در عمل و کردار انجام مي گيرد. بنا بر اين چشم انداز است که انگليس در "منشاْ خانواده"، تاريخ زن را نقل مي کند : اين تاريخ اساساْ به تاريخ تکنيک ها مربوط مي شود. در عصر حجر ، وقتي زمين به طور اشتراکي به تمام افراد قبيله تعلق دارد، ويژگي ابتدايي بودن ، امکان هاي کشاورزي را محدود مي کند : نيروهاي زنانه متناسب با کاري است که بهره برداري از باغها ايجاب مي کند . در اين تقسيم ابتدايي کار، دو جنس به نوعي دو طبقه پديد مي آورند در ميان اين دو طبقه، مساوات برقرار است، در حالي که مرد عهده دار کار شکار و ماهيگيري است ، زن در خانه مي ماند ، اما اين امور خانگي ،
متضمن کار توليدي هم است : کوزه گري، پارچه بافي، باغچه کاري و از اينجا زن در زندگي اقتصادي سهم عمده اي به عهده مي گيرد . بر اثر کشف مس، مفرغ، قلع ، آهن و نيز پيدايش ارابه کشاورزي له قلمرو خويش گسترش مي بخشد : براي به زير کشت بردن اراضي جنگلي وبارور کردن مزرعه ها ، کار فراواني ايجاد مي شود. آن وقت، مرد از خدمت مرداني ديگر، که آنان را به بردگي مي گيرد استفاده مي کند. مالکيت خصوصي آشکار مي شود : مرد که صاحب زمين و بردگان است، مالک زن هم مي شود. اين همان"شکست بزرگ تاريخي جنس زن" است .
اين امر با دگرگون شدن تقسيم کار که به دنبال اختراع ابزار جديد صورت مي گيرد، توجيه مي شود. " همان عامل تضمين اقتدار پيشين زن در کارهاي خانه يعني محدود بودن او به انجام کارهاي خانگي ، اکنون برتري مرد را تضمين مي کند . کارهاي خانگي زن از اين هنگام در قبال کار مولد مرد، محو مي شود، جنس مرد ، همه چيز است و جنس زن فقط ضميمه اي ناچيز ". آن وقت حق پدري جايگزين حق مادري
مي شود : انتقال دارايي از پدر به پسر صورت مي گيرد ، نه آنکه مانند گذشته از مادر به قبيله انتقال يابد . اين همان پيدايش خانواده پدر سالاري است که براساس مالکيت خصوصي بنا شده است . در چنين خانواده اي، زن مورد ستم قرار دارد . مرد که
به مثابه عامل سلطه حکمروايي مي کند هوا و هوسهاي جنسي خود را نيز چون هوسهاي ديگر بر خود مجاز مي شمارد : با بردگان و روسپيان در مي آميزد و يا چند همسر بر مي گزيند. اما همين که آداب و عادات، توسل به اقدام متقابل را ممکن مي کند، زن با خيانت به شوهر، در صدد گرفتن انتقام بر مي آيد . اين يگانه اقدام دفاعي زن در قبال بردگي خانگي است که به او تحميل شده : ستم اجتماعي که زن تحمل
مي کند نتيجه ستم اقتصادي است که بر او روا داشته مي شود . برابري فقط زماني استقرار مي يابد که دو جنس از حقوق قانوني برابر بهره مند باشند. اما اين رهايي بازگشت کليه افراد جنس مونث به صنعت همگاني را ايجاب مي کند ." زن نمي تواند آزاد شود، مگر زماني که در زمينه اجتماعي وسيعي بتواند در کار توليد سهيم باشد و جز در حدودي ناچيز کار خانگي او را به خود نخواند و اين امر تحقق نيافته مگر فقط در زمينه صنعت بزرگ مدرن که نه تنها کار زن را در مقياس عظيم مي پذيرد، بلکه بدون چون و چرا آن را طلب هم مي کند".
به همين نحو غير ممکن است که موضوع ستمکاري بر زن را از مالکيت خصوصي استنتاج کرد. در اين جا نيز عدم کفايت نظرگاه انگلس آشکار است . او به خوبي دريافته که ضعف عضلاني زن فقط در زمينه ابزار آهني يا مفرغي موجب حقارتش شده است : اما از نظرش پنهان مانده که محدوديت توانايي زن در قلمرو کار جز در نوعي چشم انداز هيچگونه کاستي براي او پديد نياورده است . علت آن است که همان تعالي و جاه طلبي يي است که او در هر وسيله تازه و داراي توقع هاي جديد طرح ريزي مي کند.
قسمت دوم :
تاريخ
درعصري که مقاومت هاي طبيعت در شديد ترين حد خود بوده است و ابزار و وسايل هم ابتدايي ترين شکل ها را داشته اند ظاهراْ اين برتري داراي اهميت بسيار بوده است . به هر حال در آن ايام زن ها هر چند زورمند در مبارزه اي که با دنياي مخالف داشته اند بردگي هاي مربوط به توليد مثل را کاستي شديدي مي يافته اند : گفته شده که زن هاي آمازون سينه هاي خود را مي بريده اند و معناي اين گفته آن است که زن ها حداقل در دوران زندگي جنگاوري خود از مادر شدن سرباز مي زده اند. اما در مورد زن هاي عادي بارداري ، وضع حمل و عادت ماهانه سبب کاهش توانايي کاري آنان
مي شده و آنان را محکوم به آن مي کرده که مراحل ناتواني طولاني داشته باشند. زنان
براي دفاع از خود در برابر دشمنان براي تامين بقاي خود و فرزندان خود به حمايت جنگجويان و حاصل صيد و شکار که منحصرا" مردان به آن مي پرداخته اند نياز داشته اند. چون قطعاْ هيچ گونه نظارتي بر امر زاد و ولد وجود نداشته ، چون طبيعت بر خلاف ساير پستانداران ماده براي زن مرحله ستروني تامين نکرده است، ظاهراْ مادر شدن هاي مکرر بخش اعظم نيرو و وقت زنان را صرف خود مي کرده است. زنان قادر به تامين زندگي کودکاني که به دنيا مي آورده اند نبوده اند . اين واقعيت نخستين ، نتيجه اي سنگين دارد : آغاز کار بشري ، دشوار بوده است . قومهاي بهره گير از طبيعت يعني شکارچي و ماهيگير از زمين ثروتي ناچيز آن هم به قيمت کوشش فراوان بر مي گرفته اند ، در مقايسه با منابع جامعه کودکان زيادي زاده مي شده اند ،باروري بي ثمر، مانع از آن مي شده که زن درافزايش اين منابع شرکت فعال داشته باشد و در
همان حال بي وقفه دست اندرکار آفريدن نيازهاي تازه اي بوده است . زن که براي دوام نوع لازم بوده با وفور بيش از حد کار ادامه دادن را دنبال کرده است : ولي مرد عامل تضمين تعادل بين توالد و توليد بوده . به اين ترتيب در قبال نر خلق کننده، زن حتي امتياز حفظ زندگي را نيز نداشته است ، حتي نقش تخمک در قبال اسپرماتوزئيد ، نقش رحم در قبال آلت رجوليت را نيز دارا نبوده است در کوشش نوع بشر براي استمرار کار هستي زن فقط سهمي داشته است و اين کوشش واقعاْ به ياري مرد نتيجه به بار
مي آورده است.
با وجود اين چون تعادل بين توالد و توليد هميشه ولو به قيمت قتل عام کودکان ، قرباني کردنها و جنگها تامين مي شود وجود زن و مرد از نظر بقاي جامعه به يک اندازه ضرورت دارد حتي مي توان حدس زد که در برخي موارد ، وفور مواد غذايي، وظيفه حمايتگرانه و تغذيه ، جنس نر را تابع زن _ مادر قرار داده باشد، بعضي حيوانات ماده ، بر اثر مادر شدن، حق خود مختاري کاملي کسب مي کنند، از چه رو زن موفق نشده از اين امر پايگاهي رفيع براي خود بسازد ؟
حتي در ايامي بشريت به شديدترين نحو خواستار افزايش توالد بوده ، زيرا نياز به نيروي کار بر نياز به مواد اوليه قابل بهره برداري غلبه مي کرده، حتي در دوراني که مادر شدن بيش از هر زمان مورد احترام قرار مي گرفته به زن اجازه داده نشده که مقام اول را اشغال کنذ . علت اين است که بشريت نوع طبيعي ساده اي نيست : بشريت در صددآن نيست که خود را به مثابه نوع حفظ کند . طرح بشريت عبارت از ايستايي نيست : گرايش بشريت به پويايي است .اما به هر حال فرزند زادن و شير دادن عبارت از فعاليت نبوده بلکه اعمالي طبيعي به شمار مي رفته در آنها هيچ طرحي به کار گرفته نمي شده است. از اين رو زن در اين اعمال انگيزه اي براي آنکه به نحوي تفرعن آميز بر وجود خود تاکيد ورزد نمي يافته بلکه به نحوي انفعالي سرنوشت بيولوژيک خود را تحمل مي کرده است . کارهاي خانگي که زن وقف آنها شده بود چون منحصراْ آنها قابل آشتي دادن با وظايف مادري هستند او را اسير تکرار و درون بودي مي کرده اند.اين کارها از قرنها پيش تقريبا" بدون تغيير هر روز به نحو يکسان تکرار مي شوند.
هيچ حاصل تازه اي هم ندارند . اما مورد مرد اساسا" متفاوت است، مرد جامعه را نه به شيوه زنبور عسل هاي کارگر و از طريق روند زندگي ساده بلکه به ياري اعمالي که به وضع حيواني اش تعالي مي بخشند تغذيه مي کند . انسان ابزار ساز از آغاز اعصار مخترع بوده است : چوبدست ،چماقي که او بازوي خود را به آن مسلح مي کند تا به ياري آن ميوه بتکاند، جانوران را بزند، وسايلي هستند که مرد از طريق آنها تسلط خود بر جهان را افزايش مي دهد، اوبه اين که ماهي هاي جمع آوري شده از پهنه دريا را به خانه بياورد بسنده نمي کند : ابتدا با ساختن قايق بايد قلمرو و آب ها را فتح کند، براي دستيابي بر ثروتهاي جهان تمام دنيا را ملزم به خود مي کند . در اين اقدام قدرت خود را مي آزمايد، هدفهايي در نظر مي گيرد و براي رسيدن به اين هدفها راههايي طرحريزي مي کند : به مثابه فردي برخوردار از وجود به خود تحقق مي بخشد.
براي حفظ کردن به آفرينندگي مي پردازد از حدود زمان حاضر پا فراتر مي گذارد، درهاي آينده را مي گشايد . از اين رو است که تدارکات خاص ماهيگيري و شکار ويژگي تقدس آميزي دارند . موفقيت هاي آنها با جشنها و نمايشهاي با شکوه مورد استقبال قرارمي گيرد، مرد در اين کارها انسانيت خود را باز مي شناسد . مردان هنور هم وقتي سدي ساخته اند، آسمانخراشي بنا کرده اند نيروگاه اتمي درست کرده اند اين غرور را آشکار مي کنند . مرد، منحصرا" به منظور حفظ دنيايي که به او داده شده کار نکرده : بلکه مرزهاي اين دنيا را از جا کنده است ، اساس آينده تازه اي را ريخته است .از آن رو است که بشريت در هستي خود زندگي اش را مورد پرسش قرار مي دهد،
يعني دلايل زيستن را بر زندگي ترجيح مي دهد ، طرح مرد نه اين است که خود را در زمان تکرار کند : بلکه مي خواهد بر لحظه حکمروايي داشته باشد و آينده را بسازد . فعاليت مردانه است که ضمن اينکه ارزشهايي مي سازد، ازخود وجود هم ارزشي پديد آورده، اين فعاليت بر نيروهاي مهم زندگي غلبه کرده ،.طبيعت و زن را به خدمت خود در آورده است.حال بايد ديد که اين شرايط چطور تکرار شده است و در خلال قرون تحول پذيرفته بشريت براي اين قسمت از خود که به مثابه ديگري تعريف شده چه جايي در نظر گرفته ؟ براي آن چه حقوقي درنظر گرفته ؟ مردان آن را چگونه تعريف کرده اند ؟
گفته شد که وضع قانوني زن از ابتداي قرن پانزدهم تا قرن نوزدهم تقريبا" بدون تغيير باقي مي ماند اما در ميان طبقه هاي ممتاز وضع واقعي او تحول مي پذبرد . رنسانس ايتاليايي دوران فردگرايي خاصي است که نسبت به شکوفايي تمام شخصيت هاي قوي روي خوش نشان مي دهد، بي آنکه براي جنس تمايزي قائل شود.در قرن هجدهم، آزادي و استقلال زن باز هم بيشتر مي شود. عادات و اخلاق در اصل سختگير
مي مانند : دختر فقط آموزشي مختصر مي بيند، بي آنکه با او مشورتي کنند او را به خانه شوهريا به صومعه مي فرستند . بورژوازي، طبقه رو به اوج که هستي اش استحکام مي پذيرد، اخلاق سختي به همسر تحميل مي کند .
در دوران رونسانس ، بانوان اشرافي و زنهاي باذوق، جنبشي به سود جنس خود بر مي انگيزند، نظريه هاي افلاطوني که از ايتاليا رسيده ، به عشق و زن جنبه اي روحاني مي دهد. عده اي از اديبان به دفاع از زن اقدام مي ورزند .
قرن هجدهم نيز گرفتار نا هماهنگي هاست . در سال 1744 نويسنده " جدل در باره روح زن " در آمستردام اعلام مي دارد : " زني که منحصرا" براي مرد خلق شده باشد در پايان جهان ديگروجود نخواهد داشت زيرا براي موضوعي که خلق شده ديگر مفيد نخواهد بود و از اين امر چنين نتيجه مي شود که روح او جاودانه نيست ". روسو که در اين مورد به ترجمان بورژوازي بدل شده با بنياد گرايي کمتري زن را وقف شوهر و عالم مادري اش مي کند . روسوتاکيد مي ورزد :
" هرگونه آموزش زن بايد وابسته به مرد باشد ...... زن براي آن آفريده شده که تسليم مرد باشد و بي عدالتي هاي او را تحمل کند ". اما فکر دموکراتيک و فردگرايي قرن هجدهم نسبت به زنان مساعد است ،به نظر بيشتر فيلسوفان، زنها به منزله موجودات بشري و برابر جنس قوي هستند .
ولتر بي عدالتي مربوط به سرنوشت آنان را بر ملا مي کند . ديده رو اظهار نظر مي کند که قسمت اعظم کهتري زنان را جامعه ساخته است .او مي نويسد : " زنان ! نسبت به شما رقت مي آورم" ! و مي گويد : " در تمام عادت ها ، بي رحمي قوانين مدني با بي رحمي طبيعت بر ضد زنان متحد شده است ، با زنها به مثابه موجوداتي نادان رفتار شده است ". منتسکيو به طور متناقض اظهار نظر مي کند که زنها در زندگي خانوادگي بايد تابعي از مرد باشند اما همه چيز آنان را براي اقدامي سياسي آماده مي کند . " بر خلاف عقل و طبيعت است که زنان ابراب خانه باشند .... اما بر خلاف عقل نيست که بر يک امپراتوري حکمروايي داشته باشند ". الوه تيوس نشان مي دهد که پوچي
آموزش، کهتري زن را سبب مي شود .
انتظار می رود که انقلاب سرنوشت زن را تغيير دهد. ولی ابدا" اينطور نيست. اين انقلاب بورژوايی برای قاعده ها و ارزشهای بورژوايی احترام قائل است و تقريبا" تنها به دست مردان هم صورت می گيرد. تاکيد بر اين نکته خالی از اهميت نيست که در تمام دوران نظام سلطنتی زن های کارگر به مثابه جنس به بزرگترين استقلالها دست مي يابند. در آن دوران زن از حق داد و ستد و معامله برخوردار است و تمام توانايی لازم را دارد که بنا به اراده خودبه حرفه اش بپردازد.به مثابه توليد کننده و فروشنده لباس ،رنگرز، صيقل کار، فروشنده و غيره در کار توليد شرکت می جويد.
در دوران تصفيه انقلاب، زن از آزادی آميخته به هرج و مرج، بهره بر می گيرد. اما زمانی که جامعه دوباره سامان می پذيرد، بار ديگر بردگی نصيب زن می شود. از نظر برابری زن، فرانسه از کشورهای ديگر جلوتر رفته اما از بخت بد زن فرانسوی جديد درباره وضع قانونی او در دوران ديکتاتوری نظامی تصميم گرفته شده است . قوانين ناپلئون که برای يک قرن سرنوشت زن را ثابت نگه می دارد، رهايی او را خيلی به تاخير می اندازد. اگر نگاهی مختصر به مجموع اين تاريخچه بيفکنيم می بينيم که چند نتيجه از آن حاصلمی شود و ابتدا اين يک :" سرتاسر تاريخ زن را مرد ساخته است ."
آنچه در قرون وسطی " نبرد زنان" خوانده می شود نبردی بين کشيش ها و افراد غير روحانی در زمينه ازدواج و تجرد است، نظام اجتماعی بنا شده بر اساس مالکيت شخصی قت زن شوهردار رابه دنبال دارد و انقلاب صنعتی که مردان به آن تحقق بخشيده اند زنان امروزی را رهانده است. تحول اخلاق مردانه، محدود شدن بساری خانواده ها از طريق" کنترل مواليد" را در پی داشته و تا حدی زن را از بردگی های مادری رهانيده است. فمنيسم نيز هرگز جنبشی مستقل نبوده است : تا حدودی ابزار دست سياست پيشگان بوده است و مقداری هم پديده ای ثانوی و فرعی که ماجرای
غمبار اجتماعی عميق تری را منعکس می کرده است.