پاسخ به:*****مشـــاعره مهدوی*****
میترسم از آن لحظه که عمرم به سر آید
مهتاب رخت بعد غروبم به در آید
می ترسم از آن دم که بیایی و نباشم
جان از بدنم رفته و عمرم به سر آید
اللهم عجل لولیک الفرج
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست
دلی سبز و تناور داشت گلدان
نگاهی خیره بر در داشت گلدان
دو رکعت ندبه خواند و منتظر شد
نباریدی،ترک برداشت گلدان
ناگهان قفل بزرگِ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلیدِ شهرِ پُر آیینه دارد
قیصر امین پور
دوباره ما،دچار غربت سرخ
بیا ای وام دار غیرت سرخ
نمی آیی چرا،تا کی ببارد
تبر بر شانه این وسعت سرخ؟
در آرزوی تو هستم همیشه نورانی اسیر زلف تو هستم، نگفته می دانی تو از قبیله فریادهای خاموشی زبانه می کشی از سینه های طوفانی
یک عمر به دنبال امان بودم و صحّت منّت نِه و بگذار که بیمار تو باشم
ای سایهی لطفت همه جا روی سر من بگذار که در سایهی دیوار تو باشم
مجید رجبی
منم من روضهی عباس تا اینکه بیاید او کشیدم در خودم مجلس به مجلس انتظارش را
ای عزیز مصر هستی العجل
هادم هر ظلم و پستی العجل
وارد آمد غم به ما و اهل ما
پس بگیر از ما تو دستی العجل
لنگی که پهن کردهام اینجا عبادت است
سجاده با گلیم گدا مو نمیزند
درختان بیشتر قد می کشیدند
برای برگ و بر،قد می کشیدند
به شوق دیدن خورشید رویت
علیرغم تبر قد می کشیدند
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی
یوسف پرده نشین بی تو زلیخا صفتان
شبی از حسرت پنهان شدنت می میرند
دلم از زلف پریشان تو آشفتهتر است
سهمم از هجر تو چشم تر و خونِ جگر است
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد