هزار تا پرتقال
چاقاله بادوم تابستون
با بابا و مامانش
رفت به ده «کلاسر»
خانه خاله چانش
وقتی برای بازی
رفت تو حیاط خاله
یکدفعه دید تو باغچه
درخت پرتقاله
به شاخهها نگاه کرد
هزار تا پرتقال بود
ولی تمامشان حیف
که ریز و سبز و کال بود
چاقاله بادوم پکر شد
ساکت و بیصدا شد
نشست یکی دو ساعت
خیره به شاخهها شد
طفلک در انتظار بود
زرد بشه پرتقالها
خالهش با خنده میگفت:
«یه ماه دیگه ایشالله»
شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.
پنج شنبه 23 دی 1389 4:36 PM
تشکرات از این پست