یکی بود یکی نبود، پدر بزرگ من، باباعلی، در روستا زندگی می کند...
یک روز من و باباعلی ، گوسفندان را به صحرا بردیم. گوسفندان این طرف و آن طرف می پریدند و بابا علی خسته شده بود.
بابا علی به من گفت: گوسفند ها را جمع کن تا به سمت چشمه بویم، مثل این که تشنه هستند.
از پدربزرگ پرسیدم: مگر این طرف ها چشمه هست؟
بابا علی جواب داد: بله خدای مهربان آب را از آسمان می فرستد. اما هم ما، هم حیوان ها و هم زمین تشنه سیراب
می شوند.
بابا علی گفت: تا حالا کویر را ندیده ای که چه طور از تشنگی ترک می خورد؟ باران که می بارد همه چیز دوباره جان می گیرد. زمین هم سبز می شود.
من گفتم: پس به خاطر همین است که می گویند آب مایه حیات و زدگی است
.
بعد کف دستانش را به هم چسباند. از آب چشمه پر کرد و گفت: بیا از این آب بخور و ببین چه قدر خنک و زلال است.
دلم برای بابا علی و آب خوردن از کف دستش تنگ شده است. دلم می خواهد زود تابستان بیاید و به روستا بروم.