0

چشمه

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

چشمه

یکی بود یکی نبود، پدر بزرگ من، باباعلی، در روستا زندگی می کند...
 
چشمه

یک روز من و باباعلی ، گوسفندان را به صحرا بردیم. گوسفندان این طرف و آن طرف می پریدند و بابا علی خسته شده بود.
بابا علی به من گفت: گوسفند ها را جمع کن تا به سمت چشمه بویم، مثل این که تشنه هستند.
از پدربزرگ پرسیدم: مگر این طرف ها چشمه هست؟

بابا علی جواب داد: بله خدای مهربان آب را از آسمان می فرستد. اما هم ما، هم حیوان ها و هم زمین تشنه سیراب 
می شوند.

بابا علی گفت: تا حالا کویر را ندیده ای که چه طور از تشنگی ترک می خورد؟ باران که می بارد همه چیز دوباره جان می گیرد. زمین هم سبز می شود.

من گفتم: پس به خاطر همین است که می گویند آب مایه حیات و زدگی است
.
بعد کف دستانش را به هم چسباند. از آب چشمه پر کرد و گفت: بیا از این آب بخور و ببین چه قدر خنک و زلال است.
دلم برای بابا علی  و آب خوردن از کف دستش تنگ شده است. دلم می خواهد زود تابستان بیاید و به روستا بروم.
سه شنبه 16 بهمن 1397  4:22 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها