روایت مرگ محمدرضا پهلوی از زبان دامادش (2)
ارتشبد نصیری (رئیس ساواك) به جای پرداختن به وظایفش به یك ماشین امضاء تبدیل شده بود و اداره ساواك با پرویز ثابتی بود. نصیری در شمال ایران و در كیش به ساختمانسازی سرگرم بود و فعالیتهای اقتصادی میكرد. اشكال دیگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسی گسترده با زنان بود و اوقات خود را به این امور میپرداخت و از وظایف كاریاش بازمیماند. باید بگویم كه اصولاً انتخاب نصیری برای ریاست ساواك كار درستی نبود و نصیری قابلیتهای لازم برای كارهای امنیتی و اطلاعاتی را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهی خدمت كرده و در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداری خودش را به شاه نشان داده بود به این پست رسید و لیاقت بیشتری از خود نشان نداد. شاه از او خوشش میآمد چون نصیری خودش را سگ اعلیحضرت مینامید. اینكه او خود را چاكر مینامید از روی احترام بود و «چاكر» در فرهنگ فارسی از گذشتههای دور وجود داشته و برای عرض احترام و ارادت به كار میرفته و اكنون هم به كار میرود. اصولاً لفظ «چاكر» یك اصطلاح درباری بوده است. اما اینكه یك نفر خود را سگ بنامد برای ما قابل قبول نبود. من در طول زندگیم دو نفر را به كلی فاقد كارآكتر دیدهام. اولی همین ارتشبد نصیری بود كه خود را سگ شاهنشاه مینامید و دومی دكتر اقبال بود كه میگفت غلام خانهزاد شاهنشاه است. جالب اینكه چندین بار میان اسدالله علم و دكتر اقبال بر سر به كار بردن این اصطلاح دعوا و درگیری شده بود و اقبال میگفت او اصطلاح «غلام خانهزاد» را ابداع كرده و علم مدعی بود كه قبل از وی پدرش هم غلام خانهزاد اعلیحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است! شاه دچار توهم بود و این توهم را همین اطرافیان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند. حتی در آمریكا هم مخالفان سیاسی وجود دارند حتی در انگلستان هم زندانیان سیاسی وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود كه در ایران فقط یك ناراضی وجود داشته و او هم از كشور خارج شده است. هنوز برای من مبهم است! اعلیحضرت فقط روزی متوجه پایان كار خود شد كه با هلیكوپتر از فراز تهران به تماشای تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً دید كه میلیونها نفر در خیابانهای تهران با مشتهای گره كرده شعار «مرگ بر شاه» میدهند! بعدها شهبانو فرح برایم تعریف كرد كه شاه بعد از بازگشت از آن بازدید هوایی دستور داد تمام افراد فامیل و نزدیكان خانوادههای پهلوی و دیبا به فوریت از كشور خارج شوند. همه كسانی كه به نوعی وابسته به دو خانواده پهلوی و دیبا بودند به فوریت كشور را ترك كردند. افسران عالیرتبه ارتش و مدیران بلندپایه مملكتی با كسب اجازه از شاه از مملكت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخستوزیری بختیار در كشور باقی ماندند. تنها كسانی گیر افتادند كه از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعی خیانت كرده و آشوبهای مملكت ناشی از عملكرد اشتباه آنها بود. موقعی كه در پاناما بودیم اعلیحضرت از اعدام بعضی سران رژیم شاهنشاهی توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتی میكردند اما از اعدام سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی و سرتیپ خسروداد فرمانده هوانیروز ناراحت شدند. اعلیحضرت این دو نفر را زندانی نكرده بودند و آن دو فرصت كافی برای فرار از كشور را داشتند. لیكن دیر جنبیدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم كه فرمانده یگان هاوركرافت نیروی دریایی در بندرعباس بود نتوانسته بود از كشور بگریزد. شاه به روان سپهبد ربیعی درود میفرستاد و به یاد میآورد كه در موقع خروج از ایران ربیعی و خسروداد خود را به روی پاهای شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت دیگر در ایران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوایی كند! داستان عزیمت شاه از كشور و سرگردانی او در مصر، مراكش، پاناما، مكزیك، گرانادا و آمریكا بسیار تكاندهنده است. من یك جمله شاه را هرگز از یاد نمیبرم. هنگامی كه آمریكاییها به بهانههای مختلف میكوشیدند تا از ورود وی به آمریكا جلوگیری كنند اظهار داشت: «ای كاش هرگز به دنیا نیامده بودم!» در آن روزهای پایان عمرش همه نزدیكانش نقاب از چهره كنار زدند و روی واقعی خود را به او نشان دادند. جعفر شریف امامی و محمدجعفر بهبهانیان و هوشنگ انصاری كه هر یك مقادیری از اموال شاه را در خارج كشور سرپرستی میكردند هر یك به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزدیدند. در مصر شاه بهبهانیان را احضار كرد و او از سوئیس به آنجا آمد و شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غیرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانكهای سوئیس اطلاع دهد كه از آن پس شاه شخصاً حسابهای خود را سرپرستی خواهد كرد. شریف امامی را هم احضار كرد كه او نیامد و تلفنی اطلاع داد كه آنچه مربوط به شاه بوده است را به حسابهای ایشان منتقل كرده است. هوشنگ انصاری هم بیادبی كرده و نیامد و گفت مشغله كاریاش اجازه مسافرت را به او نمیدهد. در آن روزهای خروج از ایران عدهای همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از آمریكا به آنها پیوسته بودم. مدتی قبل از سقوط رژیم عدهای از دانشجویان و مخالفان حرفهای ایران (مقیم آمریكا) به سفارت ایران حمله كرده و آن را اشغال كردند و من به ناچار نتوانستم در سر كار خودم حاضر شوم. از آن پس اداره سفارت را جوان كم سن و سالی به نام روحانی در دست گرفت كه داماد ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه دولت بازرگان بود. (وقتی كه هنوز رسمیت نداشت و یك دولت سایه در كنار دولت بختیار بود.) اما دولت آمریكا با اشغالكنندگان سفارت برخورد نكرد و حاكمیت دولت جدید انقلابی و سفیر خود خوانده آنها بر سفارت را پذیرفت. یكی از دوستان صمیمی شهبانو هم در ایران جا مانده بود و علیاحضرت بیم آن داشتند كه او به دست انقلابیون بیفتد و اعدام شود. این فرد آقای فریدون جوادی بود كه اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مینامید و همیشه به شهبانو میگفت كه خوب است این بچه خوشگلها را از دور خود دور كنید(!) اما شهبانو اهمیتی نمیداد و از فریدون جوادی حمایت میكرد. واقعیت این است كه از سال 1353 یا 54 به بعد كه اعلیحضرت پای دختر سرلشكر آزاد را به كاخ باز كرد شهبانو برای مقابله به مثل و انتقامجویی از شاه با افرادی مانند فریدون جوادی رفت و آمد میكرد. متأسفانه این فریدون جوادی موفق به فرار از ایران شد و به آمریكا آمد و در نیویورك موقعی كه شاه در بیمارستان بستری بود خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتی شاه در آن روزهای آخر عمر گردید. ماجرای فراری دادن فریدون جوادی از ایران هم بسیار جالب است و شهبانو فرح برای آنكه او را از ایران خارج كنند یك میلیون دلار به فرزند راننده شاه كه در لندن زندگی میكرد و دوستانی در ایران داشت دستمزد پرداختند. موقعی كه در مصر بودیم یك شب در سر میز شام خانم جهان سادات، همسر رئیس جمهوری مصر كه یك زن اصفهانیالاصل و بسیار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال كرد كه چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بیارادگی و انفعال و شكست شده است؟ شاه گفت كه بدش نمیآمده نهضت را متلاشی كند اما فرار سربازان از پادگانها و حملة مسلحانه یك سرباز وظیفه به افسران گارد شاهنشاهی در سالن ناهارخوری این فرصت را از او گرفت و معلوم بود كه در این شرایط اگر دستور كشتار مخالفان را صادر میكرد افسران و درجهداران و به ویژه سربازان تبعیت نمیكردند و چه بسا كه علیه خود وی اقدام كنند. سپس خانم جهان سادات از قاطعیت شوهرش و مردانگی او در كشتار مخالفان و به ویژه اعضای اخوانالمسلمین و مسلمانان بنیادگرا تعریف و تمجید كرد كه در واقع تعرضی به شاه و ضعف او بود. پرزیدنت سادات كه تا آن موقع ساكت نشسته بود برای اینكه جو را عوض كند و موضوع صحبت را تغییر دهد مطلب تاریخی بسیار جالبی را به یاد شاه آورد و گفت كه شاه را برای اولین بار در مراسم خواستگاری ایشان از علیاحضرت ملكه فوزیه دیده است. شاه كنجكاو شد و توضیح بیشتری خواست و پرزیدنت سادات گفت: «وقتی كه ولیعهد جوان ایران (شاه بعدی) برای خواستگاری از پرنسس فوزیه به قاهره آمده بود او جزو كادر افسران تشریفات ارتش در مراسم استقبال از ولیعهد ایران بوده است! محمدرضاشاه از این یادآوری تاریخی خیلی خوشحال و مشعوف شد و متلكهای چند لحظه قبل جهان سادات را فراموش كرد. باید بگویم كه پرزیدنت سادات مرد وفاداری بود و علیرغم حملات شدید دولت انقلابی جدیدالتأسیس شاه را پناه داد و از او در كاخ پذیرایی دولت پذیرایی گرمی كرد. برای نخستین بار در تاریخ میخواهم به عنوان وزیر خارجه اسبق ایران و مطلعترین شخص عرض كنم كه عامل اصلی صلح اعراب و اسرائیل و به ویژه عامل اصلی امضای قرارداد صلح میان اسرائیل و مصر شخص شاه بود و لاغیر! ایران در آن زمان یك میلیارد دلار به مصر كمك مالی بلاعوض داد تا با استفاده از آن كانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزی مصر) را لایروبی و بازگشایی كند. در حدود همین مبلغ را هم به اسرائیل دادیم و چون روابط خوبی با هر دو كشور داشتیم توانستیم آنها را به مذاكره و امضای قرارداد صلح متقاعد كنیم. البته امضای قرارداد بعدها انجام شد اما پایهگذار این صلح شخص شاه ایران بود و تاریخنگاران در آینده باید به این مطلب توجه كنند. موقعی كه در مصر بودیم شاه به یاد جلسات احضار ارواح والاحضرت اشرف در تهران افتاد و تصمیم گرفت در مصر به احضار روح پدرش بپردازد و با او گفتگو كند. در تهران والاحضرت اشرف با استفاده از چند هیپنوتیزور و مدیوم قوی و احضاركننده ارواح جلسات احضار ارواح را به طور مرتب برگزار میكرد. آن موقع یك استوار در ارتش بود كه قدرت روحی خارقالعادهای داشت و احضار ارواح میكرد. یك نفر نویسنده پا به سن هم در مؤسسه اطلاعات بود كه مطالب جالبی در مورد احضار ارواح مینوشت و خودش هم استاد در این فن بود. من گاهی در جلسات احضار ارواح حاضر میشدم و هنوز هم تصورم این است كه احضار روح در كار نیست، بلكه شخص هیپنوتیزور كه مدعی احضار ارواح است در واقع حاضرین در جلسه را به خواب مغناطیسی میبرد و وقتی آنها همه در خواب مغناطیسی هستند به آنها میقبولاند كه در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند. (تصور من این است و شخصاً با آنكه در چندین جلسه احضار ارواح شركت كردهام نسبت به این مطلب بیاعتماد هستم!) به هر حال یك نفر احضاركننده ارواح پیدا كردند و آن چند شب كه در مصر بودیم بازی احضار ارواح برقرار بود و شاه كه به شدت بیمار بود و در اثر استفاده از داروهای قوی ویژه بیماران سرطانی دچار توهمات ذهنی شده بود ادعا میكرد با رضاشاه و قوامالسلطنه و محمدعلی فروغی تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفتهاند! حالا چطور یك نفر احضار كننده روح كه مصری بود و زبان فارسی نمیدانست ترتیب ملاقات شاه و گفتگوی او را با رضاشاه و رجال متوفی ایران داده بود برای ما هنوز لاینحل مانده است. در مصر كه بودیم دیوید راكفلر بانكدار معروف آمریكایی و یكی از چند نفر سرمایهدار بزرگ جهان و صاحب بانك معروف «چیس مانهتن» كه گفته میشود دارایی او و خانوادهاش (خانواده راكفلر) بیشتر از داراییهای دولت آمریكا است به دیدن شاه آمد. باید بگویم در میان دوستان آمریكایی شاه كه بعضی از آنها دوست صمیمی من هم هستند هیچكس را مانند آقای هنری كیسینجر، فرانك سیناترا، ریچارد نیكسون و دیوید راكفلر باعاطفه و رفیقدوست و پایمرد ندیدم! مطمئناً اگر پیگیریهای دیوید راكفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحویل داده بودند. فرانك سیناترا و نیكسون و كیسینجر مرتباً به شاه تلفن میزدند و در آن شرایط بحرانی كه شاه بیش از همیشه به دلداری و حمایت دوستان نیاز داشت به او تقویت روحی میدادند. هنری كیسینجر كه یك نفر یهودی آمریكایی و از مردان پرنفوذ صحنه سیاسی آمریكا و وزیر خارجه اسبق آمریكا بود شاه را به خاطر كمكهایش به اسرائیل همیشه میستود و معتقد بود آمریكا و اسرائیل باید با همه توان از شاه حمایت كنند. بعدها كه در آمریكا بودیم آقای راكفلر كه سالها معاون رئیس جمهوری آمریكا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع كافی داشت به شاه گفت كه باید فكر بازگشت سلطنت به ایران را به كلی فراموش كند زیرا منافع آمریكا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد. او گفت كه تاكنون منافع ما ایجاب میكرد از شاه و حكومت سلطنتی حمایت كنیم و اكنون منافع درازمدت ما حكم میكند كه حمایت از شاه را كنار بگذاریم. من چون سالها در دستگاه دیپلماسی كار كرده بودم معنای حرفهای راكفلر را بهتر میفهمیدم. راكفلر میگفت برنامه درازمدت آمریكا انحلال اتحاد شوروی و تجزیه این امپراطوری است. او گفت كه آمریكا به دنبال درگیر كردن اتحاد شوروی با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نیروهای شوروی وارد افغانستان نشده بودند. مدتی بعد كه شوروی وارد افغانستان شد راكفلر با یادآوری پیشبینی خود گفت كه شوروی اشتباه آمریكا در ویتنام را تكرار كرده و قوایش در افغانستان تحلیل خواهد رفت. بدین ترتیب آمریكاییها موفق شدند اتحاد شوروی را به جنگی ناخواسته بكشانند و سپس سازمان سیا و سایر نهادهای مخفی و نظامی آمریكا با تجهیز مجاهدین افغانی شوروی را در مرداب افغانستان گیر انداختند. راكفلر معتقد بود با ایجاد حكومتهای بنیادگرای اسلامی در مرزهای شوروی میتوان بنیادگرایان را به جان شوروی انداخت و پنجاه میلیون مسلمان اتحاد شوروی را با روسها درگیر كرد و نهایتاً شوروی را به تجزیه كشاند. در سالهای بعد صحت حرفهای آن روز راكفلر ثابت شد و اتحاد شوروی به 15 جمهوری مستقل تجزیه شد و حتی ناسیونالیستها در داخل فدراسیون روسیه هم به جنگهای استقلالطلبانه روی آوردند. باید بگویم كه اقتصاد شوروی مبتنی بر فروش نفت بود. اتحاد شوروی در آن زمان بزرگترین صادركننده نفت جهان بود و با گران بودن بهای نفت درآمد زیادی كسب میكرد و این دلارهای نفتی را برای سرنگونی حكومتهای طرفدار غرب هزینه مینمود و روز به روز بر دامنه میزان نفوذ خود میافزود. بروز انقلاب در ایران سبب كاهش شدید قیمت نفت گردید و كاهش قیمت نفت درآمد اتحاد شوروی را به یك پنجم كاهش داد و سرانجام باعث متلاشی شدن اقتصاد شوروی گردید. فروپاشی اتحاد شوروی از عواقب انقلاب در ایران بود و كاهش قیمت نفت از بشكهای 40 دلار به بشكهای هفت دلار چنان ضربه مهلكی به اتحاد شوروی وارد آورد كه حتی از تأمین مخارج جنگ افغانستان و خرید گندم برای مردم خود بازماند. در مصر بیماری شاه شدت گرفت و پزشكان فرانسوی اطلاع دادند كه شاه مدت زیادی زنده نخواهد ماند زیرا علاوه بر مشكل پروستات، كبد و طحال ایشان هم بزرگ شده است. (سرطان پیشرفت كرده بود.) اگر چه این مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوری رفتار كردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد اما شاه كه آدم باهوشی بود به فراست دریافت كه روزهای پایان عمرش فرا رسیده است. آن شب با آنكه پزشكان، محمدرضا را از نوشیدن مشروبات الكلی منع كرده بودند شاه كنیاك موردعلاقهاش (كوری وایزر) را نوشید و پس از چند بار پر و خالی شدن گیلاس ناگهان به گریه افتاد و همگان را منقلب ساخت. خانم لیلی ارجمند شروع به مالیدن شانههای شاه كرد و وقتی شاه قدری حالش جا آمد با ناراحتی گفت: «من درست حال فرماندهی را دارم كه سربازان خود را در میدان جنگ تنها گذاشته و گریخته است! اگر میدانستم كه مرگ این قدر زود به سراغم میآید هرگز كشور را ترك نمیكردم و حتی اگر به قیمت كشته شدنم تمام میشد در كشور باقی میماندم. سپس اضافه كرد كه اگر از كشور خارج نشده بودم و مقاومت میكردم و حتی كشته میشدم لااقل تاریخ درباره من طور دیگری قضاوت میكرد! در روزهای اولیه سقوط سلطنت و روی كار آمدن دولت انقلابی در ایران، فكر وجود ارتباط میان آمریكا و دولتمردان جدید در تهران فكری سادهلوحانه و خام به نظر میرسید اما بعداً كه سفارت آمریكا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد معلوم شد كه آمریكا از دو دهه قبل با رهبران اپوزیسیون در تماس بوده است. این اسناد به دنیا نشان داد كه آمریكا یك «ریاكار» بزرگ است و در كشورهای جهان سوم در حالی كه از دولتهای همپیمان خود حمایت و پشتیبانی میكند در عین حال آلترناتیو آنها را هم پرورش میدهد. بعدها عدهای از این افراد مانند صادق قطبزاده كه وزیر خارجه دولت انقلابی بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضیها هم نظیر ابوالحسن بنیصدر به خارج گریختند. (و این از عجایب روزگار و بازیهای نادر دنیای سیاست است كه اولین رئیسجمهوری اسلامی حالا از مخالفین جدی نظام دینی و جمهوری اسلامی است و در پاریس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات میكند و برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح و برنامه میدهد...) موقعی كه ایرانیان به سفارت آمریكا حمله كردند و دیپلماتهای آمریكایی را به گروگان گرفتند صادق قطبزاده موفق شد به مقامات آمریكا بقبولاند تا شاه را دستگیر و به ایران مسترد كند. موقعی كه در پاناما بودیم موضوع دستگیری شاه و استرداد او به ایران وارد مراحل جدی و خطرناكی شد و اگر آقای راكفلر و كیسینجر به داد شاهنشاه نرسیده بودند، مانوئل نوریهگا شاه را به دستور كارتر تحویل ایران داده بود! «صادق قطبزاده» وزیر امور خارجه ایران از زمان جوانی و اقامت در آمریكا برای سازمانهای «سی – آی – ای) و (اف – بی – آی) در میان دانشجویان ایرانی و اعراب مقیم آمریكا جاسوسی میكرد. او از افراد بسیار مورد اعتماد آمریكا بود و یك مأمور چندجانبه محسوب میشد. من او را خوب میشناختم و میدانستم كه اصلاً دانشجو نیست و آدم فرصتطلب و عنصر ویژهای است كه برای پول كار میكند.