0

زندگی نامه شهدای شاخص

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمد علي رجائي


رئيس جمهور محبوب
من محمد علي رجائي در سال 1312 در قزوين در خانواده اي مذهبي متولد شدم . پدرم شخصي پيشه ور بود و مغازه خرازي در بازار داشت كه از اين طريق امرار معاش مي كرديم . در سن چهار سالگي پدرم را از دست دادم و مسئوليت ادارة زندگي ما به عهدة مادرم و برادرم كه در آن موقع 13 سال داشت ، مي افتد .


مادرم با تلاش و كوشش و خفظ حيثيت شديد خانوادگي در بين همه فاميل ما را با يك وضع آبرومندانه اي اداره مي كرد و براي ادارة زندگيمان به كارهاي خانگي كه آن موقع معمول بود مثل شكستن بادام و گردو و فندق و از اين قبيل كارها مي پرداخت . تنها دارايي قابل ملاحظة ما يك منزل كوچك بود كه آنهم از دوران حيات پدرم برايمان باقي مانده بود و اين منزل زيرزميني داشت كه مادرم با تلاشي پي گير در آن زيرزمين با اقدام به پاك كردن پنبه و بطوريكه عرض كردم هسته كردن بادام و گردو و ..... زندگيمان را بطرز آبرومندانه اي اداره مي كرد .

 اغلب اوقات سر انگشتانش ترك داشت و وقتي دوستان و آشنايان مي پرسيدند ، اظهار مي كرد كه از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترك برداشته و خلاصه وانمود مي كرد كه در اثر كارهاي منزل انگشتانش ترك خورده . برادرم هم در همان سن و سال كار مي كرد و در حد متعارفي كه مي توانست كمكي به ادارة زندگي مي كرد . من طبق معمول به دبستان مي رفتم و در يك دبستان ملي كه به منزلمان نزديك بود ، درسم را ادامه دادم تا اينكه موفق به اخذ مدرك ششم ابتدائي شدم . بعد از گرفتن مدرك ششم ابتدائي به كار بازار پرداختم و شاگردي را از مغازة دائي ام كه ايشان هم كارش خرازي بود ، شروع كردم و حدود يكسال نزد دائي كار كردم . حدود 14 سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم ، قبل از اينكه من به تهران بيايم ، برادرم بر اثر فشار اقتصادي قزوين را ترك گفته بود و در تهران مشغول كار كردن بود و منهم به ايشان پيوستم .

 در اين مدت در قزوين از نظر شخصي بچه خيلي شيطاني بودم و معمولاً باعث ناراحتي مادرم مي شدم ، ولي به علت اينكه تمايلات مذهبي داشتم ، زحمت هاي مادرم را در برابر شيطاني هايي كه مي كردم جبران مي كرد . بين بچه هاي محل يك بچه مسلمان مذهبي و معمولاً در نمازهاي جماعت شركت مي كردم و بخصوص در ايام سوگواري و غيره رهبري دسته بچه هاي محل را به عهده داشتم و نوحه خوان دسته هم بودم تا اينكه به تهران آمدم . در تهران ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردي آهن فروشي مشغول شدم و چند وقتي را هم به دست فروشي گذراندم . آن موقعها در تهران كوره هاي اطراف تهران خيلي نزديك بود ، با يك دوست ديگري هم كه هم اكنون پزشك است و با درجة سرهنگي در ژاندارمري مشغول خدمت مي باشد با هم دو نفري به جنوب شهر مي رفتيم و جنسي هم كه براي فروش داشتيم از اين قابلمه ها و باديه هاي آلومينيومي كه ارزان قيمت بود ، مي خريديم و در اطراف تهران ، بخصوص به كارگران كوره پزخانه مي فروختيم و به تناسب درآمدي كه داشتيم خرج مي كرديم . ولي گاهي هم مي شد كه هيچ درآمدي نداشتيم . بخاطر همين هم در خيابان شهباز سابق پاركي بود كه هنوز آسفالت نشده بود ، آنجا با هم با خريدچند خيار سبز ناهارمان را صرف مي كرديم .

منزل ما ابتداء خيابان خاني آباد در جنوب غربي تهران بود و بعد از مدتي نقل مكان كرديم به خيابان ري و مجدداً به خيابان فرهنگ و از آنجا به چهار راه عباسي، باز به جنوب تهران و از آنجا به چهار راه رضائي كه البته در چهار راه رضائي برادرم موفق به خريد يك خانه شد كه ديگر آنجا ساكن شديم . بعد از مدتي دست فروشي رفتم به تيمچه حاجب الدوله چند جايي شاگردي كردم و مجدداً به دست فروشي پرداختم . دست فروشي مصادف شد با دوران حكومت رزم آراء و رزم آراء روزي تصميم گرفت كه دستفروشهاي سبزه ميدان را جمع كند و ما هم جزو آنها بوديم كه از اين طريق امرار معاش مي كرديم و اين مسئله باعث شدكه بساط كاسبي ما را هم جمع كردند . كم كم به فكر يك كار جديد افتادم كه همان موقع نيروي هوائي با ششم ابتدائي براي گروهباني استخدام ميكرد و منهم با مدرك ششم ابتدائي براي گروهباني وارد نيروي هوائي شدم حدود هشت الي نه ماه بود كه دوره آموزشي گروهباني را در نيروي هوائي مي گذراندم كه فدائيان اسلام ، رزم آراء را ترور كردند و در ضمن با اين عمل اعلام موجوديت هم كردند و من بعد از مدتي كه در نيروي هوائي بودم ، با فدائيان اسلام همكاري مي كردم و در جلسات آنان شركت داشتم .

مصدق هم فعاليتش در آن موقع همانطور كه مي دانيم در اوج بود و ما همان موقع جذب اين شعار فدائيان اسلام شديم كه مي گفتند ‹‹ همه كار و همه چيز تنها براي خدا ›› و ‹‹ اسلام برتر از همه چيز هيچ چيز برتر از اسلام نيست .›› و بالاخره اينكه احكام اسلام مو به مو بايد اجرا شود ، ما را كه زمينه مذهبي داشتيم كاملاً جذب كرده بود و بدنبال آن شعارها بوديم و بيشترين مبارزه بر عليه توده اي ها بود و ما هم مشغول بوديم . فراموش كردم كه عرض كنم زماني كه در بازار بودم ، كلاسهاي شبانه اي بود در گذر قلي كه وابسته به تعليمات جامعه اسلامي بود و دقيقاً خاطرم هست كه با برادرمان شهيد محمد صادق اسلامي كه در جريان بمب گذاري دفتر جمهوري اسلامي به شهادت رسيدند ، در آن مدرسه آشنا شدم و ما شاگرد شهيد اماني بوديم كه در جريان ترور منصور شهيد شدند . من چون تا ششم ابتدائي را خوانده بودم و آشنائي چنداني هم به اسلام داشتم در آن مدرسه گذرقلي يكي از شاگردان خوب بودم كه با عده اي جهت تبليغات جامعه اسلامي به مساجد مي رفتم و بعد از مدتي ، افراديكه در مدرسه احمديه در گذرقلي مشغول بودند ، آمدند و يك گروه شيعيان درست كردند و در آنجا هم من رفت و آمد مي كردم تا اينكه بالاخره جريان نيروي هوائي پيش آمد . در نيروي هوائي مدت پنج سال ماندم . در اين پنج سال يكسال در آموزشگاه بودم و چهار سال ديگر را در كنار كارم به تحصيل پرداختم و آن موقع سه سال يكبار امتحان مي شد داد ، كه من ديپلم شدم و بعد از چهار سال اول نيروي هوائي كه 28 مرداد اتفاق افتادو من به همراه يك عده زيادي از نيروي هوائي تصفيه شديم و رفتيم به نيروي زميني و يكسال آنجا ششم رياضي را مي خواندم كه تمام شد .

 در آن يكسال همراه بچه هائي كه با ما تبعيد شد بودند ، مبارزه كرديم براي اينكه برگرديم به نيروي هوائي ، ارتش هم بعد از مدتيكه مقاومت كرد آخر ناچار شد بگويد كه اگر نمي خواهيد استعفا بدهيد . ما هم بهترين فرصت را ديديم و استعفا كرديم . پس در سال 34 از نيروي هوائي استعفا كردم ، چون شهريور ديپلمه شده بودم به دانشكده نمي توانستم بروم و يكسال در شهرستان بيجار معلم شدم ، آنجا نسبتاً موق بودم ، مجرد بودم و هيچ آشنائي نداشتم و اكثر وقتم صرف مطالعه و كارهاي فرهنگي مي شد و دوران نسبتاً مشكلي هم بود . تمام كسانيكه فعاليّت سياسي داشتند به ترتيبي تحت تعقيب بودند و ما هم از اين قضيه دور نبوديم .
يك روزي سر كلاس مشغول تدريس بودم كه شخصي آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار كردند و خواستند كه هر چه زودتر آنجا باشيد . وقتيكه در آموزش و پرورش حاضر شدم ، گفتند كه : شهرباني شما را خواسته . اين فكر در مغزم جان گرفت كه بله ، به دليل سابقه سياسي و مبارزاتي كه دارم و تا كنون لو نرفته بودم ، پيش خود گفتم حتماً آن روز رسيد و از جائي يا شخصي لو رفته ام و به هر تقدير تصميم گرفتم كه به شهرباني بروم . به نزديك در شهرباني كه رسيدم گويا پاسباني كه دم در ايستاده بود خبر داشت ، گفت برو رئيس شهرباني شما را خواسته است . رفتم داخل و اين مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم باينكه جواني در شهر غريب و مخصوصاً با آن سوابق و خلاصه اين وضوع برايم مهم بود . داخل اتاق رئيس شهرباني شدم ، من را به گوشه اي دعوت كردند كه روي صندلي بنشينم . رئيس فرهنگ با رئيس شهرباني مشغول صحبت بودند . منهم نگران و مضطرب در گوشه اي نشستم كه ببينم چه مي شود و عجيب در فكر فرو رفته بودم كه آيا كدام قسمت موضوع لو رفته ؟ و خود را جهت هر گونه بازپرسي آماده كرده بودم . بعد از چد لحظه از من سئوال شد كه : شما اهل قزوين هستيد ؟ گفتم بله. مجدداً مشغول صحبت كردن شدند و ديگر پيش خود گفتم بله ، قضيه همان است كه فكر مي كردم و بعد از چند دقيقه ديگر سئوال كردند كه: نام پدرتان عبدالصمد است ؟ گفتم بله . و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند . آن جريان بخصوص آن چند دقيقه اي كه در شهرباني بودم برايم ، كلي گذشت ، بعد رئيس فرهنگ گفت كه جناب سرهنگ وثوقي تصميم دارندانگليسي بخوانند ، شما با ايشان كار كنيد . پيش خودم گفتم بابا پدرتان خوب ، اين را زودتر بگوييد و اين يكي از خاطرات زندگيم است كه هيچ وقت فراموش نمي كنم .
بالاخره آن سال تحصيل را در بيجار گذراندم و نسبتاً سال خوبي برايم بود . چون هيچ كس را جز كتاب نمي شناختم و اكثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگليسي درس مي دادم با اينكه ديپلم رياضي داشتم ، بدليل اينكه معلم انگليسي آن مدرسه منتقل شده بود و من دورة اول ، دوم و سوم را ، انگليسي درس مي دادم . بعدها تابستان منهم به تهران آمدم و در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم .

 مسئله اي كه بايد عرض كنم اين است كه به موازات اين حركت از همان سالي كه به نيروي هوائي آمدم با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريباً هر شب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خاني آباد ، منزل يك نانوائي بود كه آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بوديم و بطور كلي در تماس با مسجد هدايت بودم و هر كجا كه مرحوم طالقاني شركت داشتند ، من هم شركت مي كردم و از محضر وجودشان استفاده مي كردم و مي توانم بگويم حدود 17 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر مي كنم از هر كسي به ايشان نزديكتر بودم بد نيست كه اين را هم عرض كنم كه همان موقعيكه ديپلم شده بودم ، يك شبي در مسجد هدايت ايشان سخنراني داشتند و از رسالت و از پيغمبري صحبت مي كردندو مي گفتند كه پيغمبري يك نوع علمي جامعه است و من كه خيلي آماده بودم از نظر ذهني و قلبي و روحي ، اين جمله هاي مرحوم طالقاني بر من اثر كرد و من دنبال دانشكده ديگري نرفتم و تصميم گرفتم كه شغل معلمي را پيشه كنم و به اين جهت بود كه در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم و در دورة دانشسرا تقريباً هيچ كار چشمگيري نمي شد كرد همين كارهاي انجمن اسلامي و اينها بودند ،كه البته خيلي محدود بودند . سال 38 فارغ التحصيل شدم و آن موقع ليسانس سه سال بود و شروع كردم به كار دبيري ، ابتدا چند روزي در ملاير بودم و با رئيس آموزش و پرورش آنجا هم اختلاف پيدا كردم . آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار ، يكسال هم خوانسار بودم و در آنجا تقريباً موفق بودم و جلسات تفسير قرآن روز جمعه را تشكيل دادم كه عالمين و غيره را جمع مي كرديم . يك نفر مي آمد تفسير مي گفت و بچه ها هم نسبتاً راضي بودند و بطور متوسط بد نبود .

ولي آخر سال اتفاق افتاد كه وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از كار فرهنگ بيزار شدم و آمدم تهران به فكر اين افتادم كه خدمتم را در جاي ديگر شروع كنم . رفتم در فوق ليسانس آمار شركت كردم و دانشجوي فوق ليسانس و براي امرار معاش ساعت هاي بيكاري را به مدرسه كمال ميرفتم . مدرسه كمال را آن موقع آقاي دكتر سحابي اداره مي كرد و ايشان رفته بودند ژنو و آقاي مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود كه بنده تقاضاي كاركردم و از تقاضاي من استقبال شد و به موازات فوق ليسانس در مدرسه كمال شروع كردم ، در آنجا كاملاً مي توانم بگويم كه كار سياسي فرهنگي را شروع كردم ، زيرا كه كم كم جبهه ملي دوم بوجود آمده بود ، فعاليتي بود و همان زمان امنيتي و غيره بود كه ما شروع كرديم به فعاليت . مهندس بازرگان ، دكتر سحابي ، مرحوم طالقاني و عده اي از وستان با جبهه ملي فعاليت مي كردند كه جريان فوت مرحوم بروجردي پيش آمد ، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقاني پيشنهاد كردند كه جبهه ملي يك شب ختمي بگيرد ، جبهه ملي موافقت نكرد و گف كه ما به جريان مذهبي مملكت كاري نداريم و مهندس بازرگان هم گفتند كه اگر مبارزه اي در ايران بخواهد پيروز شود ، حتماً بايد جنبه مذهبي داشت باشد و آنها گفتند كه اين حرف شماست و اگر راست مي گوييد برويد شما هم يك حزب شويد و بيائيد تا ببينيم كه چه عده اي هستيد كه اين انتظار را داريد .

مهندس بازرگان هم در يك ماه رمضاني دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران را اعلام كرد كه ما جزو نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم . پس كم كم بعنوان عضو نهضت آزادي ايران در دبيرستان كمال مشغول تدريس بوديم كه جريان درخشش وزير آموزش و پرورش آن زمان پيش آمد كه آن اعتصاب معلمين پيش آمد و حكومت اميني روي كار آمد و ما در اين رابطه مجدداً به آموزش و پرورش آمديم ، چون وضع فرهنگ تغيير كرده بود ،رفتيم قزوين . بدين ترتيب بود كه بقيه كارمان را در قزوين انجام مي داديم و ساعت هاي بيكاري را به مدرسه كمال مي رفتيم . سپس من روزهاي موظفم را به قزوين مي رفتم و روزهاي آزادم را هم به مدرسه كمال مي رفتم و بعد قرار شد كه روزهاي موظفم را هم به مدرسه كمال بيايم و در قزوين براي خودم جانشين بگذارم و فقط هفته اي يكروز بروم قزوين و آنهم روزهاي چهارشنبه بود كه صبح از تهران راه مي افتادم و ساعت 8 سر كلاس بودم و عصر هم برمي گشتم تهران تا اينكه چهار سال بدين ترتيب گذشت .

سال پنجم منتقل شدم تهران در اين فاصله ضمن همكاري با نهضت آزادي ايران نشريات اين نهضت را مي بردم به قزوين و آنجا بوسيله دوستاني كه داشتم آنها را پخش مي كرديم تا اينكه 11 ارديبهشت سال 42 شناسائي شدم و بوسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوين بودم كه عده اي هم با من در آنجا زنداني شدند . در رابطه با 15 خرداد ، از جمله برادران اماني بودند . پنجاه روز آنجا زنداني بودم تا اينكه به قيد كفيل از زندان آزاد شدم و بعد از محاكمه تبرئه شدم . بنابراين آنجا به خدمت دبيري ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا اينكه جريان محاكمه مهندس بازرگان و دكتر سحابي پيش آمد و من تقريباً بخش عمده مسئوليتم را در مدرسه كمال مي گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران ، در تهران هم از همان سال انتقال ميدان شاه سابق كه حالا ميدان 15 خرداد شده است ، دبيرستاني بود بنام پهلوي كه مشغول تدريس شدم و اين ادامه داشت تا سال 53 كه دستگير شدم در همان محدوده درس مي دادم . اول پهلوي بودم و بعد رفتم ميرداماد و آنجا درس مي دادم و نسبتاً در آنجا راضي بودم و به موازات آنهم در مدارس ملي درس مي دادم . در سال 46 دوستان ما كه در زندان بودند من و آقاي فارسي و آقاي باهنر سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هئيت مؤتلفه را اداره مي كرديم .

بسياري از اين برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكيل مي دهند آن موقع جزو سرشاخه هاي هيأت مؤتلفه بودند كه بنده هم بنام مستعار اميدوار در آن جلسات شركت داشتيم . جلساتي داشتيم تا اينكه برادران از زندان بيرون آمدند ، آقاي شفيق آمدند بيرون ، كم كم يك سازمان جديد بوجود آمد ، براي اينكه يك پوشش اجتماعي داشته باشد و كار سياسي هم بكند بنام بنياد رفاه تعاون اسلامي ناميده شد . ما گفتيم پولي كه به فقرا پراكنده مي دهيد ، اين پول را بدهيد به اين گروه و اينها كارهاي اصولي بكنندو من و آقاي شفيق و عده اي از دوستان كه همين حالا هم هستند ، عضو هيأت مديره بوديم و فعاليت مي كرديم و يكي از كارهاي من كار فرهنگي بود . آقاي هاشمي رفسنجاني در يك جلسه فرش فروشها سخنراني مي كردند كه تشخيص دادند كه يك كاري بكنند و چه كاري مناسب است ؟ نتيجه اين شد كه يك مدرسه دايركنيم و خود آقاي هاشمي رفسنجاني هم سر منبر گفته بودند كه بله 300000 ريال هم من كمك مي كنم . فرش فروشها به همتشان برخورد و 5000000 ريال آن شب دادند و ما هم همين محل مدرسه رفاه را كه الان هم هست خريديم و مدرسه دخترانه دائر كرديم كه مدرسه نسبتاً جالبي بو ، منتهي كلاً سياسي بود ، به اين معنا كه هيئت مديره من و باهنر و آقاي شفيق و آقاي توكلي كه اكثراً يا پرونده نهضتي داشتيم و يا پرونده هيئت مؤتلفه اي و گردانندگان داخلي خانمها بودند كه اكثراً در رابطه با سازمان مجاهدين و ما هم البته اين موضوع را نمي دانستيم و به اين ترتيب ادامه مي داديم . در اين موقع آن تيمي كه بوديم ، من و آقاي باهنر و فارسي ، كم كم فارسي به اين فكر افتاد كه رهبري مبارزه را به خارج از كشور بكشد و مهندس بازرگان صحبت كرد ، موافقت نشد . خودش حاضر شد به تنهايي برود به خارج از كشور و ما هم اينجا تقسيم شديم و هر كدام يك مسئوليت پذيرفتيم كه به فارسي كمك كنيم . يكي نيروي انساني بفرستد، يكي پول بفرستدو يكي اخبار بفرستد و خلاصه هر كسي يك كاري بكند . آقاي فارسي رفت خارج ، سريكسال قرار شد كه من بروم كارهاي آقاي فارسي را ارزيابي كنم و اطلاعاتي بدهم و بگيرم و برگردم .پس مرداد ماه 50 من رفتم بخارج ، اول پاريس ، بعد تركيه ، از تركيه به سوريه و آقاي فارسي هم آمد به سوريه و ما همديگر را آنجا ديديم .


در سال 1341 ازدواج كردم و همسرم كه دختر يك بزاز است تا كلاس ششم ابتدائي بيشتر درس نخوانده ولي از نظر شعور اجتماعي و بخصوص از نظر ايمان و اعتقاد به مباني مذهبي يكي از بزرگترين و بنظر من معتقدترين مباني مذهبي است و بقدري شيفته خدا و معنويت و حقيقت هست كه وقتي به آن مرحله برسد از بزرگترين مقاومتها برخوردار است .در بسياري از موارد عملاً معلمي بسيار ارزنده براي من بود . شكي نيست كه ابتدا وقتي به منزل آمده بوداز اين روحيه در اين سطح برخوردار نبود ولي بتدريج فضاي زندگي من او را به ميداني كشيد كه توانست شايستگي هاي خودش را بروز بدهد و از يك موقعيت والائي در اين حركت برخوردار بشود . اولين خاطره جالبي كه از او به ياد دارم زندان قزوين است ، هفت ماه بود كه از ازدواجمان مي گذشت ، براي اولين بار به زندان افتادم . همسرم كه جوان و بي تجربه بود ، فكر مي كردم كه از زنداني شدن من خيلي رنج مي برد ، اين بود كه در يك نامه اي كه برايش نوشتم فرض كن كه من جهت تحصيل بامريكا رفتم و بعد از مدتي برمي گردم نگران و ناراحت از زنداني شدن من مباش و از دوري من ناراحتي به خودت راه نده . جواب نامه را كه معمولاً لابلاي لباسها مي گذاشتيم و از اين طريق نامه را رد و بدل مي كرديم . جواب نامه از همسرم رسيد كه چنين نوشته بود و آن جمله مرا خيلي تكان داد و آن اين بود كه ‹‹ تو مقام خودت را نمي داني و آيا اين زندان كه رفتي ناحق است يا حق است ؟ تو كه دعوا نكردي و يا ورشكست نشدي ، اختلاس نكردي كه بزندان بروي تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم . من به چنين همسري كه در راه عقيده اش به زندان مي افتد افتخار مي كنم و اگر به امريكا رفته بودي ناراحت مي شدم حالا كه زندان رفتي نه تنها ناراحت نيستم بلكه افتخار مي كنم و احساس سرافرازي ›› .

 اين جواب كه هيچوقت فكر نمي كردم همسرم اين همه تغيير كرده باشد مرا بي اندازه تحت تأثير قرار داد و بعد هم در بزنگاه ها به داد من مي رسيد . مخصوصاً با شايستگي هائي كه از خودش نشان داد مرا بسيار ، بسيار كمك كرد و اين تعريف كه از همسرم مي كنم تا سال 1349 بود ، از آن سال بتدريج من او را هم وارد مبارزاتي كردم كه خودم هم در آن مبارزات شركت داشتم . برايتان تعريف كردم كه در مدرسه رفاه جمعي كه در آنجا جمع شده بودند ، اينها چه اداره كننده هاي مرد و چه اداره كننده هاي زن هر دو از گروه هاي سياسي بودند با اين تفاوت كه اداره كننده هاي مرد شناخته شده بودند ولي اداره كننده هاي زن از نظر ساواك هنوز شناخته نشده بودند . يكسال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من براي ديدار آقاي فارسي به خارج رفتم ، بعد از يك ماه كه مسافرتم تمام شد و به تهران برگشتم سوم شهريور سال 50 بود كه رئيس دبيرستان خانم پوران بازرگان اظهار كرد كه بچه ها لو رفته اند . بعد از اين جريان ديگر يك فصل جديدي در مبارزات من شروع شد ، منظور بچه هاي سازمان مجاهدين بودند . سازمان مجاهدين را كه پايه گذاران آن حنيف نژاد و سعيد محسن و بديع زادگان با عده اي ديگر كه بله اينها هستند .

 نه بعنوان سازمان مجاهدين چون آنموقع هم كه دستگير مي شدند هنوز اسمي نداشتند بلكه بعنوان يك عده از بچه مسلمانهايي كه مشغول مطالعه هستند و فكر مي كنند و كارهاي سازمان دهي مي كنند ، مي شناختم . با حنيف نژاد از دوره دانشكده آشنا بودم البته از طريق انجمن اسلامي ، سعيد محسن را هم همينطور در انجمنهاي اسلامي آشنا شده بودم ، در مجموع با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشكده و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم آشنا شده بودم . در سال 47 يكبار سعيد محسن براي عضوگيري بمن مراجعه كرد ولي بعلت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه كه داشتم من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان در بيايم ، شرعاً تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچ كس نگويم . اما در سال 50 وقتي سازمان مجاهدين لو رفت و بچه هايشان مخفي شدند ، حنيف نژاد كه با من سابقه دوستي داشت به سراغم آمد و كم كم با همديگر مشغول كار شديم و رئيس مدرسه ما كه زن حنيف نژاد بود از طريق من با حنيف نژاد و سازمان مجاهدين ارتباط برقرار مي كرد . من براي سازمان مجاهدين دو فايده بزرگ داشتم يكي اينكه چون از نهضتهاي قديمي بودم افراد قديمي را كه با آنها ارتباط داشتند مي شناختم و به راحتي مي توانستم ارتباط برقرار كنم و همچنين خانواده هاي زنداني كه مي آمدند آنجا ، بطور طبيعي ارتباط برقرار مي كردم ، تماس مي گرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات مي كردم . حنيف نژاد بطور مرتب برنامه و قرار داشت كه بالاخره بطوريكه مي دانيد شهيد شد و بعد از آن مدتي با احمد رضائي بودم . در همين دوران بود كه با آقاي مهدي غيوران هم در اين برنامه آشنا شدم . با آقاي مهدي غيوران در مدرسه رفاه هم همكاري مي كرديم و به موازات اينها با بهرام آرام كه بعدها ماركسيست شد ، آشنا شدم . اين آشنائي ادامه پيدا كرد تا احمد رضائي هم كشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد . در طول اين ارتباط كتابهاي مجاهدين را مي خوانديم و به دوستانمان هم مي داديم ، از جمله دوستاني كه اين كتابها را مي خواندند آقاي هاشمي رفسنجاني بودند كه به من مي گفتند كه فلاني اين كتابها همان كتابهاي ماركسيست است كه من اين مسئله را به آقاي رضا رضائي گفتم ، ايشان گفت كه : من تعجب مي كنم از آقاي هاشمي كه مدتهاست اين كتابها را مي خوانديم و هيچكداممان ماركسيست نشديم ، بايد بگويم آن موقع كه اين حرف را مي زد بعضي از اعضاي سازمان مجاهدين در زندان نماز خواندن را كنار گذاشته بودند .

 من سعي مي كنم كه در اين شرح حالم از سازمان مجاهدين بصورت يك تاريخچه نام ببرم براي اينكه به اندازه كافي روي ايدئولوژي سازمان مجاهدين صحبت شده است ، من فقط اطلاعات و خاطراتم را بيان مي كنم . در فاصله شهادت رضا كه نسبتاً دوران طولاني با او داشتم لطف الله ميثمي از زندان آزادشده بود و كم كم با هم تماس گرفتيم . من و لطف الله ميثمي و محمد توسلي كه مدتي شهردار تهران بود با هم يك تيم بوديم ، هفته اي يكبار با هم تماس مي گرفتيم و بعضي از نوشته هاي سازمان مجاهدين را با هم مي خوانديم . بعدها در جريان 28 مرداد سال 53 بود كه لطف الله ميثمي ضمن ساختن يك بمب ، انفجار حاصل شد كه جلب توجه كرد و باعث دستگيري ايشان شد كه جريان جدائي است . بعد از اين دستگيري من مجدداً با بهرام آرام كه تنها رابطم بود با سازمان مجاهدين ارتباط برقرار ميكردم . هفتهاي يكبار اينها را مي ديدم و اطلاعات و اخبار و پول و از اين قبيل مسائل را مبادله مي كرديم ، كه در آذر 53 در ضمن يك جرياني دستگير شدم . اين جريان از اين قرار است : من در خانواده ام يك برادر و چهار تا خواهر دارم ، يكي از اين خواهرها كه منزلش نزديك منزلم بود ، يكي از زيرزمينهاي آنها را براي مخفي كردن كتابهائيكه از سازمان مجاهدين داشتم و يا نوشته ها و نشريات و استنسيلها و غيره انتخاب كرده بودم . البته اين هم كار خيلي درستي نبود كه من اين كتابها را آنجا برده بودم براي اينكه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد كه از دانشگاهي گرفته تا دبستاني و آنها براحتي مي توانستند به اين كتابها دسترسي پيدا كنندو مسلماً هر كدام از آن كتابها اگر لو مي رفت باعث دستگيري من مي شد ، اما به اطمينان اينكه بچه ها كاري به اين كارها ندارند مشغول تدريس و جلسات و غيره بودم تا اينكه يك شب از يك جلسه اي برمي گشتم منزل كه مأموران ساواك را جلوي درب منزل ديدم كه چهار مأمور بيرون و چند نفري هم داخل بودند ، بمحض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگير كردند ، جريان دستگيري هم نسبتاً شنيدني است اما از آن مي گذريم .
شب تولد امام رضا (ع ) بود كه دستگير شدم ، براي اينكه جريان زندان را بتوانم درست شرح بدهم يك كمي به عقب برمي گردم ، ما با آقاي دكتر بهشتي يك جلسه هفتگي داشتيم كه ايشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند ، كه تعليمات مكتبي را در يك جلسه مذهبي به ما مي گفتند و ما درس را مي گرفتيم آماده مي كرديم بعد همه بازگو مي كرديم و آماده مي شديم كه در آينده خودمان گرداننده هاي كلاسهاي ديگر باشيم . تقريباً تمام افراديكه در آن جلسه بودند داراي پرونده سياسي بودند و ما در آن اجتماع بطور مختصر تقريباً جمع مي شديم و كمتر كسي از آن جلسه مطلع بود . آن شب كه از آن جلسه مي آمدم ، دستگير شد . وقتيكه در ماشين چشمانم را بسته بودند و مي بردند يكي از مأموران پرسيد كه : منزل رفقات بودي ؟ گفتم بله و بعد از يك شب كه در سلول گذراندم ، همان شب اول متوجه شدم كه كار اشتباهي كردم و از خودم پرسيدم كه تو گفتي در منزل رفقايم بودم ، حالا مي پرسند كه رفقايت چه كساني هستند ؟ تو بايد 15 نفري را كه آنجا بودند همراه دكتر بهشتي اساميشان را بگوئي و البته در آن موقع هم خيلي شرايط سخت بود و هر كس زندان مي آمد و تا مي خواست ثابت كند كه مثلاً چكار مي كرده ، حداقل يكي دو ماه بايد زندان بماند .

من به اين نتيجه رسيدم كه بايد اين اشتباهم را تصحيح كنم . فردا كه مرا جهت بازجوئي بردند ، آنجا اظهار كردند كه : شرح حال ديروز را بنويس ، من نوشتم . نوشتم تا به شرح حال آن شب رسيدم كه چنين نوشتم : بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جليلي ، محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود كه بالاخره آخر شب از ترافيك خلاص شديم و ديگر دير شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پيش گرفتم . غافل از اينكه آن كسيكه در ماشين از من سئوال كرده بود كه : منزل رفقايت بودي ، خودش بازجوي من بود كه داشت از من بازجوئي مي كرد و مشاهده كرد كه من همة شرح حالم را نوشتم بجز اينكه در منزل رفقايم بودم را و اين براي آنها خيلي ارزشمند بود كه منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پيدا كنند و شروع كردند به شكنجه شديد و منهم به ياري خدا تا آخرين لحظه حتي بعد از اينكه بسياري از اطلاعاتم لو رفت اما هيچوقت آن جلسه را براي ساواك نگفتم . شكنجه من نسبتاً طولاني بود و تقريباً يك دوره 14 ماهه داشت و بعد از اينهم باز به مناسبتي شكنجه مي شدم ، البته بدين خاطر بود كه سني از من گذشته بود و قبلاً هم دستگير شده بودم . ساواك خيلي انتظار داشت از من اطلاعات زيادي بدست بيآورد ، بخصوص اينكه بدنبال پوران بازرگان هم مي گشتند كه در آن وقع فراري بود و مي خواستند كه از طريق من آن را شناسائي كرده و دستگير كنند .

آن سال كه من كميته را مي گذراندم واقعاً جهنمي بود . تمام كميته شبها تا صبح فرياد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همينطور . آن آيه ثم لايموت فيه و لايحيي .... تصديق مي شد . افرادي كه آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده براي اينكه آنها را اينقدر مي زدند تا دم مرگ و باز دومرتبه مي زدند و مقداري رسيدگي مي كردند تا حال شخص نسبتاً بهبود مي يافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا مي شد . در كميته انواع شكنجه ها را مي دادند از جمله ، اينكه : اولاً آنجا شكنجه ها براي همه يكسان نبود ، هر كسي را يك ن.ع شكنجه مي كردند . مثلاً منكه مقداري از سن و سالم گذشته بود و داراي زن و فرزند بودم ، مرا بعنوان اينكه زن و فرزندانت را دستگير و اذيت مي كنيم و اين نوع تهديدها و يكي ديگر را مثلاً به نوعي ديگر كه گفتني نيست و چندش آور است كه من از نقل آنها خودداري مي كنم . از جمله شكنجه هاي من ، شكنجه هاي به اصطلاح خودشان جيره اي بود كه بيست روز تمام مرا مي زدند و هيچ مسئله اي را هم عنوان نمي كردند و فقط اظهار مي كردند كه حرف بزن يا اينكه روزها چندين ساعت سرم را به پنجه هايم به حالت ركوع مي بستند و اظهار مي كردند كه در جا بزنم و يا اينكه صليب مي كشيدند و مي بستند و آويزان مي كردند تا اينكه صحبت كنم . بالاخره يكروز كه رئيس كميته را ترور كرده بودند ، اينها آمدند مرا بردند و اظهار كردند كه سه ، چهار نفرمي خواهيم بكشيم و تو هم جزو يكي از آنها هستي و آنروز يك شكنجه شديدي به من دادند كه خوشبختانه خدا كمك كرد و آنروز را هم به سلامتي گذراندم .


بار ديگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوايل انقلاب بود كه باز در كميته بودم ، گاهي مرا در سلول انفرادي ميكردند گاهي يك نفر را هم پهلويم مي انداختند . وقتيكه يك نفر را پهلويم مي انداختند سعي مي كردند كه توسط آن يك نفراز من حرف در بياورند و بعد عليه خودم استفاده كنند .


البته ما اين مطلب را در بيرون فهميده بوديم ، مي دانستيم كه در كميته نقشه هايي از اين قبيل مي كشند ، اين بود كه هيچوقت در اين زمينه توفيقي بدست نياوردند. نكته جالب اين بود كه كسي را پهلويم انداختند كه روزه بود ، وقتي وارد شد گفت : فلاني مواظب باش حرفهايي كه مي خواهي بزني دقت كن چون من قول همكاري دادم و حرفهاي تو را آنجا مي زنم بنابراين فقط حرفهايي را بزن كه آنجا گفتني هستند . خوب منهم كه قبلاً مي دانستم كه برنامه چيه ، ولي من هم نشان دادم كه اغفال شده ام و هر چند روز يكبار مي بردند و ما هم قبلاً با همديگر قرار مي گذاشتيم كه امروز مثلاً اين قسمت از حرفهاي مرا بزن ، به هر جهت به همين صورت ادامه داديم .

ما هم روزها و شبها كتك مي خورديم و 14 ماه اين مسئله طول كشيد . يكي از روزهاي ماه رمضان درست نيمه ماه رمضان بود ‹‹ تولد امام حسن(ع) ›› من را يك روز 8 ساعت بردند تا ساعت يك بعد از ظهر كه هنگام برگردان من حالم طوري بود كه مرا كشان كشان به سلولم آوردند ، آن روز يكي از روزهاي خيلي خوب زندگي من بود و خيلي خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه مي شوم و آنها كه بنظر خودشان مي خواشتند روحيه مرا بكشند و حال اينكه حالتهاي ايماني و اعتقاديم محكمتر مي شد . خيلي خوشحال بودم و اكثر آيات و دعاهايي كه روحيه ام را تقويت مي كرد ، ميخواندم و خاطرم هست كه در اتاق شكنجه و يا در سلولم بيشتر اوقات آيه يا منزله سكينه في قلوبهم مؤمنين .... را تكرار مي كردم وقتي شكنجه مي شدم ، مجبورم مي كردند كه بر روي پاهاي تاول زده بدو بروم ، آنجا قسمتهايي از دعا را كه ( قبل الا خدمتك جوارحي ...) اين قسمتهاي از دعا را تكرار مي كردم . در سلولم هر وقت فرصت بود تنها كه بودم تمام آيات قرآن را كه حفظ بودم ، مي خواندم و به اين وسيله از فرصت استفاده مي كردم گاهي هم با غيرمذهبي ها هم سلول مي شدم و براي گذراندن زندان ، گاهي هم با آنها به انواع وسائلي كه وقت گذران بودند در سلول ، متوسل مي شديم . بعد از اينكه شكنجه رور نيمه ماه رمضان با شكست كامل بازجوييهاي من مواجه شد ، مرا بدادگاه فرستادند . در دادگاه به 5 سال حبس محكوم شدم .

 دادگاه اول و دادگاه تجديد نظر ، در اواخر دادگاه تجديد نظر بود كه ، يك روز بازجوي من آمد نزديك درب سلول و گفت كه تو حرفهايت را نگفتي . اين جمله تازگي نداشت ، من بسيار از اين حرفها شنيده بودم ولي آنروز بطرز مخصوصي آمد و بعد هم گفت كه دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع كنم به شكنجه مجدد تو تا حرفهايت را بگويي . اين جمله را ما زياد شنيده بوديم و خلاصه رفتيم به دادگاه ، سلولي كه بودم و از آنجا به دادگاه مي رفتم سلول 18 بود ، در سلول 20 آقاي خامنه اي زنداني بود . من در سلول مورس زدن را ياد گرفته بودم ، اكثراً با سلولهاي مجاورم از طريق زدن مورس اخبار را مي داديم و مي گرفتيم و از جمله اخبار را به سلول پهلويي مي داديم و آنهم مي داد به آقاي خامنه اي . مثل ترور زندي پور را كه اول من فهميدم كه بوسيله اي آنرا منتقل كردم و با بعضي اخبار ديگر كه آن موقع تازه بود و به دست ما مي رسيد . خاطرم هست كه آقاي خامنه اي را ريشش را تراشيده بودند و براي تحقير سيلي به صورتش زده بودند و ايشان هم مقاوم و محكم بلوز زندان بصورت عمامه به سرشان مي بستند و اينكه دادگاه هم تمام شد درست شبي كه دادگاه هم به پايان رسيده بود ، من را آوردند و يك راست بردند به اطاق شكنجه و شروع كردند به زدن . معمولاً اگر كسي را دادگاه مي بردند ديگر نمي زدند مگر اينكه يك كارهايي در زندان انجام داده باشد . اما ما كه كار تازه اي نكرده بوديم ، شديداً شروع كردند به كتك زدن و همش مي گفتند كه حرف بزن و منم متوسل مي شدم به اينكه تازه دادگاه رفتم بنابراين نبايد ديگر شكنجه بشوم .

 مدتي هم باز دو مرتبه به اين نحو زدند و اول زمستان سال 55 در يك سلول انفرادي بدون زيلو و پتوكه به همه داده بودند به جز من ، و من روي زمين خالي بطوريكه عرض كردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود كه نزديك دستشوئي قرار داشت زنداني بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و يادم هست كه : شبها از سرما خوابم نميبرد و خودم را جمع مي كردم و مي نشستم و زانوهايم را بغل مي كردم كه بتوانم از حرارت بدنم استفاده كنم و بمحض اينكه چرتم ميبرد ، دستم آزاد مي شد و از خواب بيدار مي شدم كه بدين ترتيب خوشبختانه اين سه ماه هم گذشت بدون اينكه بتوانند از من كوچكترين اطلاعات جديدي را بدست آورند . ولي كم كم از بازجوئي متوجه شدم كه من از يك طريقي لو رفتم . من در دادگاه فهميده بودم كه آقاي هاشمي و آقاي بيات را هم گرفته اند و من با همة اينها ارتباط سياسي داشتم ولي خودم نميدانستم كه كدام يك از اين لو رفتني ها مرا لو داده .

گروه خاموشي لو رفته بود ، خاموشي مرا مي شناخت اما با من ارتباط مستقيم نداشت و مي دانست كه من با گروه مجاهدين يعني با گروه آنها ارتباط دارم ولي هيچوقت مستقيماً با من ارتباط برقرار نكرده بودند و در گروه خاموشي يك زن وجود داشت بنام اشرف زاده كرماني كه بعدها اعدام شد و اشرف زاده كرماني مرا لو داده بود . بعدها هم در بازجوئي بازجو گفت كه ، باصطلاح آقاي رجائي را لو داده اند . بازجوي من از اينكه من بوسيله بازجوي ديگري لو رفته بودم بسيار عصباني بود و مي گفت كه تو بايد حتماً اعدام بشوي ، ولي فعلاً 5 سال اول محكوميت را بگذران تا اينكه بقيه زندانيت را در قصر خواهي گذراند . منم كه خيلي خوشحال بودم كه بالاخره توانسته بودم به اين دژخيم ساواك پيروز بشوم با خوشحالي به سلولم برگشتم و تا دو سال تمام در كميته داخل سلولها گذراندم و من يكي از افراد نادري بودم كه بيشترين مدت را در كميته خرابكاري بصورت انفرادي يا دو نفره و سه نفره در سلولها گذراندم . سلول جائي بسيار خوبي بود براي ساختن روحيه و شخصيت انسان و بنظر من يكي از بهترين جاهاست و اگر خداوند به انسان توفيق بدهد مي تواند بهره برداري بسياري از سلول بكند . من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه هايم و در يكي از ملاقاتها هم برادرم و خواهرهايم با عده اي ديگر حضور داشتند . بعد از دو سال كه كم كم داستان آمدن نمايندگان صليب سرخ به ايران شروع شده بود كه مرا يك روزي از كميته به اوين آوردند و بند 2 اوين كه بصورت يك جهنم جديدي اداره مي شد كه آنجا صحبت كردن دو نفر با هم تقريباً محدود بود و اگر كسي را متوجه مي شدند كه با شخص ديگري كار مي كند ، چه از نظر ايدئولوژي و چه غيره ، بلافاصله منتقل مي كردند به انفرادي وزير شكنجه قرار مي گرفت .
من كه تازه به آنجا وارد شده بودم به يكي از اتاقها راهنمائي شدم ، كه يك مرتبه متوجه شدم كه بسياري از دوستانم و مجاهدين در آنجا هستند ، كه مي توانم از آنها آقاي دوزدوزاني وزير ارشاد اسلامي ، آقاي حقاني شهيدي از شهداي هفت تير حزب جمهوري اسلامي و آقاي غيوران از مجاهدين ، موسي خياباني و چند نفر ديگري كه شهرت چنداني ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند . در اطاقهاي ديگر مسعود رجوي و عده اي از سران مجاهدين هم آنجا بودند و همچنين يك اطاقي هم از ماركسيستهائي كه قبلاً مجاهد بوده و بعدها ماركسيست شده بودند . بهزاد نبوي هم در يكي از آن اطاقها بود كه براي اولين بار با ايشان آشنا مي شدم . يكسال در اوين ماندم و بعد از يكسال به قصر آمدم و يكسال هم در قصر بودم كه جمعاً چهار سال مدت زنداني من بود ، كه دو سال آخر داراي خاطرات بسيار مفصلي بود كه هر كدام به تنهائي خودش يك كتاب است و همينقدر بگويم كه : در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذيت قرار مي دادند و اينهم يكي از آن مواردي بود كه من با 13 نفر از دوستانم از زندان سياسي به زندان عادي تبعيد شديم و در زندان عادي هم ما را تعقيب مي كردند و نمي گذاشتند كه نماز جماعت بخوانيم و ما هم به هر نحويكه بود كار خودمان را مي كرديم و تصميم گرفتند ما را به سلولهاي انفرادي منتقل كنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه داديم .


ارديبهشت و خرداد 57 را بصورت تبعيدي در زندان عادي به سر مي برديم و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم . در آبان 1357 روز عيد غدير در سايه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم . اينرا بگويم كه : من در سلول فهميدم كه مجاهدين تغيير ايدئولوژي داده اند و بدترين شب زندگيم را آن شب گذراندم كه تقريباً تمام تلاش خودم را بي حاصل مي ديدم و از آن ببعد بشدت از مجاهدين متنفر شدم و آنچه كه در مورد تعليمات آنها حدس مي زدم به يقين تبديل شده بود . نتيجه اينكه بسيار نگران بيرون بودم و مي ديدم كه چه ضربه اي بزرگ از اين راه به مبارزه اسلامي جامعه مان خورده . در زندان ما به گروههاي مختلفي تقسيم شده بوديم من و آقاي بهزاد نبوي و حدود چهل نفر ديگر از برادرها با هم تشكيل يك گروه داده بوديم كه به اطاق چهاري معروف بوديم ، در آنجا مجاهدين و يك گروه ديگري هم بودند كه به غير مذهبي ها معروف بودند و همين غير مذهبي ها هم براي خودشان يك گروه بودند و زندان هم داراي يك مسائل مفصلي بود كه فعلاً از آن صرف نظر مي كنيم . بعد از آنكه از زندان بيرون آمدم در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم . با اين تشكيلات كار مي كردم تا پيروزي انقلاب، انقلاب كه پيروز شد ، منهم از همان ابتدا نزديك به مركز مبارزه يعني مدرسه رفاه و كميته استقبال امام كه در آنجا حضور داشتم و كم و بيش عهده دار مسئوليتهائي بودم و بعنوان يك خدمتگزار كوچك حركت مي كردم تا انقلاب پيروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزير آموزش و پرورش شروع به فعاليت كردم .


وزير آموزش و پرورش كه استعفا كرد ابتدا به عنوان كفيل و بعد بعنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب شدم . مدت تقريباً يكسالي كه وزير آموزش و پرورش بودم نسبتاً دوره خوبي بود كه خوشحال و راضي بودم از آن دوره و خيلي ميل داشتم كه وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولي نزديكيهاي انتخابات بود كه يك شب برادرمان هاشمي تلفن كرد و از من خواست كه براي نمايندگي مجلس كانديد بشوم ، ولي من اظهار تمايل كردم كه مايل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم . ايشان پيشنهاد كردند كه به مجلس بيائيد و اگر امكان وزير شدن نبود لااقل بتوانيد به عنوان نماينده خدمت كنيد . حرف ايشان را شنيدم و كانديداي نمايندگي شدم و براي نمايندگي مجلس انتخاب شدم . بعد هم در دوران مقدماتي مجلس ، بنابر اين بود كه وزراي كابينه مي آمدند و يكي يك گزارش از دوران وزارت شان را مي دادند كه هم نمايندگان با كار وزارت خانه ها آشنا بشوند و هم اينكه در جريان كارهاي انجام شده قرار بگيرند . يكي از آنها هم من بودم كه گزارشي دادم و در همانجا نسبت به پاكسازي و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش كه در دوره انقلاب بايد باشد يك مقدار صحبت كردم ، چند نفر از ليبرالهاي مجلس با شيوه من مخالف بودند . منهم كه معتقد بودم به راهي كه انتخاب كرده بودم بطور جدي از راهم دفاع كردم و همين مقدمه اي شد براي اينكه مجلس با طرز تفكر من آشنا بشود ، البته نوع كاري را هم كه در آموزش و پرورش داشتم براي آنها مشخص بود تا اينكه دوران انتخاب نخست وزير رسيد . در اين دوران منهم مثل همة نمايندگان مجلس مترصد بودم كه چه كسي را بني صدر جهت نخست وزيري معرفي خواهد كرد . در اين گيرودار بوديم كه آقاي ميرسليم معرفي شدند كه با بحث و مجادله در مجلس مواجه شد تا اينكه بعد از يك سري گفتگوهائي كه اكثر هم ميهنان عزيزم مطلع هستند و من آنرا در جايي ديگري گفته ام ، من به نخست وزيري رسيدم . نخست وزيري را به عنوان يك تكليف شرعي انقلابي فكر مي كردم و از اينكه در دوران دولت موقت و دولت شوراي انقلاب مطالبي بنظرم مي آمد و مي ديدم كه متصديان عمل نمي كنند، رنج مي بردم و آرزو مي كردم كه اگر روزي من نخست وزير شدم آن مشكلات را از بين ببرم . خدا توفيق داد و مردم همچنان كه همچنان كه در گذشته هم كار مي كردند در دوره نخست وزيري من هم صميمانه وظيفه شان را انجام مي دادند و من از صميم قلب مي گفتم كه داراي يك كابينه 36 ميليوني هستم براي اينكه هر جا مي رفتم ، مي ديدم كه افراد انقلابي و مسلمان دارند با جديت هر چه تمامتر به اين انقلاب خدمت مي كنند و اين بود كه من به راحتي اين جمله را بكار مي بردم كه من داراي كابينه 36 ميليوني هستم .


خلاصه شهيد رجائي بعد از عزل بني صدر خائن از رياست جمهوري ، با رأي اكثريت مردم به نام دومين رئيس جمهوري ايران انتخاب شد ولي دست جنايتكاران نگذاشت كه اين رئيس جمهور مستضعف كارهاي انقلابي خود را ادامه دهد و بويژه امپرياليسم غرب و شرق را بيش از پيش به خاك بمالد .


جمعه 24 دی 1389  1:25 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمد جواد


بخوشا به حال آنانكه با شهادت رفتند
امام خميني(س)


محبوبا ! روح بي‌تابش، تاب اسارت در بدن نحيفش را نياورد و به سرور، آسمانيش لبيك گفت. فريادش، سينه آسمان را شكافت و چنين ندا در رسيد كه:
« او به مجالس فواتح كبار راه يافت » در ري در سپيده دم گرم 26 خرداد ماه سال 1329 هجري شمسي در جنوب شهر تهران بدنيا آمد. جثه‌اي ضعيف و لاغر و نگاهي نافذ داشت. نامش را محمد جواد نهادند، تا در بذل خويش و آنچه داشت اهل جود و كرم گردد.
از بدو تولد با آواي حزين قرآن پدر، و سوزش اشك مادر و در عشق به اهل بيت عصمت و طهارت رشد كرد و در اين كلاس، درس شوريدگي و اخلاص و شجاعت و فداكاري را لحظه به لحظه با ذرات وجود دريافت كرد.
وجودش براي خانواده، بسيار عزيز و گرانقدر بود و به راستي پدر و مادر، اين در يگانه را با شيره جان پرورش دادند. از كودكي پيوندي عميق با مسجد و محراب داشت. گويي مي‌دانست كه در محل حرب بايد قطره قطره شيره محبت را نوشيد و پذيراي جهاد في سبيل‌الله شد. و چه زيبا در مراحل بعدي اثبات كرد كه خود، لبيك گوي « حي علي الفلاح » خويش است.
نمازگزاران مسجد بينايي خاني‌آباد، هر روز ظهر و شب، نداي گرم اذان اين مؤذن كوچك را مي‌شنيدند و با او از سر مهر، پيوندي عميق داشتند.
دوران ابتدايي را در مدرسه جواد مشغول به تحصيل شد. آنچنان كوشا و فعال بود كه در سال ششم ابتدايي با معدل20 توانست در مدرسه اسلامي جعفري كه يكي از بهترين مدارس آن زمان بود وارد گردد.
در همين زمان، با وجود سن كم، در مسجد‌المصطفي در حسن‌آباد، به فراگيري درس عربي پرداخت و چندي نگذشت كه در اين فن به مهارت تدريس رسيد. به موازات آن در كلاسهاي زبان نيز نام نويسي كرده، به سرعت تا آخرين مرحله درك و بيان انگليسي پيش رفت. قابل ذكر است كه هزينه شركت در اين كلاس‌ها را از طريق كار مستقل خود در تابستان و نيز تدريس خصوصي تأمين مي‌نمود.
جواد، گرمي‌بخش هر محفلي بود و با ورودش، فضاي آن جمع را سرشار از شوق و نشاط مي‌كرد. او حقيقتاً در تمام مراحل زندگي خود مصداق عيني جود بود و از تمام امكانات فكري و استعداد سرشار و نيز توانائيهاي روز‌‌افزون خود صرفاً در جهت خدمت به محرومين و نيازمندان استفاده و تنها، سود اخروي مي‌جست و بدين شكل نا‌خواسته جماعتي را شيفته خصوصيات اخلاقي و صفات نيك خود مي‌كرد.
روي گشاده و تبسم شيرين و كلام گرم و دلنشين او، همه كس را به خود دعوت مي‌كرد. هرگز كس از او آزرده نشد و او نيز از كسي، رنجيده خاطر نبود. بسيار مهمان نواز و سخي، مهربان و آرام بود و با توان اندك خود هميشه پذيراي دوستان و آشنايان بود .
وجود او محور محبت بود و به جرأت من‌توان گفت بارزترين صفات وجودي او: محبت، سخاوت، شجاعت و صبر، بود.
دوران متوسطه را با سخت‌ترين شرايط زندگي خانوادگي و مشكلات اقتصادي پدر، سپري كرد و با معدل بالا و توان علمي خود توانست در رشته مهندسي مكانيك دانشگاه تهران، مهندسي سازه دانشگاه شريف، مكانيك دانشگاه شيراز، نفت آبادان و پذيرش براي بورس بانك مركزي در انگليس موفق و از اين ميان، عجب اينكه علي‌رغم مخالفت خانواده و اظهار شكايت از بعد مسافت، در آخرين فرصت باقيمانده، در مهر ماه 1347، رشته مهندسي پالايش دانشكده نفت آبادان را برگزيد.
به شدت به خانواده خود عشق مي‌ورزيد و بسيار فراتر از وسع يك انسان عادي، در طلب رضاي خداوند در خدمت و احسان به پدر و مادر مي‌كوشيد و به اين دليل، هجران محدود او بسيار دشوار و طاقت‌فرسا مي‌نمود و شايد او با شناختي هجرانهاي بعدي را فراهم مي‌كرد.
پس از ورود به دانشگاه نفت، با هوشياري و فراست كامل به فضاي كفر‌آميز و القائات شيطاني آن محيط، جواب رد داده و دقيق‌تر از هر زمان، محور حركت خويش را بر مبناي تعاليم عزت‌بخش قرآن در انجمن اسلامي دانشگاه آغاز كرد و با ورود خويش، حركتي شد بر آغاز جرياني مداوم در آن فضاي ساكن و در همين سالها بود كه با يكي از محبو‌بترين شخصيت‌هاي زندگي خود دكتر علي شريعتي آشنا گشت و با حضور خود در جلسات درس آن استاد به گوش جان شنيد كه زندگي دو چهره دارد، «خون»، «پيام» آنها كه « حسيني‌اند » «خون» را و آنها كه «زينبي‌اند» «پيام» را بايد انتخاب كنند و گرنه «يزيدي‌اند» و چه زيبا دو بعد كوشيده و سربلند بيرون آمد.
پس از اتمام تحصيلات، به عنوان افسر وظيفه، در شركت نفت مشغول به كار شد، اما عشق به خدا و احساس مسئوليت و تعهدي كه در قبال اعتقاداتش داشت، مانع از جذب او به پست و مقام و غفلت از اهداف بلندش بود.
به همين دليل در اين ايام با تنظيم و نشر كتاب «چهار زندان انسان » به كمك همرزمان دانشكده، اولين قدم را در رساندن پيامي عظيم برداشت و سپس با نشر اعلاميه‌اي قائد بزرگ اسلام، آن عزيز دور از وطن «خميني كبير» دومين رسالت خود را در ارسال پيام، به امت مظلوم و زيربار ستم شاهنشاهي، ايفا كرد.
همين دو، سرفصل جديدي در تعيين مراحل زندگي او بود و بهانه‌اي براي تعقيب او به وسيله ساواك و نهايتاً دستگيري و حبس انفرادي در كميته شهرباني و شكنجه مداوم گشت و آثار آن در جاي جاي بدنش باقي ماند، تا در صبح محشر، گواهي بر روسفيدي او گردد.
در همين دوران اسارت بود كه پس از هفت ماه بي‌خبري، وقتي مادر به ديدار او رفت، بر پاي مادر افتاد و بوسه بر دستهاي مهربان او زد. او كه چون شمع، روشني‌بخش خانواده بود، مي‌دانست كه با فراقش چه داغي بر دل پدر و مادر و خواهر و همسر جوانش گذاشته، اما آنچه كه او مي‌ديد، لقاء‌ حق بود. و در اين راه آگاه بود كه تمامي تعلقات، راه حركت و سبقت را بر او خواهد بست و به همين سبب، لحظه‌‌اي دست از مبارزه نكشيد و جزو معدود، كساني بود كه بطور مداوم در نماز جماعت زندان قشر، شركت جسته و به تبع آن، رنج شكنجه را تحمل مي‌كرد.
جواد با آگاهي و شناختي كه از انحرافات فكري و خطوط فرعي به ظاهر مبارزاتي داشت، در زندان نيز در مقابل قشر منافقين ايستاد و با تمسك به قرآن و عترت و طهارت، توانست با حركتي مستقل و آزاد، فرياد‌گر اسلام ناب محمدي(ص) گردد.
در همين ايام، خداوند به او پسري عطا كرد و او از زندان پيام داد كه نام او را مهدي بگذاريد، اميد آنكه از ياوران مهدي موعود(ع) گردد.
پس از خروج از زندان، به دستور رژيم سفاك پهلوي، به عنوان سرباز صفر به شيراز تبعيد مدت باقيمانده سربازي را در آنجا گذراند و به تبع آن از كار در اداره‌ها و شركتهاي دولتي نيز منع شد. در اين ايام براي امرار معاش خانواده از هيچ كار شرافتمندانه، رويگردان نبود، او همچنان، تماس با همرزمان را به طور مخفيانه ادامه مي‌داد و به دليل شناخت عميقي كه از شرايط زمان و دسيسه‌هاي استعماري و به خصوص فرهنگ غالب مدرك‌گرائي داشت، با وجود داشتن دو فرزند و مشكلات فراوان، در آزمون ورودي مركز مطالعات مديرت ايران شركت و با نمرات بالا، موفق به كسب درجه فوق ليسانس گرديد.
مشخصه بارز او در تمامي مراحل تحصيلي، هوش سرشار، پيگيري و قدرت تحليل او بود كه تحسين تمامي اساتيد و مربيان را بر‌مي‌انگيخت. در اين ايام به تدريج، تظاهرات مردمي و هسته‌هاي مقاومت در ميهن اسلامي ما شكل گرفت.
او نيز كه عمري در مقاومت و ستيز با خاندان منحوس پهلوي سركرده بود، اين بار نيز به جمع مردم پيوست و در جمع كارگران مبارز پارس الكتريك حضور يافت و در روز هفده شهريور، از طلوع خونين تا عصر داغدار آن در فضاي غم‌ گرفته خيابانهاي اطراف ميدان شهداء به ياري برادران و خواهران مجروح خود شتافت و با دلي سرشار از خون و خشم و چشمي گريان، در بيمارستان و بهشت‌زهرا حضوري فعال يافت و با امكانات ناچيز خود حركتهاي مخفي مردمي، حضور فعال يافت و با امكانات ناچيز خود به نشر و پخش اعلاميه‌هاي رهبر محبوب خود مبادرت ورزيد.
اينگونه عاشقانه، حركت كردن تا نويد پايان فراق و آغاز وصال يار ديرين به ميهن اسلامي، او را به كميته استقبال از امام كشانيد. ديگر كسي موفق به ديدار جواد، نمي‌شد.
او، در امام. و راه امام، گمگشته بود تا روزي كه آن محبوب دلها پيروزمندانه قدوم مباركش را بر ديدگان امت اسلامي گذاشت و جواد نيز به عنوان يك بسيجي عاشق مي‌گفت:
«امروز بهترين روز زندگي من، در گذشته، حال و آينده خواهد بود » و چه تشكري بالاتر از اين، به درگاه ايزد منان كه او بهترين روز زندگي خود را درك كرد.
از اين زمان به بعد او ديگر وقف انقلاب بود. روزي در شمال و روزي در جنوب كشور، روزي در جمع كارگران و روزي از كارگران مستضعف در جمع مديران پارس الكتريك نفت.
پس از مدتي، به سمت مدير عامل مناطق نفتخيز به جنوب اعزام شد. به بيان دوستان، او در هرجمعي كه بود محور دوستان بود و محبت.
بدون پايين آمدن از مواضع اصولي و به حق خود، همگان به درايت و درك و خيرانديشي او ازعان داشتند. او نگين تابناك جمع دوستان و همكاران خود بود و مايه روشني هر جمعي.
در شهريور ماه سال 1358 با گزينش سيد شهيدان انقلاب اسلامي بهشتي مظلوم، به وزارت نفت جمهوري اسلامي منصوب شد.
روحيه تواضع و مردم دوستي او، كماكان در اين سمت نيز باقي بود و همين رفتار متواضعانه و رئوف او، تعجب محافظان و سايرين را بر‌مي‌انگيخت. هميشه خود را همچون مردم و خدمتگزار آنها تلقي مي‌كرد.
شرايط سخت اقتصادي ابتدا به پيروزي و نياز روز افزون انقلاب به وجود او، خواب را از چشمان اميدوارش ربوده بود و به دوستان نيز به شوخي مي‌گفت: بعد از مرگ، وقت براي خوابيدن بسيار است، هر چند كه مي‌دانست مردان خدا را خوابي نيست.
در همه زندگي دوست داشت مصداق عيني « السابقون السابقون اولئك المقربون » گردد. گويا فهميده بود كه فرصت كمي براي بهره‌گيري مادي و معنوي از دنيا دارد. بدين لحاظ، زودتر از سن مقرر وارد مدرسه شد، در 21 سالگي، ليسانس گرفت، در 19 سالگي ازدواج كرد. در سن 28 سالگي صاحب سه فرزند شد و در 40 سالگي نيز عزم لقاء‌ كرد.
كمال طلب بود و آرمان خواه و در هر امر خبري كه وارد مي‌شد، جهت و تلاشش در رسيدن به حد نهائي آن، هدف غائي‌اش قرار مي‌گرفت. و مگر مي‌شد در پذيرش مسئوليت به اوج آن نرسد؟
بدين مقصود در پي اعتصاب كارگران شركت نفت آبادان و وقفه‌اي كه در امر سوخت‌رساني حاصل شده بود، با احساس مسئوليتي كه داشت، در عيد غدير 1359 براي وداع، به ملاقات خانواده آمد. گواينكه به او الهام شده بود اين آخرين ديدار است، چون به پدر وصيت كرد كه ما ترك ناچيز او را چگونه صرف كند و مراقبت از سه فرزندش را چگونه بر عهده گيرد. و در جواب نصيحت مادر گفت: ما بايد خون بدهيم تا اين انقلاب براي فرزندان ما باقي بماند و اين آغاز هجراني عظيم تا صبح قيامت گشت.
همرزمان او در زندان مخوف بغداد از مقاومت‌‌ها و رشادت‌هاي او سخن‌ها دارند. آواي رساي قرآن او و نداي حزين مناجات‌ها و فرياد بلندش در جسارت به رژيم منحوس بعث و آخرين شعار او « خميني عزيزم بگو تا خون بريزم » بيانگر حقانيت راه و كلام اوست. اميدمان است كه برادران آزاده به ترسيم جلوه‌هاي رشادت و شهامت و شجاعت لحظه به لحظه او بپردازند و پيام رسان فريادهاي كوبنده و نجواهاي عاشقانه او گردند.
اكنون قسمتي از زندگي او از شروع تا پايان اسارت، از زبان يكي از همرزمانش، مهندس يحيوي به شرح زير به رشته تحرير در مي‌آوريم.
« برادر شهيد غريب، تندگويان، با شروع جنگ تحميلي، آزمايش ديگر را فرا روي خود مي‌ديد. او كه از زماني كه خود را شناخته بود، در راه خدا گام برمي‌داشت و در اين راه از هيچ مشكلي چهره در هم نمي‌كشيد و هيچ سختي در راه باعث عقب گردش نمي‌شد، براي رسيدگي به امور وزارت نفت، مرتب به مناطق نفت خيز سفر مي‌كرد.
سقوط خمپاره‌ها لحظه‌اي قطع نمي‌شد و پرواز هواپيماهاي دشمن و فروريختن بمب‌ها و موشك‌ها هيچ يك مانع اين بازديدها قرار نمي‌گرفت. در آخرين سفر ايشان به جنوب كه تبديل به سفر اسارت و نهايتاً شهادت گرديد، اظهار نظر بعضي از دوستان و همراهان كه او را از سفر برحذر مي‌داشتند، به نتيجه نرسيد و همراه ما عازم آبادان شدند. پس از گلوله بستن اتومبيل ما، جواد به پائين پريد و پس از آگاهي بر اينكه به دست دشمن افتاده‌ايم، بدن گم كردن دست و پاي خود،عزم فرار كرد. ولي نهايتاً او را برگردانيدند. دشمن، ما را نشناخت و ما همه مدارك شناسايي خود را از بين برديم به دليل اينكه دشمن نداند كه چه افرادي را به اسارت گرفته است و براي او امتيازي نگردد.
ما را به گودالي كه براي پناهگاه تانكها ساخته بودند، بردند. غير از ما، حدود 40 تا 50 نفر را نيز آنجا جمع كرده بودند.
چشمهاي ما را بستند. صداي رگبار، بلند شد، حسن ما بر اين بود كه قتل عام را آغاز كرده‌اند. شهادتين را بر لب جاري كرديم. اين بار نيز جواد با هدف توقف كشتار جمعي، با قبول مخاطرات شناخته شدن، خود را با صداي بلند معرفي كرد. با شناخت ايشان، صداي رگبار نيز قطع شد.
در راه انتقال به بغداد، در چندين مورد، ضرورت ايجاب كرد با فرماندهان نظامي دشمن، صحبت شود كه در هر يك از اين دفعات، مواضع جمهوري اسلامي بدون ترديد و با كمال رشادت به دشمن اعلام مي‌شد.
از ابتداي ورود به زندان كه بعدها قربانگاه آن شهيد غريب بسيجي گشت، ما را از هم جدا كردند و هر يك از ما را به سلول انفرادي منتقل كردند. در اينجا نيز، اين مرد خدا از خروش بازنايستاده، صداي شعارهاي او در راهروي زندان مي‌پيچيد و صداي قرآن و دعاي هر روز او تسلي‌بخش قلوب ديگر زندانيان بود و به حق نشان داد پروردگان مكتب اسلام در اسارت، چگونه‌اند و چگونه بايد باشند؟
و امروز پس از يازده سال و دو ماه، من به اتفاق هيئتي، مجدداً به عراق بر‌مي‌گرديم تا از سرنوشت اين يار، جويا شويم و نتيجتاً شهادت غريبانه اين وزير بسيجي، مورد تائيد قرار گرفت و اگر روزي هر دو، با پاي خود و دست در دست، به عراق وارد شده بوديم، ولي امروز جسد مطهر او بر روي شانه‌هاي خود، به وطن بر‌مي‌گردانيم.
خوشا به سعادت او ك به لقاء الله شتافت و ما را براي ادامه راه تا پيروزي حق بر عليه باطل و پياده شدن اهداف مقدس جمهوري اسلامي تنها گذاشت. خداوند، بر درجات او و ديگر شهدا بيفزايد و به ما توفيق انجام وظيفه و ادامه راه آنان را عنايت فرمايد.
در خاتمه بايد گفت، هرچند كه از چگونگي رنج و درد او در سلول‌هاي تاريك و شكنجه‌گاههاي فرزندان بني اميه در مدت 11 سال، او اطلاع دقيقي در دست نيست، اما با جرأت و اطمينان، مي‌توان گفت كه او، حسرت يك آخ را هم بر دل دشمنان باقي گذاشت و بدن رنجور و پاره پاره او گواهي بر اين مدعاست.
همانطوريكه رهبر عظيم انقلاب فرمودند، او وزير بسيجي بود كه عاشقانه به پا خاست. شجاعانه مبارزه كرد و با اسارت، جانبازي و شهادت حسين(ع) گونه به لقاء‌حق شتافت.
به اميد آنكه توفيق ادامه راهش، نصيب همه منتظران قدومش گردد.
انشاء الله.
 


جمعه 24 دی 1389  1:26 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمد رواقي

مدير عامل شركت فرش
شهيد محمد رواقي مدير عامل و رئيس هيئت مديره شركت فرش ايران در سال 1328 در شهر مقدس مشهد متولد شد . تحصيلات ابتدائي و متوسطه را در مشهد گذراند . و در سال 1349 در حاليكه رژيم منفور پهلوي سعي در سـر گرم نمودن جوانان دانشجو به تفريحات سالم داشت وارد مدرسه عالي بازرگاني شد و بعنوان اولين قدم ‚ اقدام بــــه تشكيل انجمن اسلامي دانشجويان نمود او در طول 4 سال تحصيل در مدرسه بازرگاني بعنوان جواني مسلمـــــان و متعهد ‚‌پيوسته در كليه فعاليتها و مبارزات دانشجوئي شركت داشت و همه دانشجويان او را بعنوان فرد اول اعتصابات و تظاهرات دانشكده ميشناختند .


شهيد رواقي در طول تحصيلات دانشگاهي بارها توسط رژيم دستگير و شكنجه شد ‚ بطوريكه بر اثر شكنجه هـــاي جلادان رژيم شنوائي او دچار اختلال شده بود .
او جواني دلسوز ‚‌پر تلاش ‚‌مسلمان و مبارز بود . رودر روئي او با رئيس دانشكده ثابت كرد كه او يك مسلمان آگـاه و مبارز است و هرگز سازش و همكاري با دستگاه ظلم را نخواهد پذيرفت بعد از دوران دانشجوئي ‚ دوره سربازي مدتي در كفش ملي ايران كار كرد و سپس براي ادامه تحصيل عازم آمريكا شد و در آمريكا نيز بعنوان يكي از فعالتريــــن دانشجويان اسلامي تمام ساعات خود را وقف اسلام و مبارزه عليه رژيم نمود .


او پس از آنكه موفق به اخذ ليسانس در رشته مديريت بازرگاني از دانشكده ايالتي ارموند امريكا شد در دوران قبل از انقلاب راهي ايران شد و با تلاشي بيش از هميشه براي تحقق انقلاب اسلامي ايران فعاليت خود را سرعت بخشيد .
پس از پيروزي انقلاب محمد بعنوان عضو هيئت مديره شركت فرش ايران و سپس مدير عامل و رئيس هيئـــــــت مديره اين شركت منصوب شد .


همكاران او خوب ميدانند كه شهيد رواقي همه ساعات زندگي خود را وقف كار و تلاش در خدمت مستضعفن كـرده بودو پاسداري از خون شهيدان جمله اي بود كه در روز بارها تكرار ميكرد و بر زبان ميآورد . از جمله فعاليتهــــاي وي در زمان خدمت مسافرتهايي بود كه براي ايجاد شغل جهت خواهران و برادران جنگ زده معلول و موسســــات خيريــه اي كه سر پرستي كودكاه را بعهده دارند انجام ميداد.
شهيد رواقي داراي همسر و دو فرزند بود كه اميد است راه پدرشان را ادامه دهند .
 

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:26 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد مجيد بقائي

شهيد مجيد بقائي در بهمن ماه سال 1337 در بهبهان چشم به جهان گشود رفتار متين او در خانواده و علاقه اش به مسائل مذهبي و رعايت آنها در سنين 10-12 سالگي رشد فكري و فرهنگي او را مشخص و نمايان ساخت.
هوش سرشار و استعداد وي باعث شد تا تحصيلات پنجم و ششم دبستان (نظام قديم ) را در عرض يكسال در يكي از مدارس بهبهان بگذارند و سپس رشته «رياضي» را براي ادامه تحصيل در دبيرستان انتخاب كند.


حدود سالهاي 53-54 ، فعاليتهاي او در دانشگاه شكل گرفت و تماسهايش تشكيلاتي شد. وي براي رژيم شاه، نقش تعيين كننده اي را در رهبري مبارزات دانشجوئي دانشگاه اهواز و غير دانشگاهيان بعهده گرفت. در سالهاي 55و 56 كه مبارزه ملت مسلمان به اوج خود نزديك مي شد او از عناصر هدايت كننده تظاهرات عليه رژيم بود.
او در بدو تشكيل گروه منصورون وارد شاخه نظامي شد و رهبري برخي عمليات مسلحانه را در آن زمان بعهده گرفت.
مجيد نسبت به اصالت حركتهاي انقلابي تعصب خاصي داشت. در يكي از راهپيمائيهاي زمان انقلاب هنگاميكه منافقين با سوءاستفاده از حسن ظن مردم ، آرام سازمان خودشان را بالا مي بردند. او ناگهان متوجه مي شود و آرم آنها را خود بدست مي گيرد و در يك فرصت مناسب آنرا پائين مي آورد و بدون اينكه كسي متوجه بشود آنرا زير اوركتش گذاشته و بعد از خارج شدن از صف راهپيمايان آنرا پاره مي كند.


پس از پيروزي انقلاب به دادگاه انقلاب و اهواز رفت و جريان انحرافي و آمريكائي خلق عرب را سخت پيگيري نمود و بسيار هم موفق بود.
كار نظامي او پس از انقلاب هم ادامه داشت . وي فعاليتش را در اين زمينه با حضور در كميته و شهرباني آغاز كرد و در كنار اين فعاليتها او معتقد بود كه جامعه بعد از پيروزي انقلاب احتياج به كارهاي فرهنگي دارد. و بهمين خاطر به تشكيل كانون نشر فرهنگ اسلامي در بهبهان پرداخت كه فعاليتهاي اين در محورهاي تبليغاتي شهر بسيار مؤثر بود.
وي تا اوايل جنگ تحميلي تقريباً با همه ارگانهاي انقلابي در ارتباط بود و با حضور خود مايه دلگرمي ساير برادرها مي شد. ارايه راه حلهاي ابتكاري و مناسب او همه را دلگرم و پرجوش نگه ميداشت.


پيش از آغاز جنگ تحميلي ببه توصيه برادر محسن رضائي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در واحد روابط عمومي سپاه اميديه به فعاليت مشغول شد.
با شروع جنگ تحميلي و پيمان او براي حضور در جنگ باعث شد بدليل خصوصيات مختلفي كه داشت ، از جهت آگاهيها و رفتارها به عنوان نماينده سپاه استان در اطاق جنگ معرفي شد.


پس از مدتي به فرماندهي سپاه پاسداران شوش منصوب شد و در اين مدت طرحهاي عملياتي بسيار خوبي را عليه دشمن بعثي در قالب گروههاي كوچك به اجرا در آورد. از آن پس به دليل اشتياق فراوانش براي درگير شدن مستقيم با دشمن و بخاطر لياقتهاي فراواني كه در هنگام فرماندهي سپاه شوش از خود نشان داده بود به فرماندهي لشكر فجر برگزيده شد و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس و رمضان به سمت معاونت برادر باقري فرمانده قرارگاه كربلا، منصوب و پس از عمليات محرم فرمانده قواي يكم كربلا گرديد.


مجيد بقائي اين دانشجوي مبارز قبل از انقلاب و مجاهد خستگي ناپذير در سنگرهاي جنگ و سازندگي و ارشاد و تبليغ و… ،در 9 بهمن ماه 1361 در حاليكه بعنوان فرمانده قواي يكم كربلا بهمراه چند تن ديگر از برادران و ياران مشغول بررسي يكي از مكانها براي شناسائي و نفوذ در دل دشمن و بودند مورد اصابت گلوله توپخانه دشمن قرار گرفتند .و همه باهم دعوت حق را براي نظر به وجه الله لبيك گفتند.
 

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:26 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمد بيگلو


در سال 1337 بيگلو در شهر رشت بدنيا آمد . تحصيلات خود را در رشت طي نموده و در همان زمان در فعاليتهاي مذهبي و در مبارزات انقلاب نقش فعال داشته و بعد از پيروزي انقلاب نيز از اركان تشكيل دهنده سپاه رشت بودند از همان اوان به مبارزه با منافقين و ضد انقلاب پرداخت .


شهيد بيگلو بعلت تعهدات مذهبي در گروه نامنظم شهيد چمران از نيروهاي ويژه بوده و در كنار شهيد چمران در جنگلهاي پاوه شركت داشتند . در سال 1359 بعنوان فرمانده نظامي گيلان و مازنداران منصوب گشت . وي در پادگان المهدي به آموزش 26000 نيرو اقدام نموده و در تمام عمليات ها با نيروي تحت تعليم خود حضور فعال داشت . سرانجام در مورخه 24 / 4 / 1361 در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به درجه رفيع شهادت نائل آمدند .


بســـــم الله الرحــــمن الرحيـــــــم :
‹‹ لا يستوي القاعدون من المومنين غير اولي الضرر والمجاهدون في سبيل ا ... باموالهم وانفسهم فضل ا... المجاهدون باموالهم و انفسهم علي القاعدون درجته و كلاً وعدا... واحسني و فضل ا... المجاهدون علي القاعدون اجراً عظيماً . ›› سوره نساء.
‹‹ مؤمناني كه بدون عذر و توجيه معقول و مشروع سر از جنگ باز زده و نشستند با مجاهداني كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردنديكسان نيستندخداوند مجاهداني را كه با مال و جان خود جهاد نمودند بر قاعدان برتري بخشيده و به هر يك از اينان وعده پاداش نيك داده مجاهدان را برقاعدان برتري و پاداش عظيمي بخشيده است ، درجات بس مهم و عالي از ناحيه خدا و آمرزش و رحمت نصيب آنان مي گردد و لغزشهاي احتمالي و يا كوچك آنان مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد چرا كه خداوند آمرزنده و مهربان است .››
اي برادران ، اي رزمندگان اسلام ، اي پويندگان راه حق و حقيقت و اي پيروان راستين علي ( ع ) و حسين ( ع ) و امام خميني روح ا... سلام آتشين مرا بپذيريد من با آگاهي كامل اين راه را كه همان راه حسين ( ع ) است انتخاب نموده و به نداي هل من ناصر ينصرني حسين عليه السلام كه از حلقوم مبارك امام امت اين رهبر عظيم الشان مسلمانان جهان بيرون آمده است لبيك گفتم ، چرا كه خون سرخ شهيدان از هابيل تا حسين ( ع ) و از حسين ( ع ) تا شهداي كربلاي جنوب و غرب ايران و ديگر شهيدان ملل جهان ديگر ، صدايم مي زنند كه چيست ترا براي چه نشسته ايد .
حال توفيق يافتم كه وارد دانشگاه ديگري گردم و آن جبهة حق عليه باطل بود .آري دانشگاهي كه نظيرش را در هيچ كجاي دنيا نتوان پيدا نمود . دانشجويانش از تمامي اقصي نقاط كشور مملكت بدانجا آمده اند به دليل اينكه لااقل يك دوره كوتاه در دانشگاه ( جبهه ) براي خودسازي انسان ببينند بسيار لازم است چون در معركه خدا كاري كه ارزش انسانهاي راستين و از آدمهاي ترسو خود خواه روشن ميشود ، مؤمن از نافق و مرد از نامرد و صادق از كاذب شناخته مي شود . ايمان بخدا اساس حيات و مبارزه ما را تشكيل مي دهد و هدف ما از زندگي كردن اين نيست كه مانند حيوانات زندگي كنيم ، خوردن و خوابيدن ، هدف اين نيست . هدف ما از زندگي نزديكي بخدا و راه ما همان سبيل ا... است چون شهادت اوج تكامل يك انسان مؤمن و مبارز است كه در يك جهش بزرگ و ناگهاني به بارگاه خدائي منتقل مي شود و به آرزوي وصال مي رسد . من به اين منظور به جبهة حق وارد شدم تا بر عليه نوكر آمريكا اين صدام جنايت كار و مزدور حلقه بگوش آمريكا بگويم كه اي ستمگران ، زورگويان ، استعمارگران ، خدايان زر و زور و تزوير ما آمده ايم تا رسالت مقدس اسلام را استقرار بخشيم دشمنان اسلام و نوكران استعمار و طاغوتيان را از ميهن خود بيرون اندازيم و انقلاب اسلامي را پاسداري كنيم و اجتماع خود را هر چه زودتر بسوي تكامل خدائي سوق دهيم . تا آمادة پذيرش ظهور امام زمان عصر ( عج ) گردد . خدايا در قلب مان خلوص و حد ايثار ورضايت به امرت را چنان قرار بده كه همواره راضي به رضايت و شكرگزار از نعمتهايت باشيم .
خدايا عمر امام امت ما را به طولاني خورشيد بگردان .
برادران عزيزم كينه هاي شخصي را بدور بياندازيد و تقوا پيشه كنيد . برادران هميشه در برخورد و كاركردن و كليه معاشات زندگي ، ا... را ناظر خود ببينيد و او است كه اعمال ما را در پنهاني و نهان آگاه مي باشد . ان ا... كان عليكم رقيباً ، خداوند اعمال ما را زير نظر داردو در همه مواقع به ياد او و ذكر او باشيد كه قلب شما آرام مي گيرد و شما را از طغيان هواهاي نفساني باز مي دارد .
برادر عزيز حزب ا... توكه نورچشم امام امت ما هستي از تو مي خواهم كه در پشت جبهه هستي و براي انقلاب اسلامي كار و كوشش مي كني اين سفارش برادر كوچكتر را بشنو كه بايد از عقل و بدن و استعداد خود براي استوار بخشيدن انقلاب اسلامي كوشش نمائي و خود را مقيد به قانون و نظم بدان و از طريق قانون عمل نما . خدايا ما را بر هواي نفساني خود و محرابه با نفس پيروز بدار . خدايا ، ايمان مادرم را افزون فرما ، خدايا ايمان خواهرانم را و هم چنين ايمان برادرانم را افزون گردان و آنها را مقلد واقعي امام امت بگردان ( مادر عزيزم مرا ببخش كه از شما خداحافظي نكردم و از اين راه دور از شما خداحافظي مي نمايم . اگر شهيد شدم براي من ناراحت نشويد بلكه خيلي خوشحال و افتخار كنيد يك پاسدار امام زمان را در راه خداي متعال تقديم نموده ايد .
براي من دعا كنيد كه خداوند شهادتم را قبول نمايد . مادر عزيز و برادران و خواهرانم آنقدر از اين صداميان مي كشم تا شهادت نصيبم گردد .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
از عــمر ما بـــكاه و به عمــــر او بيفـــــزا


‹‹ محمد بيگلو››


جمعه 24 دی 1389  1:26 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : سردار شهيد غلامشاه ذاكري


بسمه تعالـــــــي
شهيد غلامشاه ذاكري در سال 1339 در خانواده اي متدين و با ايمان در قشم بدنيا آمد .
در تمام دوران تحصيل خود از شاگردان خوب كلاس بود . از همين زمان با شركت در سخنرانيهاي مذهبي و مطالعة كتب اسلامي با اسلام آشنا شد .


تا حدي كه به فرايض ديني اهميت زياد مي داد و رفته ، رفته تقوا ، راستگوئي جزء خصائل نيك او شد . شهيد ذاكري در اوج گيري نهضت و درگيري با مزدوران شاه حضور داشت . پس از مدتي به خاطر لياقت و صداقت و قاطعيتش فرماندهي سپاه به ايشان سپرده شد .
شهيد ذاكري در زمان فرماندهي خويش به راستي محبوب رنجديدگان و ستمديدگان و مورد غضب و خشم نيروهاي ضد انقلاب اين منطقه بود .


آنچنان پر تحرك و خستگي ناپذير خدمت مي كرد كه به خوبي مشخص بود هجرت و دوري از خانواده ، و زحمات شبانه روزي آنقدر براي او لذت بخش است كه حاضر نيست آنرا با هيچ مسئلة ديگري عوض كند ، به جزء يك چيز آنهم ‹‹ هجرتي در هجرت ›› و صعودي ديگر به سوي كمال متعال و بلاخره در تاريخ 4 / 10 / 65 در عمليات كربلاي 4 در منطقه ام الرصاص به شهادت رسيد .
 

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:28 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد هدايت صحرايي


شهيد هدايت صحرايي در سال 1342 در يك خانواده مذهبي و اهل علم و فرهنگ در روستاي بيشه دراز از توابع شهرستان دهلران متولد شد ، از همان دوران كودكي تحت تربيت پدر بزرگوارشان در فراگيري علوم ديني قرار گرفت در سن 7 سالگي وارد مدرسه ابتدايي شد . با توجه به اينكه علاقة وافري به تحصيل داشت داراي استعداد درخشان و هوش سرشاري بود دوران ابتدايي را با موفقيت پشت سرگذاشت و براي ادامه تحصيل به شهر دهلران مراجعت نمود .

 دوران راهنمايي و دبيرستان را تا سال سوم دبيرستان در رشته بازرگاني ادامه داد ، اين دوران نقطه عطفي از زندگي شهيد صحرايي محسوب ،چرا كه همزمان با اوج مبارزات عليه رژيم پهلوي شهيد صحرايي با جديت در شهر دهلران به مقابله با عوامل رژيم پهلوي پرداخت و تمام راهپيمائيها و تظاهرات را هدايت و رهبري مي كرد .

با پيروزي انقلاب اسلامي در جهت حفظ دستاوردهاي انقلاب و امام در سال 1358 به فرمان حضرت امام لبيك گفت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و با تلاشهاي پيگير و فعاليتهاي خستگي ناپذير خويش به تقويت سپاه پرداخت و برادران زيادي را جذب سپاه پاسداران نمود شهيد صحرايي با درايت و تجربه و مديديت خود توجه تمامي فرماندهان را به خود جلب و صادقانه و خالصانه بي ريا و بي ادعا فعاليتهاي خود را انجام و در كسوت مسئول گردان الحديد در عمليات والفجر 3 مهران در نبردي تن به تن پس از رشادتهاي وصف ناپذير و پس از تصرف و عبور از سه محور بر اثر شليك تير مستقيم نيروهاي بعثي در تاريخ 11 / 5 / 62 به فيض عظماي شهادت نايل آمد .
 


جمعه 24 دی 1389  1:28 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد موسي درويشي

بسم رب الشهداء و الصديقين
(و لا تحسبن الذي قتلو في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون )
در ساعت 2 بعد از ظهر روز 29/11/62 مختصري از شرح زندگي خود را به رشته تحرير درآورده ام اين عبد حقير و ضعيف خدا ، موسي فرزند مرحوم كربلائي محمد حاج حسين درويشي نخل ابراهيمي در خانواده فقير به دنيا آمده ام ، محل تولدم جزيره هرمز در روز شهادت امام هفتم موسي بن جعفر علي (ع) بوده ، پدرم از افراد قريه نخل ابراهيمي و شغل وا در بندر تياب مؤذن و روضه خوان و خادم مسجد تياب بود كه با مختصر حقوقي معاش دو خانواده مي كرد و من از سن دو سالگي و من از سن دو سالگي تحت سرپرستي جده مادريم بودم . حدوداً در سال 1324 پدرم نداي حق را لبيك گفت و به جوار خدا پيوست و من متكفل معاش خانواده ام شدم . پس از فوت پدرم شغل مؤذني او در مسجد تياب را مدتي ادامه دادم ، ناگفته نماند ، موقعيكه پدرم در حيات بود و من تحت سرپرستي جده مادرم بودم ، جده ام مرا به مدرسه فرستاد كه دوره تحصيليم را تا كلاس سوم ابتدائي بود . پس از مدتي شغل مؤذني در سال 1325 به جزيره هرمز نزد جده ام آمدم . در سال 1325 پس از مدتي معدن خاكسرخ هرمز كارگر استخدام مي كرد و من هم براي ارجاع شغل كارگري خود را معرفي كردم و به عنوان كارگر بچه روزي 12 ريال استخدام شدم ولي چون آن روزها قانوني نبود و اگر بود ضابط اجرائي نداشت و اگر هم داشت كارگر جرأت تقاضاي اجراي آنرا نداشت و كارگر حالت برده داشت لذا من به عنوان كارگر بچه با حقوقي ناچيز استخدام شدم ولي موقعيكه مشغول كار شدم ، شغل بيلدار خاكبرداري روي كوه و گاهي هم زنبيل دار استخراج كه زنبيل پر از خاكسرخ از عمق حدود 60پله مي كشيدم و در دفتر كارگر بچه بودم .
 

كارگران عصر درخشان جمهوري اسلامي ، اين قسمت از زندگي كارگري مرا بخوانند و در هر كارگاه هستند و برحسب وظيفه اسلامي از توليد هر كارگاه براي بالا بردن سطح توليد كوشش بسيار شايسته بفرمايند كه آنها توليدكنندگان كارگاه هاي امت اسسلامي هستند و بالاخره پس از دو ماه كه كار كردم چون در هر سال معدن براي 2 ماه تعطيل مي شد و كارگران و اهالي جزيره اكثراً براي تغيير آب و هوا به محل ميناب براي فصل تابستان و جمع آوري خرما مي رفتند . من هم معدن را ترك و در سال 1327 مجدداً در معدن خاكسرخ هرمز مشغول كار شدم . بطور فصلي مانند اكثر كارگران 9 ماه كار مي كردم و 3 ماه تابستان به محل ميناب مي رفتم ولي از مهر ماه 1329 تا زمان بازنشستگي بطور دائم در معدن خاكسرخ هرمز مشغول كار شدم . در اواخر سال 1332 ازدواج كردم كه ثمره اين ازدواج الحمد الله سه فرزند پسر و پنج فرزند دختر مي باشد . در ماه رمضان سال 1337 بود كه آقاي شيخ نعمت الله نجفي (كه در دوره اول مجلس شوراي اسلامي سمت نمايندگي مردم شهرضا را داشت و به هنگام انفجار دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي همراه شهيد مظلوم آيت ا.. دكتر بهشتي تنها يك چشم خود را از دست دادند) به هرمز آمدند و با آمدن ايشان مسجد جامع جزيره هرمز احداث نماز جماعت و سخنراني مذهبي و مسائل احكام ازآن موقع برگزار گرديد . در احداث مسجد جامع و هيئت امنا عضو بودم ، از آن موقع با روحانيون زيادي آشنائي پيدا كردم و جزيره هرمز خالي از روحاني نبود تشريف فرمايي روحانيون به اين جزيره باعث آگاهي و حركت مردم هرمز گرديد .


و استقبال و شور مذهبي مردم هرمز باعث رفت و آمد روحانيون بيشتر ميشد و از همان زمان ما هيئت رژيم پهلوي به مردم آشكار ميگرديد و خداوند عنايت فرمودند افتخار خدمتگزاري و كسب آگاهي بيشتر از پيش پيدا كردم زيرا تا قبل از آمدن روحانيت در اين جزيره آگاهي منحصر به رو همه خواني و شبيه خواني بود ولي از آن پس مردم مسلمان اين جزيره با حفظ شمار روضه خواني ابا عبدالله به مسائل ديني و احكام و مسائل سياسي آگاهي پيدا ميكردنند حتي اطفال كوچكي بودند كه در مسجد و مسائل سخنراني شركت داشتند و از همان كودكي حسن افكار و حس كنجكاوي داشتند كه پس از آن كه بزرگ شدند در دوران قبل از انقلاب و بعد از انقلاب نيز دين خود را به انقلاب ادا كردند و بعضي شهيد شدند و بعضي ديگر به لطف خدا زنده ماند و فعالا نه به انقلاب خدمت ميكنند .

در دوران قبل از انقلاب و حتي بعد از خرداد 1342 جيره خواران طاغوت احساس ميكردنند كه روحانيت و در مسجد مسائلي مطرح ميشودو آگاهي هائي داده ميشود لذا اوهمان موقع مردم مسلمان منحطه جوانان كه از همان روزها حزب ا… بودند در گيرهائي با مزدوران رژيم داشتند و من هم در جمع آنان بودم و از افتخارات خدمت گزاريم بود و از خدمت گزاريم مشروحاً نام نمي برم زيرا در برابر خدماتي كه مردم بطور يكپارچه داشتند نا چيز است پس از پيروزي انقلاب در جزيره هرمز مانند ساير شهر و روستا كميته انقلاب تشكيل داديم و برادران با حسن نظرشان سرپرست كميته انقلاب را بمن محول كردند كه در اين كميته و خارج از كميته برادران فعالانه خدمت كردند آنها كه شهيد شدند يادشان گرامي باد و خداوند اين فيض عظمي نسيب من حقير هم بفرمايد انشاا…. و آنهائي كه زنده هستند و خدمت ميكنند در حدي كه آسايش براي خود قائل نيستند خداوند حفظشان كند انشاا… ، پس از مدتي از تشكيل كميته انقلاب اسلامي چون مرز آبي و خروج قاچاق از طرف سود جويان و ضد انقلاب در تهديد بود سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بندر عباس در جزيره هرمز اقدام به تشكيل واحد عمليات دريائي نمود كه از جوانان فعال و حزب ا…. اين جزيره عضو گيري شد و شروع به مبارزه با ورود و خروج قاچاق از طريق مرز آبي گرديد من هم افتخار سرپرستي واحد عمليات دريائي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي هرمز كسب نمودم اين واحد هم در دريا با قاچاق و هم در جبهه ها حضور داشت و با كفار بعثي ميجنگيد و شهدائي فداي اسلام كرد در پايان من ، قبل از باز نشستگي از معدن خاك سرخ هرمز اين قصد داشتم كه پس از باز نشسته شدن آنچه در توان دارم براي رضاي خدا به انقلاب اسلامي خدمت نمايم و در سال 1358 از معدن خاك سرخ باز نشسته شدم و به خدمت گزاريم به انقلاب اسلامي ادامه دادم به اميد اينكه فرداي محشر با روي سفيد در پيشگاه خدايم حضور يابم . پروردگارا از پيشگاهت طول عمر امام عزيز تا ظهور حضرت مهدي و حتي كنار حضرت مهدي مسئلت دارم .
پروردگارا پيروزي نهائي اسلام تا آزاد سازي قدس و صدور انقلاب اسلامي به دست پر توان انها از پيشگاهت مسئلت دارم .
پروردگارا از گناهانم به درگاهت پوزش ميخواهم و اميد مغفرت دارم و داخل شدن در زمره شهداي راهت آرزو دارم .

عبد فاني ـ موسي درويشي
29/11/62 ـ امضا

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:28 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمود مرادي

شهيد محمود مرادي در سال 1335 در شهرستان جهرم ديده به جهان گشود .در سن 7 سالگي از نعمت وجود پدر محروم گرديد ، اما با تلاش پيگر خانواده ، تحصيلات خود را تا مقطع سوم راهنمائي ادامه داد . پس از ورود به دبيرستان بخاطر مشكلات مالي و مسئوليتي كه در وجود خود احساس مي كرد تحصيلات خود را رها كرده و كسب و امرار معاش پرداخت .پس از مدتي خانواده ي وي از جهرم به شيراز مهاجرت كردند و او در شيراز نيز براي كمك به اقتصاد خانواده به كارهاي مختلفي از جمله دستفروشي ، رانندگي تاكسي و … اشتغال ورزيد .


فعاليتها ي مبارزاتي خود را از سن نوجواني آغاز كرد : يعني زمانيكه اوج درگيريهاي انقلاب به شمار مي آمد . وي نقش خود را در قيام اسلامي با توزيع و تكثير كتاب و نوارهاي افشاگر حضرت امام (ره)و ديگر علما نمود و در شهرهاي شيراز ، تهران ، قم و جهرم به فعاليت سياسي پرداخت . چندين بار به عنوان سخنران در بين نمازهاي جماعت شيراز و جهرم ماهيت ساواك را بر ملا ساخت و امام خميني (ره) را هر چه بيشتر به مردم شناساند .

 در راه انداختن تظاهرات سهم به سزايي داشت و يك بار هم توسط مأموران امنيتي دستگير و راهي زندان گرديد ، اما پس از مدت كوتاهي شجاعانه از زندان گريخت . وي علاوه بر دشمني با رژيم شاهنشاهي همواره ، قبل و بعد از پيروزي انقلاب با گروهك منافقين در ستيز بود و حتي مسئوليت چاپ و توزيع يك نشريه فكاهي براي ضربه زدن به اين گروهك را بر عهده داشت . تواضع و فروتني از صفات بارز اخلاقي او بود و هرگز موفقيت هاي خود را آشكار نمي كرد بطوريكه حتي تا لحظه شهادت خانواده اش از مسئوليتها ي خطير او در جبهه بي اطلاع بودند .

با اين وجود بسيار مهربان بود و حتي سفارش مي كرد كه مبادا رزمندگان با اسراي عراقي برخورد خشونت آميزي داشته باشند . شهيد مرادي علاوه بر مسئوليت هايي كه در جبهه بر عهده داشت مدتي را به عنوان محافظ شهيد آيت الله دستغيب در شيراز گذراند اما بار ديگر در تاريخ 12 ديماه 60 گامهاي استوار خود را بر خاك تفتيده ي خوزستان قهرمان نهاد و تا لحظه ي شهادت با عنوان فرمانده گردان انجام وظيفه كرد . آري سر دار شهيد محمود مرادي كه عمر پر بركت خود را در خدمت اسلام و جهاد با دشمنان مسلمين گذانده بود سرانجام در تاريخ بيست و سوم بهمن ماه 1360 ديدار دوست ر البيك گفته و چون كبو تري سپيد بال در آسمان خونرگ چزابه به پرواز در آمد .
 

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:28 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمد علي عباسيان


 

شهيد عباسيان در سال 1337 در نجف آباد چشم به جهان گشود در كودكي به مكتب رفت و قرآن و نماز و حروف الفبا را آموخت . او تا آخر عمر حتي در جبهه . در پادگان خدمت وظيفه طاغوت و همه جا جلسه قرآن مي گذاشت .و پيدا بود كه انس با قرآن از كودكي با خمير مايه وجود او عجين شده كه تا كنون از ان دست برنداشت .


پس از طي دوران دبستان به كارهاي صنعتي مشغول شد و به استاد كار ماهري تبديل گشت . اين تخصص او خيلي كار ساز بود . با شروع جنگ كه كارگاه پر رونقي داشت ان را تعطيل كرده به جبهه شتافت و در تعمير و بازسازي تانكها و ساير ادوات زره اي و ماشين آلات مهارت خود را بكار گرفت .محمد علي از مهر ماه 1359 به جبهه اعزام شد و در سال 1360 به عضويت سپاه در آمد . در جبهه روحيه كار و تلاش , دلسوزي و محبت او مشهور بود. حتي در زمان نگهباني , حاضر نمي شد نگهبان پس از خود را از خواب بيدار كند  و تا صبح در سرماي 20 درجه زير صفر غرب كشور انجام وظيفه ميكرد .شهيد عباسيان دو مرتبه در جبهه مجروح شد و سعي در اختفاي آن از ديد خانواده داشت مبادا ناراحت شوند . در خانه فردي صبور, متين و با وقار بود و در مقابل پدر و مادر متواضع بود .حضور او از اول جنگ تا عمليات والفجر 4 در جبهه مستمر بود و در اين عمليات به فرماندهي گردان زرهي لشكر 8 را بعهده داشت در حال خنثي سازي و دفع پاتك دشمن با فرق شكافته به آرزوي ديرينه اش بخصوص روزهاي آخر مرتب به زبان مي آورد . او رفت و دختري به نام زينب كه حامل پيام شهادتش بود و وصيتنامه او كه هدف او را از جبهه رفتن و به شهادت رسيدن مشخص مي كند و چراغ راه زينب و ساير ادامه دهندگان راهش است . به يادگار گذاشته است .

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:28 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد وحيد دستگردي

رياست شهرباني جمهوري اسلامي ايران


سرتيپ شهيد وحيد دستگردي در سال 1304 در شهر اصفهان بدنيا آمد . پدرش شادروان حسن وحيد دستگـــردي مؤسس و مدير مجله ادبي ارمغان بود . وي از همان ابتدا روحيه اي مذهبي داشت و هر شب به مسجد ميـــــرفت و خواهرشان نقل ميكند كه در آن ايام نماز شب ايشان بهيچوجه ترك نميشد .


تا اينكه در سال 1328وارد آموزشگاه شهرباني شد و در سال 1330 بدرجه ستوان دومي و در سال 1332 بدرجـــه ستوان يكمي و در سال 1336 بدرجه سرواني و در سال 1342 بدرجه سرگردي و در سال 1347 بدرجه سرهنـــگ دومي و در سال 1351 بدرجه سرهنگ تمامي نائل گرديد . و بدين ترتيب در طي اين سالها توانست دوره تخصصـي انتظامي ‚ كلاس ستاد وكلاس عالي را طي كند . سرتيپ شهيد در نهضت ملي ايران شركت فعال داشت و بعلــــت فعاليتش رژيم تصمیم به اخراج او از شهرباني گرفت و بعد ها نيز شهرباني با احتياط به سرتيپ شهيد ‚ كار ارجـــاع ميكرد و هميشه مراقبيني زير دست او ميگذارد كه حركات و سكنات او را گزارش بدهند . ايشان از مقلدين امــــام مدظله بود و علاقه زيادي به ايشان داشت و هميشه كوچكترين مسائل شرعي را مد نظر ميگرفت و رعايت ميكرد . بارها ديده شده بود كه خمس و زكات خود را تا دينار آخر حساب كرده و مي پرداخت ‚‌همچنين يكبار وجوبا”‌به مكه معظمه مشرف گرديد .

 اين اعمال برجستگي خاصي به شخصيت او در خانواده مي بخشيد و او را بعنوان يك فــــرد متشرع بر جسته ميساخت . و بدليل همين خصوصيت بود كه در سالهاي 56 –57 احساس كرد كه بناي دستگاه بر اينست كه از شهرباني نيز در كشتار مردم مسلمان انقلابي استفاده كند خود را در سال 57 باز نشسته كــــرد و در همان سال در تظاهرات و حركات انقلابي مردم با لباس مبدل شركت ميكرد . تا اينكه انقلاب اسلامي به ثمر رسيد و دستگاه طاغوتي از بين رفت و جمهوري اسلامي برقرار گرديد لذا سرتيپ شهيد با رغبت و هيجان مخصوصــــي در اسفند ماه 1357 براي خدمت دوباره به شهرباني جمهوري اسلامي بازگشت .
سرتيپ شهيد وحيد دستگردي پس از انقلاب در سمتهاي رئيس شهرباني اصفهان ‚‌سرپرست اداره بازرسي ‚ معاون انتظامي و در 14 اسفند 1359 به سمت رئيس شهرباني كل كشور منصوب و مشغول بكار شد . ايشان طي 32 سال خدمت به سمتهاي مختلفي از جمله رياست كلانتريهاي 4-6-7-11-12 –14-17 و تهران نو ‚‌اداره مبارزه با مواد مخدر ‚ محلات ‚ رياست شهرباني اصفهان و 00 منصوب گرديد .
سرتيپ شهيد هوشنگ وحيد دستگردي كه از مجروحين فاجعه بمب گذاري 8 شهريور نخست وزيري بود ‚‌در تاريخ 14 شهريور 1360 بدرجه رفيع شهادت مفتخر گرديد .
 

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:28 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمدجعفر سعيدي


زندگینامه شهید از زبان خودش

 

در سال 1334 در روستاي احشام بوشهر بدنيا آمدم در سن 7 سالگي با وجود دور بودن راه مدرسه كه 6 كيلومتري با روستاي ما فاصله داشت پدرم مرا به مدرسه فرستاد و من  شروع به درس خواندن كردم و با مشكلاتي كه در روستا داشتيم تا كلاس ششم ابتدايي درس خواندم و چون براي ادامه تحصيل بايد به شهر ميرفتم و شهر هم تا روستاي ما حدود سي كيلومتر فاصله داشت لذا نتوانستم بيشتر از اين درس بخوانم و بعد از ترك تحصيل عازم كشور كويت شدم رفتم كار بكنم و بيايم ادامه تحصيل بدهم مدت سه سال كويت ماندم بعد از آمدن به ايران عليرغم ميل باطني خود به خدمت سربازي رفتم و بعد از دوره آموزشي ساواك به احتمال اينكه شايد بنده در خارج از كشور با افراد ضد شاه در ارتباط بوده ‍ام لذا مرا در كرمان تحت نظر ساواك نگه داشتند در كرمان با چند نفر كه ضد رژيم پهلوي بودند آشنا شدم از جمله يك دانشجو از دانشگاه الهيات آشنا شدم كه ما را از جنايات رژيم شاه آگاه مي‍كرد و قبل از پروزي انقلاب خدمت سربازي‍ تمام شد و با شروع قيام مردم برهبري امام در تظاهرات شركت مي‍كردم و با تشكيل سپاه وارد سپاه شدم تا شايد بتوانم خدمتي به اسلام كرده باشم و بعد از چند ماه خدمت در سپاه مسئوليت بسيج شهرستان گناو، را به عهده گرفتم و بعد از چند ماه مسئوليت عمليات سپاه گناو را عهده‍دار شدم و اكنون مدت 10 ماه مي‍باشد كه مسئول سپاه مي‍باشم موفقيت من در اين بوده كه خداوند عنايتي كرد و راه زندگي كردن و احساس مسئوليت در قبال جامعه اسلامي به من در آموخت و خودم هم هميشه آرزو مي‍كردم كه روزي بتوانم خدمتي به اسلام بكنم لذا موفق شدم در اين زمان كه بهترين روزهاي زندگي هر انسان مسلمان است اين مسئوليت‍ها را عهده‍دار شدم تا شايد توانسته باشم دين خود را به اسلام ادا كرده باشم

سرانجام شهيد در سال 65 به ديدار معبود خود شتافت.

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:29 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد يوسف افشاريان

در سال 1337 در روستاي دولت شاه از توابع بيجار گروس ديده به جهان گشود والدينش وي را يوسف ناميدند يوسف در دامان پاك مادري فداكار پرورش يافت در همان اوان كودكي همزمان با تحصيل با تلالم الهي اسلام آشنا شد و قلب پاك و مالامال از عشق به خدا و اهل بيتش روشن تر ‍مي‍گشت شهيد افشاريان بدليل مشكلات مالي نتوانست دوره راهنمائي را به پايان برساند و تا قبل از سربازي به كار كشاورزي مشغول بود دوران خدمت سربازي وي مصادف بود با اوج گيري مبارزات حضرت امام خميني (ره)‌ عليه رژيم منحوس پهلوي كه ايشان با توجه به محدوديتهاي سربازي در راهپيمائيها شركت داشتند در سال59 بمنظور پاسداري از دستاوردهاي نهضت امام خميني (ره ) به عضويت سپاه پاسداران بعهده گرفت و در عملياتهاي برونمرزي شركت فعال داشت و در نهايت در سمت فرمانده طرح و عمليات تيپ بيت ‍المقدس و مرحله آخر عمليات كربلاي1 در پاكسازي منطقه عملياتي مهران به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
 


جمعه 24 دی 1389  1:29 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد محمود بالاگر

«و من المؤمنين رجال صدقوا ماعا هدالله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر» قرآن مجيد
شهيد محمود بالاگر در سال 1338 در اراك در خانواده اي مستضعف متولد شد و پس از مدت كوتاهي به اتفـــــاق خانواده اش عازم تهران شد . از ابتداي كودكي بفاوت فاحشي نسبت به همسالان خود داشت كه مهمترين آن علاقـه وافر به انجام احكام ديني و عدم پذيرش زوز بود .

همين مسئله او را بر اين ميداشت كه در اكثر مواقع براي احقــاق حق با ديگران برخورد داشته باشد . پايبندي او به احكام شرع در حدي بود كه در زمان شهادت هيچ نماز و روزه اي قضا نداشت . از آنجايي كه شهيد محمود هميشه به دنبال حقيقت بود ‚ در سالهاي آخر دبيرستان (دبيرستان مروي) به باطل بودن رژيم منفور پهلوي پي برد و از همان زمان فعاليت سياسي بر ضد رژيم پهلوي را با پخش اعلاميه هاي امام خميني و بحث و گفتگو با ديگران آغاز نمود . در طي دوران انقلاب با عشق به شهادت در كليه تظاهرات شركت ميجست و در كوچه هاي اطراف تهران سر ميداد ‚ بياد دارند .

هنگام سقوط رژيم در تسخير پادگانها همچون سايــر همرزمانش دمي از پپا ننشست . پس از پيروزي انقلاب بنا بر فرمان امام خميني مبني بر اينكه پادگانها ميبايستي از مسلمين پر شود ‚ با اينكه ميتوانست از معافيت استفاده كند ‚ ليكن داوطلبانه بخدمت رفت و پس از چنــــــــدي داوطلبانه عازم سومار در غرب كشور شد . عليرغم موانعي كه براي او ليجاد شده بود ‚ پس از بازگشت از سومار بـــه قطور رفت و در باز پس گرفتن اين منطقه حساس از دست اجانب سرسپردگان امريكا شركت داشت .
از خصوصيات اخلاقي او آنچه همه دوستان و آشنايان اعتراف بدان دارند ‚ خونگرمي ومهرباني توأم با تقواي او بـود و هميشه از ديگران ميخواست كه در جهت شهادت او را دعا كنند كه اين تنها خواسته او بود .
پس از پايان خدمت با تأسف از اينكه بخواست خود نرسيد درصدد بر آمد كه شغلي براي خود بر گزيند كه خدمــت به اسلام در آن نهفته باشد و به دنبال اين تصميم مسئوليت ضبط صوت در حزب جمهوري اسلامي را پذيرفت تـــا بدينطريق در نشر افكار و عقايد اسلامي سهيم باشد .

عشق بشهادت لحظه اي او را آرام نمي گذاشت و بطوريكه هـر گاه شهداي جنگ را به تهران مياوردند به غسالخانه ها ميرفت و ضمن كمك در شستشوي آنها بر سر و رويشــــان بوسه ميزد و به اين اميد كه روزي اين افتخار نصيب او هم شود .شهيد محمود در جهت اجراي احكام الهي ‚ چنــد ماه قبل همسري خوب براي خود برگزيد و قصد داشت بعد از ماه رمضان زندگي مشترك خود را شروع كند كه سـر انجام در 7 تير ماه با 72 تن از بهترين ياران امام بدست مزدوران امريكا شربت شهادت نوشيد و به لقلء ا لله پيوست و به آرزوي ديرينه خود رسيد .

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:29 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:زندگی نامه شهدای شاخص

عنوان : شهيد حاج علي موحددوست

تاريخ

 :

 1389/04/15

<>

فاتح پيرورمند ادامه عمليات والفجر 8
فرازهايي از وصاياي سردار رشيد و مهذب سپاه آزاديبخش اسلام
( فرمانده تيپ دوم لشگر 14 امام حسين ( ع )
‹‹ بسم رب الشهدا ››
برادر شهيد علي موحددوست از لحظه اي كه پاي اخلاص در ركاب جهاد نهاد ، كفن سرخ خويش را در كوله بار عشق بر پشت خود حمل مي نمود . ايمان فزاينده و اخلاص روز افزون و عشق وي به حاكميت ارزشهاي الهي و انساني از وي پولادي ساخته بود كه هر روز در كوره جنگ آبديده تر مي گشت . الحق كه چنين موجودي تفسير آيه كريمه فتبارك الله احسن الخالقين است .
سلام بر تو و سلام برهمرزمان تو و نفرين و لعنت ابدي برقاتلين تو و ياران و همدستان و همراهان قاتلين تو « آمين»

 

 
 


جمعه 24 دی 1389  1:36 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها