داستان زیبای بچه قورباغه که از بی آبی رودخانه ناراحته!!!!! با هم این داستان زیبا را بخوانیم...
آن روز، قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت.
بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. از این سنگ به آن سنگ می پریدند و بازی می کردند.
قورقوری هم به آسمان نگاه می کرد.
آن شب هم قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت.
بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. چشمشان را بستند و لالا لالا خوابیدند.
قورقوری به آسمان نگاه می کرد.
فردا شد. ابرها آمدند. بارام بارام صدا کردند. اول چِک چِک، بعد شُر شُر باریدند. غصه ها از دلِ قورقوری رفتند. جایش یک عالم خوش حالی آمد. صورت گِردالی اش پر از شادی شد.
قورقوری زیر شُرشُرِ باران دنبال بچه هایش دوید. از این سنگ به آن سنگ پرید.
آواز خواند و صدایش به آسمان رسید.