زاهدی سالهای سال در غاری خداوند را عبادت می کرد و خداوند هر روز روزی اش را به او می رساند. روزی از روزها خداوند رزق پیرمرد را نداد. پیرمرد زاهد به راه افتاد و به در خانه مرد بتپرستی که پایین کوه زندگی می کرد رفت و سه قرص نان طلب کرد. در مسیر بازگشت، سگ خانۀ بتپرست به دنبال زاهد افتاد و هر سه قرص نان را پس گرفت. پیرمرد رو به سگ کرد و گفت: ای حیوان تو چه بیحیایی! هرآنچه صاحبت به من داد پس گرفتی. سگ به اذن خداوند به سخن درآمد و گفت: بیحیا تویی! من همیشه در خانه صاحب خودم هستم. اگر روزی به من غذا ندهد، همینجا می مانم تا غذایم را بدهد. اما تو برای طلب روزی از در خانه صاحبت به در خانۀ غیر آمده ای.