0

هر روز یک حکایت آموزنده(6)

 
mokary
mokary
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 1493
محل سکونت : isfahan

هر روز یک حکایت آموزنده(6)

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون بازآمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آنگاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بلند کرد و پرسید: «چرا ایستاده ای؟!» قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان.»

                                                                                                              تذکرة الاولیاء

* آب ، کم جو ؛ تشنگی آور بدست

 تا بجوشد آبت از بالا و پست *

یک شنبه 9 دی 1397  8:11 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها