بايد شهدا را كنار مي زديم تا طناب معبر پيدا شود
گروه ويژه نامه ها / حوزه حماسه و مقاومت
89/10/23 - 00:09
شماره:8910221152
كربلاي 5 به روايت «جواد منصف»
بايد شهدا را كنار مي زديم تا طناب معبر پيدا شود
خبرگزاري فارس: جواد منصف در خاطراتش از عمليات كربلاي 5 آورده است:وقتي معبر را برميگشتيم، ديدم بچهها شهيد شدهاند و افتادهاند روي طناب معبر و جنازههاي شهدا طناب را پوشانده. بچهها، معبر را پيدا نميكردند. ما مانده بوديم كه چه كار كنيم. بايد شهدا را كنار ميزديم و دوباره طناب را پيدا ميكرديم.
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي جواد منصف از نبرد كربلاي 5 است. آقاي منصف از بسيجيان دوران جنگ در بابل است و دوران حضور خود در مناطق عملياتي را در لشكر 25 كربلا گذرانده است :
هنوز زخم هايم از عمليات كربلاي 4كاملا ترميم نشده بود كه هواي منطقه زد به سرم. از بيمارستان مرا فرستادند تهران پارس تا از آن جا برم بابل و خودم را به بيمارستان آن جا معرفي كنم. تهران پارس پياده شدم و رفتم اتاق امريه يك بليت گرفتم و رفتم بابل. ساعت يك شب به ميدان هلال احمر بابل رسيدم. در بست گرفتم و به خانه رفتم. 10 روز از عمليات كربلاي 4 ميگذشت. بچههاي تعاون از نيروهايي كه برنگشته بودند آمار داشتند و اسم من هم جزء اين نيروها بود. در اين مدت مادر و بابا و داداش رضا، بيمارستانهاي تهران و سردخانهها را گشته بودند و مرا پيدا نكرده بودند. بابا تا در را باز كرد افتاد توي بغلم، باورش نميشد. مادر هم آمد و گفت: جواد تو زندهاي؟بچهها جان ما زمين و زمون رو گشتيم. چرا يه تلفن نزدي؟ ديدم همان مقابل در مرا نگه داشتهاند و هزار جور سؤال ميپرسند گفتم: حالا بريم داخل جريان رو براتون تعريف ميكنم.
بابا همان اول كه نشستم پرسيد: راستي رفيقت حسين چي شد؟
آن لحظات خداحافظي با باب وقتي كه جليقه نجات را به دست من و حسين ميداد و خداحافظي من و حسين، كه همه متوجه بودند، از ذهنم گذشت. نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه، به ياد لحظهاي كه حسين در آغوشم بود، گريه كردم.
فرداي آن روز باز طبق معمول بابا و مادر مار به بيمارستان بردند. دكتر معاينه كرد و عكس گرفت و گفت: مكشل خاصي نداري، فقط بايد پانسمانت را هر رو عوض كني.
بابا گفت: بهتره كه توي خونه باشي.
دكتر گفت: آره. اين طوري بهتر، بابت كه ماشين داره، ميتوني هر روز بياي، هنگام برگشت آقاي نقي پور همسايهمان را ديدم. بابا ترمز زد كه با او سلام و عليك كنم. آمد جلو و گفت: جواد جان خوبي.
خوبم خدا رو شكر.
- يكي از فاميلاي ما هم تو كربلاي 4 شهيد شد. جنازهش رو ديروز آوردن، دفن كرديم.
- خدا رحمتش كنه. از بچههاي گردان بود؟
- نميدونم، تو لشكر بود.
- اسمش چي بود؟
- حميد رضا گرائيلي.
وقتي گفت حميد رضا، انگار يك نفر ظرف آب يخ را روي سرم ريخت. تمام تنم يك لحظه سر شد. محكم زدم توي سرم. گفتم: حميد رضا گرائيلي، عكس اون رو داري؟
عكس كوچك سه در چهار را از جيبش در آورد، وقتي نشانم داد، گفتم: آخ حميد رضا هم شهيد شد.
او به سرم دست كشيد و بغلم كرد و گفت: ميشناسي؟
- آره، من و حميد هر دو از بچههاي تخريب بوديم.
حميد را خيلي دوست داشتم. حميد سه چهار سال از من بزرگتر بود. هر وقت حميد ميخواست نماز شب بخواند، اولين نفري كه صدا ميزد من بودم. ميآمد بالاي سرم آن قدر نوازشم ميكرد و موهاي سرم را دست ميكشيد تا بيدار شوم. آرام در گوشم ميگفت: جواد جان بلند شود.
هميشه يادم ميرفت كه مرا به خاطر نماز شب بلند كرده ميگفتم: حميد چي شده؟
- نميدونم خبر ندارم، بلند شو.
احمد آقا شير دل قبل از من به خانه آمده بود. اسم او هم جزء برنگشتهها بود. بابا و مادر هم از او سراغ مرا گرفته بودند. و او جريان آن شب را برايشان توضيح داده بود و خبري از من نداشت. وقتي مرا ديد، خيلي خوشحال شد. كمي همديگر را بغل كرديم و درباره كربلاي 4 صحبت كرديم. اما حسين بود كه بين همه اينها گم شده بود. درد حسين چيز ديگري بود.
آن روزها حال و حوصله هيچ چيز را نداشتم. اعصابم درب و داغون بود. نه بيرون ميرفتم. نه مسجد نه پايگاه. يك هفتهاي در خانه ماندم. هفتههاي اول يك بار خليل اسماعيل نتايج هم به عيادتم آمد. خودش مجروح بود. خليل تا مرا ديد زد زير گريه، كلي با هم گريه كرديم. خبر از حسين گرفت و گفتم " آقا خليل آمرا دقيق بچهها رو داري؟
گفت: از اون بيست و دو نفر يك نفر سالم برگشته، پنج نفري مجروح شدند. و بقيه شهيد. از آن پنج نفري آقاي حسين پور بعدها تصادف كرد و فوت شد. يك شب در تلويزيون ديدم عمليات در منطقه شلمچه شروع شده است به نام كربلاي 5. تا صبح توي خودم بودم و ناراحت از اينكه چرا در منطقه نيستم. صبح زود عصا را برداشتم و از خانه زدم.
بيرون. رفتم سينما، اين طرف و آن طرف. پيش كسي نرفتم. فقط تنهايي براي خودم دور ميزدم. ساعت دو بعد از ظهر بود كه عصازنان به خانه برگشتم. تا رسيدم مادر پرسيدم «جواد كجايي»؟
- چي شده؟
- مادر حسين اينجا بود.
- مارد حسينه كيه؟
- مادر رفيقت كه گفتي شهيد شد.
- به مخيلهام خطور نميكرد كه او مرا پيدا كند. گفتم: آخر، خداي من به مادر حسين چي بگم؟ الان كجا هستن؟
- رفتن جايي، كار داشتن از ساعت هشت اومدن و تا دوازده نشسن
تو نيمدي، رفتن هر چي گفتم ناهار بمونين، قبول نكردن.
ساعت چهار بعد از ظهر در خانه به صدا در آمد؛ يك خانم و آقا كه چهرهاش به حسين شباهت داشت، آمدند. مادر و بادر حسين بودند.
مادر حسين سرم را بوسيد. آمدند و نشستند مادرش بي مقدمه پرسيد: حسين چي شد؟
مادرم كه آمد تو اتاق، مادر حسين حواسش پرت شد. برادر حسين آرام در گوشم گفت: آقاي منصف نگو بردارم شهيد شده، اگه بگي مادرم دق ميكنه.
- من ديدم داداشت شهيد شد.
- نگو
مادر حسين نگاهم كرد. زير گوشم هنوز پچ پچ حرفهاي برادر حسين بود. گفتم: حا حانم حسين مجروح شده. احتمالا اسير شده.
- چرا حسين رو نياوردي؟
- مادر جان، دو تا پام تير خورده بود.
مادر حسين به هيچ وجه زير بار نميرفت. خيل ياز دست من ناراحت شد. جريان زخمي شدنم را براي مادر حسين توضيح دادم. حتي زانوهايم را هم كه زخمي بود، نشان دادم، اما او باور نكرد كه من مقصر نبودم. شايد حق با مادر حسين بود. بعد از شهادت حسين ديگر درست و حسابي نميخنديدم فقط در مراسمات گريه شركت ميكردم، حدود پانزده روز گذشت. ديگر با عصاب راه نميرفتم.
يك روز به مادر گفتم: مادر من ميخوام برم.
- كجا؟
- خوب جبهه ديگه.
تا گفتم جبهه؛ هر چه از دهنش در آمد به من گفت. خنده دار اينكه ميگفت: تو خودت رو هم بكشي شهيد نميشي. ول كن ديگه، تو كه الان جون نداري راه بري.
- آخه مادر من؛ عمليات شروع شده، شما نميدوني اونجا چقدر وضعيت بده. تخريب نيرو نداره. كسي نيست اونجا كار انجام بده...
او مي دانست، به هر حال، من به جبهه ميروم. رفتم سپاس بابل. گفتند: پس فردا اعزام مجدده
تلفن يكي از بچههاي تخريب اكبر حسين پور، را از آقا خليل گرفتم.
زنگ زدم. براي او جريان اعزام را گفتم. اكبر دستش مجروح شده و گچ بسته بود. گفتم؛ اكبر ميياي؟
- بريم.
- آ، راستي تو كه دستت ناجوره.
- ولش كن، دست چيه! تو كه پات بدتر از منه!
دو روز بعد راه افتاديم. سوار ماشين شديم و يكسره تا هفت تپه رفتيم. در هفت تپه يك تويوتاي آموزش نظامي را ديديم كه مقرشان بعد از گردان تخريب بود و بايد از جلوي گردان عبور ميكرد. پريديم بالا و دم در گردان تخريب پياده شديم. يك سري از بچهها تا ما را ديدند، دويدند جلو و ما را بلغ كردند. آنها فكر ميكردند، ما شهيد شدهايم. يك هفته در هفته تپه مانديم؛ طي آن يك هفته خليل و يكي دو تا از بچهها آمدند. آن يك هفته گردان تخريب عزاخانه بود. فقط زجر ميكشيديم. هر كس ميرسيد، از من خبر حسين و بقيه بچهها را ميگرفت. رفتيم سراغ چادر بيتس و دو نفرهمان چادر را جمع كرديم. همان سنگر زير زميني را كه سقفش را حلبي بود خراب كرديم. به هيچ كس اجازه نزديك شدن به آنجا را نميداديم. به گونيهاي سنگر لگد ميزدم و خراب ميكردم و ميگفتم: ما بدون بچهها تو را نميخوابم.
يك هفته كسي با ما شوخي نميكرد. اكبر و خليل هم ساكت شده بودند. آقاي حقي، فرمانده گردانمان، يك هفته بعد ما را فرستاد به خط شلمچه، شايد به اين خطار كه ما ديگر هفته تپه را نبينيم. هر وقت چشممان به آن سنگر ميافتاد. ميزديم زير گريه. هر لحطظه فكر ميكردم حسين ميآيد كه با هم برويم و كاري انجام بدهيم. آقاي الياسي به من گفت: جواد آماده باش، فردا ميخوايم شما را ببريم خط، بريم شلمچه.
تنها لحظهاي كه خوشحال شدم، همين لحظه بود. همه ما وارد شلمچه شديم. در دژي كه لكشر 25 آنجا مستقر بود. جاده شهيد صفوي، حول وحوش چند كيلومتري خرمشهر، مهرداد بندري را ديدم. با هم خوب و صميمي بوديم. او پرسيد: حسين تو كو؟
ما در شلمچه دو تا سنگر داشتيم شدت آتش در شلمچه خيلي زايد بود. اين همه در جبهه بودم ولي هيچ كجا شلمچه نميشد. ما تازه رسيده بوديم. وقتي بالاي دژ ميايستي شدت انفجار و درگيري را ميتواني به راحتي ببيني. هنوز لباس خوبي نداشتم. تداركات تازه لباس آورده بود.
يك دست لباس كامل با چفيه گرفتم. آن روز اصلاح هم كرده بودم. رفتم داخل سنگر و لباس را پوشيدم از سنگر كه بيرون آمدم، يك تويوتا از جاده زير دژ به طرفم ميآمد. آن چنان خاكي بلند كرده بود كه از دور دستم را بلند كردم و لباس را نشان دادم و گفت: جان مادرت آرومتر. آن قدر سرعتش را كم كرد كه پيش من ايستاد و گفت: چاكر برادر بسيجي خودم هستم. خنديد و من نيز لبخند زدم.
- خاكي كه نشدي؟
-نه دمت گرم.
و آرام طوري كه خاكي بلند نكند، رد شد. به قول بعضيها آن روز آنتيك بودم. اين كارها واجب بود. مخصوصا وقتي تنها بودي. غم از دست رفتن بچهها آدم را كلافه ميكرد. خسته مششدي بايد خودت را سرگرم ميكردي. بايد به خودت ميرسيدي تا كمي دور شوي يا طاقت بياوري تا بتواني در ميدان كار كني. همان وقت حسين رحيمي، كه مداح هم بود، گفت: چاكر برادر بسيجي خودم هستم. خنديد و من نيز لبخندم زدم.
- خاكي كه نشدي؟
- نه دمت گرم.
و آرام، كه خاكي بلند نكند، رد شد. به قول بعضيها آن روز آنتيك بودم. اين كارها واجب بود. مخصوصا وقتي تنها بودي. غم از دست رفتن بچهها آدم را كلافه ميكرد. خسته ميشدي بايد خودت را سرگرم ميكردي. بايد به خودت ميرسيدي تا كمي دور شوي يا طاقت بياوري تا بتواني در ميدان كار كني. همان وقت حسين رحيمي، كه مداح هم بود، گفت: جواد حالش رو داري با هم يك كم حرف بزنيم. ياد بچهها كنيم؟
من هم از خدا خواسته آن هم با حسين كه هميشه در مداحياش شعري داشت كه ميخواند و من عاشقش بودم: شب شد و دل ها خسته شد در بسته شد. با هم رفتيم روي خاك ريز نشستيم. غروب شده بود. خيلي به محوطه اطرا، توپ و خمپاره چند تا خمپاره ديگر هم ميخورد. آتش عراق به خاطر اين بود كه شلمچه نزديكترين محل به بصره بود. با حسين شروع كردم. به صحبت اشك ريختيم. و حسين دوباره آنب يت را خواند. حسين چهره قشنگي داشت. موهاي سر و صورتش بور بود. يك لحظه متوجه آسمان شدم كه تيره و تار شد؛ يك حالتي شبيه غروب. روي ريش بور حسين چيزهايي چسبيده بود. صورتم ميخاريد، دست زدم، ديدم همه گلي شده، آن قدر حجم بمباران زياد بود گلها را باد ميآورد. ما هم درست در مسير باد نشسته بوديم. به لباس كه نگاه كردم تماما گل شده بود. كتاني سفيدم هم گلي بود. حسين تا وضعيت را اين طور ديد، گفت: پاشو پاشو بريم.
ما رو باش، به ماشين گفتم ما رو خاكي نكنه، حالا اومديم اينجا گلي شديم.
راه افتاديم و برگشتيم و دوباره لباس را عوض كردم. اين اتفاق غم آن حرفها را روي دلمان نگه نداشت. تا اينكه يكي دو روز گذشت، آماده شديم كه به جلو برويم. پشت تويوتا نشستيم و راه افتاديم. خاك ريزهاي شلمچه همه دو جداره بودند. چپ و راست جاده خاك ريز داشت. تا نزديكيهاي خط اول ما را پياده كردند. پانزده نفري ميشديم. از آنجا به بعد را پياده به سمت خط اول حركت كرديم؛ تا دژ هزار، كه از آنجا به بعد را دولا به سمت خاك ريز رفتيم. كنار خاك ريز سنگر گرفتيم. بچهها همه درگير بودند. سرم را از خاك ريز بلند كردم تا خط عراقيها را ببينم. يكي داد زد: آقا سرت رو بيا پايين. چي كار ميكني؟ بد ميزنن!
طرحي در آنجا اجرا شده بود به نام طرح اسرائيل كه از دو جناح به يك سمت تير اندازي ميكردند. بارها ديدم كه دو تير رسام از دو طرف مخالف ميآيد. عراقيها گاهي اين طرحها را در عملياتها به كار ميبردند و به اين وسيله كمين را باز ميكردند. نياز به دست شويي پيدا كردم. شكمم بدجوري درد ميكرد. اصلا جرئت نميكردم حركتي كنم. از يكي پرسيدم شما اينجا دست شويي ندارين؟
- پشت اون خاك ريز دوم. اون طرف كيسه زدن، اونجاست.
- كي ميخواد بره اونجا؟ اگر بميرم اونجا نميرم.
همان طور نشسته بودم كه محسن رنجبر نفس زنان از پشت سرم دويد و آمد.
چي شده محسن؟
- لودر داشت اونجا كار ميكرد، داشت خاك ريز رو تقويت ميكرد، من تو سنگر نشسته بودم تابريك بود و لودر من رو نديد نزديك بود خاك رو بريزه روي من، شيرجه زدم اسلحهام هم جا زير خاك موند.
- جوئاد نميتوني يه اسلحه برام گير بياري؟
- من يه اسلحه بيشتر ندارم. بيا اسلحه من رو بگير.
- نه بابا اسلحه خودت رو نميخوام.
يك ساعتي همان جا نشسم. محسن هم اسلحه گير نياورد. بعد گفتند، انتهاي همين خاك ريز برويد. سنگر بزرگي بود و مرتضي قرباني در آنجا بود. رفتيم آنجا تا نسبت به منطقه توجيه شويم، اينكه ميدان مين كجاست و بايد در كجا معبر بزنيم. آن شب قرار بود بچهها دژ دو هزار را بزنند. رسيديم به سنگر آقا مرتضي. او هم با نيروهاي ديگر صحبت ميكرد. ما كه رسيديم، سلام و عليكي كرد و نقشهاي مقابلمان باز كرد و شروع كرد به توضيح دادن كه ميادين مين كجاست و فاصله خاك ريزها چقدر است. بچههاي اطلاعات هم بودند. توضيحات تمام شد و ما سر خاك ريز برگشتيم و بعد سر ميدان مين سيم خاردارها را برداشتيم. رفتيم جلو و راه را باز كرديم آن شب درست تا زير كمين عراقيها ميدان زديم و سينه خيز دوباره به عقب برگشتيم. طناب معبر هم گذاشتيم تا با قرص شب نام بچههاي ما مسير را پيدا كنند. برگشتيم و به فرمانده گردان گفتيم كه راه باز شد، به نيروها بگوييد كه طناب معبر را بگيرند. و بروند جلو و از طناب معبر دور نشوند. اين سفارشها به خاطر عمق زياد ميدان بود. بيشتر از اين نميتوانستيم راه باز كنيم وقت زيادي هم نداشتيم. به ما يك ساعت وقت داده بودند. در عرض يك ساعت كار را انجام داديم. ما نشستيم تا رمز عمليات گفته شود. همراه گردان تا پاي سنگر كمين به جلو رفتيم. پاي سنگر كمين يك عراقي با دوشكا ميزد 10، 20 دقيقهاي معطل شديم. تا اينكه رمز عمليات را اعلام كردند. اما حجم آتش عراق آنقدر زياد بود كه كسي نميتوانست از خاك ريز عبور كند. پيرمرد جذابي آنجا نشده بود، با او شروع كردم به صحبت: چطوري حاجي؟ خوبي؟ بچه كجايي؟ چند سالته؟ با اين سن و سال اومدي جبهه؟!
كمي كه گذشت، متوجه شدم، ساكت شده، گاهي منور فضا را روشن ميكرد، ديدم چشمهايش بسته شده. يكي از بچهها، كه به حرفهايمان گوش ميدادف او را تكان داد و گفت: حاجي، حاجي، خوابيدي! بلند شو بابا، الان بايد بريم جلو.
يك تكان محكم به او داد. ديدم سرش افتاده پايين يك تير مستقيم به پس سرش خورده بود. خون بدنش خشك شد. پيرمرد وقت يك آخ گفتن را هم نداشت.
بچهها نميتوانستند جلو بروند. از بالاي خاك ريز هنوز ميزدند. نيروها از معبر رد ميشدند، نميتوانستند جلو بروند. برگشتم عقب. وقتي معبر را برميگشتيم، ديدم بچهها شهيد شدهاند و افتادهاند روي طناب معبر و جنازههاي شهدا طناب را پوشانده. بچههايي كه ميخواستند بيايند، معبر را پيدا نميكردند. ما مانده بوديم كه چه كار كنيم. بايد شهدا را كنار ميزديم و دوباره طناب را پيدا ميكرديم. آن شب گردان نتوانست جلو برود، ولي گردانهاي چپ و راستي ما خوب عمل كردند. حسين طهماطبي را ديدم؛ بچه گرگان بود. گفتم: حسين آقا چي كار كنيم؟
- هيچي فعال بمونيد تا صبح بشه.
- شما نميخوايد بريد جلو.
- نه، جلو كه نميشه رفت. فعلا بچهها عقب نشيني كردن. بايد ببينيم دستور چيه؟
همان جا صبح نشستم. همراه با درد شكمي كه اذيتم ميكرد. انگار معده و رودهام داشت پاره ميشد. نميدانم به خاطر چه بود، مثل مار به خودم ميپيچيدم. يكي از بچههاي بهشهر در گردان ما بود كه صدايش ميكردند، عمو. پرسيد: چيه جواد؟!
شكمم داره پاره ميشه عمو. پر سيد: چيه جواد!؟
شكمم داره پاره ميشه عمو. كليههام داره از درد ميتركه.
- حالا ميخواي چي كار كني؟
- نميدونم دارم ديوانه ميشم. اين خدا من چرا اين طوري شدم؟
آنجا ياد محسن رنجبر افتادم. گفتم: محسن رنجير رو نديدي؟
- چرا محسن شهيد شد.
خيره شده بودم به صورتش گفتم: محسن شهيد شد!
من و محسن يك ساعت قبل با هم بوديم. محسن كه از خاكريز اومد بيرون زدنش .
سرم را محكم كوبيدم به خاكر ريز. دلم ميخواست جيغ بكشم، آخر چرا؟ براي بچهها آنقدر شهادت رفقا عادي شده بود كه با يك سؤال مثل اينكه خبر سلامتي كسي را بدهند. خبر شهادت را ميدادند. اين اتفاق روحيهام را كاملا به هم ريخت. درد معده و شكم و كليه جانم را به لب رسانده بود. تا اينكه صبح شد. آمبولانس آمد كه بچههاي مجروح را ببرد عقب. من هم با آن وضعيت كاري از دستم بر نميآمد. اجازه گرفتم و رفتم طرف آمبولانس كه سوار شوم. يكي از بچههايي كه سالم بود توي آمبولانس نشسته بود و ميخواست عقب برود. گفت: تو كجا داري ميآي؟ تو كه مجروح نيستي؟ -ول كن چون مادرت. من از بچههاي تخريبم. ميخوام برم به سنگر خومودن.
داشت به زور مرا ميانداخت پايين. يكي از بچهها تخريب، كه دستش مجروح شده بود، گفت: «مرد حسابي، داري چي كار ميكني! ما از بچههاي تخريبيم.»
- آخه اين سالمه.
_ تو خودت سالمتري! تو براي چي تو ماشين هستي؟ برو پايين ببينم.
- من مل مجروحم.
- حمل مجروح چيه؟ يه نفر جلو نشسته ديگه.
خلاصه، بيخيال شد و ما را تا بهداري رساند رفتم پيش دكتر و او هم دو سه تا قرص به من داد. دو ساعتي ماندم. حالم بهتر شد. دكتر هم نفهميد به خاطر چه بود. همه غذاي لشكر را خورده بودند. در هر صورت، حالم بهتر شد. خواستم دوباره به خط بروم. خط را بلد نبودم؛ چون شب رفته بودم. ميخواستم برگردم عقب، باز هم بلد نبودم. يكي از بچهها را ديدم و پرسيدم: «سنگر تخريب رو بلدي؟»
- بايد بري تو پد، به سمت دژ، دژ رو بلدي؟
- نه يادم نميآد، ولي پيدايش ميكنم.
صبح بود و يك ساعتي از روشنايي هوا گذشته بود. راه افتادم و پياده و تنها حركت كردم. شلمچه هم پرخاكريز بود. متوجه شدم گم شدهام. اما خدا را شكر، بچهها و رزمندهها هم رد ميشدند. از هر كس سراغ سنگر تخريب را ميگرفتم نميدانست كجاست؟ بالاخره پرسيدم: «خط كجاست؟ عقبه كجاست؟»
نشانم دادند. آمدم به طرف عقبه. دو سه خاكريز را عقب آمدم. شايد نيمساعتي راه رفتم. ديدم كه در يك دشتم. تير و خمپاره ميآمد، اما اصلاً نيروي نبود. رفتم جاي ديگر. دشت بود. متوجه شدم جلوتر عراقيها هستند. خواستم عقب بروم، چون خاكريزها چپ و راست بودند. راه را گم كردم و دوباره به سمت جلو رفتم. تا ظهر همين طور گشتم، آنقدر كه نفسم درآمد. رسيده بودم به درياچه ماهي. گرسنهام شده بود. يك نفر موتور سوار، كه دو نفر هم پشت موتورش نشسته بودند، به طرفم آمدند. موتور سوار را نميشناختم، اما آن دو نفررا كه بچه بابل و همشهري بودند شناختم. جلويشان را گرفتم. البته، آن دو نفر بابلي مرا نميشناختند. گفتم: «والله... من از بچههاي تخريبم. گم شدم. جلودار گردانم. ميخوام برم سنگر تخريب، نميدونم كجاست، ميشه كمكم كنين.» همين كه حرفم تمام شد سريع گفتند: «نه ما خودمون كار داريم.»
آنها گاز دادند و رفتند. خيي ناراحت شدم. يك مقدار نشستم و خودخوري كردم. پاهايم درد ميكرد. به زحمت راه ميرفتم. همانطور كه نشسته بودم با خود ميگفتم: «واقعاً نميتونستين من رو ببرين؟ نميتونستين كمكم كنين؟»
كمي استراحت كردم. گشتم، قبله را پيدا كردم و نمازم را خواندم و دوباره راه افتادم. تا ساعت پنج بعدازظهر منطقه را گشتم. نيروها را گم كردم. صداي گلولهها را از دور ميشنيدم، ولي كسي را نميديدم. به جايي رسيدم كه اطرافم نه ماشيني بود نه آدمي! ميخواستم به همان جايي كه ماشين و رزمندهها رفت و آمد ميكردند، برگردم. آنجا را كه هم پيدا نميكردم. لنگان لنگان ميدويدم، خاكريز به خاكريز. كسي پيدا نميشد. واقعاً نااميد شده بودم كه تويوتايي را ديدم كه از دور مستقيم به طرف من ميآمد. ايستادم تا برسد، رسيد، ترمز زد و گفت:«سلام برادر، اينجا چي كار ميكني؟»
- راستش رو بخواي از بچههاي تخريبم. ديش به خط رفتيم، به خاطر درد شكمم به بهداري رفتم، وقت برگشت به محل تخريب، راه رو گم كردم.
توضيحات كاملي دادم تا شك نكنند و حداقل مرا برسانند. گفت: «مال كدوم لشكري؟»
- كربلاي 25.
- پس اينجا چي كار ميكني؟
- مگه اينجا كجاست؟
- اينجا ده سيدالشهداس. ميدوني چقدر با لشكرتون فاصله داري؟ بيا بشين.
دو نفر بودند. رفتم پشت سوار بشوم، گفت كه جلو بروم. گفت: «ما يه ذره كار داريم. به كارمون ميرسيم و بعد تو رو ميبريم و ميرسونيم، جاي شما رو ميدونيم كجاست. البته دژ و سنگر تخريب رو بلد نيستيم. تو بلدي؟»
- يه چيزايي، نه كامل.
راه افتادند. سه چهار نقطه ايستادند و بعد سوار شدند. رفتيم و به نقطهاي رسيديم گفتند: «اينجا دژ شماست. از اينجا به بعد هم بچههاي لشكر 25 كربلا هستند. بالاخره سنگري را پيدا كرد و گفت: «ميدونين بچههاي تخريب كجا هستند؟»
- بچه مازندراني؟
- آره.
- نميدونيم، ولي ما آخرين نفرات دژ هستيم. بريد جلو.
چند كيلومتري جلوتر رفتيم. يك دفعه سنگري كه برايم آشنا بود، ديدم. گفتم: «حاجي، حاجي وايسا. اينجا آشناست. فكر ميكنم بايد كمي جلوتر بريم.»
متوجه شدم بچههاي تخريب كمي جلوتر هستند. گفتم: «شما اگه ميخوايد بريد، بريد. دست شما درد نكنه.»
- نهداداش كاري كه شروع كرديم، بايد تموم كنيم. شما رو ميرسونيم و بعداً ميريم.
آمديم جلوتر بچهها را ديدم. اقاي حقي هم بود. گفتم: «حاجي دستت درد نكنه هيمن جاست.»
وقتي رسيدم، بچهها تعجب كردند. قضيه را گفتم. آقاي حقي هم قضيه را شنيد، ولي با ناراحتي گفت: «مگه تو هفت تپه نگفتم نيا جلو. تو وضعيتت اينجوريه، ما جلو نيرو كم داريم، نبايد مياومدي عقب.»
گفتم: «آقاي حقي به خدا شكمم داره از درد پاره ميشه.» يك نگاه پدرانهاي به من كرد و گفت:«الان خوبي؟»
- رفتم بهداري، چند تا قرص گرفتم. الان بهترم.
- باشه برو استراحت كن.
يك نيروي تخريب، يك نيروي تخريب بود. واقعاً نبايد در آن موقعيتهاي حساس گردان را تنها ميگذاشتيم. اما واقعاً وضعم بود بود. شايد اگر آن رزمندهها مرا ميرساندند، يك روزم به هدر نميرفت. با رزمندههايي كه من را رساندند، خداحافظي كردم. آنها مطمئن شدند كه من از بچههاي تخريبم و رفتند. متوجه نشدم كه آنها چه كساني بودند. فرداي آن روز حالم بهتر شد و همراه بچهها رفتم به خط. يك مقدار از كارهاي روزانه مثل ميدان زدن و ميدان پاك كردن را انجام ميداديم. اما با آن وضعيت بد، كه وضعيت داخليام هم مشكل پيدا كرده بود، نميتوانستم خوب كار كنم. درد پاهايم زياد بود. گاهي شبها از درد نميتوانستم بخوابم. يك روز حقي برگشت و گفت: «جواد آمادهباش بري عقب هفتتپه.»
- نه، براي چي هفتتپه؟
- ميخوام برم هفت تپه. تو بايد با من بيايي. باز با هم برميگرديم. خيلي ناراحت شدم. تجربه هم داشتم. روي يك نيروي تخريب حساب باز ميكردند. اگر نميتوانست، كار عقب ميماند. وضعيتم آن قدر به شده بود كه احساس ميكردم دست و پاگير شدهام. نيرو كه جلو ميآمد، بايد كار ميكرد. ميدانستم اين وضعي كه من دارم وضعي نبود كه واقعاً بتوانيم آنجا بمانم. حقي گفت: «يك هفته بعد برميگرديم.»
من و آقاي حقي برگشتيم هفت تپه. از نظر سني بزرگ شده بودم. بچههاي بسيجي بابل را در گردان ميديدم. بچههاي مسجد كاظمبيك: اسماعيل مرادي، محمد عباسي، علي قانعي، جاويد روشنبخش، جعفر بهداد، مصطفي فيضبخش. شب شده بود. در سنگر تخريب بودم كه صدا زدند: «جواد منصف، بيا مهمانداري.» رفتم بيرون. ديدم همان بچهها هستند. آمدن بچهها در آن موقعيت بدر روحي برايم يك بركت بود. خدا آنها را از آسمان برايم فرستاد. راست ميگويند مهمان حبيب خداست. اين بچهها هم بچههاي شلوغي بودند تا مرا ديدند شروع كردند به شلوغ بازي و به سر و كله هم زدن. شوخيها گل كرد. شوخي بچهها مرا ياد گذشته انداخت كه آن وقت اين قدر ناراحت نبودم و روحيهام به هم نريخته بود. يك لحظه به زمان گذشت برگشتم. بچههاي نكتهسنجي بودند. اگر اتفاقي ميافتاد، آن اتفاق را علم ميكردند و شروع ميكردند به شوخي و خنده. من هم با آنها ميخنديدم، گرچه در وجودم هزار غم بزرگ داشتم. بچهها يكي دو ساعتي ماندند. زمزمه رفتن سر دادند كه برويم نميتوانستيم دل از بچهها بكنم. آمدنشان مرا وارد فضاي جديدي كرد. اين لحظات را بايد بيشتر درك ميكردم تا دوباره به خودم بيايم. گفتم: «نه بايد پيشم بمونيد.»
با هم در چادري مانديم. بچههاي سنگر به خط شلمچه رفته بودند. آن شب شام را با هم خورديم. نگذاشتيم بچهها براي خوابيدن بروند. مجبورشان كردم بمانند. ساعت دوازده شب بود كه جاويد روشنبخش گفت: «جواد من خوابم نميآد، بريم بيرون.»
رفتم بيرون. هفت تپه قورباغههاي بزرگ زيادي داشت. كمي با جاويد قدم زدم. خسته شدم. گفتم: «ميروم پيش بچهها.» جاويد گفت: «كمي بيرون ميمونم، خوابم كه اومدم ميآم.»
برگشتم داخل سنگر و با بچهها سرصحبت را باز كردم. يك دفعه متوجه شدم جاويد دم در پتپت صدا ميدهد. آمدم بيرون. دم در چادر ما يك الوار ترابري بود و يك بيل هم كنار سنگر. جاويد قورباغهها را ميگرفت، يكي ميزد توي سرشان و آنها را ميكشت. بچهها جاويد را به خاطر كاري كه كرده بود، اذيت كردند و دست انداختند. صبح فردا اسماعيل مرادي گفت:«جواد بيا بريم گردان ما.»
رفتم به گردان آنها. اسماعيل بيشتر اوقات ميآمد گردان تخريب و با من بود. در اين مدت وقتي اقاي حقي ديد كه سرم به بچهها گرم است، خودش رفت به خط. ده روز با بچهها بودم. در اين ده روز درگيري كمتر شد. روحيه خودم را بازسازي شد. در اين مدت استراحت هم كردم و اوضاع و احوال بدنيام بهتر شد.
بچهها زياد در خط ميماندند. مثل اينكه كار شدت پيدا كرده بود.به حقي گفتم: «آقاي حقي، ميدوني من چند وقته تو هفت تپهام. بايد من رو بفرستي جلو. اگه نفرستي، من از تخريب تسويه حساب ميكنم و ميرم گردان. رفقاي من همه تو گردان هستن.» آقاي حقي قبول كرد.
چند شب بعد، با اتوبوس، من و بچههاي تخريب به خط مقدم رفتيم. در بين راه، يكي از بچهها تو اتوبوس مداحي كرد. حالم عوض شد. ياد بچهها افتادم. غروب، به شلمچه رسيديم. معمول بود تا ميرسيديم سريع از بچهها خبر ميگرفتيم. جوياي احوالشان ميشديم. چند روز قبل دژ را بمباران خوشهاي كردند. خبر شهادت چند تا از بچهها را همانجا شنيديم. اما اين بار محكم بودم و با روحيه. اگر كوچكترين كمكاري ميكردم، آقاي حقي مرا برميگرداند. وارد يكي از خاكريزهايي جلويي شديم. با بچههاي تخريب نشسته بوديم. سيدكريم حسيني هم كنار آقاي حقي بود. آقاي حقي درباره ميادين صحبت ميكرد كه ناگهان صداي خمپاره آمد. خمپاره 60 هيچ صدايي ندارد. وقتي منفجر ميشود، ميفهمي كه خمپاره 60 بوده. ولي خمپاره 81 و 120 قبل از اينكه به زمين برسند سوتي ميكشند و بعد منفجر ميشوند. اگر پيش كسي منفجر شود كارش تمام است و اگر با فاصله باشد موج اذيتش ميكند، ولي تركشهايي هم هست. صداي خمپاره كه آمد همه خيز رفتيم، اما سيدكريم حسيني خيز نرفت. سرحقي را گرفت و او را چپاند زير بغل خودش كه تركش به حقي اصابت نكند. گردو خاك خوابيد. سيدكريم سرحقي را ول كرد. وقتي آقاي حقي آزاد شد، گفت: «بابا، سيدجان من فكر كردم گردنم شكست.»
بعدها از بچهها شنيدم كه سيدكريم در شلمچه شهيد شده.
آنجا موج انفجار كمي همه ما را اذيت كرد و خاكي شديم، اما كسي مجروح نشد. شايد اگر سيدكريم، حقي را در آغوش نميگرفت، مشخص نبود چه بلايي سرآقاي حقي ميآمد.
كار ما در شلمچه به خاطر حجم بالاي آتش دشمن خيلي سختتر بود. چند روز بعد، با اكبر حسينپور، با موتور، رفتيم به جلو. پاي كار اكبر گفت: «جواد بريم طرف كمين دشمن يه ديدي بزنيم.»
سنگر كمين ما با يك كانال تا صد و پنجاه متر داخل ميدان مين رفته بود. عراقيها هم تا صد و پنجاه متر پيشروي كرده بودند. سنگر كمين ما با آنها حدود صد متر فاصله داشت. به سنگر كمين رسيديم. پيرمردي به طرف سنگر كمين عراقيها نگاه ميكرد و مثل اينكه داشت با كسي صحبت ميكرد. از او پرسيديم: «چي شده؟ چي كار ميكنه؟» حرفي نزد. بچهها گفتند: «پسرش دو سه هفته قبل تو اين منطقه شهيد شده. جنازهش اون جلو مونده. درست بين كمين ما و كمين عراقيها. بچهها كه پيشروي كردن موقع برگشت نتونستن جنازهرو برگردونن. ما هم اونجا مونديم.» پيرمرد همان طور نشسته بود و به جلو نگاه ميكرد و با پسرش صحبت ميكرد. آنجا در آن موقعيت روحيه بچهها به هم ريخت. يكي دو تا از بچههاي تخريب مأمور شدند. شبانه بروند جلو و جنازه را بياورند. بچهها هم رفتند و دست خالي برگشتند. پرسيديم: «چي شد؟ چرا نياوردينش؟» گفتند:«جنازه سرتاپاش تلهس است. از پشت تا زيرپاهاش رو تله كار گذاشتن. به هيچ وجه نميشد بهش دست زد.»
تلههاي قطع فشار و قطع كشش گذاشته بودند. وقتي تخريبچي به اين نوع تلهها برخورد كند بايد حواسش به ماسورهها باشد. چند مدل ماسوره داريم: بعضي كششي هستند؛ بعضي قطع كششي. اگر فشار را از بعضيها برداريد منفجر ميشوند. هر دو نوع ما سوره را در تن او كار گذاشته بودند. اگر تخريبچي به اين مورد برخورد كند، تنها راهش اين است كه طناب را ببندد و بكشد تا ماسوره منفجر بشود. البته، براي خنثي كردنش راه وجود دارد، ولي راهش خيلي سخت است. احتياج به وقت و روشنايي دارد و به هيچوجه ميان دو كمين، با فاصله صدمتري از كمين عراقيها امكان نداشت كه بروي و خنثي كني.
براي پدرش توضيح داديم كه جريان از اين قرار است و اگر بخواهيم پسرت را بكشيم، تلهها منفجر ميشود و جنازهاش پودر ميشود. بهتر است، بچهها پيشروي كنند، شايد بشود شهيد را بياوريم. شهيدي كه آنجا بود، پاسدار بود و لباس فرم سپاه به تن داشت. عراقيها حسابي آنجا كمين كرده بودند و با دوربين دقيق ميديدند. گرچه شب تاريك بود و ديد دقيقي نداشتند، اما هرچند لحظه يكبار منور ميزدند تا براي آوردن آن شهيد حركتي نكنيم. در كمين خودمان، بچهها چنان استتار كرده بودند كه كمين عراقي ها نتوانند آنجا را ببينند. روي جنازه عراقيها اين كار را نميكرديم. فكر نميكنم تخريب لشكرهاي ديگر هم اين كار را كرده باشند. اين كار غير انساني است. ولي بعضي وقتها اين اتفاق ميافتاد. بعدها كه شهدا را آورديم، ديديم كهنارنجك زير بدنشان كار گذاشتهاند، ولي جنازههاي عراقيها كه پيدا ميشد، از تله اثري نبود. البته، براي عراق مهم نبود كه جنازه نيروهاي خودش را ببرد. در جبهه نديدم كه جنازه عراقيها را تله بگذارند. ما هميشه صد متر جلوتر از خاكريز عراق بوديم. به هر منطقهاي كه ميرفتيم، جنازه عراقيها ريخته بود. يك روز دو نفر از بچهها روي تلههاي انفجاري كار ميكردند. رفتم پيش آنها گفتم: «چي كار ميكنين؟»
- مين باز ميكنيم.
پيش آنها نشستم و شروع به كار كردم. يك ساعتي كار كرديم. يكي از بچهها خسته شد و گفت: «من ديگه حوصله ندارم.»
به هر حال، تخريب، كار حساسي بود و هر وقت خسته ميشدي، ميبايستي كار را رها ميكردي، حتي در ميدان مين؛ به جز شب عمليات كه خستگي معنايي نداشت، مخصوصاً كاري مثل خنثيسازي تلههاي انفجاري كه كار حساسي بود. گفت: «من خسته شدم، شما اگه ميخواين ادامه بدين، برين.»
- تو برو ما كار ميكنيم.
بعد از مدتي، بنده خدايي كه پيشم بود، از كار دست كشيد. روي مواد كار ميكردم تا بازش كنم و بعد خنثي كنم. ده پانزده دقيقه با آنور رفتم. داشتم بيخيال ميشدم. به هر حال، مواد منفجر بود. هر لحظه احتمال انفجار بود. ميبايستي باز ميشد. وقتي نميتوانستي بايد دست از كار ميكشيدي تا كسي كه واردتر بود ميآمد و كار را تمام ميكرد. وقتي تخريبچي شروع به پاكسازي ميكند، بايد ميدان را تمام كند يا اگر شروع به خنثي كردن مواد منفجر ميكند، بايد كار را تمام كند، اين قانون كار است. چون اگر كار نيمهكاره رها شود، نفر بعدي كه ميآيد، نميداند بايد از كجا كار را انجام دهد. او بلند شد، يك مقدار فاصله گرفت و بعد به پشت سرم رفت. در همان لحظه، صداي انفجار را شنيدم. يك آن احساس كردم كه اسبي از پشتسر به من لگد زد. درست كوبيد به سرم و بعد مرا چند متر پرت كرد. ديگر جايي را نديدم، فقط صداي بچهها را ميشنيدم كه داد و فرياد ميكردند. يكي آمد و به صورتم دست زد و گفت: «زندهاي؟»
جايي را نميديدم. حرفي نميتوانستم بزنم. نفس كشيدن هم برايم خيلي سخت بود. احساس درد عجيبي در صورتم كردم. در سينهام هم درد داشتم. احساس ميكردم سينهام شكافته شده. همه جا سياه بود؛ تاريك تاريك. نميدانستم چه اتفاقي افتاده. يكي مرا تكان ميداد. پرسيد: «جواد، جواد چي شده؟»
- نميدونم.
آنها چفيهاي گرفتند و چشمها و صورتم را كاملاً بستند. پرسيدم: «چشمام چي شده؟ چرا هيچي نميبينم؟»
يكي از بچهها گفت: «چشمترو بستم، چون يه كم خون ميآد.»
- دستم چي؟
بعد متوجه شدم كه دوستم را هم بستهاند. جفت دستهايم سوخته بود. دكمههاي پيراهنم را باز كردند و يك چيز را محكم فشار دادند روي سينهام، بلند كردند.
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(12)
پنج شنبه 23 دی 1389 12:44 PM
تشکرات از این پست