0

خرو پف

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

خرو پف

موموشی عاشق قصه بود ولی بلد نبود بخواند.

خر و پف


هر روز کتابش را پیش مامانش می برد. مامان موشه می گفت: من کار دارم. شب برایت می خوانم.
موموشی کتابش را پیش بابا موشه برد. بابا موشه گفت: وای... سرم خیلی شلوغ است. شب برایت می خوانم.

موموشی تمام روز صبر می کرد. شب با کتابش پیش مامان موشه می رفت. مامان موشه می خواند: یکی بود یکی نبود. بعد خمیازه می کشید و می گفت: آخ امروز خیلی خسته شدم. فردا برایت می خوانم.

آن وقت موموشی با کتابش پیش بابا موشه می نشست. بابا موشه می خواند: یکی بد یکی نبود... بعد چشم هایش را می بست و خرو پف می کرد.

یک روز موموشی به مامان و با با موشه گفت: امروز می خواهم یه عالمه به شماها کمک کنم.

موموشی و باباموشه زمین را کندند. یک انباری برای لانه شان درست کردند.

بعد موموشی و مامان موشه یه عالمه گردو برای زمستان جمع کردند. آن وقت، سه تایی گردو ها را توی انبار قل دادند.

شب مامان موشه یک کتاب برداشت. بابا موشه هم یک کتاب برداشت.

مامان موشی گفت: اول من برای موموشی کتاب می خوانم. امروز خیلی کمکم کرد.

باباموشی گفت: آخ اول من می خواستم برایش بخونم. مامان موشی گفت: من اول گفتم. بابا موشه خندید.

ولی هرچه گشتند موموشی را پیدا نکردند.

فقط از توی یکی از سوراخ های لانه، صدای خر و پف شنیدند.
یک شنبه 20 آبان 1397  6:46 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها