0

عملياتهاي دفاع مقدس > 66/12/05- ظفر 6

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عملياتهاي دفاع مقدس > 66/12/05- ظفر 6



عمليّات ظفر 6 در تاريخ 5/12/66 در منطقه شرق سنگاو (واقع در استان كركوك) و با هدف آزادسازي ارتفاعات منطقه، در سه محور انجام مي‌گيرد.
رزمندگان تحت امر قرارگاه رمضان، متشكل از معارضين عراقي و سپاه پاسداران، به نيروهاي دشمن يورش مي‌برند و پس از نبردي سنگين ارتفاعات گرده ناصر، گرده مقبره، گرده قالي، گرده سو و ارتفاع 606 را متصرف مي‌شوند. در اين مرحله، بيش از 220 نفر از نيروهاي عراق كشته و زخمي مي‌شوند و كليه پايگاههاي دشمن در اين محور منهدم مي‌شود.

 


قواي اسلام، مواضع نيروهاي بعث را در محور چمباصره مورد حمله قرار مي‌دهند و پس از تسلط بر پل مهم باصره، سه پايگاه ديگر دشمن را از جمله پادگان گردان مستقل پيادة مكانيزه از سپاه يكم را به تصرف خود در مي‌آورند و تعداد 100 تن از آنها را كشته و 20نفر را به اسارت مي‌گيرند.
در محور شرق سنگاو نيز پايگاهها و مواضع دشمن مورد تهاجم و ضربات سنگين ارتش اسلام قرار مي‌گيرد كه علاوه بر تعداد 100 كشته، 15 نفر از دشمن به اسارت در مي‌آيند.
دشمن شكست‌خورده با روشن شدن هوا اقدام به پاتك مي‌كند كه با كمين كوبنده و سنگين رزمندگان اسلام در جادة سنگاو ـ چمچال مواجه و پس از تحمل 150 نفر كشته و تعدادي اسير، از مهلكه مي‌گريزد.
ارتش عراق، روز دوّم عمليات با بهره‌گيري از شش گردان نيروهاي پياده و مكانيكي؛ مزدوران محلي، دهها تانك و زره‌پوش و حمايت آتش توپخانه و نيروي هوايي، در حدفاصل چمچال ـ جيبافره اقدام به پاتك سنگين مي‌كند و دست به پيشروي مي‌زند. اين پاتك دشمن با عكس‌العمل بموقع و شايستة رزمندگان اسلام سركوب و دشمن با تحمل شكست سنگين به عقب رانده مي‌شود.
رژيم عراق در جنجال تبليغاتي خود مثل هميشه در بوق مي‌كند كه عمليّات ظفر 6 از سوي ايران با شكست مواجه شده‌است، امّا اين قبيل ادعاهاي پوشالي عراق، حتي براي طرفداران خودش هم تازگي ندارد، به‌طوري كه رسانه‌هاي خارجيِ طرفدار عراق هم اين ادعا را تكذيب مي‌كنند.
روزنامة تايمز مالي چاپ لندن، پيشروي نيروهاي مسلمان كرد را در شمال عراق به استناد تصاوير ماهوارة اطلاعاتي مورد تأييد قرار مي‌دهد و با اشاره به عمليّات ظفر 6 مي‌نويسد:
«نيروهاي حزب دمكرات كردستان در پيشروي ماه گذشته خود در منطقة ماووت شكست سختي بر نيروهاي عراق وارد آوردند.»

 


نتايج عمليّات
مناطق و تأسيسات آزاد‌‌شده:
ارتفاعات گرده ناصر، مقبره، گرده‌سو،‌گرده قالي و ارتفاع 606.
پل مهم باصره و چندين روستاي منطقه.
تسلط بر جاده‌هاي اصلي سنگاو ـ چمچال، كركوك ـ سنگاو، قادركرم ـ كركوك، سنگاو ـ قره داغ ـ سليمانيه و همچنين جاده‌هاي فرعي سنگاو ـ دربنديخان.
پايگاههاي منهدم‌شدة دشمن:
پادگان گردان مستقل پيادة مكانيزه از سپاه يكم.
پادگان محل استقرار گردان 135 خفيفه و مقرگردان 25 خفيفه.
14 پايگاه دشمن در منطقه.
تجهيزات منهدم شدة دشمن:
6 دستگاه تانك و نفربر.
2 قبضه توپ ضدهوايي.  
8 قبضه خمپاره‌انداز 82 ميليمتري.
چندين قبضه تيربار.
دهها انبار مهمات.
غنايم:
2 دستگاه نفربر زرهي.
60 دستگاه انواع بي‌سيم.
چندين قبضه خمپاره‌انداز و تعدادي سلاح انفرادي.
تعداد كشته و زخمي دشمن:
500 نفر.
تعداد اسرا:
بيش از 70 نفر.

 
 
پنج شنبه 23 دی 1389  10:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:عملياتهاي دفاع مقدس > 66/12/05- ظفر 6



به عنوان اولین اقدام به سراغ پادگان چناق چیان رفتیم . اگر قرار بود هر تحرکی در منطقه داشته باشیم به علت شنود دشمن در معرض خطر جدی بودیم . باید چنانچه  می توانستیم آن را مختل می کردیم . این بار تجربه هلیکوپتر ها در خاطرم بود . بنا بر این وقتی به روستایی که قرار بود از آنجا دیده بانی کنیم رسیدم تا نزدیکی غروب منتظر ماندم و به وارسی منطقه پرداختم . پایگاه دشمن درست در مقابل ما بود بین ما و پایگاه دشمن تنها یک رود خانه ( کانال آب ) فاصله بود که برای اطمینان این وضعیت را انتخاب کرده بودیم . چون عبور از رودخانه برای دشمن و برای ما ساده نبود و اصلا نمی توانستند عبور کنند.

 

تنها محلی که می توانستند به این طرف رودخانه بیایند پلی بود که حدود 5 کیلو.متر با محل استقرار ما فاصله داشت . برادر رجایی تاکید زیادی روی این هدف کرده بود و تصمیم جدی داشتیم به آن خسارات زیادی وارد کنیم . حوالی غروب که شد با بی سیم در پشت بام خانه ای رفتم جایی که کاملا روی تاسیسات چناق چیان مسلط بودم چهار دکل مخاابراتی و دکل های نگهبانی و ساختمان چند طبقه سفید رنگی را به خوبی می دیدم . بی سیم را روشن کردم و  با ایران تماس گرفتم . برادران هدایت آتش آتشبار 155 م م اتریشی آماده شدند من موقعیت حدودی خودم را به رمز به آنها گفتم و مختصات هدف را هم دادم .

 

البته انتظار نداشتم که با این فاصله زیاد بتوانند به هدف بزنند چون کوچکترین عوامل طبیعی مانند وزش باد و رطوبت و سنگینی هوا می توانست روی عدم دقت هدف گیری آنها تاثیر بگذارد . مدتی منتظر ماندم . آنها آماده شدند و منتظر دستور آتش بودند . در دل چند بار آیه "و ما رمیت اذ رمیت... "را زمزمه کردم این عپادت ما دیده بانان بود که یاد گر فته بودیم مسئولیت و کار را از دوش خودمان برداریم و به خداوند می گفتم خودت هستی که این گلوله را هدایت می کنی و ما هیچ کاره ایم. و با یک ال... اکبر فرمان آتش دادم . مدتی بعد ( که به نظرم طولانی می رسید ) گلوله ای در دامنه تپه ای بالاتر از پایگاه به زمین خورده و دود و گرد و غباری بلند شد . انتظار نداشتن به این نزدیکی هدف برخورد کند . اطلاعات لازم را که شامل چند کیلومتر کم کردن در برد و جهت بود دادم و منتظر گلوله بعدی شدم . گلوله بعدی به فاصله یک کیلومتری پایگاه خورد . کم کم داشتم هیجان زده می شدم . از اینکه می دیدم با موفقیت کارها پیش می رود خوشحال بودم و باورم نمی شد چون از ابتدا مقداری دلشوره داشتم .

اصلاحات لازم را دادم و گلوله بعدی به داخل محوطه پادگان هدایت شد . فرمان تکرار همان گلوله قبلی را دادم و با دوربین دستی به داخل پادگان نگاه کردم . حرکت چند خودروی جیپ نظرم را جلب کرد . و یک کامیون ایفا نیز همراه آنها بود به نظرم رسید که قصد فرار از مهلکه را دارند . گلوله بعدی نیز در محوطه پاد گان و نزدیک ساختمان اصلی به زمین نشست . از خوشحالی نمی دانستم چه بگویم . خیلی امیدوار بودم دستور تکرار  را دادم و ضمنا گفتم خیلی خوب است همینطور ادامه دهید . و بچه های آتشبار را از پشت بی سیم حسابی تشویق کردم و گفتم گل کاشتید . لحظاتی بعد دوباره با دوربین به خودرو ها و کامیون نگاه کردم دیدم به طرف سمت راست داشتند از منطقه خارج می شدند متوجه شدم کاک عطا راهنمای کردمان ، نیز با کمال دقت داشت به آنها نگاه می کرد و مسئله اصابت گلوله به پادگان نیز برایش جالب بود و او و همراهان خیلی خوشحال بودند . ناگاه اتفاق غیره منتظره ای افتاد فهمیدم دلشوره ام بیخود نبود . صدای عجیبی از بی سیم بلند شد . صدای بوق بم و ممتدی که باعث شد دیگر اصلا نتوانستم هیچ پیامی بفرستم . ناگهان فهمیدم که این پارازیت قوی و قفل کردن بی سیم کار پایگاه چناق چیان است .این را می دانستم که آنها تجهیزات کامل و قوی دارند و کارشان کلا شنود و کارهای مخابراتی است .

خوشبختانه این قفل شدن پس از تنظیم روی هدف ( و به اصطلاح دیده بانان ثبت هدف ) انجام گرفت و برادران ما در ایران نیز علی رغم قطع شدن ارتباط با توجه به تایید و تشویق آخرین تماس به کار خود با شدت ادامه دادند . تنها نگرانی شدید آنها ( که بعد ها برایم تعریف کردند ) موقعیت من و دلیل قطع شدن تماس بود . با دوربین به اطراف نگاهی انداختم ناگهان متو.جه شدم اوضاع وخیم تر از این حرفهاست . دشمن با توجه به تجهیزات متنوع و دقیقی که داشت  توانسته بود محل تقریبی ما را تشخیص دهد و شناسایی کند و ایفا و خودروهای جیپ که از پایگاه خارج شده بودند بعد از رسیدن به پل به این طرف رودخانه آمدند و با سرعت داشتند به طرف ما می آمدند . لحظات مشکلی برای تصمیم گیری بود چون هم بی سیم قطع بود و نمی توانستیم با جائی هماهنگ کنیم و هم غیر منتظره بود و برنامهع خاصی برای این حالت نداشتیم از طرفی حرکت ما مانند نود درصد سایر ماموریت های چریکی با پای پیاده بود . سریعا با کاک عطا مشورت و صحبت کردیم و قرار شد به سمت یکی از پایگاه های اکراد در دامنه قره داغ برویم .

از محل استقرار در سمت چپ و همراستا با خودروهای عراقی ، در جهت دور شدن از آنها حرکت کردیم با سرعت و بدون توجه به هیچ چیز سریعا داشتیم می رفتیم ناگهان متوجه شدیم صدایی از پشت سر ما مانند صدای پا می آید . هوا کمی تاریک شده بود و به راحتی اطراف قابل تشخیص نبود . کاک عطا و همراهان نیز متوجه این صدا شدند کمی ایستادیم صدا قطع شد و دوباره حرکت کردیم و صدا دوباره به گوش رسید خیلی تعجب کردیم یکی از همراهان کرد در گوشه ای مخفی شد و ما به حرکت ادامه دادیم و بعد از چند دقیقه ای ایستادیم و پیشمرگ کرد آمد و می خندید . خوب نگاه کردم . دیدم کره الاغی به کردی جاش . از روستا نمی دانم چطوری پشت سر ما راه افتاده و  می آید . این هم مشکلی بود چون مطمئنا اگر سر و صدایی می کرد عراقی ها متوجه ها می شدند خصوصا اینکه داشتیم به طرف پایگاه عراقی ها می رفتند یکی از همراهان قرار شد بایستد و او را نگه دارد و بقیه برویم جلو . جلو یمان نیز کانالی بود تقریبا به عرض سه متر که عبور از آن مشکل می نمود و این مسئله نیز به ما کمک می کرد تا از شر جاش(کره الاغ )راحت شویم . این عمل را انجام دادیم و بعد از حدود یک کیلومتر متوجه شدیم دوباره صدا دارد می آید . چاره ای نداشتیبم باید تحمل می کردیم . کم کم به پایگاه عراقی ها که باید از کنار آن می گذشتیم نزدیک شدیم با احتیاط خیلی زیاد با فاصله کمی از آن باید می گذشتیم .وقتی کنار پایگاه رسیدیم سرباز نگهبان عراقی داشت با صدای بلند شعر می خواند و صدایش به دلیل نزدیکی کاملا واضح بود با سختی و احتیاط از کنار پایگاه عراقی ها گذشتیم برای رسیدن به پایگاه خودمان راه زیادی باید می رفتیم .

مشکل ترین مرحله کار عبور از روی جاده اصلی آسفالته بود . نیروهای دشمن جهت تامین امنیت جاده شب در کنار آن نگهبان گذاشته بودند تا نیروهای مبارز کرد عراقی به خود روها حمله نکنند . با فواصل معین روی جاده در حاشیه آن تیر بار کار گذاشته بودند . دو طرف جاده آسفالته گندم زار بود این جاده یکی از جاده های اصلی تردد در منطقه بود که شهرهای منطقه حلبچه و سلیمانیه را به هم وصل می کرد . به آرامی و با سکوت کامل خود را به زحمت به میان یکی از دو ممواضع دیده بانی رساندیم و قرار شد یک نفر ، یک نفر با فاصله زمانی حدودا پنج دقیقه با سرعت از روی جاده عبور کنیم . ابتدا خود کاک عطا راهنمایمان رفت و سپس پشت سر او من رفتم و بعد سایر همراهان . قرار شد در گندمزار آن طرف جاده منتظر بمانیم و بعد همه با هم ادامه راه را برویم سمت حدودی حرکت بعدی را می دانستم آخرین نفر که از جاده عبور کرد نفس عمیق و راحتی کشیدم . پیشمرگ کرد هنوز به ما ملحق نشده بود که باز اتفاق غیره منتظره ای افتاد .

متاسفانه همان الاغی که قبلا گفته بودم کار دستمان داد بعد از عبور آخرین نفر از روی جاده پشت سر او آمده بود و به محض رسیدن به روی جاده آسفالته شروع به سر و صدا کرد . ناگهان وضعیت کاملا تغییر کرد . تیر بارهای دو طرف شروع به کار کردند و به سمت صدا که تقریبا 300 متر با ما فاصله داشت معطوف شدند . از صدای ناله اولاغ فهمیدم گویا تیر خورده است (حقش هم همین بود ) عراقیها تصور کردند گروهی از کردها از محل فوق در حال جابجایی هستند چون معمولا الاغ و قاطر برای حمل سلاح و مهمات و تدارکا توسط گروههای پیشمرگان کرد به کار گرفته می شد . آتش شدیدی روی همان نقطه متمرکز شد و خیلی سریع دامنه این آتش به سمت ما تغییر مکان پیدا کرد زوزه گلوله ها که از فاصله ی نیم متری ام عبور می کرد (حتی گرمای بعضی از آنها را  لمس می کرم ) فکرم را از کار انداخته بود .

بعضی تیرها بعد از اصابت به زمین و گندمزار کمانه می کرد و گرد و خاکش را روی لباس هایمان می ریخت به سرعت به خود مسلط شدم و به سمت همان هدفی که حدودی می دانستم با سرعت تمام شروع به دویدن کردن کاک عطا به سایر همراهان به سرعت گفت : به سمت های مختلف پراکنده شوند تا خطر کمتر شود با تمام سرعت در حالی که نفسم بند آمده بود و دهانم خشک شده بود به سمت تپه ها رفتم می دانستم که در صورت اسیر شدن با توجه به بی سیم و نقشه همراهم و شنود دشمن سریعا شناسایی می شدم و سرنوشت بدی در انتظارم است و همینطور می دانستم زخمی شدن در اینجا معادل اسیر شدن است چاره ای نبود با هیجان زیاد به راه ادامه ددادم از همراهان جدا شدم و از اینکه نمی توانیم همدیگر را پیدا کنیم نگران بودم بعد از اینکه به حد کافی از آن منطقه دور شدم در کنار تپه ای خودم را روی زمین انداختم ( شاید هم خودم افتادم چون دیگر نای راه رفتن نداشتم ) و طاقباز و خیلی راحت کاملا خوابیدم و رو به آسمان ستاره ها را نگاه می کردم .

خیلی زیبا می نمود و از اینکه می دیدم زنده ام و می توانم ماموریت را ادامه دهم خیلی خوشحال بودم . چشمانم را برای لحظه ای بستم و به صدای رگبار تیر بار که هنوز از همان محل به گوش می رسید گوش دادم و برای لحظه ای به فکر سایر  همراهان و دوستان افتادم . ناگهان گویی همه رویاهایم خراب شد . صدای رگبار شدیدی که در یک متری من به زمین نشست مرا حیرت زده و میخکوب کرد در یک لحظه فکر کردم خیالاتی شده ام ولی استمرار شلیک و دیدن برق شلیک از 30 متری بالای سرم مرا مطمئن کرد . با اینکه فکر می کردم . اصلا نای حرکت ندارم ولی اجبارا سریعا بلند شدم و به طرف جنگل کوچکی که در پایین شیاری بود حرکت کردم شلیک چند دفعه ادامه پیدا کرد ولی خوشبختانه همان جای قبلی که خوابیده بودم مورد هدف بود . چون سر پایینی بود فقط سعی می کردم کنترل خود را حفظ کنم و خود به خود به پایین می رفتم بعد از حدود 10 دقیقه به پایین شیار رسیدم چشمه کوچکی را دیدم و خودم را با صورت روی آب انداختم مقداری آب خوردم و صورتم را کمی در آب نگه داشتم . بعدها متوجه شدم که جایی که خوابیده بودم نزدیک مزدوران کرد وابسته به عراق (جاش ها ) بود و احتمال می دهم که تنها شبحی ازمن دیده بودند و اطمینان نداشتند و بنا بر این بی هدف تیر اندازی کرده بودند  .

نیم ساعتی کنار چشمه استراحت کردم . سایر همراهان کرد و کاک عطا نیز به همان جا آمدند و خوشحال بودیم که به خیر گذشت و حتی زخمی هم نشدیم . بعد از استراحت چون به صبح نزدیک می شدیم راه را ادامه دادیم و به سمت پایگاه حزب سوسیالیست عراق در دامنه کوه های قره داغ حرکت کردیم . خیلی خسته بودیم نماز را خواندم و خوابیدم روز بعد نمیدانم چه ساعتی از حوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدم کمی نان و آب خوردم و در دامنه کوههای قره داغ به حرکت ادامه دادیم ، تا به پایگاه خودمان برسیم . یک روز آنجا استراحت کردیم و کمی صحبت و آشنایی با برادر قاسمی و کم کم داشتیم صمیمی می شدیم البته من خیلی کم حرف بودم و زیاد صحبت نمی کردم و بیشتر گوش می کردم .

غربت
چند روز بعد دوباره به داخل دشت شهر زور سرازیر شدیم و جهت انهدام یک هدف دیگر آماده شدیم . این بار همراه کاک عطا و محافظان و یک نفر از نیروهای قرار گاه رمضان که قرار بود در آینده در زمینه دیده بانی توپخانه فعالیت کنند بودیم .این برادر (حمید ) نیز از بچه های تهران بود و اتفاقا فامیلی اش نیز تهرانی بود . به سمت دشت سرازیر شدیم و ظهر را در خانه یکی از اقوام کاک عطا استراحت کردیم صاحب خانه خیلی مهمان نوازی کرد . حال عمومی من نیز باز به دلیل مصمومیت بد بود . کاک عطا که متوجه شده بود از آنها مقداری دوغ (به لهجه کردی دو ) خواست که کاسه بزرگی دوغ برایم فراهم آوردند وم همه اش را سر کشیدم تا شاید حالم بهتر شود . به هرحال حوالی عصر بالای سر هدف رسیدیم . اینجا نیز پادگان کنار رودخانه ای قرار داشت .

خوب آنها را وارسی کردم تعداد زیادی خودرو سبک و سنگین به چشم می خورد . اینجا یکی از مراکز لجستیک دشمن بود . با تماس بوسیله بی سیم ب ایران مشخصات هدف آتش آتشبار گفتند گاوهایمان آماده است  ( اصطلاحا یعنی قبضه هایمان آماده است ) و من نیز فرمان آتش دادم . این دفعه بعد از کمی گشتن نا امید شدم چون گلوله را ندیدم تعجب می کردم . چون منطقه جلوی هدف دشت و هموار بود و بعید بود گلوله دیده نشود . یک اصطلاح یک کیلومتر کم و یک کیلومتر راست دادم و گفتم دوباره تکرار شود . این بار بعد از کمی دقت دودی را در پشت تپه ای که در کنار پادگان واقع بود دیدم خوشحال شدم و جلوی پادگان فرود آمد و آماده بودم کار را شروع کنم با احتیاط کامل و وارسی اطراف ( چون چشمم از قضیه چناق چیان ترسیده بود ) شروع به هدایت آتش به سمت پادگان نمودم . چون هدف بزرگ بود کار راحت بود بعد از چند شلیک آتش توپخانه وسط پادگان قرار گرفت و من به برادران در ایران فرمان آتش به اختیار دادم و آنها نیز خیلی سریع داشتند تکرار می کردند و خیلی برایم جالب بود بعد از مدت کمی با دوربین پادگان را نگاه کردم چند جا آتش سوزی کوچک رخ داده بود و حرکت آمبولانس نیز به چشم می خورد خدا را شکر کردم و دائما بچه ها را تشویق می کردم و با آنها در تماس بودم . در اثر تکرار آتش خسارات زیادی به پادگان عراقی ها وارد شد . از تنها نکته ای که مقداری ترس داشتم این بود که به دلیل نزدیکی پادگان به روستای کانی پنکه مقداری از آتش و گلوله ها به این روستا اصابت کند که همین طور شد .

این مسئله خصوصا اگر خسارت جانی در پی داشت می توانست برایم گران تمام شود چون از نظر سیاسی و استفاده تبلیغاتی عراق می توانست به روابط ما و ملارزین کرد لطمه جدی برساند و چون آنها از مسائل توپخانه دور برد و احتمال این اشتباهات خبر نداشتند برایمان مشکل ایجاد می نمود . از طرفی تماس خود را نیز به دلیل ترس از لو رفتن بی سیم قطع کرده بودم . با عجله به همراه کاک عطا به سمت پایگاه آنها و بعد پایگاه خودمان راه افتادیم شب را آنجا استراحت کردم . روز بعد اخبار را توسط رادیو پی گیری کردیم و این مسئله را اخبار ایران گفت و خیلی خوشحال شدم . البته تقریبا همه افراد پایگاه ما از ماموریت و کارهای من بی خبر بودند و تنها برادر حمزه و رجایی و قاسمی از کارها خبر داشتند . من نیز در برخورد با سایرین خودم را کاملا بی اطلاع و تعجب زده از این اخبار وانمود می کردم . روز بعد خبر آوردند که مردم کرد منطقه از این عملیات خیلی خوشحال شده بودند و در روستاهای اطراف میوه و شیرینی پخش می کردند . حتی روستای کانی پنکه که چند گلوله به آن اصابت کرده بود و باعث انهدام چند خانه مسکونی و سوختن یک اتومبیل اهالی شده بود نیز از این عملیات خیلی خوشحال و راضی بودند و این ضرر را با جان و دل قبول کرده بودند . خوشبختانه به اهالی کانی پنکه خسارات جانی وارد نشده بود ولی پادگان و عراقی ها قتل عام شدند .

چند روز به خاطر ایتنکه آب ها از آسیاب بیفتد و عکس العمل عراقی ها را ببینیم کار را قطع کردم و به استراحت در پایگاه پرداختم . تقریبا 4 روز بعد اطلاع رسید که قرار است بچه های ما عملیات ایذایی خود را شروع کنند .
هدف اتفاقا یک آتشبار توپخانه دشمن بود که مناطق مسکونی کشورمان را گلوله باران می نمود . این هدف طعمه جالبی محسوب می شدند . چون به دلیل اینکه توپخانه در پشت جبهه قرار دارد حفاظت زیاد و جدی از آن نمی شود از طرفی از نظر ارزش و قیمت ، توپ سلاح گران قیمتی بود که به راحتی با کمی ماده منفجره و حتی انداختن نارنجک در لوله توپ می توانستیم آن را منهدم کنیم . برادران اطلاعات هدف را کاملا شناسایی کرده بودند و عملیات به صورت مشترک با پیشمرگان کرد انجام می شد . دو طرف نیروهایشان را آماده و خود را تجهیز کرده بودند . نیروهای تخصصی از جمله تخریب و شناسایی – امدادگر . تیربارچی – ادوات با ما بود و نیروهای پیاده عادی با کردها .

من و برادر حمید تهرانی و راهنما و محافظین کرد به طرف دشت رفتیم و در روستایی که تخلیه شده بود در اتاقی مخفی شدیم از آنجا که افق دید ما آنجا باز بود و اطراف دشت و منطقه عملیاتی را می دیدیم موقعیت خوبی بود برادر حمزه و صالح نیز با ما بودند و بعد آنها به نیروهای عملیات ملحق شدند . گویی بین آقا ی رجایی با برادر مسعود که در ابتدای آمدن از ایران همراهم بود اختلافی پیش آمده بود . همچنین مسئول گروه اعزامی نیز با فرماندهان خصوصا برادر رجایی تصمیم گرفته بود آنها  را در عملیات شرکت ندهد و این مسئله که آنها از آن بو برده بودند آنها را خیلی ناراحت کرده بود . تمام لذت و ارزش حضور در عراق به انجام عملیات و مفید بودن در آنجا بستگی داشت .

بالاخره هم اینطور شد و آنها در عملیات شرکت داده نشدند . عملیات شروع شد و ما در همان اطاق در روستای مخروبه به هدایت آتش پرداختیم و تعدادی از هدف های پراکنده و پادگانهای عراق را همزمان مورد گلوله باران قرار دادیم و شب نیز چون خیلی خسته بودیم استراحت کردیم و روز بعد به برادران باز گشته از عملیات ملحق شدیم . بعضی ها زخمی شده بودند . دوستان با هیجان و شور و شعف چگونگی عملیات ر توضیح می دادند . برادر عرب حلوایی ( خدایش رحمت کند ) همانطور که دوست داشت پشت کالیبر پنجاه نشسته بود و عراقیها را به رگبار بسته بود . محمد سعید از بچه های اطلاعات وسیله ای مربوط به تنظیم توپ را که غنیمت گرفته بود به من نشان می داد و طرز کار آن را می پرسید . هر کس به کاری مشغول بود و قرار شد سریعا نیروها بعد از عملیات به ایران منتقل شوند .

 
 
پنج شنبه 23 دی 1389  10:28 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها