نزدیک صبح به یک پایگاه در کوه های قره داغ رسیدیم تعدادی از نیروهایمان از قبل در آنجا مستقر بودند با رسیدن ما چند ساعت بعد نیز مسئول منطقه برادر رجائی از مقر فرماندهی مالبند 1 آمده بودند . گوئی در بعضی مسائل سیاسی اختلافی با رهبران کرد خصوصا با یه کتیها پیش آمده بود و بدین دلیل آنجا را تخلیه کرده بودند و به این پایگاه روی کوه های قره داغ آمده بودند کمی پایین تر از مقر ما مقر فرماندهی یکی از رهبران کرد منطقه ( فکر می کنم کاک احمد نام داشت ) که نام اصلی ایشان رضایی بود و بعد ها از فرماندهان ارشد حفاظت اطلاعات سپاه شدند .
در پایگاه تجهیزات رفاهی بسیار ناچیزی بود . شب را کنار صخره ها خوابیدیم شال کمر کردی که چند متر بود و پارچه اش هم ضخیم بود زیر و رویم انداختم و به دلیل خستگی و کوفتگی بدنم خیلی سریع به خواب عمیق فرو رفتم . روز بعد کمی منطقه را وارسی کردم کوههای اطراف و موقعیت خودمان و مقداری نیز با بچه ها آشنا شدم و صحبت کردم همانطور که گفتم اکثرا بچه های مازنداران بودند تعدادی نیز از بچه های تهران و لرستان بین آنها بود .
روز بعد نزد برادر رجائی (رضا البته این نام مستعار بود ) رفتم . اولین برخوردمان جالب و خنده دار بود و تاکنون نیز هر وقت یادم می آید خنده ام می گیرد .ایشان جلوی اتاقک سنگی کوچکی که مقر فرماندهی بود ایستاده بود و با برادر نوروزی از بچه های محله آذری تهران صحبت می کرد من که نزدیک شدم و می خواستم صحبت کنم یکباره ایشان با پارچها شروع به زدنم کرد . خصوصا روی شانه و پشت و تا حدی هم محکم می زد من خیلی گیج شدم خدایا یعنی چه این دیگر چه خوشامدگویی و رفتاری است من خیلی شوخ بودم ولی کسی را که اصلا نشناسم و برای اولین بار اینطور جدی نمی زنم . این کار یک دقیقه ای ادامه داشت و بعد رتیل بزرگی به اندازه کف دست روی زمین افتاد . تازه آنوقت متو.جه قضیه شدم روی بازوی من رتیل بزرگ و خطرناکی بوده و من متوجه نشته بودم . به محض مراجعه جهت صحبت برادر رجائی آن را دیده و نخواست به من هم بگوید که وحشت کنم و با لباسش آن را روی لباسهایم انداخت .
بعد از این ماجرا و کمی خوش و بش و احوالپرسی نامه حاج آقا مقدم را تحویل ایشان دادم ایشان مطالعه کرد و کمی مکث کرد و بعد جواب داد : شخصی که شما باید با او هماهنگ و همکاری کنید . فردا یا پس فردا به اینجا می آید باید صبر کنید ایشان بیاید و با ایشان هماهنگ کنید . یکی دو روز به استراحت و آشنایی با دوستان آنجا گذشت . بچه های مخلص و شجاعی بودند . چند نفرشان بچه روستا بودند و روحیه ای پاک و باصفا داشتند سعی کردم از هرکدام مطلبی یاد بگیرم خصوصا تخریب چی ها و بچه های اطلاعات . درد پایم نیز کمی آرام گرفت . شب ها تا بالای ارتفاع می آمدم و منظره شهرک هواپیما ( این اسمی بود که بچه ها روی آن گذاشته بودند چون شب که چراغ های شهرک روشن می شد شبیه یک هواپیما بود ) را نگاه می کردم و تردد نیروهای عراقی را زیر نظر داشتم .
( در مناطق کوهستانی غرب و شما غرب عقرب رو رتیل و مار فراوان وجود داشت و برای نیروهای چریکی که شب در کوه و روی زمین می خوابیدند ، این یک مشکل جدی بود . )
توجیه منطقه
چند روز بعد بالاخره مسئول اطلاعات داخل آمد . نامش برادر حمزه بود . از اهالی شمال بود . شخصی حدودا 30 الی 35 ساله با قدی بلند و چار شانه آدم محتاط و با تجربه ای بود . بعد ها فهمیدم که قبلا مسئول اطلاعات منطقه مریوان بوده است . جوانی خوشرو و شاد به نام صالح همراه او بود . اهل اصفهان بود و با لجهه غلیظ صحبت می کرد . بعد ها با هر دویشان خیلی صمیمی شدم . بعد از صحبت با برادر رضا رجایی و مطالعه نامه حاج آقا مقدم ایشان کمی با من صحبت کرد و قرار شد از روزهای آینده همراه برادر حمزه توجیه منطقه و اهداف را شروع کنیم . اینطور که مشخص شده بود قرار بود به زودی نیروهایی که از ایران آمده بودند همراه نیروهای حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه ( نیروهای حاج محمود) عملیات مشترکی انجام دهند و قرار بود اهداف عمده ای که در منطقه وجود داشت بطور همزمان توسط توپهای دوربرد گلوله باران شوند و اهداف در دسترس مرزی نیز از داخل ایران توسط توپ 130 م م و کاتیوشا مورد هدف قرار گیرند . من باید تا آماده شدن مقدمات به آشنایی اهداف و توجیه منطقه و راهها می پرداختم از روز بعد همراه برادر حمزه ( اسم مستعارشان بود ) و صالح و راهنمای کرد به منطقه دشت شهرزور رفتیم این دشت از نظر جغرافیایی در جنوب شرقی سلیمانیه واقع است و شامل منطقه وسیعی می شود که شهر حلبچه نیز در داخل همین دشت واقع می شد . اهدافی که باید روی آنها کار می کردم حدودا هفت موقعیت و پادگان مختلف بود که هر کدام دارای حساسیتهایی بود .
از جمله اینکه اهداف پادگان بزرگی که مقر لجستیک و پشتیبانی سپاه یکم عراق بود در شمال اربت و پادگانهای کانی پانکه و چناق چیان که یک مرکز مخابراتی عظیم بود . بزرگترین مرکز مخابراتی و شنود در جبهه شمال ) که تردد عناصر منافقین ( پاترولهای سفید رنگ که عموما منافقین در داخل آن عراق با آن تردد می کردند ( جهت شنود در آنجا مشاهده می شد .
کانی پنکه نام روستایی بود که این پادگان در نزدیکی آن واقع بود. کانی که در کردی نام چشمه است و نام بسیاری از کوهها و مناطق و ترکیب با این کلمه حاصل می شوند مانند کانی مانگا – (چشمه گاو)
طبق اطلاعات واصله مستشاران روسی در آن مشغول به کار بودند و گفته می شد چندین طبقه زیر زمین بود در اطراف این مرکز چهار دکل بزرگ مخابراتی بود و اطراف پادگان نیز مقرهای نگهبانی بود . این مقر مورد محافظت شدید بود . روستاهای اطراف آن را نیز از سکنه تخلیه کرده بودند و خودروهای گشتی در اطراف پادگان گشت می زدند . یک پادگان بزرگ نیز در شمال غربی شهر اربت بود که تعداد بسیار زیادی نیروی عراقی آنجا حضور داشتند .
شناسایی اهداف
چند روز بعد برادر حمزه و صالح جهت کاری جدا شدند و من نیز همراه راهنمای کرد کاک عطا که آدم جالب و خونسرد و دنیا دیده ای بود و چهار نفر محافظ به دیدن منطقه و تردد در منطقه مشغول شدم . شبها در پایگاه های مربوط به کردها یا در پایگاه قره داغ می خوابیدم . در پایگاه های کردها نیز برخوردهای جالبی می دیدم . می دیدم چطور از سادگی و پایین بودن سواد مردم مستضعف کردستان سوء استفاده شده است و می دیدم که همه گروه ها دارند با این مردم بازی می کنند . چه دولت عراق که بلایی نبود که سر کردها نیاورد و چه حامیان کرد ، کمونیست ها ( شیوعی ها ) و یا سوسیالیست ها و یه کتی ها و دموکرات ها می دیدم که رهبران آزادیخواه کردها خود چیزی غیر از خان و خانزاده ها نبودند که بر سر قدرت دعوا داشتند .
سالی 11 ماه رادر خارج از کشور و کشورهای اروپایی و آمریکا به سر می بردند و آنجا برای خودشان بساطی داشتند در حالی که مردم روستاهای کرد نشین داخل عراق مردمی مهربان و خونگرم و مهمان نواز بودند، مردمی که در کمال رنج و مشقت و با کمترین امکانات زندگی می کردند و در تحریم عراق به سر می بردند . خانه و کاشانه شان تخریب شده بود . در روستایی شاهد بودم کمونیست ها در مسجد روستا پایگاه زده بودند و عکس لنین و مارکس و علامت داس و چکش آویزان کرده بودند و جوانی را دیدم که آنجا نماز می خواند اهل تسنن بود . بعد از نماز چند لحظه ای با او صحبت می کردم . از او پرسیدم جزو کدام حزب است گفت حزب کمونیست ها (شیوعی ها ) تعجب کردم . گفتم : می دانی شیوعی ها چه می
گویند و چه می خواهند . گفت : کمونیست یعنی مبارزه با صدام و آزادی کردستان و تشکیل کردستان ( گوره) بزرگ . گفتم می دانی در مورد اسلام و پیامبر چه می گویند ؟ گفت نه . مگر چه می گویند ؟ کمی که برایش توضیح دادم باور نکرد گفت اشتباه می کنی اینطور نیست . بعد از کمی صحبت در کمال تعجب از او دور شدم می دیدم که چقدر از سادگی و سطح پایین سواد سوء استفاده کرده اند .
نمونه این بر خورد را چندین بار با اعضاء حزب سوسیالیت کردستان مشاهده کرده بودم بدون هیچ آشنایی با سوسیالیست عضو حزب بودند . تنها در یکی از پایگاهها که در دامنه شمالی قره داغ بود با دو نفر برخورد کردم که از تئوریسین های حزب بودند و چند ساعتی با آنها بحث کردم که البته کل بحث آنها این بود که ما بخاطر خلق و آنچه خلق می خواهد مبارزه می کنیم . و هر چه خلق بخواهند ما در آینده نیز همان را انجام خواهیم داد .
یک هفته ای به توجیه منطقه گذشت . بعد دوباره به پایگاه قره داغ برگشتم برادر رجایی جهت اموری برای چند روز از پایگاه رفت و یکی از برادران بنام برادر قاسمی که از اهالی بهشهر بود را به جای خود گذاشت چند روز بعد گروهی از برادران حزب الدعوه عراق که از بغداد آمده بودند . در مقر مهمان ما شدند . گویی از نیروهای اطلاعاتی این حزب بودند چون من قبلا مدت زیادی با برادران عرب زبان عراق هم سنگر بودم خیلی زود با آنها گرم شدم . من مدتی در جزایر شمالی مجنون و منطقه دریاچه ام النعاج ( بحیره ام النعاج ) با برادران اطلاعات شناسایی لشکر 9 بدر که عمدتا شامل مجاهدین عراقی بودند ؛ همسنگر بودم و بین آنها دوستان بسیار صمیمی داشتم و مقداری نیز زبان عربی با لهجه عراقی یاد گرفتم . بعد ها بعضی از آن دوستان از جمله ابومصطفی شهید شد و با بعضی شان نیز تا مدت ها مراوده داشتم . از جمله (ابوباقرازرقی) به هر حال مدتی با این دوستان صحبت کردم روز بعد نیز اتفاق جالبی افتاد . نیروهای ما پدر و پسر ایرانی عرب زبانی که از زندان بعثی ها در بصره فرار کرده بودند را در کوهها پیدا کردند و به پایگاه آوردند . ماجرای جالبی داشتند روز بعد که کمی استراحت کردند چگونگی فرار خود را توضیح دادند .
این پدر و پسر در جریان تجاوز عراق در اوایل جنگ به خرمشهر اسیر شده بوندند و در زندانی در شهر بصره زندانی بودند . به دلیل اینکه در بصره اقوام داشته اند و عرب زبان نیز بوده اند توانسته اند با خارج از زندان ارتباط برقرار کنند و به وسیله مخفی شدن در یک تانکر آبرسانی از زندان فرار کرده بودند . به کمک اقوامشان به بغداد آمده بودند و از آنجا به کرکوک و بعد طبق آدرسی که داشته اند به امام جماعت مسجدی در کرکوک مراجعه کرده و جریان را گفته بودند و از او جهت انتقال به ایران کمک خواسته بودند . او نیز به طور مخفیانه با یک قاچاقچی تماس می گیرد و ارتباطی بین این دو نفر و آن قاچاقچی بر قرار می کند که در مقابل گرفتن مقداری پول آنها را به ایران منتقل کند . آنها نیز پولی را که در بصره توسط اقوامشان تهیه شده بود به او می دهند . ولی قاچاقچی بی انصاف پول را می گیرد . و بعد از ساعتها پیاده روی آنها را در کوه های قره داغ داخل عراق رها می سازد و یکی از شهرک های عراق را نشان می دهد و می گوید آنجا ایران است بقیه راه را خودتان بروید .
خوشبختانه این اشخاص به نیروهای ما برخورده بودند و به مقر منتقل شدند پدر که پیرمردی با سن بالای 60 سال بود و خیلی نحیف و لاغر شده بود ، به سختی راه می رفت . روزهای بعد چند نفر دیگر از مجاهدین عراقی نیز به مقر ما آمدند و من اکثر روزها استراحت می کردم و شبها را به شناسایی و گشت زنی در منطقه می پرداختم .
چند روز بعد نیز تعداد نیروهایمان که در مقر مالبند 1 مستقر بودند به ما ملحق شذدند و آنجا را تخلیه کردند . تعداد افراد در پایگاه داشت زیاد می شد و این مسئله مشکلاتی را از نظر تدارکات و برخوردهای شخصی ایجاد می کرد . کمی اختلاف بین بچه ها و مسئولین داشت بروز می کرد که البته از عوارض وضعیت روحبی و کمبود امکانات و شرایط سخت بود . دوری از خانواده و کشور و شرایط دشوار ایزوله و عدم تحرک باعث شده بود نیروها ناراضی و بهانه جو شوند . بین برادر قاسمی و نیروها داشت اختلاف جدی رخ می داد . چند روز بعد برادر رجایی نیز برگشت و مقداری اوضاع را آرام کرد .
شروع عملیات
رفت و آمد و صحبتهایی بین مسئولین با یکی از رهبران کرد که مقرش نزدیک مقر ما بود انجام می شد و نشان از نزدیک شدن عملیات مورد نظر نیروها بود . این عملیات ها از نوع ایذایی بود که هر چند مدت در منطقه انجام می شد . تا امنیت را از نیروهای عراقی بگیرد و روحیه ای نیز به مبارزان کرد بدهد . در این مورد خاص این عملیات همزمان با تهاجم آتش باری توپخانه دور برد ما به اهداف مورد نظر انجام می شد . قرار بر این شده بود که ابتدا قبل از عملیات مجاهدین عراقی عرب و سایر نیروهای غیر عملیاتی از منطقه خارج شدند و به ایران منتقل گردند . تعدادی از نیروها و مجاهدین عراقی و نیروهای اطلاعات از پایگاه قره داغ راه افتادیم و به طرف پایگاه اولیه در دشت حرکت کردیم در بین راه با یکی از نیروهای قرارگاه که از اهالی مشهد بود و مسئول تدارکات نیروها بود آشنا شدم و همچنین با برادر کریمی از اهالی شمال آشنا شدم . البته اکثر اوقات را با برادر حمزه و صالح می گذراندم .
برادر حمزه که متوجه زخم انگشتان پاهایم شده بود لطف زیادی به من نمود و در بین راه در یکی از روستاها یک جفت کفش مناسب ورزشی قهوه ای خیلی راحت برایم خریداری نمود . کم کم به پیاده روی عادت کرده بودم و مانند روزهای اول اذیت نمی شدم . در بین راه دوست مشهدی ام که مسئول تدارکات بود شکلات جنگی و سایر تدارکات را بین گروه تقسیم نمود .و من شکلاتهایم را به برادر کریمی که پشت سرم حرکت می کرد تعارف کردم و متوجه شدم به من بیشتر از سایرین شکلات داده است که به او تذکر دادم .
آنجا به سایر نیروهای خودمان و نیروهای کرد برخورد کردیم که داشتند آماده عملیات می شدند تیم نیروهای اطلاعاتی نیز مشغول شناسایی اهداف و راهها و نیز بررسی میادین مین اطراف اهداف بودند یکی از برادران (برادرحسن ) مسئول تخریب و بررسی میادین مین بود . یک شب قرار شد نیروها آماده انتقال شوند پاسی از شب گذشته بود و دوستان که قرار بود به ایران بروند حرکت کردند . یک ساعتی از حرکت آنها نگذشته بود که دیدیم با وضع بسیار پریشانی برگشتند تقریبا همه شان چند ترکش خورده بودند . یکی از برادران مجاهد عراقی را دیدم که نیمی از بازویش با ترکش رفته بود و مقداری نیز از گوشت دست او آویزانبود .
کمی گذشت و سایرین نیز آمدند موضوع را پرسیدم گویی اینکه در هنگام عبور از کنار یکی از پایگاه های نیروهای دشمن اشتباها وارد میدان جدیدی شده بودند و چند مین والمر منفجر شده بود و اکثرا ترکش خورده بودند و من متوجه عدم حضور برادر کریمی شدم و از سایر اعضاء گروه پرسیدم کس دیگری همره شما بوده است که جا مانده باشد .آنها گفتند : آری دو نفر در میدان مین مانده اند یک نفر راهنمای اصلی کرد و دیگری یکی از نیروهای ما . یک نفر از افراد کرد و برادر حسن که اهل شمال بود همراه چند نفر دیگر آماده شدند و به محل انفجار رفتند . متاسفانه دشمن به دلیل انفجار مین حساس شده بود و تیر اندازی های پراکنده ای را شروع کرده بود و کار برادران را سخت کرده بود به زحمت توانسته بودند برادر کریمی که شدیدا زخمی شده بود را بوسیله یک نردبان کوچک به روستا منتقل کنند ولی پیکر راهنمای کرد که شهید شده بود در میدان مین ماند . برادر علی کریمی را به داخل اتاق منتقل کردند .
من و تعدادی از دوستان اطلاعات شروع کردیم به بستن زخم ها وجای ترکش ها ابتدا با چای زخم را می شستیم و بعد با پارچه و باند روی زخم ها را می بستیم . تعداد زخم ها بسیار زیائ بود چون گویی مین که از نوع والمر جهنده بود تقریبا در ارتفاع یک متری زمین درست جلوی برادر کریمی منفجر شده بود از نوک پاها تا شانه و صورت او همه پر از ترکش بود زخم ها را می بستیم ولی یک زخم عمیق روی سینه نزدیک قلب داشت که ما را نا امید کرد . برادر کریمی که نیز درد شدیدی داشت . چون ما هیچ مسکنی نداشتیم . دائما ناله می کرد و آب می خواست . به دلیل زخمها و خونریزی به او آب نمی دادیم با لهجه مازندرانی برادر جمال را صدا کرد و درخواست آب کرد و نیز کمی صحبت کرد و بعد کم کم آرام شد . مدت زیادی نگذشت که یکی از برادران اطلاعات آئینه ای جلوی دهان برادر کریمی گذاشت و بعد درنور چراغ به آن آئینه نگاه کرد . اثری ا ز باز دم نفس روی آئینه نبود . بعد با اندوه از ما خواست برادر کریمی را به سوی قبله بخوابانیم .
با اینکه چند روزی از ماجرای دوستیمان بیشتر نمی گذشت و تا به حال نیز دوستان زیادی بر زانوی من شهید شده بودند ولی نمی دانم باز چرا شهادت این عزیرزان برایم سخت بود . روز بعد توسط کردها مذاکراتی با مسئولین محلی در خصوص تحویل جنازه پیرمرد راهنما انجام شد و قرار شد جنازه را تحویل دهند . کردها به دلایل قومی و ناسیونالیستی حتی کردهایی که با رژیم عراق همکاری داشتند باز هم هوای سایر کردها را داشتند و اکثرا در خیلی از موارد به آنها کمک می کردند . پیکر شهید کریمی نیز چند روزی ماند و بعد باقاطر به ایران منتقل شد . روزهای بعد بنا به دلایلی در تعقیب و گریز بودیم . نیروهای عراقی با امکانات و سلاح به روستاهای مجاور و روستایی که در آن بودیم هجوم آورد ه و ما نیز مجبور بودیم همراه سایر نیروها مکان را تخلیه کنیم و در جنگل ها به سر بریم چند تیم مختلف تشکیل شد من همراه سایر برادران اطلاعات بودم برادر مسعود ضیایی و رحمانی و حمزه و سایرین نیز با تیم ما بودند خود برادر رجایی نیز همراه تیم ما بود چند گوسفند در مقر داشتیم که آنها را هم با خودمان بردیم روز بعد در کنار یک جنگل اطراق کردیم . یکی از برادران اطلاعات که از جبهه های کمیته ( لشکر 28 روح ال.. ) بود بنام مجید عرب حلوایی که اهل شهر ری بود گوسفندها را ذبح کرد و غذایی درست کردیم .
در این روزها بنا به دلیل ضعف جسمی شدید مریض شده بودم و به سختی راه می رفتم و از طرفی به دلیل راهپیمایی طولانی مجددا پاهام زخم شده بود و خون به بیرون جوراب و کفش می زد با عنایت و توجه برادر رجایی و رسیدن به وضع غذایی ام حالم بهتر شد و. چند روز بعد در آستانه شروع عملیات قرار گرفتیم من همراه برادر حمزه و صالح و یکی دیگر از برادران اطلاعات جدا شدیم و به روستایی رفتیم و آنجا چند تن از اکراد از جمله کاک عطا به ما ملحق شدند . شناسایی قبلا انجام شده بود و اهداف را می شناختیم ولی به دلیل اینکه هنوز حالم کاملا خوب نشده بود سرحال بودم و دقت کاریم کم بود . بعد برادر حمزه و صالح جدا شدند من با کردها تنها ماندم .