داشتم به عمق عملیات فکر می کردم هنوز کاملا متوجه ابعاد و عمق قضیه نبودم توجیهم را افراد نظامی قرار گاه رمضان و راهنمایان کُرد آنها جلب کرد که با تجهیزات و قاطر و لباس کردی داشتند آماده اعزام به نقطه ای در پشت ارتفاعی که در دامنه آن بودیم ، می شدند تا شب به خاک عراق اعزام شوند . فرصتی دست داد و از مسئول آنها پرسیدم اعزام بعدی چه زمانی است گفت حدود یک ماه دیگر و کمی دیگر نیز اطلاعات گرفتم . بعد در مورد مصوبات جلسه کمی فکر کردم .
تضمینی وجود نداشت که تا یک ماه دیگر که نیروها را انتخاب و آماده کنیم عراق عملیاتی نکند تابستان داشت نزدیک می شد و در جبهه های غرب و کردستان تابستان یعنی تحرک و عملیات . چه برای ما و چه برای دشمن (کومله و دموکرات و منافقین ) . از طرفی توجیه و شناسایی منطقه برای نیروهای اعزامی نیز زمان لازم داشت . پس چاره ای نبود که نیروها سریعتر اعزام شوند ولی زمان کمی داشتیم ناگهان فکری به خاطرم رسید من خودم تجربه دو ساله دیده دبانی توپخانه داشتم .
اگر می شد که بتوانم با عمین گروه اعزامی امشب به عراق بروم برنامه را کلی جلو می انداخت و می توانستیم حداقل شناسایی منطقه و توجیه اهداف را سریعتر انجام دهیم و حتی از دیدگاهی ، بهترین راه ممکن همین بود . ولی چند مشکل کوچک داشت . اولا هماهنگی این قضیه که مسئولین قرار گاه این را بپذیرند . ثانیا خودم آمادگی بدنی و روحی و نظامی را برای این کار نداشتم . نیروهای اعزامی قبلا آموزشهای لازم را دیده بودند و برای شرایط فوق العاده و بحرانی توجیه شده دبودند و این از حداقل ملزومات عملیات برون مرزی بود در حالی که من اصلا این آموزشها را ندیده بودم . به هر حال دل را به دریا زدم و به سراغ برادر صباغ رفتم با ایشان صحبت کردم و ایشان مخالفت کردند و گفتند هدف از این جلسه صحبت و هماهنگی مسئله بوده است و من نیز مجوزی ندارم که بتوانم به شما چنین اجازه ای بدهم برایم، مسئولیت دارد . جواب حاج آقا احمدی و حاج آقا روح ال... را چه بدهم .
مدت کوتاهی با ایشان بحث کردم و هدف از کل حضور در جبهه و جنگ و عملیات را بیان کردم و گفتم به نظر شما اگر این کار در سر نوشت منطقه تاثیر داشته باشد و دشمن زودتر از آمادگی ما عملیات کند جواب خدا را چه بدهم و بالاخره ایشان گفت باشد . خودت برو هماهنگ کن ، اگر توانستی برو بالاخره تو بسیجی هستی و بسیجی ها حرف گوش نمی کنند ؟!!این شوخی بود ولی اصطلاحا می گویند بسیجی ها در عملیات و نبرد بی ترمز هستند . یعنی تا جایی که می توانند پیش رویی می کنند .
حدس زدم موافقت او از روی اطمینان بود که از بابت عدم قبول این موضوع از طرف مسئولین قرار گاه رمضان داشت و به اصطلاح خواست مرا از سر خودش باز کند .
بعد به حاج احمد مسئول عملیات مراجعه کردم و تاریخ اعزام بعدی و هماهنگی جهت اعزام دیده بانان را پرسیدم و ایشان گفت حداقل یک ماه دیگر اعزام به داخل عراق داریم و دیده بانان شما نیز باید آموزش های لازم را ببینند و آمادگی بدنی و نظامی خوبی نیز داشته باشند و مقداری صحبت دیگر بعد گفتم چنانچه ، دیده بانی آماده و با تجربه داشته باشیم امکان اعزام او با همین نیروها است . او کمی مکث کرد اگر چنین فرضی که می گویند درست باشد ما نیز مشکلی نداریم و ایشان را اعزام می کنیم هر چند دیگر هیچ وقتی نمانده است و نیروها تا چند ساعت دیگر حرکت می کنند . ولی شما که کسی را ندارید .من گفتم : دیده بان ما آماده است و الان در اینجا حضور دارد .
ایشان با تعجب گفت : ولی کسی همراه شما نبود من گفتم : الان جلوی شما ایستاده است و ایشان لبخندی زد و گفت مگر شما دیده بان هستید و با غرور گفتم من یکی از بهترین دیده بانان هستم و الان هم آمادگی کامل دارم و مقداری نیز از استدلال هایی که برای برادر صباغ در خصوص اعزام هر چه سریعتر دیده بانان به داخل آورده بودم را بیان کردم . ایشان هم از این مسئله استقبال کرد و من خوشحال شدم و با لبخند و خوشحالی سراغ برادر صباغ رفتم . ایشان تعجب کرد گفتم : برای خداحافظی آمده ام و بعد با ایشان خداحافظی کردم ولی مثل اینکه باورشان نمی شد که براستی دارم می روم سریعا به برادر حاج احمد مراجعه کردم و ایشان یاد داشتی داد جهت تحویل گرفتن سلاح و مهمات و لباس و کفش و من نیز به انبار رفتم و وسایل را تحویل گرفتم . نکته ای که تاکنون پنهان کرده بودم و می ترسیدم کسی پی ببرد زخم انگشت های شصت پایم بود که هر دو انگشت شستم از مدتها قبل زخمی بود . بنا به دلایل نامشخص رشد گوشه های ناخن انگشت شصت به طرف داخل گوشت بود و این امر باعث چرکی شدن و خونریزی و درد عجیب می شد .
چند ماه قبل در جبهه های جنوب در بیمارستان صحرایی در دارخوین دو انگشتم را جراحی کرده بودم یکی از ناخن ها را کلا کشیده بودند و ناخن دیگر را از نیمه با تیغ قطع کرده بودند ولی متاسفانه پس از رشد و در آمدن مجدد به همان حالت قبل برگشته بود . هر روز چرک و خون از جوراب بیرون می زد و باید جورابم را می شستم . بعضی وقت ها ترجیح می دادم حتی در خط مقدم از دمپایی استفاده کنم که درد کمتری را تحمل کنم و برای کسانی که از این امر اطلاع نداشتند استفاده از دمپایی ، نشان بی نظمی ، اهمال ، تنبلی و ... بود و من نیز همیشه سکوت می کردم . هواسم به راهپیمایی های طولانی عملیات چریکی نبود .
در عملیات چریکی پا موتور حرکت چریک است و نظافت و سلامتی آن دارای اهمیت بسیار بالایی است و من نیز متاسفانه از این چنین وضعیتی برخوردار بودم .ولی باید دل را به دریا زد . درست یادم هست که با کمال اخلاص و با علم به درد شدید پاهایم در آینده ، با خوشحالی وسایلم را تحویل گرفتم در خصوص آخرین وسیله تحویلی مشکلی پیش آمد که مشکل قبلی را مضائف نمود . کفش راحتی آن برای چریک اهمیت بسیار بالایی داشت . بنا بر این سعی می شد بهترین نوع کفش ورزشی و راحتی مدل آدیداس به افراد داده شود که بتوانند تحمل پیاده روی طولانی را داشته باشند .شماره پایم 44 بود و متاسفانه کفش اندازه پایم در انبار موجود نبود و شماره 40 موجود بود که اختلاف زیادی داشت. دو راه داشتم یا باید با پوتین می رفتم که کار بسیار مشکلی بود زیرا هم درد شدید پا و هم سفتی پوتین باعث اذیت پایم می شد و یا باید همین کفش را که به سختی حتی پایم داخل آن می رفت را می پوشیدم از ترس اینکه مبادا این مشکل کوچک باعث تغییر نظر برادران قرار گاه شود هیچ نگفتم و لباس ها و کفش ها را پوشیدم چون پیراهن نداشتم و لباس کردی ام از نوع یقه باز بود قیافه خنده داری پیدا کردم . حاج آقا مقدم لطف کردند و پیراهنی سبز رنگ پسته ای از لباسهای خودشان را به من دادند و من نیز آنرا پوشیدم کمی پایم می لنگید سعی می کردم عادی جلو دهم .همراه حاج احمد با عجله با آمبولانس تا پای ارتفاع رفتیم و آنجا با یکی از برادران اطلاعات قرار گاه بنام برادر مسعود ضیایی ملحق شدم قبل از حرکت یک نامه از طرف حاج آقا مقدم و یک نقشه به من تحویل داده شد .
نامه محتوای معرفی نامه و تشریح ماموریت من برای مسئولین داخل خاک عراق بود و نقشه نیز نقشه مناطق عملیاتی و چند نقشه دیگر که سفارش برادران اطلاعات داخل عراق بود و همه چیز با موفقیت و سرعت و غیره منتظره پیش می رفت . از آمبولانس پیاده شدیم و از حاج احمد خداحافظی کردم و همراه برادر مسعود حرکت کردیم . ارتفاع شیب تندی داشت و من نیز چون آمادگی و تمرین نداشتم خیلی زود خسته شدم از طرفی دیگر نمی توانستم تظاهر کنم و پایم مرا حسابی اذیت می کرد لنگان لنگان ولی با اراده بالا رفتم یک ساعتی طول کشید تا به بالای ارتفاع برسم بین راه تقریبا هیچ صحبتی با برادر مسعود نداشتم و عمدتا به سکوت گذشت .آنجا به یکی دیگر از برادران اطلاعات قرار گاه برخورد کردم و احوال پرسی و بعد سراشیبی راه رفتیم پایین تا به روستایی کوچک (احمد آورا) که آخرین نقطه خط ما بود رسیدیم . آنجا گروهی از رزمندگان که عمدتا مازندرانی بودند از تیپ 75 ظفر از منطقه 2 قرار گاه رمضان مشغول تدارک حرکت بودند .
مسئول گروه داشت نیروهایش را توجیه می کرد. همه لباس کردی داشتند و انواع سلاح های سبک و نارنجک ، ابتدا کمی اطراف را نگاه کردم و ارتفاعات را وارسی کردم بعد نیز شروع به صحبت با برادر مسعود و یکی دیگر از برادران اطلاعات کردم . برادر مسعود اهل اراک بود و جوانی نورانی با محاسن بلند و طلایی . کمی لهجه اراکی داشت خیلی خوش صحبت و خوش بر خورد بود . گروه اعزامی شامل رده های مختلف عملیاتی از جمله تخریب چی ، آرپی جی زن ، امدادگر ، تیر بار چی وسایر موارد بود . عمدتا سعی می شد در عملیات های مختلف داخل عراق بنا به دلایل سیاسی و نظامی ، عملیات به صورت مشترک با گروه های کرد معارض عراقی انجام شود و در خصوص حضور و پشتیبانی نیروها در داخل عراق با رهبران کرد عراقی توافق شده بود . از آنجا که هر کدام از گرو های کرد در یک منطقه دارای قدرت بودند با تمام آنها ارتباط داشتیم .
عمده گروه های مبارز کرد عراقی شامل :
1- یه کتی ها ( خلاصه یه کتی نیشتیمانی کوردستان عراق ) ، اتحادیه میهنی کردستان عراق به رهبری جلال طالبانی.
2 -پارتی ها ،حزب دموکرات کردستان عراق به رهبری مسعود بازرگانی.
3- سوسیالیست ها حزب سوسیالیست کردستان عراق بودند . گروهای دیگری مانند حزب ال... و حزب الدعوه و ... بودند که معمولا در کردستان عراق قدرت کمتری داشتند . برادران اطلاعات مقداری از منطقه و نوع عوارض و اصول جنگ های چریکی به صورت پراکنده برایم گفتند . البته آنها فکر می کردند من آموزش های لازم را دیده ام و تنها در مورد منطقه صحبت می کردند . مختصری غذا خوردیم و صحبت و استراحت و کمی خواب تا شب که باید حرکت می کردیم . چند قاطر همراه ما بود که تجهیزات و پول و تدارکات را حمل می کردند . راهنماهای کرد که به اصطلاح کردها شاهرضا ( راهنما و بلد چی ) خوانده می شدند آماده شدند این افراد سالها عبور از مرز و قاچاق کالا ( لباس و چای و ...) بود بنا بر این به وجب به وجب راه آشنایی و تسلط داشتند . اهالی همان منطقه بودند و بسیار ورزیده و کار کشته . هر چند در اصل بچه های ما خصوصا بچه های اطلاعات تسلط بیشتری و حتی مهارت بیشتری داشتند ولی ملاحظات سیاسی باعث می شد که از آنها استفاده کنیم . مسئول راهنما پیرمردی بود .( بعد ها در داخل عراق روی مین رفت و شهید شد ) گوئی حاج احمد سفارش مرا به او کرده بود خیلی مواظب من بود . ( این مسئله تا پایان ماموریت توسط کلیه راهنما ها رعایت می شد ) یکی دیگر از راهنماها (کاک نوری ) که حدودا 40 سال داشت و موهای طلایی و چشمان روشنی داشت و مسلط به منطقه نیز بود . با گروه همراه شد .
نفوذ حدود ساعت 11 شب بود که با فرمان راهنماها حرکت کردیم . توسط مسئول گروه به کلیه نیروها آخرین توصیه ها گوشزد شد . باید کاملا با فاصله کمی از هم و پشت سر هم می رفتیم هیچ حرکت اضافه و سر و صدایی نباید می کردیم هیچ نور حتی نور سیگار نباید ایجاد می شد . باید با دقت کامل به دستورات راهنماها توجه می کردیم . به هیچ وسیله مشکوکی بین راه دست نمی زدیم . در صورت روشن شدن منور روی زمین می خوابیدیم و هیچ حرکتی نمی کردیم در صورت درگیری نباید جواب می دادیم و تنها سکوت می کردیم و دهها مورد دیگر که شاید برای اولین بار برایم جالب بود ولی بعد ها خیلی عادی شد .
باید برای شب اول حداکثر فاصله را از خط خودی می گرفتیم و تا می توانستیم به عمق می رفتیم . اقدامات تامینی و موانع دشمن هر چه به طرف پشت خط برویم کمتر می شود چون احتمال حضور ما در آنجا بسیار کم بود به هر حال شب را مقدار زیادی پیاده روی کردیم . به علت کوچک بودن کفش هایم هر قدم برایم سخت بود و این مسئله علاوه بر نداشتن آمادگی بدنی و ضعف جسمی ام لود و فکر نمی کنم هیچ کس در آن جمع به اندازه من به ا و سخت می گذشت . نمی دانم آن شب چگونه گذشت . مسیر طولانی و تا صبح یکسره داشتیم راه می رفتیم . صبح نماز را با سختی خواندم چون خستگی و خواب عجیب مرا از پا انداخته بود و بعد همراه دوستان در حاشیه جنگلی که در منطقه اطراف روستایی بود خوابیدیم .
مقر حاج محمود
بعد از خواب و استراحت و خوردن چند شکلات جنگی آماده شدیم و به طرف روستای دیگری راه افتادیم در آنجا حاج محمود رهبر حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه که یکی از 6 شاخه این حزب در کردستان عراق بود با تعدادی از نیروهایش به استقبال ما آمد . در آن روستا که تخلیه شده بود و تنها تعداد کمی سکنه داشت که آنها از مبارزان کرد بودند ، تعدادی از نیروهای قرار گاه رمضان نیز حضور داشتند ما نیز به آنها ملحق شدیم اکثرشان بچه های مازندان بودند .
برادر جمال که فکر می کنم احتمالا مسئول آنها بود شوخ و خوش برخورد بود یکی دیگر از آنها که تخریب چی نیز بود برادر حسن نام داشت .
لازم به ذکر است قرار گاه رمضان یک اصطلاح است چون نیروهای برون مرزی ما در دوران دفاع مقدس در قالب سپاه پانزدهم رمضان بودند و هر سپاه سه قرار گاه تحت امر دارد و هر قرارگاه 4 لشکر تحت امر دارد . قرار گاه های سپاه شامل قرار گاه فجر و فتح و نصر بود .
نیروهای مذکور که 7یا8 نفری بودند همه از بچه های اطلاعات قرار گاه رمضان بودند . نیروها قرار شد فعلا همانجا بمانند و بچه های اطلاعات نیز قرار شد پیش برادر جمال بمانند و بقیه راه را تا مقر فرماندهی نیروهای قرار گاه رمضان تا مابند 1 باید تنها می رفتم . یک راهنمای کرد به نام کاک عطا همراه 4 نفر محافظ پیشمرگ مسئولیت رساندن و راهنمایی مرا تا محل برادران ایرانی به عهده گرفتند . عصر همان روز قرار شد نیروها به محل درگیری بروند . یکی از بچه های اطلاعات با بی سیم به ما گفت که باید تا غروب صبر کنیم تا هوا تاریک شود و بعد برویم به مقر جدید . از محل فعلی باید به طرف ارتفاعات می رفتیم . باید از روستای قجر عبور می کردیم .
روستای بزرگی بود و ساکن نیز داشت . سیاست عراق این بود که جهت کنترل افراد منطقه روستاهای کوچک را خالی از سکنه کرده و در روستاهای بزرگ مستقر کرده بود و بین آنها نیز طرفداران خود را بطور مخفی و علنی به صورت مسلح و غیر مسلح با بی سیم گذاشته بود و بدین ترتیب آنها را زیر نظر داشت . مردم به طرفداران و نیروهای طرفدار حکومت بعثی به اصطلاح "جاش "می گفتند که در زبان کردی یعنی" کره الاغ "می گفتند متاسفانه مسئول گروه برادر اکبر به تذکر برادران توجهی نکرد و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که در یک ستون به سمت روستای قجر حرکت کردیم و روال معمول در شکل حرکت ستون این بود که در جلو راهنمای کرد و بعد مسئول گروه و در بین افراد گروه و در انتها یعنی آخرین نفرها جانشین فرمانده گروه قرار می گرفت تا از یک طرف در برخورد با هر گونه خطر احتمالی فرمانده بتواند تصمیم صحیح بگیرد و از طرفی نیز از پشت نیز خطری توجه گروه نشود . من همراه یکی از برادران شمالی و یکی از بچه های اطلاعات در انتهای ستون قرار گرفتیم و ستون حرکت کرد از داخل روستای قجر گذشتیم با اینکه این روستا در منطقه تحت کنترل مبارزان کرد بود ولی بله هر حال دشمن نیز جاسوس داشت و حتی خود من نیز ناخودآگاه متوجه نگاه های مشکوک بعضی اهالی می شدم .
از روستا بیرون رفتیم بیرون روستا گندم زار بود و تعدادی زن و مرد کرد به کشاورزی مشغول بودند . بعد از آن جنگلی کوچک قرار داشت . ابتدای ستون که به جنگل رسید من و همراه دوست شمالی ام که قد کوتاهی و تپلی داشت هنوز در وسط گندمزار بودیم که ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد سه نقطه سپاه در آسمان از دست راست ما پدیدار شد با کمی دقت متوجه شدیم سه هلی کوپتر عراقی است . آری جاسوسان کار خودشان را کرده بودند و نیروهای عراقی نیز خیلی زود عکس العمل نشان دادند . در همان منطقه و حوالی کرکوک پایگاهی داشتند و حداکثر ظرف 10 دقیقه می توانستند در محل حاضر شوند . از آن به بعد من یاد گرفتم که برای حرکت دم غروب را انتخاب کنم چون هلیکوپترها بعد از غروب دیگر حرکت نمی کردند .
به هر حال افرادی که جلوی ما قرار داشتند با عجله می دویدند تا خود را به جنگل برسانند . و عراقی ها هم متوجه آنها نشدند من و همراهم مانده بودیم که چون فاصله ما تا جنگل زیاد بود و رنگ لباس من تیره بود ( رنگ لباس همراهم خاکی روشن بود ) و از این می ترسیدم که حرکت من به طرف جنگل عراقی ها را متوجه گروه کند و جای افراد شناسایی شود . زمان برای تصمیم گیری خیلی تنگ بود و باید سریع تصمیم می گرفتیم . ناگهان فکری به خاطر همراهم رسید و گفت : سریعا بنشین و مقداری گندم با دست درو کن این کار را کردیم . و بعد خودمان خوابیدیم و با دست گندم ها را رویمان پهن کردیم .
هلی کوپتر ها هر کدام به یک سمت می رفتند و داشتند شناسایی می کردند و دنبال گروه ما می گشتند .دو تا از آنها به سراغ کشاورزان کرد رفتند و با شلیک چند راکت به آنها حمله کردند . یکی از هلیکوپتر ها به سمت ما آمد . لحظه فراموش نشدنی بود به راحتی صدای قلبم را می شنیدم چون رو به بالا خوابیدهن بودم همه چیز را می دیدم هلیکوپتر درست تا بالای سر ما آمد و کمی کج شده بود و نزدیک زمین نیز شده بود باد شدید پره های هلیکوپتر را از رویمان کنار می زد و با زحمت آنها را نگه می داشتیم خصوصا من که لباسم تیره بود پنهان شدنم مشکل بود . راستش می ترسیدم خصوصا از تسلط دشمن که از بالا به راحتی همه حرکاتم را می توانست ببیند و به راحتی می توانست کل گروه را نابود کند . در این صورت مسبب این کار من بودم چون اگر یک نفر از ما را می دیدند تمام آن محدوده را به آتش می کشیدند . ناخود آگاه چشمانم را بستم تا انها را نبینم شاید فکر کردم این طور آنها نیز مرا نبینند .
با چشمان بسته کمی دعا کردم و از خدا کمک خواستم همه اینها کمتر از چند لحظه رخ داد . چشمانم را کمی باز کردم به دلیل کج بودن هلیکوپتر خلبان آن را که کاپشن سفیدی بر تن داشت و عینک تیره ای زده بود می دیدم . با دقت منطقه را نگاه می کرد و اطراف را وارسی می کرد . احساس عجیبی داشتم هر لحظه فکر می کردم که شاید زیر پایش را نگاه می کرد و اطراف را وارسی می کرد . احساس عجیبی داشتم هر لحظه فکر می کردم که شاید زیر پایش را نگاه کند و مرا ببیند . اصلا باورم نمی شد که اینقدر نزدیک باشم و مرا نبیند چند لحظه ای به همین منوال گذشت هلی کوپتر دور زد و دور شد . دو هلیکوپتر دیگر نیز به آن ملحق شدند و از منطقه خارج شدند . من و همراهانم اصلا باورمان نمی شد با اینکه هلی کوپتر ها دور شده بودند ولی از جایمان بلند نمی شدیم گویی خشکمان زده حتی گندم های رویم را هم محکم گرفته بودند . مدتی گذشت و بلند شدیم و به طرف جنگل به راه افتادیم .
آنجا سایر برادران را دیدیم . بعضی ها لباسهایشان خیس شده بود زیرا روی جوی آب خوابیده بودند . این روشی بود برای کم کردن اثر ترکش راکت هلیکوپتر چون در این صورت اگر هلیکوپترها به طرف آنها می رفتند و با راکت به آنها حمله می کردند کمتر تلفات می دادند . تا شب در جنگل ایستادیم و دم غروب حرکت کردیم . مدت زیادی از شب را در دشتی پیاده روی کردیم . بعد از دامنه ارتفاعاتی بالا رفتیم به یک پایگاه کوچک کردهای عراقی رسیدیم و استراحتی کردیم و آب خوردیم و بعد به راه ادامه دادیم .