0

عملياتهاي دفاع مقدس > 66/07/12- ظفر 2

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عملياتهاي دفاع مقدس > 66/07/12- ظفر 2



عمليّات ظفر 2 در تاريخ 12/7/66، با رمز مبارك «لبيك‌يا‌حسين(ع)» در منطقة عمليّاتي شهر كفری از استان كركوك، بمنظور پاسخگويي به شرارتهاي رژيم بعث در بمباران شيميايي و ويران ساختن روستاهاي كردنشين استانهاي شمالي عراق و نيز با هدف انهدام تأسيسات نظامي و اقتصادي عراق آغاز مي‌شود.

 


رزمندگان تحت امر قرارگاه رمضان، متشكل از نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ايران و لشكر 9 بدر مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق، در نخستين ساعات عمليّات، سلسله ارتفاعات مهم" كفري داغ "را پس از انهدام نيروهاي دشمن تحت كنترل در تصرف خود در مي‌آورند.
رزمندگان لشكر 9 بدر با يك مانور پرتحرك، پس از وارد آوردن تلفات و خسارات سنگين، قرارگاههاي دشمن را به تصرّف درمي‌آورند و مقدار قابل توجهي از وسايل جنگي را به غنيمت مي‌گيرند كه بدين ترتيب مقدمة انهدام تأسيسات شهر كفري را فراهم مي‌كنند.
دشمن، پس از متحمل شدن 300 كشته و زخمي مذبوحانه تلاش مي‌كند تا از ادامة پيشروي قواي اسلام جلوگيري به عمل آورد كه با حملة نيروهاي اسلام، اين تلاشها ناكام مي‌ماند و پايگاههاي پليس و دژباني اطراف شهر كفري نيز به كنترل مجاهدين مسلمان درمي‌آيند.
رزمندگان اسلام در ادامة عمليّات، محورهای مهّم كفري ـ بغداد و كركوك ـ خانقين ـ تكريك را به كنترل كامل خود درمي‌اورند كه زمينة ورود آنها به شهر فراهم مي‌شود. با در هم كوبيدن نيروهاي باقيمانده دشمن، تأسيسات نظامي و اقتصادي شهر، از جمله ساختمان سازمان امنيت، ساختمان حزب بعث عراق و نيروگاه برق به آتش كشيده مي‌شوند و ساختمان فرمانداري پس از نبردي تن به تن منهدم مي‌شود و فرماندار اين شهر نيز به هلاكت مي‌رسد. با تداوم عمليّات و پاكسازي مراكز مهم شهر، تعدادي از نيروهاي نظامي و امنيتي شهر كشته و مجروح مي‌شوند و تعدادي نيز از مهلكه مي‌گريزند.

نتايج عمليّات
تأسيسات منهدم‌شده دشمن:
كلية پايگاههاي دشمن در ارتفاعات كفري داغ.
ساختمان سازمان امنيت، فرمانداري، حزب بعث، شهرداري، پست و تلگراف، شعبه بانك رافدين، نيروگاه برق، يك كارخانه، پادگان نيروي جيش‌الشعبي و پمپ بنزين شهر كفري عراق.
تجهيزات منهدم‌شدة دشمن:
دهها دستگاه تانك و نفربر.
تعدادي خودرو نظامي.
دهها قبضه سلاح نيمه‌سنگين.
تعداد كشته و زخمي دشمن:
بيش از 500 نفر.
غنايم:
تعدا
د زيادي سلاح سبك و نيمه‌سنگين.

 
 
پنج شنبه 23 دی 1389  10:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > خاطرات عملیات نفوذی در خاک عراق



بوی باروت همه جا پیچده بود . همه چیز حکایت از درگیری سخت شب گذشته داشت . روی زمین تکه های خمپاره ، کلاه آهنی ، ماسک ، پوکه و خون همه در همسایگی هم با آهنگی متوازن پخش شده بودند .
گویی صدای تکبیر رزمندگان و صدای تیر بار و انفجار خمپاره از ماورای سکوت شنیده می شد .

 

 

همان طور که روی قله اسپیدار قدم می زدم خاطرات گذشته در ذهنم مرور می شد دو ماهی بود که همراه دوستانم جهت شناسایی و ایجاد مقدمات سلسله عملیاتهای مختلف از جبهه های جنوب به غرب آمده بودیم . تازه از مرخصی بعد از عملیات برگشته بودم درموقعیت شهید ذاکری در حوالی بانه به عقبه واحد ملحق شدم . به محض ورود و پیدا کردن چادر بچه های واحد متوجه پلاکاردی شدم که شهادت دو تن از همرزمان شهید کشوری و شهید بیگدلی را از طرف عقیدتی به بچه های واحد تبریک و تسلیت گفته بودند . من که تا آن لحظه از شهادت این دو عزیز اطلاعی نداشتم یکباره شوکه شدم جلو رفتم وسایر دوستان واحد را دیدم .

 

خیلی دلم برای دوستان تنگ شده بود حدود یک ماهی ماهی بود که آنها را ندیده بودم یکی از دوستان همشهری (برادر وحدتی ) پیشنهاد کرد برویم حمام صحرایی تا خستگی و غبار راه را از تن در آوریم . من که با اطلاع از شهادت دوستان اصلا حوصله نداشتم گفتم شما بروید من بعدا می آیم . کمی در چادر دراز کشیدم و به فکر خاطرات شهدای اخیر افتادم . یاد روزهای خوشی که با این دوستان شهیدم در خرمشهر و جزیره مجنون داشتم ناگهان صدای مهیبی همراه با لرزش زمین مرا از زمین بلند کرد . چند فروند هواپیمای عراقی موقعیت را بمباران کردند همراه دو تن از دوستان از چادر بیرون آمدم و چادر های اطراف را نگاه کردم . مقداری دود از آشپزخانه و حمام موقعیت دیده می شد .

چند لحظه بعد همان برادری که پیشنهاد رفتن به حمام را داد ، دیدم که هراسان با حوله ای که به دور خودش پیچیده بود با حالت جالبی به طرف چادر آمد . چادر های اطراف را نگاه کردم سر و صدا و  ولوله ای بر پا بود . به آسمان نگاه کردم سه هواپیمای سیاه رنگ دائما مانور می دادند . صدای وحشتناکی موقعیت را می لرزاند . فقط همان قسمت آشپزخانه و حمام بمباران شد ه بود . همراه دوستانم تصمیم گرفتیم برای کمک به آنجا برویم . چند نفر مجروح شده بودند که آنها را پشت وانت تویوتا سوار کردیم و به بیمارستان بانه منتقل کردیم .

هم اکنون که داشتم روی اسپیدار قدم می زدم روز بعد از پاتک دشمن بود . شب گذشته دشمن به قصد گرفتن ارتفاع سپیدار پاتک کرده بود و برادر کشوری با تیر سلاح سبک توسط دشمن شهید شده بود و بعد از انها نیز برادر صدیقی شهید شده بود . چند شاعتی پیش از شهادت برادر صدیقی نمی گذشت ، قطعه ای از یک کیف پول خون آلود روی زمین توجهم را جلب کرد آنرا برداشتم .
کیف پول برادر حسن صدیقی بود که در اثر ترکش خمپاره به دو نیم شده بود آنرا باز کردم نیمی از عکس شهید حسن صدیقی بود و نیم دیگرش سوخته بود .
تمام خاطرات گذشته مربوط به او از ذهنم گذشت . روزی که برای اولین بار در جبهه شلمچه با هم آشنا شدیم . شغلش کفاشی بود و با لهجه شیرین مشهدی صحبت می کرد . تنها فرزند پسر خانواده بود و چند خواهر داشت . از خانواده ای ساده و با اخلاص و پاک بود . نگاه معصومانه ای داشت یادم می آید در شلمچه زیر آتش بسیار سنگین با هم گیر کرده بودیم و او شدیدا می ترسید شاید به خاطر خانواده اش بود که تنها امیدشان بود . من بارها با او صحبت می کردم و می گفتم شهادت بسیار ساده و زیبا است . لحظه ای می بینی و لحظه ای دیگر نمی بینی . برای او گفتم که تا به حال لحظات شهادت بسیاری از همسنگرانم  را دیده ام و می گفتم تنها هر چه خدا خواسته باشد همان می شود . آنروز چند ساعت زیر آتش شدید بودیم و هر قدذم گلوله ، توپ و خمپاره به زمین می آمد و ما نمی توانستیم حتی یک قدم برداریم با چه مصیبتی و هزار قل هوال... توانستیم به موقعیت برگردیم .

داشتیم به سنگر می رسیدیم که حدود دویست متری سنگر گلوله توپی به زمین خورد که ما حتی خم به ابرو نیاوردیم . آنجا دوست عزیزمان برادر وطنی را در بالای دیدگاه در ارتفاع حدود 60 متر بالای زمین در  دکل دیده بانی مشاهده کردم که سرش را بیرون آورد و گفت : من ترکش خورده ام . من که فکر می کردم دارد شوخی می کند. برگشتم گفتم: ما هم ناهار می خوریم بعد می آییم بالا تو بقیه ترکش ها را بخور ما میل نداریم . ناگهان دیدم . برادر الیاسی با التهاب به بالای دکل نگاه کرد آری چفیه روی سر برادر وطنی خونی بود . ترکش به سرش اصابت کرده بود . . این ترکش او را برای مدت ها در حالت کما و فراموشی فرستاد و مدت زیادی تحت معالجه بود و حتی قرار شد برای معالجه به خارج اعزام شود تا بالاخره سلامتی خود را باز یافت . آنجا به برادر صدیقی گفتم دیدی حسن جان گفته بودم تا خدا چه بخواهد آیا فکرش می کردی گلوله ای دویست متر آنطرف تر زمین بخورد و برادر وطنی در بالای دکل در ارتفاع 60 متری ترکش بخورد .
او آن روز بود که می گفت دیگر دیگر ترسش ریخته است . دیگر اصلا نمی ترسد .

 
 
پنج شنبه 23 دی 1389  10:18 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها