بعد از یک روز من دوباره به پایگاه قره داغ برگشتم . چون قرار بود چند روز بعد نیز همراه چند تن که در پایگاه بودند به ایران برویم . باید سریع تر بقیه کارهایم را تمام می کردم . شب دوم بی سیم را برداشتم و همراه یکی ازبرادران و برادر قاسمی به بالای قره داغ می رفتم از آنجا شب کاملا چراغهای منطقه دیده می شد و خیلی آرام و ساکت بود . تصمیم گرفته بودم آن شب به کمک خدا سکوت آنجا را حسابی به هم بریزم و ضربه نهایی را وارد کنم . هرف مرکز بزرگ سپاه یکم عراق بود . در پادگان وسیعی که به صورت عرضی ما بین رودخانه و کوههای شمالی (جنوب شرقی سلیمانیه ) واقع می شد . تعداد زیادی نیرو و امکانات نهفته بود .
شهرک نظامی آنجا که قبلا گفتم در شب شکل هواپیما بود یکی دیگر از اهداف بود . دیده بانی در شب و هدایت آتش بسیار ساده تر است به علت دیدن برق گلوله و اصلاحات راحت تر ، خصوصا با داشتن علائم راهنما و چراغ های روشن مراکز و ساختمانها . کار دیده بانی در شب و سکوت و صدای تیر مخصوصا برای توپهای فرانسوی که گلوله هایش فرم موشکی داشت خیلی لذت دارد و برای هر کسی جالب است . برادر قاسمی نیز که برای اولین بار در چنین عملی مشارت می کرد و بهتر بگویم حضور داشت خیلی ذوق زده شده بود .
بعد از بررسی مختصات هدف را که از قبل استخراج کرده بودم با بی سیم اطلاع دادم و آنها آماده شدند و اولین گلوله را فرستادند . از فاصله دور گلوله قرمزی در آسمان مشاهده می شد که به آرامی داشت می آمد . چون خط دید ما عمود بر مسیر حرکت گلوله بود و گلوله نیز به راحتی دیده می شد ، هدایت آن خیلی ساده بود . گلوله اول طبق معمول مقداری پرت خورد و برق آن اصلا دیده نشد . دوباره گلوله دیگری خواستم آنهم دیده نشد . خیلی تعجب کردم . کار در شب معمولا راحت تر است . اصلاحاتی را دیدم و گلوله بعدی را درخواست کردم که مشاهده شد و بعد آن را به طرف دماغه هواپیما ( شکل چراغهای شهرک که از بالا شکل هواپیما می نمود ) هدایت کردم . تصمیم داشتم از بالا شروع کنم و کم کم برد با کم کنم تا نقاط مختلف آنجا بی بهره نماند .
برادر قاسمی و برادر تهرانی ، با تنظیم گلوله ها به هیجان آ»دند خودم هم نا گاه به هیجان آمدم و از خوشحالی داد زدم و با تشویق برادران آتشبار تقاضای آتش کردم مسئول آتشبار بعد از چند بار شلیک پشت بی سیم آمد و درخواستی کرد گفت : یک نوع نخود (در اصطلاح گلوله توپ ) جدید داریم می خواهیم حالا که هدف ثبت و تنظیم شده است آنها را امتحان کنیم . گفتم مانعی ندارد . شلیک های بعدی از آن نوع گلوله بود . چاشنی این گلوله ها از نوع تاخیری بود و خصوصا برای ساختمانها خیلی خوب عمل می کرد . در اثر اصابت به داخل ساختمان می رفت و آنجا منفجر می شد و بدین وسیله خسارات بیشتری به بار می اورد . دیده بانی این گلوله ها سخت تر است چون آتش انفجار ضعیفی دارد که در شب کمی دیده می شود و در روز حتی دیده هم نمی شد .
ولی چون هدف گسترده بود و ساختمانها بسیار ، به نظر مانعی نداشت پس از هر چند شلیک تاخیری ، چند گلوله عادی شلیک می شد . با کم کردن برد تقریبا به وسط شکل هواپیما رسیدم . تشویق بچه های آتشبار و هیجان و خوشحالی کا ادامه داشت . با دوربین به اطراف شهرک نگاه کردم تعداد چراغ گردان نور آمبولانس ها هر لحظه داشت بیشتر می شد که به طرف خارج شهر می رفتند . این از نظر من نشانه موفقیت بود ، مطمئنا از نظر روانی و سیاسی ما به اهداف خود می رسیدیم . این که بتوانیم در عمق عراق و جایی که عقبه دشمن محسوب می شد این چنین ضرباتی به پایگاه ها و تاسیسات و نیروهای دشمن وارد کنیم یک مانور قدرت موفق محسوب می شد و نشانه ای از قدرت و توانایی نیروهای ما بود که برای مردم منطقه خصوصا کردها پیامی از تسلط و پیروزی ما داشت .
برای لحظه ای به فکر شهدا افتادم لحظات عملیات ، کانالهای پر از جنازه و فریاد ال.. اکبر آنها ، خون پاکشان و به نیت و یاد آنها ال... اکبر شلیک ها را می گفتم . به یاد تک تک دوستان شهیدم افتاده سعی کردم کسی را از یاد نبرم در همین احوال خود بودم که نور خیره کننده ای از محل شلیک یکی از گلوله ها به چشم می خورد . سریعا با بی سیم به آتشبار گفتم : با همین گاو ( قبضه ) که الان نخود فرستادید یک نخود دیگر بفرستید گاو را عوض نکنید . بعد از چند دقیقه ای گلوله ای دیگر آمد و دوباره چندین نور که شباهتی به انفجار نداشت و مانند جرقه های بزرگ صاعقه بود از همان جا به چشم خورد . دوباره دستور تکرار آتش را دادم و با زبانی به دوستان آتشبار گفتم که خیلی خوب است و احتمالا به هدف بسیار خوبی داریم نزدیک می شویم . شلیک های بعدی بسیار امیدوارکننده بود جرقه ها بیشتر شد و در یک مرحله متوجه شدن برق قسمتی از شهرک قطع شد . حدس زدم محل فرود گلوله ها احتمالا نیروگاه برق شهرک است این موارد نیز برای انهدام توسط توپخانه هدف شیرینی محسوب می شود چون قیمت بالای تجهیزات و مختل کردن کارهای دشمن برای چند روز می تواند تبلیغ و قدرت نمایی خوبی باشد . با تشویق دوستان آتشبار آتش با تمام قوت را روی همان مواضع کردم .
بعد از چند شلیک انفجارهای پی در پی در همان نقطه رخ داد و به ترتیب برق سایر نقاط شهرک نیز خاموش شد . خودم و همراهان بسیار خوشحال بودیم و هیجان زده خصوصا از اینکه این دفعه بدون هیچ خطری و از نزدیکی پایگاه خودمان دیده بانی می کنیم . کوه های قره داغ کلا دست مخالفین صدام بود . پایگاهی پایین تر از ما بود که مربوط به نیروهای کمونیست بود که اکثرا ترک بودند و از اهالی اطراف کرکوک بودند . به هر حال اینجا نقطه ای امن محسوب می شد . انفجارها و آتش سوزی یک ساعتی به راحتی ادامه داشت و جاده اربت به سلیمانیه پر از خودرو و آمبولانس بود گویی همه داشتند فرار می کردند . شب به نیمه نزدیک شد و بعد از شکر فراوان خداوند و تشویق دوستان آتش بار به پایگاه برگشتم آن شب از خوشحالی خوابم نمی برد . بعد از نیم ساعتی بلند شدم و رفتم کناره صخره ی بزرگی بالای پایگاه خودمان و نماز شکر خواندم چون خیلی بی انصافی بود که این موفقیت را شکرگذاری نکنم . شب هم همان جا خوابم برد روز بعد خیلی سرحال بودم .
تعدادی از کردها از شهر روستا آمدند و خبرهای خوشی داشتند . گلوله باران شب گذشته تلفات بسیار سنگینی به عراقی ها وارد کرده بود . اکثر بیمارستانهای سلیمانیه پر از مجروح شده بودند .و تعدادی از مجروحین را به بیمارستان سایر شهر ها منتقل کرده بودند . مردم کرد بسیار خوشحال بودند شاید برای اولین بار شاهد چنین ضربه سختی به دشمن بودند . خیلی از پیشمرگان کرد نمی دانستند که این کار توسط دیده بانی انجام می شود . چند روز گذشت و هر روز خبر از خسارات و تلفات عراقی ها می آمد یک روز برای استراحت و گردش همراه کاک عطا و یکی از پیشمرگان به نزدیکی یکی از پ=ایگاه های آنها در دامنه قره داغ رفتیم آنجا چند درخت شاه توت وحشی بود . من اصلا میل نداشتم ولی آنها مقداری توت خوردند و بعد برای صحبت و استراحت به پایگاه رفتیم . چند تن آنها حضور داشتند . مقداری صحبت و احوالپرسی کردیم و مقداری میوه خوردیم . در همان زمان دو نفر از پیشمرگان کرد از دشت آمدند به پایگاه و اخباری را از وضع منطقه آوردند .
یکی از آنها گفت عراق اعلامیه ای در روستا ها توزیع کرده است که در آن آمده است بنا به اطلاعات رسیده شخص دیده بانی ایرانی در منطقه حضور دارد (شاید از شنود بی سیم پی برده است . از مردم خواسته بودند هر کس هر اطلاعی از محل او دارد به نیروهای عراقی گزارش دهد و مژدگانی خوبی بگیرد و حتی برای تحویل بی سیم او نیز جایزه گذاشته اند . یک حساب سر انگشتی کردم دیدم مبلغ معادل ریالی آن جایزه که به دینار بود حدود چند ده میلیون تومان بود . آن شخص و سایرین که مرا نمی شناختند ادامه دادند ، این مبلغ خیلی خوب است می توان با آن ماشین و خانه خرید .
کم کم احساس خطر کردم . از آنجا که پایه های همکاری ما و پیشمرگان کرد استوار و محکم نبود و قبلا خبرهایی از تحویل دادن یا به شهادت رساندن نیروهای ما توسط آنها شنیده بودم ، می دانستم که آنها تنها به خاطر مسئولیت و قرار داد همکاری وآن هم در مقابل پول و امکانات و مهمات به ما کمک می کنند و از طرفی چون هیچ ضمانت و گزارشی در خصوص اتفاقات داخل عراق نبود و نمی شد هیچ مطلبی را اثبات کرد . به راحتی می توانستند حقیقت را کتمان کنند . مثلا اگر آنها با گلوله ، یک نیروی ما را به شهادت می رساندند می توانستند بگویند ، در درگیری با نیروهای دشمن به شهادت رسیده است . هیچ مرجعی نمی توانست غیر این را اثبات کند . بنا بر این همانطور که بعد ها بارها متوجه شدم هیچ ضمانت جانی در بین نیروهای کرد نداشتیم . نکته دیگر ارتباط نزدیک آنها با کومله ها و دموکرات ایران بود . آنها حتی پایگاه های مشترک داشتند و همان طور که بعد ها بیان خواهم کرد در بعضی مناطق برای استراحت و گرفتن غذا به پایگاه های کومله و دموکرات ایران ( در داخل عراق ) می رفتند . این مسئله ریشه در یک تفکر گسترده و وسیع دارد که به رویای کردستان بزرگ باز می گردد . اکراد چهار کشور ایران ، عراق ، سوریه و ترکیه سالهاست برای تشکیل یک حکومت مستقل کرد مبارزه می کنند و هدف نهایی آنها ایجاد این کشور است .
رهبران کردها هر چند مدت جلساتی می گذارند و با هم در خصوص راه کارهای تشکیل این حکومت بحث می کنند . کردستان عراق به دلیل برخورداری از منابع طبیعی و نفت آمادگی مرکزیت این حکومت را داراست و برای آنها بسیار مهم است و نوع روابط بین چهار کشور فوق تعیین کننده سیاست برخورد کردها با آنهاست و از طرفی وابستگی رهبران کردها به نیروهای خارجی ، آمریکا و اروپا معادله را مشکل تر می کند . کردها در کشورهای اروپای از پایگاه های قوی برخوردارند . از جمله در آلمان اکثریت در بسیاری از اتحادیه های کارگری با کردهاست و بنا بر این گروههای صاحب قدرت برای رای آنها احترام قائلند و با آنها رابطه خوبی دارند . این مقدمه برای این بود که بگویم سیاست اکثر رهبران کردها در جنگ ایران و عراق سوء استفاده از طرفین دعوی و به دست آوردن امکانات ، مهمات و پول بوده . کردهای عراق که با حکومت بعث در مبارزه بودند به نیروهای قرار گاه رمضان کمک می کردند و کردهای ایران که مخالفت جمهوری اسلامی بودند همراه منافقین به نیروهای عراقی برای نفوذ و ضربه زدن خصوصا در محورهای غرب و در تابستان کمک می کردندو بدینوسیله تضعیف و تلفات هر کدام از طرفین به نفع کردها بود .
موضع ما در داخل عراق به عنوان یک دولت و حکومت مطرح بود ولی کردها با این توهمات همیشه فراموش می کردند که موضع آنها در بحث ها و مشارکت ها باید موضع یک حرکت و جنبش (شورش) باشد نه یک حکومت . یعنی هم عرض ما نیستند ولی آنها با غرور به عنوان طرف مذاکره با ما صحبت می کردند ( این همان چیزی بود که برادر رجایی را عصبانی کرده بود و مالبند یک را تخلیه کرد ) . به هر حال آنروز صحبت های طمعکارانه آن پیشمرگ زنگ خطری بود که بیشتر مولظب خود باشیم . کاک عطا که مردی آرام ، موقو و با وفا بود همن روز مرا به پایگاه خودمان در قره داغ بود . چند روز دیگر آنجا بودیم تا آب ها از آسیاب بیفتد بعد جهت انتقال به ایران آماده شدیم .
در راه بازگشت
تقریبا 50 روز می شد که از خانه آمده بودم و هیچ خبری نداشتم و حتی نامه ای نیز ننوشته بودم و دلم برای خانه تنگ شده بود و مهم تر از آن دلم برای ایران تنگ شده بود . با وجود این که من خیلی زود جوش و خونگرم بودم و می توانستم خودم را با محیط وفق دهم و با اکثر کردها و بچه های همراه دوست و صمیمی شده بودم ولی احساس دلتنگی می کردم . دلم برای رادیو تلویزیون و روزنامه و .. مردم خودمان تنگ شده بود خوشحال بودم که به گمان خودم وجودم مفید و موثر بوده است و توانسته ام ضربات محکمی به دشمن بزنم و امروز با موفقیت برگردم . بدنم در این مدت ضعیف شده بود چون مدتی هم مریض بودم چهره ام سیاه و لاغر شده بودم . چشمانم گود انداخته بود و به قول بعضی بچه های خودمان ، نی قلیان شده بودم . در خصوص آمدنم به ایران خوشبختانه از نظر امنیت ، موقعیت مناسبی پیش آمد .
یکی از رهبران اکراد منطقه ( فکر کنم کاک احمد ) می خواست همراه خانواده اش به ایران بیاید و این مسئله موقعیت مناسبی بود .
چند راهنمای ورزیده کرد و تعدادی پیشمرگ ما ر ا همراهی می کردند . از قره داغ تا روستایی که باید از آنجا به ایران می آمدیم تقریبا 10 ساعتی راه بود معمولا در کوهستان هر نفر می تواند ساعتی 3 الی 4 کیلومتر راهپیمایی کند ولی در دشت 5 الی 6 کیلومتر و برای من که این مسیر را چند بار آمده بودم کاملا عادی می نمود . این بار با توجه به ارتباطات و قدرت کاک احمد در منطقه طی این مسیر تقریبا تقریبا 4 الی 5 ساعت بیشتر طول نکشید . مقداری از مسیر را ، حتی با تراکتور از دشت آمدیم و در روز نیز نیز حرکت می کردیم . به روستایی در کنار سد دریاچه در بند یخان عراق رسیدیم . آنجا برادر حمزه و صالح نیز بودند کمی استراحت کردیم و صبح بعد برادران عملیاتی و سایرین و چند نفر از مجاهدین عراقی و آن پدر و پسر عرب ایرانی که قبلا ماجرایشان را گفتم نیز به ما ملحق شدند لحظه حرکت به سمت ایران رسید غروب بود که باید حرکت می کردیم . گو.یی همراه بودن چند نفر مجاهد عراقی و پدر و پسر عرب ، کردها را ناراضی کرده بود چون اصولا آنها با عرب ها بد بودند برای آنها فرقی نمی کرد چه عقیده و چه ملیتی داشته باشند و بدین دلیل شروع کردند به کار شکنی و اذیت کردن خصوصا چون پیرمرد عرب زبان ایرانی توانایی راه رفتن نداشت آنها بهانه کردند که این مسئله ممکن است مزاحم عبور ما از مرز شود و برایمان مشکل ساز باشد و می خواستند آنها را بگذارند همانجا که با اصرار زیاد و گریه پسر و تلاش مسئولین ایرانی ، کردها با نارضایتی حضور آنها را پذیرفتند . در آخرین لحظات حرکت برادر حمزه را دیدم که با رهبر کرد گروه صحبت می کرد و مرا نشان داد گویی داشت سفارش مرا به او می کرد .
او نیز سر ش را تکان داد گویی دورا دور مرا می شناخت . بعد برادر حمزه نزد من آمد . برایم هدیه ای آورده بود می خواست مرا غافل گیر کند . افراد کمی از زخم شدید و درد شدید تر پایم خبر داشتند و البته برادر حمزه و صالح به دلیل اینکه چند مدت با هم بودیم و صمیمی نیز شده بودیم . از این مسئله خبر داشتند وقتی جورابهای خونی ام را می شستم برادر صالح مرا دیده بود و متوجه زخم انگشتانم شده بود . برادر حمزه در این لحظات آخر خواسته بود از آنجا که مسیر طولانی و پیاده روی سختی را داشتیم کمکی به من کرده باشد .
او با هماهنگی و نفوذی که داشت قاطری تهیه کرده بود . در گروه اعزامی ما سه قاطر بود که دو تا مربوط به خانواده رهبر کردهایی که همراه ما بود می شد و یکی نیز قاطری که برادر حمزه برایم تدارک دیده بود . برادر حمزه ضمن خداحافظی و تشکر از کارهایم گفت : این قاطر مال شماست . رهبر کردها نیز در جریان کامل است من خیلی ناراحت شدم و شدیدا به برادر حمزه اعتراض کردم گفتم مگر فکر کرد ه اید من کی هستم . فکر نمی کنید من چطور و با چه رویی در چشم همراهان نگاه کنم . وقتی من روی قاطر سوار باشم و آنها پیاده . در بین گروه افراد زخمی وجود دارد . افراد جوان و کم طاقتی که به دلیل طولانی شدن حضورشان در منطقه وسختی و کمبود امکانات ناراضی هستند آنها به من چه خواهند گفت و من اصلا نمی توانم این را قبول کنم . برادر حمزه کمی سکوت کرد و بعد گقفت این نه به خاطر شماست اگر شما نتوانید راه بروید گروه عقب بماند و بعد گفت پس قبول کنید که این برای احتیاط است .
هرجا که شرایط خیلی سخت شد و نتوانستید راه بروید از این قاطر استفاده کنید . و من نیز به ظاهر قبول کردم چون به خودم امیدوار بودم که طاقت دارم . گروه آماده حرکت شد چند بیسگویت به عنوان تدارکات به هر نفر دادند من کمی نان خشک هم داشتم که در ساک دستی مخصوص ماسک که از آن به عنوان ساک استفاده می کردم گذاشتم دو بسته عطر نیز خریده بودم و کمی وسایل شخصی و کاری سلاح و خشاب و لباسهایم نیز در ساک همراهم بود . پیاده روی طولانی در پیش داشتیم . خستگی عملیات و حضور در خاک بازگشت را سخت تر از آمدن اولیه نشان می داد .و به دلیل راهپیمایی های طولانی روزهای گذشته و عادت به شرایط سخت می خواستم در جلو صف حرکت کنم تا به خودم روحیه بدهم . جلوی صف یک راهنمای کرد که هیکلی درشت و سری کاملا بدون مو داشت ، حرکت می کرد که قبلا چند بار او را دیده بودم و آشنایی داشتم لباس شیری رنگ به تن داشت که گران قیمت بود .
این لباس از موی نوعی بز منطقه کردستان عراق بافته شده بود که دارای خصوصیات جالبی بود در تابستانها بدن را سرد و در زمستانها گرم نگه می داشت و به همین دلیل گران بود . به او نزدیک شدم و کمی صحبت کردیم و کم کم گروه آماده حرکت شد دو نفر راهنما جلو تر از سایرین به فاصله یک کیلومتر رفتند تا اگر مورد خاصی ببینند برگردند و خبر دهند و بعد راهنمای که در بالا گفتم و بعد من حرکت می کردم . در بین صف نیز نیروهای خودمان و مجاهدین عراقی و بعد پشت سرمان کاک احمد و خانواده اش همراه با نیروهایش . راهنماها از مسیرهایی مشخص که بارها رفت و آمد کرده بودند و از اطراف پایگاه های عراقی و از میادین مین می گذشتند . این مسیرهای مال رو تقریبا مانند اتوبان مشهور بود و در کل منطقه کردستان 4 الی 5 مسیر عمومی قرار داشت که قاچاقچیان از سالها قبل از آنها برای حمل کالا استفاده می کردند . از این مسیر های عمده می توان مسیرهای آلواتان ، قاسم رش ، شیخان را در مناطق مختلف نام برد .
راهنماها خیلی محتاط بودند و بسیار با دقت و زیرکی راه می رفتند و چون سالها این مسیر را رفته بودند وجب به وجب آن را می شناختند . با تاریک شدن هوا سرعت حرکت بیشتر شد و از اطراف چند روستا و مزارع آن گذشتیم . در کنار یک مزرعه کمی وسایل شخصی نظامی دیدم که در کنار جوی آب گذاشته شده بود راهنما و پیشمرگان کرد اطراف را به دقت جستجو کردند ولی چیز مشکوکی نیافتند . به سایرین علامت دادند و گفتند هیچ کس به این وسایل دست نزند و مسیر را ادامه دادیم . به رودخانه رسیدیم اینجا تا کمر باید در داخل آب می رفتیم و از آن عبور می کردیم . تقریبا 500 متر را باید داخل آب می رفتیم . مهمات را با لا گرفته همینطور وسایل شخصی ام و آماده شدم که از آّب عبور کنم یکی از برادران آمد و اصرار کرد که روی پشت او سوار شوم و از آب بگذرم که من قبول نکردم به زور چند متری مرا پشت خود کشاند ولی من با اصرار آمدم پایین و خودم ادامه دادم .
از آب بیرون آمدیم و لباسهایمان را چلاندیم و بعد ادامه مسیر حدود 6 ساعتی راه آمدیم به دلیل اینکه استراحت نمی کردیم اکثر بچه ها بریده بودند . از آنجا که بعضی ها زخمی و خسته از عملیات بودند . خیلی اعتراض داشتند . اصلا نمی توانستند ادامه دهند گروه متوقف شد تا کمی استراحت کنیم . درد شدید انگشتانم شروع شد . خون از جورابم بیرون زده بود . خصوصا از آنجا که از آب گذشتیم چون مقداری آب در کفش هایم رفته بود ؛ درد انگشتانم بیشتر شد چون برادران زخمی و سایر برادران جوان را می دیدم مقاومت می کردم و هنوز در جلوی صف بودم . بعد برای شروع مجدد به وسط صف آمدم و با برادر حمید تهرانی و یک نفر طلبه لز قم که برای تبلیغ همراه گروه عملیاتی آمده بود همراه شدم . آنها سریعا متوجه راه رفتن غیر عادی ام شدند برادر تهرانی که از زخم پایم خبر داشت آمد و کمی همدردی کرد و گفت هر کمکی از دستش ب می آید بگویم که من تشکر کردم و راه را ادامه دادم . پس از مدتی برای روحیه گرفتن و دیدن دوستان در صف مقداری به عقب رفتم . در وسط صف متوجه مسئله عجیبی شدم . مسئول ایرانی گروه سوار قاطر شده بود و بقیه خیلی خسته و کوفته با آخرین توان داشتند راه می آمدند . من با دیدن زخمی ها و نیروهای خسته به جای او خجالت کشیدم . این همان شخصی بود که به دلیل برخوردهای نامناسبش در عملیات شرکت داده نشده بود .
به او نزدیک شدم و به طعنه گفتم خسته نباشید در جواب گفت بدنم کاملا کوفته شده است . دیگر اصلا نایی ندارم و بنابراین از کردها قاطری که مخصوص من بود را گرفتم و فکر کردم کمی سوار آن شوم . این قاطر برای مسئول گروه است . حدس می زدم می داند که قضیه قاطر چیست وبرادر حمزه آن را برای چه تهیه کرده است ولی صلاح ندیدم دیگر هیچ حرفی بزنم و کمی دیگر به عقب ستون رفتم و به سایر دوستان و همراهان و نیروهای کرد سری زدم و بعد به جلوی ستون بازگشتم و راه را ادامه دادیم . شب سختی بود و زمان دیر می گذشت در سکوت و با خستگی شدید راه را ادامه دادیم . کم کم به کوهها رسیدیم . احساس درد شدید در انگشتان هر دو پایم داشتم و برایم خیلی سخت بود که حتی چند قدم بردارم خوشبختانه برای مدت کوتاهی استراحت دادند و بعد به طرف ارتفاعاتی که به ایران منتهی می شد ادامه مسیر دادیم .
ورود به ایران
از ارتفاعات بالا رفتیم و بعد وارد شیاری شدیم که در بالای سرمان پایگاه عراقی ها وجود داشت و هر چند مدتی منوری به آسمان شلیک می کردند رنگ منور کمی به قرمزی می زد و مشخص بود مربوط به خمپاره می شود . در جلویمان نیز میدان مین وجود داشت با احتیاط و سکوت و به آرامی وارد شیار شدیم و راه را ادامه دادیم و ساعت حدود 4 بامداد بود که درست در وسط شیار بودیم و هر چه سریعتر باید راه را ادامه می دادیم چون طوری قرار داشتیم که اگر هوا روشن می شد و یا منوری شلیک می شد تقریبا تمام ستون در دید مستقیم پایگاه عراقی بود و احیانا سنگر کمین عراقی ها نیز در دامنه ارتفاع به ما نزدیک بود متاسفانه مسئله ای پیش آمد که همه را مضطرب کرد . درست در وسط شیار که قرار گرفتیم آتش توپخانه و خمپاره شدیدی از اطراف ما پراکنده شد . پشت صخره ها موضع گرفتیم . هر چند لحظه سوت گلوله ای به گوش می رسید و گلوله های خمپاره که به آن صورت سوتی ندارد ، کمی زمان گذشت و تازه فهمیدم که اوضاع چیست این آتش از طرف نیروهای خودمان بود . هر چند از این موضوع که همیشه احتمال درگیری با نیروهای خودی در ورود به خاک خودمان می باشد اطلاع داشتم ، ولی باورمان نمی شد . چون این خطر معمولا در برخورد با کمین یا میدان مین صورت می گیرد ولی ما هنوز با نیروهای خودی و پایگاه های موجود فاصله زیادی داشتیم . نیم ساعتی این وضعیت طول کشید و آتش پراکنده ادامه داشت و ما از ترس اینکه با روشنی هوا و یا حرکت در بین آتش ، عراقی ها به حضورمان پی ببرند زمین گیر شده بودیم و به فکر چاده بودیم .
با بی سیم با ایران و مسئولین و قرار گاه تماس گرفتیم متاسفانه آنها دسترسی مستقیم به یگانی که اجرای آتش می کرد نداشتند چون مربوط به ارتش می شد و قرار گاه آنها جدا بود قرار شد سریعا پیگیری شود و بگویند آتش را قطع کنند . به دلایل امنیتی معمولا زمان ورود به خاک ایران و حرکت از منطقه مرزی را قبلا اطلاع نمی دادیم تا ستون پنجم دشمن نتواند خبر حرکت را به دشمن برسانند . بنا بر این احتمال خطر و در گیری در ورود به خاک ایران اکثر مواقع وجود داشت تعجب ما از این بود که این آتش بدون هیچ هدفی ریخته می شد و و خساراتی برای دشمن نداشت به هر حال بیست دقیقه ای طول کشید و آتش قطع شد ما با سرعت شیار را با لا آمدیم و به بالای ارتفاعی مشرف به ایران رسیدیم در اینجا دیگر تقریبا در ایران بودیم چون بقیه مسییر را بی خطر طی می کردیم . برای تمام بچه ها که مدتی از خانه و کاشانه دور بودند بسیار خوشحال کننده بود . برق شادی در چشمان همه همراهان می درخشید .
هوا داشت روشن می شد و ما باید تا روشنی هوا به روستای مبدا حرکت اولیه می رسیدیم . همه همراهان خیلی خوشحال بودند . فکر کنم از همه ما خوشحال تر پسر و پدر عرب زبان ایرانی بودند که پسر داشت از خوشحالی گریه می کرد . روی زمین نشسته بود و دستش را روی خاک گذاشته بود و به آن چنگ زده بود بالای سرش رفتم خیلی خوشحال بود . کمی با او صحبت کردم پرسیدم با رسیدن به ایران چه خواهد کرد کمی فکر کرد و بعد سکوت کرد . من نمی دانستم که تمام خانواده اش در اوایل جنگ و تجاوز عراق شهید شده اند و از بقیه اقوام خود نیز خبری نداشت و با این سوال خود را به یاد این مسئله انداختم . لحظه ای گذشت و گفت : یکی از اقوامشان در شیراز سکونت دارد و برای پیدا کردن او به شیراز خواهند رفت . به سمت مقصد راه افتادیم . سرعت حرکت کند شده بود و اطمینان از اینکه در خاک خودمان هستیم همه را تنبل کرده بود .
به پایگاه رسیدیم و نیروها استراحت کردند . مسئول مستقر از آنجا به استقبال ما آمد و بعد مسئول ایرانی گروه و من را به داخل اتاقش دعوت کرد و آنجا کمی استراحت کردم ضمن اینکه خیلی خسته بودم و پایم نیز شدید درد می کرد درد مضاعفی بر روحیه ام عارض شده بود .
برخورد مسئول گروه در اینجا نیز مرا آزار می داد و می خواستم اتاق را ترک کنم . او سعی می کرد پیروزی بچه ها در عملیات داخل ( که او هیچ نقشی در آن نداشته است و شرکت نیز نکرده است ) را به خود منتسب کند . و با غرور از عملیات داخل صحبت می کرد و مسئول پایگاه نیز گوش می کرد و احسنت و خسته نباشید می گفت . آنروزها هنوز خوب یادم نرفته بود برای حفظ انقلاب باید سینه ای وسیع داشت و علاوه بر خون دادن ، خون دل نیز خورد . از برخورد و صحبتهای ایشان شدیدا داشتم حرص می خوردم . در مقابل سختی های بدنی مقاومت داشتم ولی ناملایمتی های روحی بسیار سخت بود . شاید هم زیاد حساس بودم . به هرحال چند ساعتی در آنجا استراحت کردیم و بعد از ارتفاع بالا آمدیم و به طرف پایگاه قرار گاه رمضان حرکت کردیم آنجا نیز با کمپوت و خوراکی استقبال شدیم در پایین ارتفاع چند وانت منتظر ما بود در موقع برگشتن با توجه به عملیات سنگین و خستگی بچه ها و با توجه به ورود بچه ها به خاک خودمان پس از مشکلات و خطرات زیاد ، انتظار استقبال و خوش آمد گویی از طرف مسئولین داشتیم و فکر می کردم برای رزمندگانی که در شرایط سخت ، جان خود را به کف گذاشتند حد اقل چند گوسفند قربانی می کنند .ولی هیچ خبری از این حرف ها نبود . یکی از مسئولین قرار گاه رمضان ، حاج باقر ( مسئول اطلاعات عملیات وقت قرار گاه ) گفته بود در مراجعت به ایران به استقبالم خواهد آمد ولی ایشان را هم ندیدم .
ایشان چند روز قبل از آمدن ما در اثر اصابت ترکش زخمی وبه بیمارستان آریا در تهران منتقل شده بود و بعدا از آن هم دیگر توفیق نداشتم ایشان را ملاقات کنم .
گزارش به قرار گاه
به مقر تیپ 75 ظفر همان جایی که ابتدا از آن حرکت کردیم ، رسیدیم . به محض رسیدن بعد از مدتها یک دوش اّ ب گرم و راحت گرفتم و لباسهایم را شستم و عوض کردم .فقط لباس کردی داشتم . چون لباسهایم را در همان ابتدای ه برادر صباغ تحویل داده بودم . بعد خدمت حاج آقا مقدم رسیدم و گزارش کار را ارائه کردم ایشان نیز خیلی راضی بود چون در جریان تلفات و میزان موفقیت عملیات قرار گرفته بود . ایشان در پایان صحبت فرمودند فعلا برای مدتی به استراحت و مرخصی بروید و بعد که برگشتید برنامه ای برای شما تدارک دیده ایم . ما می خواهیم توسط قرار گاه رمضان گروهی از دیده بانان نفوذی تربیت کنیم که در داخل عراق دیده بانی کنند و بتوانیم در تمام طول جبهه های غربی عراق را از نظر هدایت آتش توپخانه ضربه پذیر کنیم . مسئولیت و آموزش این گروه دیده بانی به عهده شما خواهد بود . این موضوع در راستای اقدامات کلی قرار گاه رمضان جهت داشتن واحد های توپخانه و موشکی است . و توضیحات دیگری نیز دادند .
من سکوت کردم و مخالفتی نکردم البته این برای خودم به این معنی بود که باید با مسئولین مستقیم خودم هماهنگ کنم و اجازه بگیرم چون من از طرف قرار گاه نجف مامور شده بودم و برای ادامه کار در اینجا باید با آنها هماهنگ می کردم از جلسه با حاج آقا مقدم بیرون آمدم نزدیک ظهر بود به نماز خانه رفتم که نمازر بخوانم بعد ازکمی با خودم خلوت کردم و فکر کردم آیا می توانستم به مرخصی بروم . با اینکه خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود ولی به فکر عهد خود افتادم . آیا نذر من عملی شده است . ؟ تاکنون توانسته ام در کشته و زخمی شدن تعداد یک هزارنیروی دشمن نقش موثری داشته باشم .
چطوری می توانستم از این موضوع مطمئن شوم . بعد از ناهار تقریبا تمام همراهانم به سقز و سنندج رفتند تا برای مرخصی آماده شوند . من با برگه مرخصی 20 روزه تشویقی در دستانم تنها ماندم . در محوطه کمی قدم زدم نا گاه یکی از برادران اطلاعات برادر حرمت مرا صدا کرد و گفت : حاج آقا مقدم با شما کار دارد .و تعجب کردم ایشان می دانست که الان من در مرخصی ام و چه کاری می توانستند داشته باشند به سوله فرماندهی نزد حاج آقا مقدم رفتم در اتاق جلویی دو نفر نشسته بودند یکی از برادران که اهل تهران بود و برادر دیگر که موهای مجعد مشکی و صورتی نازک و کشیده داشت با لهجه کردی کرمانشاهی صحبت می کرد ( برادر مولایی ) کمی گذشت و فهمیدم که این برادران از طرح و عملیات قرار گاه نجف تشریف آورده اند .
دقیقا ماموریت و کار آنها را نمی دانستم بعد برادر بیات از اتاق حاج آقا مقدم بیرون آمد برادر بیان نیز اهل تهران و قدی بلند و کشیده وچهار شانه داشت بعد من رفتم داخاپل اتاق و با حاج آقا مقدم صحبت کردم . ایشان با لحنی که مشخص بود برایشان سخت است از من خواست همراه برادر بیات جهت شناسایی و بررسی یک هدف نظامی مربئط به منافقین مجددا به ماموریت داخل عراق برویم و من نیز با توجه به عهدی که بسته بودم و اینکه علاقه ای به مرخصی نداشتم ، بلادرنگ قبول کردم و بعد به برادر بیات ملحق شدم .
ماموریت
آنروز را تا غروب استراحت کردیم و یک فیلمبردار و عکاس نیز جهت ماموریت پیدا کردیم (طبق معمول یکی از بچه های شمال بود ) غروب که شد سه نفری با یک تویوتا رفتیم به بالای یک ارتفاع که برادران ارتش در آنجا مستقر بودند نیم ساعتی در آنجا منتظر ماندیم تا هوا کاملا تاریک شد . برادران ارتشی که در آنجا مستقر بودند با تعجب به ما و لباسهای کردی مان نگاه می کرند و از این که قرار است ما به مواضع عراقیها برویم خیلی تعجب می کردند . بعد از کمی انتظار حرکت کردیم قسمت بالای ارتفاع صخره های بزرگ و تیزی داشت و خیلی وحشتناک بود خصوصا خطر احتمال پرت شدن می رفت به هر حال یک ساعتی طول کشید تا پایین ارتفاع رسیدیم و بعد نیز مسیر را ادامه دادیم تا نزدیک دشت رسیدیم و از آنجا باید به داخل مواضع عراقیها می رفتیم اینجا پشت پایگاه عراقی ها بود پس از مدتی پیاده روی به یک پایگاه مربوط پیشمرگان کرد رسیدیم. پایگاه مربوط یه حزب دموکرات کردستان عراق بود .
مسئول پایگاه کاک عمر نام داشت و چند نفر پیشمرگ آنجا مستقر بودند . یک نفر بی سیم چی از نیروهای قرار گاه رمضان که از بچه های اراک بود آنجا مستقر بود . پایگاه یک غار بود که حدود 20 متر مربع مساحت داشت و درست بالای این غار جاده ای بود که به پایگاه عراقی ها منتهی می شد . تا صبح آنجا استراحت کردیم . روز بعد کمی با دوستان و برادر بیات صحبت کردم . فیلم بردار همراه با وسایلش را مرتب می کرد . دوربین عکاسی و فیلم برداری خود را از کوله پشتی در آورد تا تمیز و مرتب کند . دوربین عکاسی خیلی زیبایی بود . کارک دوربین یاشیکا بود . سالها بود دلم می خواست یک دوربین عکاسی خوب داشته باشم . با دیدن دوربین علاقه و گرایشی در دلم به آن پیدا شد . آرزو کردم کاش یک دوربین کانند آن داشتم . این موضوع تنها در ذهن و فکرم گذشت و کوچکترین حرفی از این آرزو با کسی نگفتم . صبح نیز تا ساعت 10 صبح در همان غار بودیم . هر چند گاهی صدای یک کامیون عراقی را می شنیدم که از جاده بالای سر ما تردد می کرد و به پایگاه عراقی ها در بالای سر ما می رفت . چشمه آب کوچکی در نزدیکی غار بود صبح به آنجا رفتم و جورابهایم را بر ای شستن در آوردم ،تا نیمه پر خون شده بود چرک و خون رنگ انگشتانم را حنایی کرده بود انگشت شستم ورم کرده بود و از این پشیمان بودم که چرا با رسیدن به پایگاه خودمان در دذلی به دکتر مراجعه نکردم .
آن را پانسمان نکردم چون احتمال داشت که چرک پیشرزفت کند . در حال در آوردن جورابهایم بودم که برار بیات آمد با دیدن پایم و جورابهای خونی تعجب کرد و گفت چرا چیزی نگفته ام . گفت : که از چه زمانی پایت اینطوری است گفتم دوماهی می شود که این طور خونی شده است قبل ارز آن ، این طور وخیم نبود . ایشان ضمن اینکه ناراحت شد از ادامه ماموریت من جلوگیری کرد و گفت : شما باید همین جا بمانید ما خودمان جهت شناسایی می رویم . خیلی حالم گرفته و ناراحت شدم ولی به هر حال باید اطاعت می کردم . به غار برگشتم فیلم بردار و برادر بیات آماده شدند . جهت فیلمبرداری از پایگاه فعال منافقین در داخل عراق عازم شدند . کاک عمر ویک راهنمای کرد دیگر آنها را همراهی کردند . من و برادر اراکی و چند نفر پیشمرگ کرد در همانجا ماندیم . خیلی پشیمان شدم که چرا برادر بیات متوجه زخم پایم شد و من از این ماموریت محروم شدم ولی به هر حال . هر چه مصلحت باشد و هر چه خدا بخواهد همان می شود .
روز را تا شب منتظر ماندیم و بعد برادران آمدند . شب دوباره به سمت بالای ارتفاع راه افتادیم . صخره های سیاه رنگ که در شب وحشتناک نیز بودند و ابهت زیادی داشتند را پشت سر گذاشتیم و پس از عبور از یک میدان مین با خستگی فراوان به بالای کوه رسیدیم . آنجا قرار شد با وسایل همراه مان مانند قمقمه و سلاح کمی سر و صدا راه بیندازیم تا نگهبانان ارتشی متوجه حضور ما شوند و اشتباها ما را که لباس کردی داشتیم مورد هدف قرار ندهند و بلند بلند نیز با هم صحبت می کردیم از کنار ارتفاع راه را دور زدیم و از پهلوی سمت را ست به بالای مواضع خودمان نزدیک شدیم .
هنوز هیچ خبری از نیروهای ما نبود تعجب کردیم و چون الان بالای ارتفاع بودیم می ترسیدیم که نگهبانان با دیدن ما و لباس های کردی وحشت کنند و به طرف ما تیر اندازی کنند چون ما بی خبر و هماهنگی قبلی می آمدیم . این کار به دلیل رعایت مسائل حفاظتی و احتمال اطلاع دشمن و لو رفتن زمان ورود نیروهای ما بود . درست در لبالای ارتفاع که کمی مسطح بود رسیدیم ، کمی اطراف را گشتیم سربازی را دیدم که به طرف جلو نگاه می کند از پشت نزدیک شدم و طوری راه رفتم که صدای پایم را بشنود . به او که نزدیک شدم بدون اینکه برگردد و نگاه کند گفت : احمد چرا دیر کردی ده دقیقه ا ز تعویض پست گذشته است و وقتی که برگشت و مرا دید وحشت کرد و من خیلی سریع به فارسی گفتم ، خودی هستیم همان نیروهایی که شب گذشته رفتیم پایین . بعد همراه سایر براران رفتیم و داخل یک چادور خوابیدیم چون خیلی خسته شده بودیم .
صبح روز بعد به قرار گاه رمضان و حاج آقا مقدم مراجعه کردیم و برادر بیات گزارش کار شناسایی و فیلم ها را تحویل دادند که برای برادر شمخانی مسئول عملیات سپاه جهت تصمیم گیری های لازم ارسال شود . ( بعد ها رزمندگان قرارگاه رمضان به پایگاه مذکور حمله کردند و تلفات سختی به این مزدوران ونوکران اجنبی وارد ساختند ) بیرون سوله رفتم و کمی استراحت و قدم زدن هنوز از این مسئله ناراحت بودم که چرا برادر بیات مرا از ماموریت محروم کرد سپس همراه برادر بیات و حاج آقا مقدم به مریوان رفتیم . روبروی ساختمان صدا و سیما در مریوان وارد یک مقر قرار گاه رمضان شدیم و آنجا به اتاق برادران اطلاعات رفتیم و کمی استراحت کردیم .
آنجا خبر خوشحال کننده ای شنیدیم که انگار تمام دنیا را به من داده اند و اصلا باور کردنی نبود . خبری که در بولتن داخلی قرار گاه رمضان در خصوص عملیات های اخیر آتش باری توپخانه به چاپ رسیده بود و عجیب اینکه در آنجا آمار تلفات کشته و زخمی عراقی ها را در مجموع این عملیات ها بیش از هزار نفر اعلام شده بود . باید خدا را شکرگذاری می کردم لطف خداوند و نظر خانم فاطمه زهرا بود که توانستم به عهد و پیمان خود با خون همرزمان شهیدم عمل کنم و انتقام آنها را بگیرم . حال می توانستم به مرخصی نزد خانواده ام بروم . بیش از سه ماه بود که به مرخصی نرفته بودم .
در راه خانه
بعد از چند ساعت استراحت همراه برادر بیات به سنندج رفتیم و در موقعیت خارج از شهر که ظاهرا کار گاه ساختمانی مربوط به بنیاد مسنضعفان بود و در اصل مقر قرارگاه رمضان بود ، کمی استراحت کردم و بعد رفتم سقز و رفتم فرماندهی یگان خودمان و گزارش فعالیتها را به برادر شادلو مسئول عملیات و حاج آقا احمدی فرماندهی توپخانه قرارگاه نجف دادم . کلی از خاطرات و حوادث ماموریت صحبت کردیم و از وضع داخلی عراق برایشان گفتم و بعد آمدیم سقز و رفتم کار گزینی مرخصی گرفتم وقتی به کارگزینی جهت گرفتن برگه مرخصی مراجعه کردم گفتند از فرماندهی تماس گرفته اتند و گفته اند قبل از مرخصی سری به ستاد فرماندهی بزنید برگشتم اتاق و ساک و وسایلم را آماده کردم و حدس زدم احتمالا گزارش یا صحبتی با من داشته باشند . به ستا فرماندهی مراجعه کردم حاج آقا معدنی فرماندهی ستاد دو بسته کادو به من داد و گفت این قابل شما را ندارد ولی به عنوان یادگاری و یادبود این عملیات به شما تقدیم می شود .
بسته ها را گرفتم و به داخل اتاق رفتم در جمع دوستان واحد خودمان و آنها نیز خیلی خوشحال بودند یک بسته که شبیه قاب عکس بود را باز کردم نامه ای کوچک روی آن بود که حاج آقا احمدی تشکر و قدر دانی کرده بودند . قاب عکس بسیار زیبا که از روی ضریح امام رضا (ع) تهیه شده بود و به عنوان یک جایزه معنوی سنبلیک از طرف آستان قدس رضوی به تعداد معدود به یگانهای استان خراسان در جبهه ارسال شده بود و این عکس به فرماندهین گرئانها و واحدها هدیه شده بود بعد جعبه کادو را باز کرئم به محض آنکه کادو را باز کردم یکه خوردم نزدیک بود از تعجب از حال بروم .
4 روز بیشتر از آن ماجرا نمی گذشت و تنها چیزی بود که فکرش را نمی کردم نمی دانم چطور و به چه مناسبتی اینطور شده بود . نمی دانم آیا می شود با احتمالات و تصادف این موضوع را توجیه کرد داخل جعبه کادو یک دوربین یاشیکا از همان مدل و نوعی و مارک که چند روز پیش همراه برادر بیات جهت شناسایی مقر منافقین اعزام می شدیم در کوله وسایل آنها دیدم ، مشاهده کردم ، سریعا خود را از بین سر و صدا و شلوغی اطرافم رها کردم . دوربین دست دوستان بود و آمدم بیرون اتاق گریه ام گرفته بود رفتم دسنشویی که دست و صورتم را بشویم . رفتم داخل محوطه خدایا این چه آزمایشی است که مرا می کنی آیا این استدراج است یا لطف .
هر چه خواسته ام به من داده ای من که اصلا لیاقت این همه لطف را ندارم . تو کریمی و بزرگی خدایا تو ر ا سپاس فراوان که توفیق خدمت و سربازی و پاسداری اسلام را به من عطا نمودی . همان روز وسایلم را برداشتم و با اتوبوس عازم تهران شدم که از انجا نیز به شهرستان خودمان (بیرجند ) بروم . برای دیدم مادر عزیزم که پس از سه ماه انتظار بی صبرانه منتظرم بود لحظه دشماری می کردم . البته نتوانستم زیاد طاقت بیاورم و قبل از اتمام مرخصی دوباره به جبهه برگشتم .
منبع:نفوذی/ محمد علی کاهنی / سوره/تهران/1385