هوا گرم بود، مسافر تشنه اش بود. او داشت با اسبش به مدینه می رفت. از دور یک چاه دید. کنار چاه، صدایی شنید. آرام آرام جلو رفت و ...
![مهربانی خدا مهربانی پیامبر](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
دو تا جوجه گنجشک تنها دید. جوجه ها در شکافی کنار چاه لانه داشتند و جیک جیک می کرد. مرد مسافر با خود گفت: چه جوجه های زیبایی. بهتر است این جوجه ها رابا خود ببرم، تا به پیامبر خدا هدیه کنم.
تا جوجه ها را برداشت گنجشک مادر از راه رسید و با سر و صدا به مرد حمله کرد. مرد مسافر جوجه ها را توی کیسه گذاشت. سوار اسبش شد و به سرعت به راه افتاد. گنجشک مادر هم دنبالش پرید.
مرد مسافر وارد شهر مدینه شد . به دیدن پیامبر رفت. پیامبر در میان یارانش نشسته بود و برای آن ها درباره مهربانی خدا حرف می زدند.
مرد از اسبش پایین آمد و به پیامبر خدا گفت: ای پیامبر خدا، من برایتان یک هدیه زیبا آورده ام.
او جوجه ها را از کیسه بیرون آورد اما مادر گنجشک ها خودش را روی جوجه هایش انداخت. مرد ترسید و جوجه ها را روی زمین گذاشت.
پیامبر از جایش بلند شد و با مهربانی به پرنده ها نگاه کرد.
پیامبر به یارانش فرمودند: آیا محبت این پرنده به جوجه هایش را دیدی؟ بدانید که خداوند بیش تر از آن به بندگانش محبت و مهربانی دارد.
دو تا از یاران پیامبر جوجه ها و مادرشان را برداشتند و به لانه بر گرداندند.