0

مهربانی خدا

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

مهربانی خدا

هوا گرم بود، مسافر تشنه اش بود. او داشت با اسبش به مدینه می رفت. از دور یک چاه دید. کنار چاه، صدایی شنید. آرام آرام جلو رفت و ...

مهربانی پیامبر

 
دو تا جوجه گنجشک تنها دید. جوجه ها در شکافی کنار چاه لانه داشتند و جیک جیک می کرد. مرد مسافر با خود گفت: چه جوجه های زیبایی. بهتر است این جوجه ها رابا خود ببرم، تا به پیامبر خدا هدیه کنم.

تا جوجه ها را برداشت گنجشک مادر از راه رسید  و با سر و صدا به مرد حمله کرد. مرد مسافر جوجه ها را توی کیسه گذاشت. سوار اسبش شد و به سرعت به راه افتاد. گنجشک مادر هم دنبالش پرید.

مرد مسافر وارد شهر مدینه شد . به دیدن پیامبر رفت. پیامبر در میان یارانش نشسته بود و برای  آن ها درباره مهربانی خدا حرف می زدند.

مرد از اسبش پایین آمد و به پیامبر خدا گفت: ای پیامبر خدا، من برایتان یک هدیه زیبا آورده ام.

او جوجه ها را از کیسه بیرون آورد اما مادر گنجشک ها خودش را روی جوجه هایش انداخت. مرد ترسید و جوجه ها را روی زمین گذاشت.

پیامبر از جایش بلند شد و با مهربانی به پرنده ها نگاه کرد.

پیامبر به یارانش فرمودند: آیا محبت این پرنده به جوجه هایش را دیدی؟ بدانید که خداوند بیش تر از آن به بندگانش محبت و مهربانی دارد.

دو تا از یاران پیامبر جوجه ها و مادرشان را برداشتند و به لانه بر گرداندند.
جمعه 27 مهر 1397  10:09 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها