یکی بود یکی نبود یک الاغ خوشحال و خندان از توی آینه به گوشبل نگاه میکرد. گوشبل، بُرس را از روی طاقچه برداشت و به موهایش کشید. بعد کِرِم به صورتش مالید و حسابی خندید.
به آینه گفت: «گوشبل! تو سلطان این روستا و جنگلی. قدر خودت را بدان. یک خانهی بزرگ با همهی امکانات داری. جنگل پُر از درخت و علف هم برای تو است.» گوشبل بعد از این که به خودش رسید؛ رفت توی جنگل تا علف تازه بخورد. همینطور که از میان درختان میگذشت داد میزد:
عر و عر و عر من هستم یک خر
من مثل، شیرم خیلی دلیرم
من هستم گوشبل سلطان جنگل
از رودخانه کلّی آب خورد. از درختها هم میوه چید و خورد. مشغول خوردن سیب بود که یک دفعه صدای وحشتناکی شنید. گوشهایش را تیز کرد. صدا از عقب میآمد. برگشت. ای وای، یک شیر پشت سر او ایستاده بود و نعره میزد.
گوشبل با دیدن شیر غش کرد و روی زمین افتاد. شیر با سرعت خودش را به الاغ رساند و گفت: «وای عجب غذای مریضی. من تازه میخواستم دنبالت کنم تا خسته شوی، بعد تو را بخورم. پاشو ببینم.»
اما گوشبل بیچاره چیزی نمیشنید. بیهوش روی زمین افتاده بود. شیر با خودش گفت: «وای، من که از این غذای بیهوش، حالم به هم میخورد. باید کاری کنم تا به هوش بیاید، بعد بخورمش.»
شیر، الاغ را از روی زمین بلند کرد و سوار خودش کرد. او را به طرف رودخانه برد و الاغ را توی آب انداخت. گوشبل شالاپی توی آب افتاد و به هوش آمد. وقتی خودش را توی آب دید، داد زد: «وای دارم غرق میشوم. کمک! کمک!...»
شیر قاه قاه خندید و گفت: «آخه نادان، رودخانه که آب کمی دارد. چه طور داری غرق میشوی؟»
گوشبل تا شیر را دید از جا بلند شد و به التماس افتاد: «تو را جان هر کی دوست داری مرا نخور. مگر نمیدانی گوشت الاغ بیمزهترین گوشت دنیاست.»
شیر گفت: «ببین، این قصّهها را قبلاً شنیده ام. من گرسنهام و برایم فرقی نمیکند غذا چی باشد. باید تو را بخورم... حالا فرار کن تا مثل فیلمها من دنبالت بیفتم و تو را بگیرم و بخورم.»
گوشبل با ترس و لرز خندید و گفت: «شیر جان، من اشتباه کردم. سلطان جنگل تو هستی. باید بهترین غذاها را بخوری.»
شیر گفت: «خب معلوم است دیگر. دفعهی آخرت باشد که خودت را سلطان جنگل بدانی. حالا حاضر شو تا بخورمت.»
گوشبل دید فایده ندارد؛ کمی فکر کرد و گفت: «باشد. سلطان جنگل تویی. میخواهی برایت بهترین غذای دنیا را درست کنم؟ غذایی به اسم دلمه پلو.»
شیر که آب از دهانش میچکید پرسید: «دلمه پلو دیگر چیست؟»
الاغ به طرف شیر رفت و دستی به شانهی او زد و گفت: «دوست من، من در روستا یک خانه دارم که همه چیز دارد. بیا برویم مهمان من شو تا بهترین غذا را برایت بپزم.»
شیر قبول کرد و با هم به خانهی گوشبل رفتند. دهان شیر با دیدن خانهی الاغ که همه چیز داشت باز مانده بود. الاغ بهترین جای اتاق را به شیر نشان داد و گفت: «اینجا بنشین. الآن تلویزیون فوتبال دارد.»
شیر گفت: «فوتبال دوست ندارم. فیلم هندی میخواهم.»
گوشبل یک فیلم هندی برای شیر گذاشت و رفت آشپزخانه.
شیرپرسید: «دلمه پلو چی شد؟»
الاغ گفت: «یک کم طول میکشد. باید قشنگ پخته شود. اول هویج و سیبزمینی را درسته توی فلفل دلمهای میگذاریم. بعد آب میریزیم و ظرف را روی اجاق میگذاریم تا بپزد. بعدش نمک و فلفل و ادویه اضافه میکنیم. بعدش میکوبیم تا غذا مثل خمیر شود. بعدش سبزی خورشی را به آن اضافه میکنیم.»
الاغ همهی این کارها را کرد، ولی سبزی خورشی نداشت. به همین خاطر از طویله مقداری کاه و یونجه آورد و قاطی غذا کرد تا بپزد. غذا که پخته شد، با سُمَش غذا را کوبید. با خودش گفت: «الآن شیر، این غذا را که بخورد مریض میشود و حالش به هم میخورد. بعد فرار میکند.»
ظرف غذا را جلو شیر گذاشت و گفت: «بفرما!»
شیر پرسید: «زهر که توی غذا نریختی.»
الاغ گفت: «نه! ببخشید، زهر نداشتم که بریزم.»
شیر پرسید: «یعنی میخواستی مرا با زهر بکشی؟»
الاغگفت: «مگر زهر، کشنده است؟»
شیر در حالی که غذا را با شوق میخورد گفت: «آره دیگر. خوب شد نداشتید، وگرنه میمُردم.» شیر، از غذایی که الاغ درست کرده بود خیلی خوشش آمد. بلند شد و با سرعت به طرف گوشبل رفت. گوشبل با ترس پرید عقب و گفت: «چی شده. سیر نشدی. میخواهی مرا هم بخوری؟»
شیر پرید روی الاغ و دو ماچ گنده از صورت الاغ گرفت: «واقعاً آشپزیات خیلی خوب است. از این به بعد پیش تو میمانم.»
الاغ بیچاره مانده بود چه کار کند؛ چون دوست نداشت شیر در خانهی او بماند. گفت: «ببخشیدها! من دیگر هویج و سیبزمینی ندارم. تازه تو که باید گوشت بخوری. گوشت که اصلاً ندارم.»
شیر گفت: «همین سبزی و نمک و فلفل میچسبد. من سالها گوشت خورده ام. حالا دوست دارم سبزی و میوه بخورم.» بعد گریه کرد. چه گریهای.
گوشبل پرسید: «چرا گریه میکنی! چی شده؟»
شیر گفت: «واقعاً فیلم قشنگی گذاشتی. فیلمهای هندی خیلی گریهآور است. از این به بعد برایم فیلم هندی بگذار. باور کن کاری با تو ندارم. هر کاری هم خواستی میکنم. جارو میکنم، فرش میشورم، شیشهها را تمیز میکنم. بگذار پیشت بمانم.»
الاغ، دلش برای شیر سوخت. گفت: «باشد. حالا که اینطور است بمان؛ ولی قول بده مرا نخوریها!» شیر قول داد و در خانهی گوشبل ماند. گوشبل با خودش گفت: «خوب است. دیگر روباه و گرگ جرأت ندارند به خانهی من بیایند و مرا بترسانند؛ چون شیر در خانه دارم.»