فرشته ی مهربان روی پنجه ی ستـاره نشسته بود و دنیا را تماشا می کرد که صدای آهی شنید. صدا از آن پایین بود؛ از زمین!... ایستاد، بال هایش را باز کرد و به سمت زمین پرواز کرد. تا به جایی رسید که صدای آه را شنیده بود
قطره ی آب کوچولو و درخشانی زیر یک تکه سنگ نشسته بود و غصه می خورد. فرشتهی مهربان خم شد و به قطره ی آب گفت: «چرا غمگینی؟»
قطره گفت: «من خیلی کوچولو هستم. من تنهای تنها هستم. هیچ کس من را نمی بیند. هیچ کس من را دوست ندارد...» و تا می توانست درد دل کرد.
فرشته ی مهربان در یک پلک به هم زدن، آن را از زیر تکه سنگ برداشت و روی شانه هایش گذاشت و بالای زمین پرواز کرد. به قطره ی کوچولوی غمگین گفت: «حالا از این بالا زمین بزرگ را خوب تماشا کن.»
قطره ی کوچولو از دیدن بزرگی و زیبایی زمین شگفت زده شد. پس از مدتی پرواز، آرام پایین آمدند و نوک قله ی کوهی نشستند. ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان پر از ابرهای خاکستری شد.
رعد و برق غرید و باران بارید و بارید. زمین خیس خیس شد و گودال ها پر از آب شدند. ابرها آرام آرام محو شدند و خورشید از میان آنها بیرون آمد. با درخشش آفتاب، رنگین کمانی زیبا روی سقف آسمان پیدا شد.
زمین که خیلی تشنه بود، آب توی گودال ها را نوشید. مدتی همه جا ساکت شد. یواش یواش از دور و بر، صدای خنده و شادی بلند شد. این طرف و آن طرف جوانه های سبز از توی زمین بیرون میزدند و به آسمان و خورشید و رنگین کمان سلام میکردند. همینطور که زمین آب را می مکید، خاک پر از علف و سبزه و گل و درخت شد. زیبایی زمین شگفت زده شد.
پس از مدتی پرواز، آرام پایین آمدند و نوک قله ی کوهی نشستند. ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان پر از ابرهای خاکستری شد. رعد و برق غرید و باران بارید و بارید. زمین خیس خیس شد و گودال ها پر از آب شدند. ابرها آرام آرام محو شدند و خورشید از میان آنها بیرون آمد.
با درخشش آفتاب، رنگین کمانی زیبا روی سقف آسمان پیدا شد. زمین که خیلی تشنه بود، آب توی گودال ها را نوشید. مدتی همه جا ساکت شد. یواش یواش از دور و بر، صدای خنده و شادی بلند شد. این طرف و آن طرف جوانه های سبز از توی زمین بیرون میزدند و به آسمان و خورشید و رنگین کمان سلام می کردند.
همین طور که زمین آب را می مکید، خاک پر از علف و سبزه و گل و درخت شد. از دوردست صـدای زنگـولـه بـه گوش میرسیـد. یک گله پر از گوسفند و بز با بره ها و بزغاله های بازیگوش و ملوس مشغول خوردن علف های تازه و خوشبو شدند.
عطر گلها هم زنبورهای طلایی را دسته دسته از این طرف و آن طرف با رویای یک کندو پر از عسل شیرین و گوارا به سمت گلزار کشاند. هوا هم تمیز و لطیف شده بود و آماده برای پذیرایی از بلبل ها و کبوترها و پرستوها... درخت ها تا میتوانستند ریشه ها را به اعماق زمین فرو بردند و آب نوشیدند.
سیب و پرتقال و گیلاس و انگور... انار و لیمو و گلابی و هلو... روی شاخه ها پر شد از میوه های ریز و درشت و رنگارنگ.
آدم ها آمدند و میوه ها را با شادی چیدند و از درختها تشکر کردند...
قطره ی کوچولو که با دیدن این منظره ی زیبا یک دل و نه صد دل عاشق زمین شده بود، صداهایی شنید. صداها به قطره می گفتند: «بیا! بیا اینجا کنار ما...»
قطره چرخید و چشمش افتاد به یک چشمه ی زلال که از قله ی کوه میجوشید و به آرامی به سمت پایین حرکت میکرد. یک عالمه قطره ی زیبا از آب چشمه بالا و پایین می پریدند و به قطره کوچولوی قصه ی ما لبخند میزدند و برایش دست تکان می دادند.
فرشته ی مهربان گفت: «وقتی در کنار این قطره ها بنشینی و روی دامن کوه سُر بخوری و به سمت دشت بروی، دیگر تنها نیستی. همه با هم رودخانه میشوید و از هرجا که بگذرید، آنجا را زنده و بیدار می کنید.»
قطره ی کوچولو با چشمهایی که از شوق پُرِ اشک شده بودند، به فرشتهی مهربان نگاه کرد و گفت: «حالا دیگر غمگین نیستم.»
با خوشحالی توی چشمه پرید. چشمه جوشید و رودخانه شد. رودخانه های زیادی از اطراف زمین به سمت گودالها و دره ها حرکت کردند و در کنار کوه ها و جنگل ها و دشتهای سرسبز، اقیانوس و دریاهای زیادی ساختند.
آفتاب تابید و تابید. قطره دستش را به دست دوستانش داد و همه با هم سوار آفتاب به آسمان رفتند و به ابرهای خاکستری و سیاه تبدیل شدند. باد ابرهای شاد را به طرف هم فرستاد تا با هم روبوسی کنند. رعد و برق زد و باران گرفت. قطره ی کوچولو که حالا دیگر تنها نبود، دوباره به زمین برگشت...
گاهی میرفت توی بوته ی کاکتوس و گاهی میرفت توی کوهان شتر. گاهی هم میرفت توی شکم یک هندوانه ی درشت و شیرین. گاهی توی سماور زغالی، قُل و قُل آواز میخواند و شُر و شُر می ریخت توی قوری چینی و برگ های خشک چای تویش شنا می کردند!
گاهی قرمز رنگ می شد و توی رگ ها میدوید و گاهی هم اشک شوقی می شد و از گوشه ی چشمی می چکید روی گونه و سُر سُره بازی می کرد. شب های تابستان شبنم میشد و برای علف ها لالایی می خواند و روزهای بارانی پاییز با رنگ های رنگین کمان، نقاشی می کرد.
و زمستان ها آدم برفی می شد. و فرشته ی مهربان، روی پنجه ی ستاره مینشست و از دیدن این همه کار قشنگ که قطره کوچولو می توانست انجام دهد، لذت می برد.