پاسخ به:مشاعره حســــینی
مِي نمي دانم کجا، ساغر نمي دانم کجاست
سر نمي دانم کجا، پيکر نمي دانم کجاست
هر طرف يک تکّه از آن ماه افتاده ست، آه
دست او اينجاست، انگشتر نمي دانم کجاست
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم علی دارم
شکر خدا که قلب اهل خیمه آرام است
وقتی که هم عباس دارم هم علی دارم
مهی که هست بسی جان گداز می آید
مقدر آن چه بود از فراز می آید
به چشم دل نظری کن ببین که قافله ای
به سوی کرببلا از حجاز می آید
دلا کوی حسین عرش زمین است
مطاف و کعبه دلها همین است
اگر خیل شهیدان حلقه باشند
حسین بن علی،آن را نگین است
تشنه لب جان در وصال کوی جانان داده ای راه تو باشد بهشتی سیرتان را رهگشا
از ازل در طلبت چشم ترم گفت حسین
هر کجا بال زدم،بال و پرم گفت حسین
مادرم داد به من درس محبت اما
من حسینی شدم از بس پدرم گفت حسین
نشسته ام به تماشای زیر و رو شدنم به لحظهای که برد شمر، سوی خنجر، دست
پاسخ تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت نمیرسید وگرنه به آن صنوبر، دست
تا ابد هم که بخوانند همه مرثیه ات باز هم روضهی نا خوانده به عالم داری
تکریمِ تماشای تو، لازم شده بر «حور»
ای در نظر اهل زمین، قدر تو مستور!
رسید زهر و خودش را به کام آقا ریخت به بی کسیِ دلش زهرِ کفر ایمان داشت
رسید و بوسه به لب های نازنینش زد که پاره های جگر را به سینه پنهان داشت
تبسم ميکند اصغر به بابايش دَمي آن دم کمي از خون اصغر بر همه افلاک ، ميريزند
دیدنت در همهی راه معما شده است
تو کجا؟ نیزه کجا؟ وای! چه با ما شده است
تمام دغدغه ی من زماجرا این است
که خم نگشت در آن روز هیچ ابرویی