تا شهدا؛ وقتی دفاع مقدس آغاز شد خیل کثیری از مردم بهویژه جوانان و نوجوانانی که در مکتب سیدالشهدا (ع) مشق مردانگی کردند و آگاهانه شهادت، جانبازی و آزادگی را به جان خرید تا در این مسیر نورانی که به فرموده امام (ره) امتداد مسیر کربلا است قدم بردارند.
در هشت سال جنگ تحمیلی آنچه بیش از همه دلهای مشتاق را مشتاقتر میکرد انجام کار برای رضای خدا و ادای تکلیف بود تکلیفی که گاه با ماندنهای طولانی در جبههها معنا میشد گاه با تقدیم جان، گاه با تقدیم عضوی از بدن و گاه نیز با تحمیل رنجهای اسارت آنهم در مخوفترین زندانها و پادگانهای رژیم بعث عراق.. اما از هرچه بگذریم ماجراهای اردوگاه تکریت ۱۱ یا به قول خود آزادگان اردوگاه مفقودالاثرها ماجراهای عجیبوغریب خودش را دارد اردوگاهی که در آن سربازان و افسران بعثی بدون هیچگونه نظارتی هرچه دلشان میخواست میکردند از شکنجه گرفته تا کتکهای هرروز و حتی به شهادت رساندن آزادگان بهروشهای مختلف.
محمدابراهیم یاری از اسرای کربلای ۴ و اردوگاه تکریت ۱۱، ازجمله نیروهای تحت امر شهید چمران است که فعالیتهای انقلابی خود را پیش از آغاز جنگ تحمیلی در کردستان آغاز کرده و پس از شروع جنگ راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل میشود و دو سال را در جبهه میانی میجنگد. این رزمنده آزاده پس از گذراندن ماجراهای مختلف سرانجام با حضور در گردان ۱۵۵ حضرت علیاصغر (ع) و واحد غواصی در عملیات کربلای ۴ در دیماه سال ۶۵ به اسارت دشمن بعثی درمیآید.
این آزاده سر افزار فردی است که طعم شهادت را در اردوگاه تکریت ۱۱ چشیده است، اما خواست خدا بر این مقدر گردید تا در سردخانه این اردوگاه زنده شود و امروز روایتگر روزهای سخت در «اردوگاه مرگ یا همان تکریت ۱۱» باشد.
هنگام اسارت عراقیها اسرا را به زندان الرشید منتقل میکردند تا به آنها بفهمانند که به اسارت آمدهاند/ ۴۷ روز تمام در زندان الرشید روی زمین دراز نکشیدم و ایستاده خوابیدم
وی درباره نحوه اسارت خود اظهار داشت: وقتی فردای عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمدیم ابتدا چند روزی در مکانی بین بصره و خرمشهر در منطقهای به نام ابوالخصیب ماندیم، بعد به بغداد رفته و سه شب را در استخبارات عراق گذراندیم. آنجا هم به پادگان امنیتی الرشید منتقل شدیم و تا ۵ اسفندماه آنجا بودیم. بعد از گذراندن دورانی سخت به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل شدیم.
وی افزود: ناگفته نماند تقریباً همه اسرای جنگ تحمیلی زندان امنیتی الرشید را دیدهاند چراکه آنجا عراقیها با بردن اسرا به این زندان و تحتفشار قرار دادن آنها، تلاش میکردند از آنها اعتراف بگیرند و حتی بهنوعی میتوان گفت: آنجا به اسرا میفهماندند که به اسارت آمدهاند!
این آزاده سر افزار عنوان کرد: ما در اینجا زندان امنیتی دوران سختی را گذراندیم باآنکه سلولهای آنجا بسیار کوچک بود، اما عراقیها تعداد زیادی از اسرا را در این سلولها جا داده بودند. بهگونهای که به دلیل حجم بالای نفرات در این سلولها، ۴۷ روز تمام نتوانستم روی زمین دراز بکشم. در طول این مدت گوشه سلول ایستاده میخوابیدم و برای اینکه تعادلم را از دست ندهم سرم را به گوشه از دیوار تکیه میدادم. کار بهجایی رسیده بود که بعضی از دوستان میگفتند «آقای یاری دارد تمرین میکند روی هوا بخوابد».
وی درباره اینکه چگونه توانستهاند روزهای سخت اسارت را پشت سر بگذارند افزود: ما آن موقع جوان بودیم. بدنهایمان ورزیده بود. خدا رحمت کند شهید طلایی را، ایشان فرمانده ما بودند. ما از دست ایشان خیلی کتک خوردیم. این شهید معزز مربی ما بود. ما پیش ایشان آموزش رزمی و ... میدیدیدم.
به دلیل همین آمادگیها بود که توانستیم شرایط سخت آنجا را تاب بیاوریم وگرنه اگر حالا یکی از آن کتکها را به من بزنند، ۶ ماه باید در بیمارستان بستری میشوم.
یاری درباره اردوگاه تکریت ۱۱ نیز افزود: تقریباً اولین گروه از اسرای مفقود الاثر بودیم که وارد این پادگان شدیم. یعنی پیش از ما هیچ اسیری را به این اردوگاه نیاورده بودند چراکه آنجا را تازه برای استقرار اسرا آماده کرده بودند. به همین دلیل اولین گروه از اسرا مربوط به کربلای ۴ بود. البته بعداً گروهی از اسرای عملیات کربلای ۵ و کربلای ۶ را نیز به این اردوگاه منتقل کردند.
ما تا آخرین روزهای اسارت در این اردوگاه بودیم البته در این مدت برخی اتفاقات رخ داد که منجر به جدایی چند تن از دوستان ما و انتقال آنها به اردوگاه ۱۸ بعقوبه شد.
وی بیان کرد: اردوگاه تکریت ۱۱ در میان خود عراقیها به اردوگاه وحشت یا اردوگاه مرگ معروف بود بهگونهای که وقتی ما براثر بیماری به درمانگاه منتقل میشدیم از روی قیافههایمان میتوانستند تشخیص دهند که مربوط به کدام اردوگاه هستیم. این اردوگاه بسیار ترسناک بود و شرایط بسیار سختی داشت.
«اردوگاه تکریت ۱۱» در میان خود عراقیها به «اردوگاه وحشت» یا «اردوگاه مرگ» معروف بود
این آزاده سرافراز بابیان اینکه در زمان اسارت متأهل بودم و یک فرزند چهار ساله داشتم ابراز کرد: ما شرایط بسیار سختی را در اسارت به سر بردیم. شاید باورش سخت باشد ما تا دو ماه و دو یا سه روزی پیش از ورود به تکریت ۱۱، به آب دسترسی نداشتیم و دوستان ما با همان حال و وضع وخیمی که داشتند غذا میخوردند، استراحت میکردند و ...
وی اظهار داشت: ما در دوران اسارت حتی ظرفی برای اینکه داخلش غذا ریخته و بخوریم هم نداشتیم. اگر هم ظرفی میدادند باید جمعی از آن استفاده میکردیم. مثلاً وقتی صبحها آش شوربا به ما میدادند بچهها مجبور میشدند، هورتی غذا بخورند یعنی یک نفر مقداری از غذا را میخورد بعد ظرف را به فرد بعدی میداد و الیآخر.
یاری با تشریح وضعیت اردوگاه تکریت ۱۱ تصریح کرد: از آنجا که اردوگاه تکریت ۱۱ یک اردوگاه مخفی بود و صلیب سرخ از آن بازدید نداشت تا روز آخر کابل و ابزار کتک زدن از دست مأموران آنجا زمین نیفتاد. حتی ما آنجا نگهبانی به نام مجید داشتیم که میگفت: «من تا روز آخر که میخواهید ازاینجا خارج میشوید شمارا میزنم تا مبادا بعد از رفتن شما از اینکه چرا این کار را نکردهام پشیمان شوم».
برای بعثیها ما مرده به شمار میآمدیم به همین دلیل برایشان فرقی نمیکرد که شما بسیجی هستید یا سپاهی و یا حتی ارتشی. آنها در این اردوگاه پایبند هیچ قانونی نبودند. ما در اردوگاه خود چند خلبان داشتیم که در تکریت ۱۱ بهصورت مفقود نگهداری میشدند.
وی بابیان خاطرهای از دوران اسارت خود گفت: تقریباً میشوم گفت: تمام بچههایی که وارد تکریت ۱۱ شدند دارای جراحت بودند که البته مقدار جراحتشان کم یا زیاد بود. یعنی از ۳۰۰ نفر اسیر شاید تنها ۵۰ نفر بودند که تیر و ترکش نخورده بودند
آن روزها وقتی عراقیها میخواستند آمار بگیرند ما را در صفهای ۵ نقره تقسیم میکردند. همه باید روی پا نشسته و سرهای خود را پایین میگرفتیم. گاهی اوقات میشد که با همین وضع ما را ۶ ساعت در محوطه نگه میداشتند.
خدا شهید «ابراهیم اسدی» را رحمت کند. این شهید عزیز از بچههای دره مراد بیگ همدان بود. هنگام آمارگیری گاهی اوقات سرش را بالا میآورد به همین دلیل هم کتک میخورد. وقتی به او گفتیم: «این کار را نکن»، میگفت: «مگر من خلافکارم و که بخواهم سرم را پایین بگیرم».
این رزمنده دوران دفاع مقدس درباره واکنش بعثیها به عملیات انجامشده و یا شکست مقابل ایران ابراز کرد: جالب است بدانید عراقیها بعد از هر عملیاتی که خودشان انجام میدادند یا عملیاتی که ایران انجام میداد، حتی اگر شکست میخوردند هم بهاندازه یک استادیوم یک گروه همخوانی و کنسرت، متشکل از زنان و مردان نظامی و غیرنظامی درست کرده، میرقصیدند و میخواندند. بعد هم آن را از تلویزیون پخش میکردند. در اصل اینگونه تظاهر به پیروزی میکردند حتی از منافقان نیز استفاده میکردند.
بسیاری از اسرا به دلیل شکنجه شدن و کتک خوردن شهید شدند
وی افزود: یادم میآید یک نگهبان به نام "عدنان: داشتیم فردی که چند تن از اسرا زیردستش جان باختند. او فردی بسیار آموزشدیده و ورزیده بود. به ۶ زبان صحبت میکرد. اصالتاً کرد بود و فارسی را هم خوب صحبت میکرد. در کارهای اطلاعاتی نیز بسیار خبره بود. چنین فردی به ما میگفت: «اگر تمام دنیا بمیرند و درنهایت دو عرب باقی بماند، یکی از آنها میزند و دیگری میرقصد». خودش میگفت: «ما از ۳۶۵ روز سال ۳۶۶ روز را میزنیم و میرقصیم».
یاری با گرامیداشت یاد و خاطره آزادگانی که در زمان اسارت براثر جراحت و یا شکنجه به شهادت رسیدند گفت: ما در دوران اسارت افرادی داشتیم که اگرچه مجروحیت داشتند، اما دلیل شهادتشان آن مجروحیت نبود. بسیاری از آنها به دلیل شکنجه شدن و کتک خوردن شهید شدند.
وی بیان کرد: «شهید اکبر قاسمی» ازایندست افراد است. او یک فرد بازاری بود. سر گذر مغازه خیاطی داشت. یک فرد ۳۳ ساله که بر اساس تکلیفی که احساس کرده بود با وجود اینکه چهار دختر و یک پسر داشت. راهی جبهه شد.
ایشان در آخرین مرحله حضور خود در جبهه، به گردان ۱۵۵ مأمور شده و بسیم چی شهید سردار حاج ستار ابراهیمی شد. شب عملیات ایشان و چند نفر از رزمندگان به خطزده و آنجا براثر درگیری به اسارت دشمن درآمدند.
این شهید بزرگوار یک اخلاق ویژه داشت و، چون در بازار بزرگشده بود یک حالت جوانمردی داشت. در زمان اسارت ما را در آسایشگاه به گروههای ۱۰ نفری تقسیم کرده بودند و، چون ایشان از ما بزرگتر و در گروه ما بودند. مسئول گروه ما شدند.
وقتی در آسایشگاه به ما نان میدادند ایشان نان را تقسیم میکرد. بعد ضمن طلب حلالیت پشتش را به ما میکرد و دستش را روی نانها میگذاشت و بر اساس آن جیره افراد را میداد.
وی درباره نحوه شهادت شهید قاسمی افزود: ایشان برای حج ثبتنام کرده بود یعنی همان روزهایی که شهید شد اگر در ایران بود، به حج مشرف میشد. باور کنید معتقدم شهید قاسمی حتی اگر آن روزها در اسارت نبود و در عوض در حال انجام دادن مناسک حج بود، باز هم شهید میشد.
در اردوگاه ما یک بنهایی داشتیم که به اسرا میدادند که البته مبلغ این بنها مطابق با درجه افراد فرق میکرد. ما برای گرفتن نمک با نخ و سوزن از این بنها استفاده میکردیم. ازآنجاکه شهید قاسمی مسئول گروه ما بود ما این بنها را جمع کرده و به شهید به او میدادیم تا به وقتش استفاده کنیم. یک روز شهید قاسمی متوجه نشده بودند و وقتی این بنها در جیب لباسش بود. لباسش را شسته بود.
عراقیها وقتی این بنهای مچاله شده را دیدند این موضوع را بهانه کرده و گفتند: «شما میخواستید با این کار به ما توهین کنید و...» در اصل آنها دنبال این بودند که بچهها را اذیت کنند. با وقوع این ماجرا عراقیها اول بچههای گروه را زدند، بعد کل آسایشگاه را. همین موضوع نیز سبب ناراحتی شدید شهید قاسمی شد. ایشان میگفت: «من نادانسته این کار را کرم چرا باید دیگران را بزنند و..»
چند روزی از این موضوع گذشت تا اینکه روز جمعه ۱۲ /۴ /۶۶ ایشان صبح که از خواب بیدار شد شروع به دادن شعارهایی مانند الموت الصدام، الموت امریکا و... کرد. یکی از مأموران آسایشگاه آمد و گفت: «پدرسوخته زبانت را میبرم، شهید قاسمی هم گفت: پدرسوخته خودت هستی ...»
بالاخره وقتی در آسایشگاه را باز کردند ایشان به آقای حسن خانی که بیشتر از همه با او ارتباط داشت گفت: من را امروز شهید میکنند. بیا باهم به یکی از دستشوییها برویم تا من غسل شهادت کنم. بعد از شهید قاسمی رفت و بازگشت، نگهبانها آمدند و او را بردند. افرادی که در اتاق شکنجه بودند تعریف میکردند که عدنان، قیس و علی آمریکایی (از افسران اردوگاه تکریت ۱۱) با میلگرد و نبشی او را سخت زدهاند.
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود که او را برگرداند. ساق، ران پا، ساعد و قفسه سینه شهید قاسمی شکسته و در حال اغما بود. اگرچه دوستان ما تلاش کردند با دادن تنفس مصنوعی او را نجات دهند، اما اثری نداشت و درنهایت ایشان پس از چند دقیقه به شهادت رسید. بعد هم نگهبانها پیکر او را با خود بردند و ما دیگر از وضعیت او اطلاعی پیدا نکردیم.
تا اینکه از اسارت بازگشتیم و دیدیم عراقیها با همان وضعیت آخری که شهید قاسمی داشت از او عکس گرفته و تحویل صلیب سرخ دادهاند و به آنها گفتهاند این اسیر براثر بیماری فوت کرده است. البته به خانواده ایشان نیز همین را گفته بودند و خب ما نمیتوانستیم بگوییم چه اتفاقی برای شهید قاسمی رخداده است.
وی ابراز کرد: پیکر شهید قاسمی مردادماه سال ۸۱ به همراه باقی پیکرهای شهدایی که در اسارت به شهادت رسیده بودند، به کشور بازگشت و، چون خانوادهاش در تهران زندگی میکردند در امامزاده علیاکبر (ع) چیذر به خاک سپرده شد.