داستان امروز ما راجب یه بچه گربه ی کوچولو هستش که اصلا دوست نداره بخوابه، شب ها که همه استراحت می کنند. پیشی کوچولو شیطونی می کنه و از این ور به اون ور می پره، تا این که...
![شب بخیر پیشی شب بخیر پیشی](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
شب بود. توی باغچه، گربه ها می خواستند بخوابند. ولی پیش پیشی بازیگوشی می کرد. گربه ی سفید گفت: «زود بگیر بخواب بچّه!»
پیش پیشی پشت درختی قایم شد و گفت: «نه، نمی خواهم بخوابم، می خواهم بازی کنم.»
گربه ی سیاه به دنبال پیش پیشی دوید و گفت: «اگر نخوابی سبیل هایت را می کشم!»
پیش پیشی روی دیوار پرید و گفت: «نه، نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم.»
گربه ی حنایی دنبالش پرید. صدایش را کلفت کرد و گفت: «اگر نخوابی دُمت را گره می زنم!»
پیش پیشی از دیوار پایین آمد و گفت: «نه، نه، نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم.»
مامان گربه از راه رسید. پیش پیشی را بوسید و گفت: «تو هنوز بیداری؟»
پیش پیشی توی بغل مامان گربه نشست، مامان گربه پرسید: «دوست داری الآن بخوابی یا دو دقیقه ی دیگر؟»
پیش پیشی فقط بلد بود تا سه بشمرد. یک، دو، سه شمرد و گفت: «سه دقیقه ی دیگر.»
مامان گربه گفت: «سه دقیقه ی دیگر خیلی خوب است. بیا به همه شب بخیر بگوییم.»
شب بخیر گربه ی سفید! شب بخیر گربه ی سیاه! شب بخیر گربه ی حنایی!
مامان گربه گفت: «حالا وقتش است، مگر نه؟»
پیش پیشی کنار مامان گربه دراز کشید. فکری کرد و پرسید: «حالا شما مامانی! دوست داری چند تا قصّه برای من بگویی؟»
مامان گربه خنده اش گرفت. خمیازه کشید و گفت: «وای از دست تو پیش پیشی!»
- منبع: ماهنامه نبات