0

کاوه آهنگر

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

کاوه آهنگر

 

در زمان های بسیار دور ، پادشاه ستمگری به نام ضحاک حکم رانی می کرد. مردم از او بسیار ناراضی بودند. ضحاک مارهایی داشت که هر روز 2 جوان را می کشت و مغز آن ها را به مارهای خود می داد. در این میان فردی دلیر به نام کاوه آهنگر دست به کاری بزرگ زد...
کاوه آهنگر
چه روز و روزگاری بود! ضحاک با ظلم و ستم بر مردم هفت سرزمین جهان حکومت می‌کرد. هر روز دو جوان، یک دختر و یک پسر از گوشه به گوشه‌ی هفت سرزمین به کشتارگاه می‌بردند و مغز آن‌ها را خوراک مارانی می‌کردند که بر دوش ضحاک بودند.

هیچ خانه و خانواده‌ای نبود و پیدا نمی‌شد که یک یا چند جوانِ او را به کشتارگاه نبرده باشند. حال، روان قربانیان مانند ابرهای سفید بر بالای شهر می‌گشتند.
کاوه آهنگر، مردی که هجده فرزند داشت و شانزده فرزند او را به کشتارگاه برده بودند به آسمان خیره نگاه می‌کرد. او به یاد هر فرزندش میخی بر دیوار زده و دسته‌ای گل نیلوفر به آن آویخته بود.

آن روز برای دو فرزند دیگرش آمدند. او با پتک به جلاد ضحاک حمله کرد. او را از سر راهش برداشت. از خانه بیرون آمد و به فریادی بلند گفت: «روان قربانیان ما را صدا می ‏کنند! نفرین بر ضحاک! نفرین بر اهریمن!»


مردم از خانه‌ها بیرون آمدند. آسمان شهر پر از روان قربانیان دختر و پسری بود که ضحاک همه را کشته بود. آن‌ها چون ابری سفید بالای کوچه‌ها، بالای خانه‌ها، دکان‌ها، دیوارها حرکت می‌کردند. زنان و مردان و کودکان به دنبال کاوه راه افتـادند.

هر مادر و پدری به از پی روان فرزندش بود. فرزندان کاوه به دور سر او می‌چرخیدند. کارن و چیستـا آخرین فرزندان کاوه هیاهو می‌کردند و اشک‌ریزان روان خواهر و برادرهایشان را صدا می‌زدند. کاوه خشمگین در شهر پیش می‌رفت و مردم به دنبال او بودند.
ضحاک بر بام کاخش بود و مردم را نگاه می‌کرد. کاوه به در کاخ رسید. سپاهیان پیش آمدند. سیل مردم آن‌ها را عقب برد. ضحاک هراسان به درون کاخ رفت. روان قربانیان بر بالای کاخ بودند. صدای آه و ناله و فریاد مردم در آسمان می‌پیچید.
کاوه آهنگر
زن و مرد از پله‌های کاخ بالا رفتند. بزرگان و فرماندهان به دور ضحاک بودند. کاوه، کارن و چیستا و سیل مردم داخل کاخ شدند. روان قربانیان به درون کاخ آمدند و بر بالای سر ضحاک چرخیدند.

کاوه فریادکشان به ضحاک گفت: «پادشاها! مارانی که بر دوش شما می‌پیچند مغز فرزندان مرا و فرزندان همه‌ی این مردم که می‌بینی، خورده‌اند! من برای کشتن ماران آمده‌ام!»

سپاهیان مانند گله‌ای کرگدن آمدند. مردان و زنان را با شمشیر و نیزه و شلاق از کاخ بیرون کردند. کاوه جلوی آنان بود. مردم از هر سو می‌آمدند. کاوه پیشبند آهنگری خود را بر سر نیزه‌ای زد. آن را بالای سرش گرفت و راه افتاد.
ضحاک فریادکشید و گفت: «دیوان را خبر کنید! زنان و مردان را از این جا دور کنید!»
 
 
به یک‌باره غرش دیوها در آسمان پیچید. آن‌ها نعره کشان آمدند. به جنگ قربانیان رفتند. قربانیان چون ابر بودند. دیوها از میان ابرها گذشتند، هـوا را چنـگ زدند و نتوانستـند به ابـرها آسیبی برسانند. ضحاک به بام کاخ آمد. مارهای دوشش پیچ و تاب می‌خوردند و کوف کوف می‌کردند. حال، قربانیان به دیوها نـزدیک شدند.

همه‌ی ناله‌ها، نفرین‌ها، فریادهایی که مردان و زنان در روزها و شب‌ها کشیده بودند در گوش دیوها پیچید و مانند گله گله مور و ملخ و مگس و پشه در سر آن‌ها هیاهو کردند. دیوها مانند دیوانه‌ها سر و گوش خود را گرفتند و به سوی تاریکی‌ها رفتند.


کاوه با درفشی که در دست داشت به دنبال روان قربانیان از دروازه شهر گذشت. آن‌ها به سوی البـرز کوه، مندان شهر می‌رفتند. آن جا که جوانان فراری، شهری ساخته بودند و آماده‌ی جنگ با ضحاک می‌شدند.

هیچ مرد و زن و کودکی در شهر نماند، مگر سپاهیان و دیوان که به دور ضحاک بودند.کاوه، درفش در دست از پی روان قربانیان می‌رفت و این نخستین عصیان مردم علیه پادشاهی ستمگر بود که در تاریخ به یادگار ماند!
 
کاوه آهنگر
چهارشنبه 17 مرداد 1397  10:07 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها