0

حمام کرگدنی

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

حمام کرگدنی

 

داستان امروز ما در مورد یه ببر کوچولو هست که از حمام کردن بدش میاد، هر چی مامانش اصرار می کنه که باید تمیز بشی قبول نمی کنه تا این که کرگدن و می بینه و تصمیم می گیره مثل اونا حموم کنه تا این که...
 
حمام کرگدنی

ببری از دست مامانش در رفت. مامانش داد زد: «مگر به تو نمی‌گویم وقت حمّام است؟ کجا می‌روی؟»

ببری کوچولو جست و خیزکنان از مادرش دور شد. نزدیک برکه، صدای خنده شنید. جلوتر رفت. تپلو کرگدن، شاد و شنگول با مامانش توی گلِ‌ها غلت می‌زد. ببری گفت: «دارید چی کار می‌کنید؟»
تپلو گفت: «داریم حمّام می‌کنیم.»

ببری گفت: «چه حمّام خوبی!»
شیرجه زد توی گلِ‌ها و گفت: «من هم می‌خواهم حمّام کنم! من هم می‌خواهم حمّام کنم!»
مامان تپلو گفت: «چه کار خوبی ببری جان! حمّام برای سلامتی لازم است!»

ببری و تپلو همدیگر را توی گِل‌ها قِل دادند. چرخ زدند. روی هم گِل پاشیدند و خندیدند.
کمی که گذشت، مامان تپلو گفت: «خب دیگر بچّه‌ها! حمام بس است. بهتر است برگردیم خانه.»
ببری شاد و خوش‌حال به طرف خانه راه افتاد.

وسط راه، دستش خارید. گردنش خارید. پاهایش خارید، شکمش را می‌خاراند، سرش می‌خارید، سرش را می‌خاراند، کمرش می‌خارید. این جا را می‌خاراند، آن جا را می‌خاراند. گریه‌اش گرفته بود. مامانش را صدا کرد و به طرف خانه دوید.


مامان ببری تا او را دید، گفت: «وای! ببری جان چرا این جوری شدی؟! کجا بودی؟»

ببری دماغش را بالا کشید و با گریه گفت: «مامانی همه جایم می‌خارد. تپلو داشت توی گلِ‌ها حمّام می‌کرد. مامانش هم بود. من هم رفتم.»
مامان ببری، ببری را توی بغل گرفت و گفت: «وای از دست تو ببری! نمی‌دانی حمّام کرگدن‌ها با ما فرق دارد؟»
 ببری همان طور گریه می‌کرد و خودش را می‌خاراند. مامان ببری گفت: «خب دیگر! گریه بس است. تنها راهش این است که یک حمّام درست و حسابی کنی!»

مامان ببری تا شب، ببری را حمّام کرد؛ سرش را لیسید. گردنش را لیسید. دستش را لیسید، پاهایش را لیسید.

این حمّام، طولانی‌ترین حمّام عمر ببری بود.


 نویسنده: طاهره ایبد
شنبه 6 مرداد 1397  10:45 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها