0

جوجه نازی

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

جوجه نازی

 

 
 
 
جوجه نازی


 

سمیرا هر شب جوجه نازی را بغل می‌کرد. بو می‌کرد و می‌خوابید. بوی نازی خیلی خوب بود.

یک شب آن‌ها با مامان و بابا از مهمانی برمی‌گشتند. سمیرا بغل بابا خوابش برد و نازی از دستش افتاد.

صبح که بیدار شد، دید نازی نیست. فکر کرد از تخت افتاده پایین؛ اما آن‏جا نبود.

همه جا را گشت، هیچ جا نبود.

مامان گفت: «ناراحت نباش عزیزم! جوجه‌ی نو می ‏خرم برات.»

سمیرا گریه کرد و گفت: «من نازی خودم را می ‏خوام. بریم توی کوچه دنبالش بگردیم.»

مامان گفت: «بریم!»

توی کوچه آقای رفتگر بود. سر نازی از توی جیبش پیدا بود.

سمیرا خوش‌حال شد. نازی را گرفت و اول از همه برد حمام. توی لگن، با لیف و صابون شست. خشک که شد، بو کرد.

بوی نازی عوض شده بود، بوی صابون گرفته بود.

سمیرا خندید و گفت: «دیگه گمت نمی‌کنم، نازی صابونی!» بعد دوتایی بغل هم خوابیدند.



- منبع: ماهنامه نبات

سه شنبه 29 خرداد 1397  2:32 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها