در دیباچه دفاع مقدس خرداد را باید ماه خوزستانیها بدانیم. چه سوم خرداد که یادآور آزادسازی خرمشهر است و چه چهارم خرداد که به عنوان روز مقاومت، روز دزفول نامگذاری شده است؛ خوزستانیها از این ماه خاطرات خوبی دارند. در بررسی وقایع این ماه، ما رسانهایها بیشتر سراغ مناسبتها را میگیریم و از آدمهایی که این اتفاقها را خلق کردهاند غافل میشویم. محمدرضا شریفینسب برادر شهید و از رزمندگان باسابقه جنگ یکی از همین آدمهاست. او و خیلی از رزمندگان همشهریاش چه در مواقع حضور در جبهه و چه هنگام حضور در دزفول و خانهشان، تماماً در شرایط جنگی قرار داشتند؛ چراکه هر آن امکان داشت در بمباران و موشکباران دشمن به شهادت برسند. گفتوگوی ما با محمدرضا شریفینسب را پیش رو دارید.
وقتی دفتر دفاع مقدس گشوده میشود، دزفولیها حرفهای زیادی برای گفتن دارند. فضای این شهر چطور بود که مردمش اینچنین مقاومتی در جنگ تحمیلی نشان دادند؟
دزفول یک شهر سنتی با خمیرمایه مذهبی است. این شهر از روحانیونی مثل آیتالله قاضی دزفولی بهره میبرد که تا لحظه حیاتشان زیر شدیدترین بمباران دشمن در شهر ماندند و دوشادوش مردم و رزمندهها ایستادگی کردند. بر اثر روشنگری چنین روحانیونی بود که دزفولیها اولین راهپیمایی سراسری ضدرژیم طاغوت را برگزار کردند. در تاریخ انقلاب آمده است که اولین راهپیمایی را مردم قم در ۱۹ دی ۱۳۵۶ برگزار کردند. بعد در چهلم شهدای این واقعه تبریزیها روز ۲۹ بهمن قیام کردند و به همین ترتیب اعتراض مردم در جهرم و یزد و... تداوم یافت. در حالی که دزفولیها برای اولین بار روز ۲۶ آذرماه ۵۶ در اعتراض به توقیف منبر یکی از روحانیون انقلابی، راهپیمایی ۳-۲ هزار نفره برگزار کرده بودند. حاجآقا آلاسحاق از روحانیون قم بود که از شب اول محرم تا شبم هفتم در مسجد امام سجاد (ع) سخنرانی میکرد. شب هفتم دیگر اجازه ندادند ایشان روی منبر برود؛ لذا مردم راهپیمایی کردند و از علما خواستند برای رفع توقیف منبر ایشان وارد عمل شوند.
جو انقلابیای که در دزفول وجود داشت باعث شد تا این شهر یکی از قویترین سپاهها را در سطح استان خوزستان تشکیل بدهد؛ خود شما کی به عضویت سپاه درآمدید؟
سپاه دزفول واقعاً قوی عمل میکرد. من و خیلی از بچههای انقلابی شهر از اولین روزهای تشکیل سپاه وارد این نهاد انقلابی شدیم و زیر نظر افرادی مثل احمد آوایی و سرلشکر شریف در پادگان کرخه آموزش دیدیم. سردار آوایی که الان وزیر دادگستری هستند فرمانده سپاه دزفول بود و سرلشکر شریف هم فرمانده عملیات و قائم مقام ایشان. وجود بچههای پای کار انقلابی باعث شد تا سپاه دزفول از همان ابتدا نقطه اتکایی در استان خوزستان و حتی استانهای همجوار باشد. چنانچه چند ماه قبل از شروع جنگ تحمیلی، بنده و تعدادی از بچههای سپاه دزفول، برای سروسامان دادن به سپاه ایلام به این استان رفتیم. آن زمان ستون پنجم عراقیها و ضدانقلاب در ایلام فعالیت داشتند و همین با وجود اختلافات طایفهای عشایر این منطقه، احساس نیاز میشد به ایلام برویم و کمک حال سپاه بومی آنجا بشویم.
جنگ که شروع شد دوباره به دزفول برگشتید؟
من در سپاه ایلام سمت رسمی داشتم. مسئول فرهنگی سپاه استان ایلام بودم. آقای آوایی هم اصرار کردند که بنده و یک تعدادی از بچهها همان جا بمانیم. همان اولین روزهای جنگ مردم و عشایر منطقه که اغلب مسلح بودند، جلوی ساختمان سپاه جمع شدند تا آنها را برای مقابله با دشمن ساماندهی کنیم. شایع شده بود که عراقیها پاسگاه شور شیرین را گرفتهاند و میخواهند به سمت میمک بیایند. اگر بلندیهای میمک را میگرفتند، سقوط ایلام حتمی بود. چون بچههای سپاه در ساماندهی عشایر مردد بودند، من داوطلب شدم و فرماندهی گروه را برعهده گرفتم. بعد با کمپرسور و مینی بوس و ماشین شخصی و هر وسیلهای که گیر آوردیم به منطقه میمک رفتیم. آنجا تعدادی از بچههای کمیته و ژاندارمری به ما پیوستند و با کمک هم توانستیم پاسگاه را از خطر اشغال توسط دشمن حفظ کنیم.
روزهای اول جنگ شهرهایی که نیروهای منسجمتری داشتند به کمک شهرهای آشوبزده میرفتند؛ بچههای دزفول هم برای کمک به سایر شهرها اعزام میشدند؟
اتفاقاً یک خاطره جالب در همین خصوص دارم که مربوط به اعزام ما به دهلران میشود. این شهر از سوی دشمن با انواع و اقسام گلولههای توپ و خمپاره مورد حمله قرار گرفته بود و وضعیت بغرنجی داشت. فرمانده سپاه دهلران فردی بود به نام برادر لطفی. ایشان یک پسرعمویی داشت که گویا از کودکی با هم بزرگ شده بودند و انس و رفاقت زیادی با هم داشتند. از قضا یک گلوله توپ طوری به پسرعموی آقای لطفی خورده بود که سرش را تن جدا کرده بود. شهید با همان وضعیت بیسر چند قدم راه رفته و سپس روی زمین افتاده بود. برادر لطفی که این صحنه را میبیند کاملاً به هم میریزد؛ لذا با وضعیتی که فرمانده سپاه دلهران داشت، ما مدتی هم آنجا ماندیم و به رزمندگان این منطقه کمک کردیم.
فتحالمبین یکی از عملیاتهای بزرگی است که رزمندگان دزفولی نقش زیادی در آن داشتند. منطقهای عملیاتی که نزدیک به دزفول هم بود. از نقش بچههای این شهر در این عملیات بگویید.
منطقه عملیاتی فتحالمبین از جسر نادری (پل کرخه) شروع میشد. در واقع ما سعی میکردیم از حریم شهر خودمان دفاع کنیم. آن موقع پادگان کرخه که سپاه شهر در آن آموزشهایش را برگزار میکرد هم در اشغال دشمن بود. قبل از آغاز عملیات، من مدتی در تهران بودم. سپس به پادگان دوکوهه آمدم تا در معیت شهید وزوایی وارد عملیات بشوم. بچههای دزفول آن موقع تیپ ۷ ولی عصر را تشکیل داده بودند. مرا که دیدند گفتند بیا و به کادر تیپ ۷ کمک کن. قبول کردم و مسئولیت تعاون تیپ را برعهده گرفتم. تیپ ۷ دزفول در عملیات فتحالمبین علاوه بر وظایفی که مثل همه واحدها داشت، یک کار عمده دیگر هم انجام داد. به این ترتیب که بچههای ما به عنوان نیروی اطلاعات عملیات، بلد و راهنمای تیپها و واحدهای دیگر شدند و فرماندهان گردانها و تیپها را در منطقه عملیاتی هدایت کردند.
آزادسازی خرمشهر چند روز بعد از اتمام فتحالمبین شروع شد، در این عملیات هم حضور داشتید؟
در عملیات الی بیتالمقدس تنها دقایقی بعد از آزادسازی شهر همراه شهید حسن باقری داخل خرمشهر شدیم. آن روز شاهد لحظه باشکوه تسلیم شدن عده زیادی از نیروهای دشمن بودم. ایران در یک اتفاق نادر بعد از پیروزی در فتحالمبین اعلام کرده بود که در عملیات بعدی سراغ آزادسازی خرمشهر میرود. تیپ دزفول در این عملیات سختترین مأموریتها را برعهده گرفته بود. در مرحله اول باید روی جاده آسفالته اهواز- خرمشهر مستقر میشد. در همین مرحله ما شهدای بسیاری دادیم. خصوصاً گردان یاسر که آمار شهدایش بسیار زیاد بود. مرحله دوم این بود که از جاده خرمشهر تا نقطه صفر مرزی برویم. در همین مرحله هم در کنار سایر تیپ و لشکرها شهدای زیادی دادیم. مرحله سوم از مرز شروع میشد و تا شلمچه و اروند و محاصره خرمشهر پیش میرفت. باز نیروهای تیپ در این مراحل شرکت داشتند. با محاصره خرمشهر، نیروهای دشمن که داخل شهر گیر افتاده بودند تسلیم شدند و شهر آزاد شد. بچههای تیپ دزفول در مرحله آزادسازی و حتی تثبیت عملیات و زدن خاکریز روی جاده خرمشهر تا شلمچه و اروند هم شرکت داشتند. اتفاقاً برادر خود من در اذان ظهر سوم خرداد در مرحله تثبیت عملیات به شهادت رسید.
خوب است یادی از برادر شهیدتان بکنیم؛ ایشان بعد از آزادسازی خرمشهر شهید شدند؟
برادرم دو ساعت بعد از آزادسازی شهر به شهادت رسید. غلامرضا سه سالی از من بزرگتر بود. به خاطر شناختی که از تواناییهایش داشتم، مسئولیت تعاون تیپ در منطقه عملیاتی را به ایشان سپردم. دو روز قبل از شهادتش او را دیدم که با وانت پیکر یک نوجوان شهید را عقب آورده است. آن شهید نوجوان آنقدر زیبا بود که چهرهاش خوب به خاطرم مانده است. غلامرضا مرا که دید گفت: داداش تا الان به عنوان مسئولم هرچه گفتی انجام دادهام، اما وقتی نوجوانهایی مثل این شهید به خط مقدم میروند و شهید میشوند، من دیگر نمیتوانم کارهای پشتیبانی انجام بدهم. از اینجا به بعد میخواهم رو در روی دشمن بجنگم. این حرف را زد و به شلمچه رفت. آنجا رزمندهها هم از سمت جنوب با دشمن درگیر بودند و هم از سمت غرب. غلامرضا به عنوان تیربارچی در سنگری مستقر شده بود که از دو طرف با دشمن درگیر بود. عاقبت یکی از تانکهای عراقی به سنگرشان شلیک میکند و غلامرضا به همراه دو نفر از بچهمحلهایمان محمود ثابتقدم و محمدرضا نیکساز به شهادت میرسند.
به عنوان یک دزفولی از بمباران شهرتان چه خاطرهای دارید؟
من بچه مسجد جامع دزفول هستم. جایی که چند بار مورد اصابت موشکهای دشمن قرار گرفت. در یکی ازاین دفعات در خانه بودم و با اصابت موشک به کوچه مسجد، سریع خودم را به آنجا رساندم. اهل همین محله بودم و میدانستم که در کوچه مسجد دو مغازه نسبتاً پررفتوآمد وجود دارد. به همین خاطر از لودری که میخواست خاکبرداری کند خواستم کارش را متوقف کند مبادا بیل مکانیکیاش باعث بشود مجروحان در زیر آوار از بین بروند. بعد از بچهها خواستم از خانههایشان بیل بیاورند. شهید حسن بویزه از بچههای رزمنده دزفولی آنجا بود. گفت: میروم از خانهمان بیل بیاورم، اما همین که رفت موشک دیگری به خانهشان اصابت کرد و حسن به همراه تعدادی از اهالی خانوادهاش به شهادت رسید. شهید بویزه رزمنده میادین نبرد بود، ولی مقدر شد در شهر و خانهاش شهید شود. شهادت، حسن را تا خانهشان دنبال کرده بود.
در پایان یادی کنیم از شهدایی که تأثیر زیادی در زندگی شما گذاشتهاند.
خوب است یادی کنم شهیدان احمد سوداگر و حمید عنبرسر که هر دویشان همکلاسیام بودند. با سردار سوداگر به خواست ایشان صیغه برادری خوانده بودیم. بس که رفاقتمان محکم و ریشهدار بود. با حمید دوران مدرسه پشت یک میز مینشستیم. ایشان اگر در همان اوایل جنگ شهید نمیشد، با درایت و کاراییای که داشت، بهحتم یکی از فرماندهان مهم جنگ میشد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
منبع: روزنامه جوان