0

داستان کوتاه کشتی به گل نشسته

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

داستان کوتاه کشتی به گل نشسته

 
 
 
داستان,داستان کوتاه,داستان های خواندنیداستان های جالب و خواندنی

 

داستان خواندنی کشتی به گل نشسته

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن در این‌ باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌یک نقش مهم‌تری دارند. بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به‌دست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی حرکت نمی‌کند.»


سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی‌کند، کشتی به گِل نشسته است!»


منبع:

برگرفته از برگرفته از كتابماكسول، جان؛ 17 اصل كار تيمي

 dastan.blogtarin.com

پنج شنبه 3 خرداد 1397  9:27 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها