تا شهدا؛ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، بزرگترین رویداد تاریخی ایران اسلامی در طول تاریخ این سرزمین و بهخصوص دوران پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به حساب میآید.
در این جنگ نابرابر با دشمن تا دندان مسلح، رشادتهایی مثالزدنی و در نوع خود بیسابقه رقم خورد که بعضا از سوی رسانهها کمتر به آنها پرداخته شده است.
بر اساس این گزارش، پای صحبتهای یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در سمنان نشستیم، شاید پنجرهای به دوران دفاع مقدس گشوده شود.
در ابتدا خود را برای ما معرفی کنید و اینکه در چه سالی وارد جبهه شدید و چه مدت حضور داشتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. «محمدرضا موحدی» هستم. در «بسطام» متولد شدم. چند ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی توفیق حضور در جبههها را یافتم و تا پایان عملیات «مرصاد» در جنگ حضور داشتم.
اولین اعزام شما از کدام منطقه بود و از چه طریقی اعزام شدید؟
اواخر سال ۵۹ با یک گروه ۱۳۰ نفره از «شاهرود» به پادگان «امام علی (ع)» تهران رفتیم که در آنجا آموزش دیدیم و سپس به منطقه «سوسنگرد» اعزام شدیم. این اعزام همزمان با عملیات «طریقالقدس» بود و ما تقریباً در مراحل پایانی عملیات آزادسازی «بستان» حضور داشتیم.
قدری از حال و هوای آن دوران، همرزمان، دوستان و... بفرمایید؟
آن فضا و فرهنگ در طول تاریخ نخواهد برگشت. آن صفا و صمیمیت تکرار ناشدنی است. روزی نیست که بیاید و من غصه نخورم که چرا ماندم و چرا توفیق رفتن با شهدا را پیدا نکردم. آن دوران لبریز از انسانیت و خدا بود.
چگونه شد که به فکر جبهه رفتن افتادید؟
زمانی که در دوران دبیرستان مشغول تحصیل بودم، روزی دیدم که مارش میزنند و اعلام میکنند که اعزام بزرگی در پیش است. در اینجا بود که به اتفاق ۲ تن از دوستانی که در مسیری بودیم، کتابهایم را به گوشهای پرتاب کردم و برای ثبت نام به بسیج رفتیم. پس از گزینش به اتفاق ۱۳۰ نفر به پادگان «امام علی (ع)» برای آموزش اعزام شدیم. آموزش بسیار سخت و سنگین بود. تا آنجا که دست و پای تعدادی از بچهها شکست و بقیه افراد سالم به «سوسنگرد» اعزام شدیم.
عکسالعمل خانواده از رها کردن تحصیل و رفتن به جبهه چگونه بود؟
من و برادرم تا چند ماه اول برای اعزام مجادله داشتیم. خانواده در ابتدا ناراحت بودند. ولی پس از گذشت مدتی متوجه شدند که کار از دستشان خارج شده است. با توجه به این که صحبت از دین و دفاع از کیان اسلام بود، به مرور زمان رضایتمندیشان بیشتر شد، تا آنجا که پدرم برای بدرقه به سپاه میآمد.
در طول دوران دفاع مقدس عنایت خدا را در کجا و چگونه دیدید؟
از کوچکترین تا بالاترین مورد عنایت خداوند متعال بود که جنگ را پیش برد. من در فتح «بستان» دست خدا را دیدم. در آن منطقه به قدری اجساد عراقی زیاد بود که برای دفن آنها کانال کنده بودند. در «چذابه» هر یک ایرانی با پنج عراقی میجنگید. قبل از عملیات «فتحالمبین» نگرانی فرماندهان ارشد این بود که چطور از زمین رملی و شنزار این منطقه باید عبور کرد. زمینی که میبایست نیروها با تجهیزات و مهمات به منطقه بروند و عملیات کنند. اما شب عملیات شاهد بودیم که دل آسمان گرفت و نم نم باران به خاک ریخت و زمین رمل تبدیل به یک جاده محکم شد. این در حالی بود که یک ماه قبل از عملیات بارانی نیامده و یک ماه بعد ازعملیات نیز بارانی نبارید. اعتقاد ما بر این است که خداوند متعال در لحظه لحظه این جنگ نابرابر حضور داشت و دست خدا در همه جا دیده شد.
از فتح خرمشهر و عملیات «بیتالمقدس» و خاطرات آن بفرمایید؟
مأموریت داشتیم در مرحلهای از عملیات در جاده خرمشهر - اهواز عمل کنیم. به دلیل باتلاقی بودن منطقه، مجبور به عقبنشینی شدیم. در بازگشت، به هر سمت که میرفتیم آتش بر سرمان میریختند. بعدها کارشناسان دریافتند که عراق از تاکتیک مثلثی استفاده کرده که از اسرائیل سرچشمه گرفته شده است. در یکی از مراحل عملیات، تویوتایی را دیدم که تعداد زیادی از رزمندگان استان سوار بر آن بودند که ناگهان گلولهای آمد و دقیقاً به این تویوتا خورد و همگی بچهها آسمانی شدند.
شرایط بسیار سخت بود. افراد زیادی مجروح شده و روی زمین افتاده بودند. پیکرهای مطهر شهدا هم در گوشه و کنار شهر دیده میشد. آب و غذایی هم در اختیار نداشتیم. فاصله ما تا عراقیها ۳۵ متر بیشتر نبود. از فرط خستگی پشت یک خاکریز یک لحظه به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم یک دبه آب بالای سرم است. برای رفع تشنگی دبه را نزدیک لب هایم بردم که آب بنوشم که بلافاصله لبهایم تاول زد. گرمای خرمشهر در آن تاریخ مثال زدنی است.
نقش رزمندگان استان سمنان و شهرستان شاهرود را در دفاع مقدس از دیدگاه خود چگونه ارزیابی میکنید؟
ما شهدای بزرگ و گرانقدری در جنگ داشتیم که امروز کمتر از آنان یاد میشود. زمانی من با بچهها دعوا میکردم که چرا پوتینهایتان را در نمیآورید؟ گردان «کربلا» که به گردان خط شکن معروف است و یا گردان «موسی بن جعفر (ع)» را در استان داریم که انسان در رفتار نیروهایش به تعجب وا داشته میشود. بچههایی در این گردانها و عملیاتها بودند که زجر جنگ را کشیدند. در عملیاتها، تدابیر و شجاعتها و مقاومتهای زیادی در مقابل دشمنان انجام میشد که تا به حال نسبت به واکاوی این رشادتها برخورد در خورشان نشده است.
شهید «محسن میرکریمی» نوجوانی ۱۳ ساله بود. ۲ برادرش در جبهه شهید شده بودند و او اصرار داشت که به جبهه بیاید. پس از پافشاری بسیار، مادرش به سپاه آمد و نزد سردار «استاد حسینی» رفت و گفت: «این بچه را امانت به شما میسپارم و شرط آمدنش این است که در عملیات شرکت نکند».
عملیات آزادسازی «مهران» نزدیک بود. «سید محسن» به من وابستگی شدیدی داشت. روزی که قرار شد از «حمیدیه» به عملیات اعزام شویم به «سید محسن» گفتم: شما را جزو کسانی گذاشتهاند که باید مستقر باشید و از بنیه تدارکاتی حمایت کنید. ایشان با شنیدن این جمله، ۴۸ ساعت با من قهر کرد و دائم در سجده بود و چیزی نمیخورد. به خاطر علاقهای که به او داشتم با فرمانده گردان صحبت کردم و او را تا مقر بعدی با خود بردم. چندین مقر جا به جا شدیم و من گمان کردم که ایشان مانده است. در شب عملیات در حال چک کردن ستون بودن که ناگهان «سید محسن» را دیدم. او گریه میکرد و تقاضای شرکت در عملیات را داشت و در نهایت در همان عملیات و در ۱۳ سالگی به شهادت رسید.
خاطرهای که برایتان سختی و مشقتهای دوران دفاع مقدس را تداعی میکند، تعریف کنید.
در ابتدای جادهای در «جزیره مجنون» سنگری بود که جهت نگهبانی و برای حفظ یکی از پدها ساخته شده بود. شبی برای نگهبانی به سنگر رفتم. در دیواره سنگر پلاستیکی کشیده بودیم که آب به داخل نفوذ نکند. در همین اثنا یک هواپیمای عراقی از راه رسید و منطقه را بمباران کرد. در اثر انفجار، دیوار سنگر با پلاستیک بر سرم ریخت و من زیر آواری که با گل و لای پوشیده بود محبوس شدم. راه تنفسم بند آمده و آخرین لحظات عمرم بود و من در حال خواندن شهادتین بود که در اینجا معجزه الهی نمایان شد. در جزیره سگهای آبی بزرگی بودند که معمولاً با غواصهای عراقی اشتباه میگرفتیم. آن سگها به سنگر فروریختهی من نزدیک شده و نیروها گمان کرده بودند که آنها غواصهای عراقیاند و برای مقابله آماده شده بودند. وقتی نزدیک شدند به اشتباه خود پی برده و با سنگر ویران شده من روبرو شدند. من زیر آوار بودم. در این زمان، یکی از بچهها چنگ انداخت تا پلاستیک را از بینی و دهان من بگیرد که لبهای من پاره شد و اثر پنجههایش تا ۱۵ روز روی صورتم باقی ماند.
شب عملیات «نصر ۸» بود. در منطقه «گردرش» در حین پیشروی در یک کانال، تیرباری بود که بسیاری از بچههای ما را به شهادت رسانده بود. در این اثنا به (شهید) «رمضانعلی نوری»، پیک گردان رو کردم و گفتم: «رمضان برو و این تیربار را خاموش کن». وی آر.پی.جی را روی دوشش گرفت و رفت. کمی جلوتر، یک عراقی از سنگری خارج شد و وی را از فاصله ۳ متری به رگبار بست که ۹ تیر به سینه اش اصابت کرد. بلافاصله به بالای سرش رفتم.
آن شب، مهتاب بود، خون مطهر سینه شهید نوری در کف کانال روان شده و عکس ماه روی این خون افتاده بود.
دستش را گرفتم و به او گفتم: «رمضان هنوز عملیات تمام نشده، من باید بروم». خدا گواه است با قدرتی مافوق تصور دستم را فشرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و به من اشاره کرد که برو.
سپس به آستان مقدس پروردگار پر کشید و به شهادت رسید. این زیباترین خاطره من در طول دوران دفاع مقدس بود.
به عنوان سؤال آخر، هر آنچه از کلمات زیر به ذهنتان میرسد در یک کلمه بفرمایید؟
گردان کربلا: عشق
شهید زینالدین: کوی معرفت
رهبر معظم انقلاب: امید همه ما
راهیان نور: ادامه شهدا
کربلا: (با کمی تأخیر) خدا
سید محسن میرکریمی: بریر
نسل جوان امروز: نسل عاشق و پیشتاز
نسل جوان دیروز: نسل فداکار
شهادت: خدایی شدن
۱۱۰۰ شهید شهرستان شاهرود: ۱۱۰۰ حلقه رسیدن به خدا
امام زمان (عج): جان همه ما
صحبت پایانی خود را به عنوان حسن ختام بفرمایید؟
تلاش کنیم تا شهدا بیشتر به جامعه شناسانده شوند و اگر این کار را کردیم بقای نظام مقدس جمهوری اسلامی بیشتر خواهد شد، متشکرم./دفاع پرس