0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۸ - سفر نامه

به‌شهر ری شدم از دشت خاور

بدیدم کار ملک و کار کشور

بدیدم کشوری خالی ز مردم

همه دیوان فتاده یک به دیگر

دگرگونه شده کار ولایت

نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر

نه دیوان مانده و نه کار دیوان

نه لشکر مانده و نه میر لشکر

همه رعیت گدا و خانه ویران

همه دهقان‌پریش و حال‌مضطر

تهی تخت جم از جمشید والا

جدا تاج کی از دارای اکبر

نه برپا مانده ازکاوس بنگاه

نه بر جامانده ازگشتاسب افسر

نشسته گرد بر دیهیم نادر

فتاده زنگ در شمشیر سنجر

ربوده دیو ریمن خاتم ملک

ز انگشت سلیمان پیمبر

سپس زان دیو آن انگشتری را

ربوده مردمی از دیو بدتر

نه‌ در دلشان جوانمردی‌ سرشته

نه در گلشان خردمندی مخمر

ستم کرده به نام عدل و انصاف

گزر خورده به یاد قند و شکر

همه پاشان سزای بند و زنجیر

همه سرشان سزای گرز و خنجر

به‌ مشرب چون گدایان و به‌ منصب

وزبرکشور و سالار لشکر

عبید خصم‌‌ گشتستند و ما را

عبید خویش خوانند اینت منکر

بود شهر زنان اندر فسانه

حدیثی یافه کردار و مشهر

مرا باور نیفتاد آن فسانه

بلی افسانه کس را نیست باور

ولی در شهر ری امسال دیدم

گواه گفتهٔ افسانه گستر

ازیرا روی از آنان تافتم زود

چنان کاز ماده گرگان آهوی نر

عنان برتافتم سوی خراسان

دل آکنده ز خون و دیدگان تر

به طوس اندر شدم و آنجایگه را

چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر

ز طوس اندرگذشتم مردجوبان

چنان چون آشیان جویاکبوتر

چو مادر مر مرا رح زی سفر دید

کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر

مراگفت ای نهاده دل به‌محنت

مگرت از آهن و سنگست پیکر

تو رفتی و من ایدر چشم بر راه

بماندم تا تو کی بازآیی از در

چو اکنون آمدی لختی بیاسای

منه برخویشتن رنج مکرر

پس از غربت مکن غربت فراهم

پس از هجران مخر هجران دیگر

بدو گفتم که مردان زمانه

کز ایشان نام باقی مانده نی زر

به‌ محنت کارگیتی راست کردند

نه با زلف کج و بالای دلبر

نگارا نازنینا، مهربانا

تو خرم‌ باش و مگری زین‌ فزون‌تر

که کار ما یکی کار خداییست

چنین بودست و این باشد مقدر

ببوسیدمش دست و روی و گفتم

خدایت حافظ ای پر مهر مادر

همو رویم فرو بوسید و افشاند

ز مژگان صدهزاران گوهر تر

هنوزم ناله‌اش پیچیده درگوش

کجا بد مر مرا بگرفته در بر

هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون

به پیش دیده‌ام باشد مصور

هنوز آن مژگان اشک پالای

مرا در دل خلد مانند نشتر

برادر را گرفتم اندر آغوش

نهاده چهره بر رخسار خواهر

برون بردم ز خانه رخت و راندم

به دشت اندر کمیت کوه پیکر

تو گفتی خود که تنینی سیه بود

بر آن تنین ده و دو پا و دو سر

ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار

نشسته من میان کامش اندر

روان رهوار من بردامن دشت

خروشان و شتابان وگرانسر

که ناگه تندبادی تیره کردار

وزید از دامن کهسار خاور

بسان لشکر بشکسته کز خصم

گریزد، خاک افشاننده بر سر

برآمد از قفای باد ابری

ز دیوان گنهکاران سیه تر

زمین شد چون بساط سیم کاران

هوا چون روی شاگردان مسگر

از آن صحرا به‌ نام ایزد گذشتم

چان کز نیل‌، موسیّ پیمبر

شبی بگذاشتم در سخت سرما

پناهیده در آتش چون سمندر

تو گفتی برف نمرود است وراندست

در آذر مر مرا چون پور آزر

سحر خورشید سر برکرد ازکوه

به کردار یکی زرینه مغفر

هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن

رسولان امیر از هردو خوشتر

رسولانش بیاوردند رهوار

همی راندیم در وادی تکاور

مرا در زیر پا زیبا کرنگی

همه تن همچو دیبای مزعفر

ترات او به نرمی چون سماری

سریع او به تندی چون کبوتر

زدوده سمش چون روئینه مطرق

خم گردنش چون زرینه خنجر

فرو آویخته دم‌، ترکمان باف

چو زلف مرد چینی یک به دیگر

سرینی چون سرین گور، فربی

میانی چون میان شیر، لاغر

چو از خرم دره خرم گذشتم

کشن کوهی درآمد پیشم اندر

بنش در رفته در پهلوی ماهی

سرش بگذشته از برج دو پیکر

چو بر آن تند بالا ژرف دیدم

براندام بر زبان «‌الله‌اکبر»‌

گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم

ازآن کم رفته بد یک چند برسر

بدیدم نغز و خرم سرزمینی

چو فردوسی به دیدار و به منظر

مهین مرزی ز دادآباد و در وی

خجسته مرزبانی دادگستر

امیری‌، نامداری‌، کامکاری

که درس نامداری کرده از بر

دلش چون سینهٔ دریا گشاده

ز دانش اندرو بسیار گوهر

ز میران و مهان چون او ندیدم

بسی بنشسته‌ام با میر و مهتر

سخن گوید به تو چونان که گویی

سخن گوید پدر با پور دلبر

مرا استاد شعر پارسی اوست

به نام ایزد، زهی استاد و سرور

بود در خانه‌اش بزمی و در وی

یکی خوان و در او هر چیز مضمر

ز شاهانه خورشهای گوارا

ز شربت‌های دلخواه مقطر

ز رامش‌های پرویزی پیاپی

ز بخشش‌های محمودی مکرر

مهین‌پور امیر این بزمگه را

بپاکرده پی سور برادر

امیر نامور مسعود بن صید

که دارد از پدر دیدار و گوهر

زهی پیری که دارد این چنین پور

فری چرخی کش است این گونه اختر

دره گز کز نهیب ظلم‌، شد زار

درو کار کشاورز و کدیور

کنون گر خطه‌ای آباد خواهی

بیا در این ولایت نیک بنگر

که از تدبیر پور اوستادم

به‌بینی اندر او نعمای اوفر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:47 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح

ای خامه دوتا شو و به خط مگذر

وی نامه دژم شو و ز هم بر در

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو

وی دیده دگر به روی کس منگر

ای دست‌، عنان مکرمت درکش

وی پای‌، طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت سبک‌تر چم

وی طایر آرزو، فروتر پَر

ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو

وی طبع سخی بکاه و زحمت بر

ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو

وی فضل از آنچه ساختی برخور

ای حس فره‌، فسرده شو در پی

وی عقل قوی خموده شو در سر

ای نفس بزرگ، خرد شو در تن

وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر

ای بخت بلند، پست شو ایدون

وی اختر سعد نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی بِبَر خواری

وی قوت راستی بکش کیفر

ای گرسنه جان بده به پیش نان

وی تشنه بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی

کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر

ای غصهٔ زاد و بوم‌، بیرون شو

بیرون شو و روز خرمی مشمر

هان شمع بده که تیره شد مشرق

هان رخت منه که شعله زد خاور

ای خلق‌، فقیر شو ز سر تا بن

وی قوم‌، اسیر شو ز بن تا سر

ای ملک‌، درود گوی آن را که

زربستد وساخت کار ما چون زر

ای امن برو که شد ز بد روزی

لشکر غز و پادشای ما سنجر

کاهندهٔ مردی‌، ای عجوز ری

بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه

از خون دل هزار نام‌آور

ره ده به مخنثان بی‌معنی

کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنارناکسی بغنو

هر روز به روی سفله‌ای بنگر

تا مایه سفله گی نگردد کم

هر روز بزای سفله‌ای دیگر

ای مرد، حدیث آتشین بس کن

پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفتمت کزین مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور

زان پیش که روزگار برگردد

برگرد ز روزگار دون‌پرور

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

با نثری ‌آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت

تو غم بردی و دیگران گوهر

وامروز درین پلید بیغوله

پند دل خوبشتن به یاد آور

رو به بازی نگر که افکندند

چون شیر نرم به حبسگاه اندر

هرچند به سیرت جوانمردی

خوب‌است و فراخ‌، سمج شیر نر

پس چیست که سمج من چوکام شیر

تنگ است و عمیق و گنده و ابخر

برسقفش روزنی چو چشم گرک

کاندر شب‌، تابد از بر کردر

بر خاک فکنده بر یکی زبلو

چون زالو چسبناک و سرد و تر

افکنده به صدر بالشی چرکین

پرگند چو گور مردهٔ کافر

خود سنگ سیاه گور بدگفتی

من از بر او چو مرد تلقین‌گر

تلقین ودعای من در آن شب بود

نفرین و هجای شاه بدگوهر

چون کودک شیرخواره ازگیتی

طرفی نگرفته غیر خواب و خور

با فسحت ملک جم ز طماعی

ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر

وانگه به مجاعه کرد الفغده‌

از گندم خشک تا پیاز تر

تا گشت بهای جمله یک برده

بفروخت ز ده برابر افزونتر

شد دربار محمد غازی

در دورهٔ احمدی یکی متجر

انبار ذغال و مخزن هیمه

زاغهٔ رمه و دکان سوداگر

نه رگ در تن‌، نه شرمش اندر چشم

نه مهر به دل نه عشقش اندر سر

نه ذوق شکار و پویه مرکب

نه شوق نشاط و گردش ساغر

نه حشمت بار و دیدن مردم

نه همت کار و خواندن دفتر

ذکریش نه جزگرفتن رشوت

فکریش نه جز تباهی کشور

آکنده و سرد پیکری چونان

کز پیه فسرده قالبی منکر

گه خورده فریب مردم عامی

گه کرده فسون اجنبی از بر

در معنی انتخاب و آزادی

هر روز فکنده مشکلی دیگر

اندیشهٔ ملک را نه خودکرده

نه مانده به مردمان دانشور

درکشور خود فسادها کرده

چون در ده غیر مردکین گستر

تا چندگهی بدین نمط گنجی

برگنج فزاید و جهد از در

اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش

ز اندیشه رفتن سر و افسر

افساد کن ای خدایگان در ملک

و اندیشه مکن ز ایزد داور

هرجا بزنی شو و مکن ابقا

بر بن‌عم و عم و خاله و خواهر

بستان زر ازین و آن و ده رخصت

تا سفله زند به جان خلق آذر

هشدارکه در پسین بد روزی

ملت کشد از خدایگان کیفر

دربر رخ آرزوت نگشاید

آن گنج که گرد کردی از هر در

نه زور رضات‌ می کند یاری

نه نور ضیات می‌شود رهبر

گیرند و زرت به سخره بستانند

آنان که توشان همی کنی تسخر

وانگه به کلاتت اندر اندازند

آنجاکه عقاب افکند شهپر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:47 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده

دادم دو پسر خدای و سه دختر

هر پنج بزاده از یکی مادر

هوشنگی و مامی و ملک دختی

چارم پروانه مهرداد آخر

امید که زندگی کنند این پنج

نه ‌چون دو پسر که ‌مرد و یک‌ دختر

هوشنگ به هشت سالگی باشد

بالنده‌ و خوب‌روی و خوش مخبر

وان دخترکان به باغ زیبایی

شاداب چو شاخ‌های سیسنبر

هوشنگ به ‌درس‌، هوشش افزونست

وز هوش بود نشاطش افزون‌تر

وان دخترکان کنند ازو تقلید

کوهست به‌ خیل کودکان رهبر

وز شیطنت و فساد و عیاری

آنان همه کهترند و او مهتر

وان خاتون کوست مادر اطفال

کدبانوی منزلست و نیک اختر

زیر نظر وی است هر چیزی

از مطبخ و از اطاق و از دفتر

در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست

چیزی که به خانه آید از هر در

هم ناظر خانه است و هم بندار

هم مالک منزلست و هم سرور

زبر قلم وی است و در دستش

خرج خود و خانواده و شوهر

خود زاید و خود بپرورد اطفال

خود شیر به کودکان دهد یکسر

در حفظ مزاج کودکان کوشد

مانند یکی پزشک دانشور

از مدرسه کودکان چو برگردند

بنشسته و درسشان کند از بر

زان‌ پیش که ‌درس و مشقشان‌ باشد

یک دم نهلد به بازی دیگر

دشنام و دروغشان نیاموزد

و آموزد آنچه باشد اندر خور

آزاد بود به خانه و برزن

مانند یک امیر در کشور

هرگز ننهد ز خانه بیرون پای

جز بهر لقای مادر و خواهر

یا بهر خرید چیزکی کان را

ستوار نداشته است بر نوکر

انسی به دخان ندارد و باده

وز هر دوبود نفورتا محشر

زانروست که هست قد و اندامش

مانندهٔ سرو رسته درکشمر

شاد است به‌امر و نهی و فرمانش

بر نوکر و برکنیز و خالیگر

فریاد زند به وقت کژخلقی

چون فرمانده به عرصهٔ لشکر

ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب

درکار بود چو مرد جادوگر

بردمش شبی به سینما مهمان

با سه بچه و کنیزک و چاکر

آمد ز قضا به خانه‌ام دزدی

برداشت ‌سه ‌دست‌ رخت و جست‌ از در

خاتون‌چو به‌خانه بازگشت‌ازغبن

انگشت گزید و کرد نفرین سر

گفت ار بنرفتمی بدین گردش

زین دزد نبردمی چنین کیفر

یک روز دگر به قلهکش بردم

از شهر، در آن هوای جان‌پرور

جمعیت بود و مردم بسیار

مرکوب کم وگران و بس منکر

چون باز شدم به خانه پرسیدم

کامیدکه‌خوش گذشت بر همسر

گفتا نگذشت بد ولی شد صرف

افزون ز حساب‌صرفه‌، سیم و زر

مردم چومعیل گشت وکودک دار

بایدکه نظر بدوزد از منظر

مانند یکی حکیم فرزانه

بینمش به آزمودن از هر در

مادرش‌و پدرش هردو در اخلاق

بودند دو پاکزاد هم بستر

چو مُرد پدرش کودکان او

ماندند به دامن مهین مادر

وان شیرزن از شهامت و غیرت

گشتست به کودکان حضانت گر

وین خاتون بیست ساله بدکامد

دوشیزه به خانه بهار اندر

آمخته ز مادر این فضایل را

و آموزاند به مادر دیگر

اطفال به دست مادران مومند

سازند ز موم گونه گون پیکر

گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس

گه کژدم و مار و ناوک و خنجر

گه آدمیئی فریشته صورت

گه اهرمنی قبیح و هول‌آور

در دامن مادر است پنداری

آسایش خلد و نقمت آذر

رضوان بهشت و مالک دوزخ

هستند دو مام خوب و بدگوهر

زان‌رو شقی و سعید امت را

بر این دو حواله داد پیغمبر

جنت چه بود؟ زنی امانت کیش

دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر

آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو

روی زن نابکار در معجر

وان ط‌وبی چیست درجنان‌؟ دریاب

جفتی که بود مطاوع شوهر

خاک در اوست جنت فردوس

آب رخ اوست چشمه کوثر

طفلان ویند حوری و غلمان

هریک ز یکی دگر گرامی‌تر

طوبی‌لک اگر چنین بود جفتت

ویل لک اگر بود چو آن دیگر

خوش باش اگر ترا زنی نیکست

ور نیست نکو برون کنش از در

دردا که زنان خطهٔ ایران

ماندند به زیر نیلگون چادر

یک نیمه خراب مشرب دیرین

یک نیمه خراب مسلک نوبر

یک بهره ذلیل جهل جان اوبار

یک بهره اسیر فسق جان اوبر

یک طایفه الف لیله‌شان هادی

قومی سه تفنگدارشان رهبر

این کرده ز مهر شوی‌، دل خالی

وان داده به خورد جفت‌، مغزخر

آن گمره زرق دلهٔ محتال‌

وین فتنهٔ برق عینک دلبر

انداخته کرب و شین در خانه

تا رخت کرب دوشین کند در بر

وانگاه بلاله زار درتازد

کرمک ربزد به غمزه در معبر

یا رفته به روضه‌خوانی و تاشام

فریاد کشیده و زده بر سر

وانگه ز جهود خواسته افسون

تا وسنی‌ را براند از محضر

غافل که در آستان آزادی

صدقست و وفا دو پاسبان در

حجاب و بند عصمت و ناموس

صد نکته بود بدین سخن مضمر

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:48 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۱ - چیستان

چیست آن جنبدهٔ والاگهر

گوهرش از آب و آتش جسته فر

زادهٔ خورشید و هم‌پیمان خاک

گاه چون مریخ و گاهی چون قمر

هر زمان رنگی پذیرد در جهان

گه سیه‌، گه سرخ‌، گه رنگ دگر

جانورکردار، جنبانست و هست

اندر او جان‌ها و خود ناجانور

بار گیرنده به مانند ستور

راه جوینده بمانند بشر

راه را از چاه بشناسد از آنک

همچو مردم صاحب‌ مغزست و سر

در دویدن چون دگر جنبندگان

در قفای خویش نگذارد اثر

هست فربه لیک چون ساکن شود

مهره‌های پشتش آید در شمر

یک زمان اندر دوره پویان بود

وان دو یکسانست او را در نظر

کرده از گردون گردان عاریت

پای‌ها، وز نسر طایر بال و پر

نیست او را چشم چون مردم ولیک

صد جهان بین است او را بیشتر

همچنانش گوش‌ها باشد ولی

این شگفتی بین که باشد کور و گر

کور ره جویست کٌر خوش نیوش

گنگ غرنده است و لنگ راه بر

با ستور و گاو و خر دشمن و لیک

شاد ازو جان ستور و گاو و خر

هست چون ابری سیه با رعد و برق

لیک از او هرگز نمی بارد مطر

جنگیئی باشد که او را گاه رزم

جوشن از چوبست و از آهن سپر

گاهگاهی زیر چوبین جوشنش

می کند خفتانی از دیبا به بر

پای‌ها دارد ولی افعی مثال

سینه مالان‌، پیچد اندر بوم و بر

هست همچون اژدها مردم ربای

اژدری مردم‌خور و هامون سپر

هرچه پیش آید بیوبارد همی

زادمی و اشتر و اسب و ستر

وین شگفتی بین کزین بلعیدنش

مردم و حیوان نمی‌بیند ضرر

لیک اگر بلعیده‌ها دورافکند

جان شیرینشان شود از تن بدر

گه شود زاو کشوری خرم بهشت

گه شود ز او ملکتی زیر و زبر

گه بشیر دولتست و جاه و مال

گه نذیر غارتست و شور و شر

گر فزونش طعمه باشد هست رام

ور کمش باشد خورش زاید خطر

تربیت کردنش دشوار است و سخت

واندر آن گنجینه‌ها گردد هدر

زین زیانکاری که باشد اندر او

پادشاهان را بود از وی حذر

گر به کار آید بود بس جانفزای

ور ز کار افتد شود بس جان شکر

آوخ از این غول شکل دیو فعل

آوخ از این پیل زور دد سیر

هان‌وهان‌ماریست‌بس خوش‌خط وخال

جانب وی دست بی‌افسون مبر

گنج ایران شد هزینه اندر او

باز ناپیداست پای او ز سر

بو که گردد رام عزم شهریار

این هیون بدلگام خاره در

گنجهایی را کز ایران خورده است

قی کند این اژدهای گنج‌خور

پیش از آن کش افکند از بیخ و بن

سیل اشگ و دود آه رنجبر

خورده ملیون‌ها، به ما واپس دهد

کیسه‌ها را پر کند از سیم و زر

تا که گردد صرف بند هیرمند

یا که گردد خرج سدّ شوشتر

تا که گردد صرف کاری کاندران

خیر ملت باشد و نفع بشر

لختی از آن صرف ایجاد قنات

بخشی از آن خرج تسطیح ممر

قسمتی زان وقف بر طبع کتاب

پاره‌ای زان بخش بر اهل هنر

نیمه‌ای خرج سلیح و ساز جنگ

بهره‌ای خرج سپاه نامور

ور شهنشه ریزدی آن را به دور

تا ربودندیش خلق از رهگذر

به که تقدیم فرنگستان شود

آنچه گرد آمد به صد خون جگر

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:48 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو

روزآدینه ببستیم زری رخت سفر

بسپردیم ره دیلم و دریای خزر

بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار

که صبا خادم او بود و شمالش چاکر

به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه

به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر

رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود

هدهدی‌غران چون شیر و دمان چون صرصر

بود سیمرغ‌وشی بانگ‌زن و رویین‌تن

مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر

پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران

تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر

نیمی‌از هشت‌چو بگذشت به‌ساعت‌، برخاست

مرغ رویینه‌تن از جای چو دیوی منکر

مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟

دیو دیده است کسی مرغ‌وش و مرغ‌سیر؟

دم کشیده به زمین‌، چشم گشاده به سما

وز دو سو بی‌حرکت‌، پهن دو رویین شهپر

کرده گفتی دو ملخ‌ صید و گرفته به دهان

وآن‌دو صید از دو طرف‌سخت به‌قوت زده پر

تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست

همچو سیمرغ که گیرد به‌سوی قاف گذر

جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب

بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر

داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس

چشم بر عقربک و دست به سکان اندر

ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک

اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر

خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم

از فضای کرج و ساحت قزوین برتر

برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید

کوه بی‌جنبش و ابر از بر او بازیگر

برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر

نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر

ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر

کاروان‌ها بسی از ابر، به کوه و به کمر

سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی

سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر

ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم

خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر

که‌سوی‌چپ متمایل شدی وگه سوی راست

گه فروخفتی‌ و گه جستی چون ضیغم‌نر

عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت

تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر

الموت از شکم میغ نمایان‌، چونانک

ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر

سرخ‌رود از دره‌ای ژرف سراسیمه دوان

شاهرود از طرفی قطره‌زن و خوی گستر

راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم

وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر

دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند

زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر

پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی

زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر

رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود

دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر

رحمت‌آباد به تن مخمل زنگاری داشت

زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر

برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت

خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر

خطه رشت مگر فرش بهارستان بود

اندرو نقش‌، ز هر لون و زهر نوع‌، گهر

از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود

پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر

از بر گیلان راندیم به دریا و که دید

سفر دربا بی گفت و شنود بندر

پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود

بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر

مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش

خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر

ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی

چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر

یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد

راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر

«‌آبشوران‌» کهن کز مدد پیر مغان‌

دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ

خاک باکو وطن و مامن دینداران بود

اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر

شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق

خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور

تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود

زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر

خاک باکویه عزیز است و گرامی‌ بر ما

که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر

بیشه‌ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند

وز عمارات قوی‌ییکر و عالی‌منظر

بیشه‌ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ

خطه‌ای مردم او شیردل و نام‌آور

قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت

چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر

خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار

شجرش‌ علم و شکوفه شرف و میوه ظفر

صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار

زیر پا واگن برقی و توکل در سر

مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت

که شریک است در آن مزرعهٔ جان‌پرور

باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق

خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر

کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت

بنمایش رود و جامه کند نو در بر

هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای

جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در

نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد

نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر

زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق

شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر

اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان

اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر

دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا

گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر

یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار

یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر

مزد بخشند به میزان توانایی و زور

وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور

برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه

هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور

مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد

شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر

ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک

صلتی باشد هرفکر نوی را درخور

اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید

ارزش کار فزون‌، ارزش فکر افزونتر

شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی

که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر

مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک

خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر

کودک اندرکنف لطف پرستارانست

تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر

کودکستان پس از آن جایگه طفلانست

چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر

طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ

به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر

چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش

نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر

حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر

ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر

آن‌یکی غره به مالست ویکی خسته زفقر

آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر

ای بسا دانا کز ساده‌دلی مانده سفیل

وی بسا نادان کز حیله گری نام‌آور

حیلت‌اندوز و رباکارکشد جام مراد

خوبشتن‌دار و هنرمند خورد خون جگر

زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است

هست مکار و فسونساز عدوی کشور

اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب

مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر

مرد بی‌حیلت و آزاده در او خوار شود

واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر

نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی

هست‌ پیوسته به عز و به شرف مستبشر

لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات

زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر

طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان

کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر

عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار

نظم باید، که طمع‌ورز شود رانده ز در

این‌چنین قاعده و نظم‌، من اندر باکو

دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر

وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ

شد هزیمت سپه نازی و جیش محور

آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان

هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر

این همان خاک عزیز است که اندر طلبش

هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر

راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ

لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر

لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد

تا درآیند و درافتند به دام کیفر

مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل

برسیدند و براندند به خیل و به نفر

بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش

تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر

از در بالکان وز مرز لهستان و پروس

تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر

هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت

نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر

اگر این نظم شود در همه عالم جاری

نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر

نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار

نه یکی نادان بر مردم دانا سرور

*‌

*‌

پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون

کابر استقلال افشانده برین خاک مطر

شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند

در وی از هر طرفی گرد بسی نام‌آور

ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم

که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر

آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست

غیر هم‌خونی و هم کیشی و احوال دگر

من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ

برد این ملک در آینده حظوظوافر

تا نگویی که ز همسایگی روس مرا

دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر

دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است

نبود دوستی شوروی الزام‌آور

گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران

در چنار کهن از خویش درافتد آذر

روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد

نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر

*‌

*

نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز

ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر

لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم

وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر

بگذشتند ز پیش رخ ما بیست‌هزار

لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر

دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند

پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر

دختران سروقد و لاله‌رخ و سیم‌اندام

پسران شیردل و تهمتن و کندآور

به گه بزم‌، فرشته گه رزم‌، اهریمن

سرو در زیرکله‌، ببر به زبر مغفر

*‌

*‌

من زبان وطن خویشم و دانم به یقین

با زبانست دل مردم ایران همسر

آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست

بو که اندر دل یاران کند این راز اثر

کی فراموش کند شوروی نیک‌نهاد

که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر

گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه‌چهار

چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر

اینک از دوستی متفقین آن خواهیم

که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر

باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار

یادگاری که بماند به جهان تا محشر

هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت

«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:48 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۳ - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست

حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور

زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر

به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر

که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر

من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد

بر آسمان وطن ز آفتاب روشن‌تر

ز نظم و نثرکس ار پایه‌ور شدی بودی

مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب‌، مقر

بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی

به کوه زربن بایستمی نمود گذر

جهان و نعمت او پیش چشم همت من

چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون‌ور

نه چشم دارم ازبن مردمان کوته‌بین

نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر

به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد

کسی که شصت خزان و بهار برده بسر

ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده‌دلی

فریب دوستی اندر سیاست کشور

ز بس که بودم نومید از اولیای امور

که جز عوام‌فریبی نداشتند هنر

یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح

یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر

بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم

بزرگمردی بسیارکار و نام‌آور

که با هجوم مخالف مقاومت گیرد

نیفکند بر هر حمله در مصاف‌،‌سپر

به خواجه‌ از سر صدق و خلوص دل بستم

ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر

من و مدرس و تیمور و داور و فیروز

زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر

به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب

چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور

بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام

به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر

نه ماه و هفته‌، گه بگذشت سالیان کامروز

به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر

ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک

ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر

چه دشمنان همه افسون‌طراز و هرزه‌درای

چه دشمنان همه نیرنگ‌ساز و حیلت گر

همه‌به نفس‌خبیث‌وهمه‌به‌طبع‌شریر

همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر

به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست

اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی‌تر

همین نه روز عمل در وفا فشردم پای

که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر

قوام‌، خانه‌نشین بود و منعزل آن روز

که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر

قوام بود به زندان و دشمنش برکار

که بست از پی آزادیش بهار کمر

سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد

که چون همی گذرد روزگار ما ایدر

به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم

ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر

چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد

به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر

شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی

به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر

نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد

نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر

به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است

که خواجه می‌نکند یاد از این ستایشگر

بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا

ز بیم شاه بشسته‌ست نامم از دفتر

گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال

که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر

چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او

میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر

به رزم دشمن او با گروهی از یاران

ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر

نوشته‌های من اندر ثنای حضرت او

چو بشمری بود از صد مقالت افزون‌تر

یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری

همه محامد این خواجه است سرتاسر

گر از شکست دل ما برآمدی آواز

شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر

کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد

شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور

ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من

به خواجه روی نهادند دوستان دگر

چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال

ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر

به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد

ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر

ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین

که بود آتش مهرش مرا به جان اندر

بدیم همدم روز و شبش من و یاران

به فتنه‌ای که علم گشت در مه آذر

سپس که خانه‌نشین شد به قصدش از هر سو

بساختند حسودان و دشمنان لشگر

بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او

بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر

درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود

نه پایمردی کار و نه دستگیری زر

بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی

کش از امید گشودم به رخ هزاران در

چه نقش‌هاکه نشان دادم از طریق صواب

چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر

همه شنید و پسندید و کاربست و رسید

بدان مقام که جز وی نبودکس درخور

در‌بغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت

به‌ رغم من به دگر قوم گشت مستظهر

مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی

به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر

صریح گفت که شه را وزارت تو بد است

از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در

چو نزد شاه برای معرفی رفتیم

بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر

نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام

ندید قدر شرافت ندید قدر هنر

زمام کار جهان را به سفله‌ای بسپرد

که کس بدو نسپردی زمام استر و خر

سفیه و غره و نااعتماد و جاه‌طلب

حسود و سفله و نیرنگ‌ساز و افسونگر

بر آن شد از سر نامردمی که یاران را

ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر

سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست

شود به بازی بیگانه در جهان سرور

چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت

کناره جست و به عزلت فتاد در بستر

گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد

دربغ از آن ‌همه سودا که پختم اندر سر

خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی

وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر

بر آن شدم که از ایران برون روم چندی

مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر

به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز

بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر

به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن

همی تو گویی افتاده‌ام به قعر سقر

فتاده‌ام به مغاکی درون کژدم و مار

نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر

جهانیان را هرگز نرفته است از یاد

که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر

وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم‌

وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟

ولی ندانند اینان که بین خواجه و من

فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر

گرفته‌اند گروهی حریم حضرت او

که ره نیابد از آنجا نسیم جان‌ پرور

همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث

همه به معنی ابله همه به جنس ابتر

هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور

هم از دقایق کور و هم از حقایق کر

دروغگوی چو شیطان‌، دسیسه کار چو دیو

فراخ‌روده چو یابو، چموش چون استر

معاونند و وزبر و کمیته‌ساز و وکیل

گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور

کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم

کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در

من این میانه نگه می کنم بر این عظما

چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر

عجب‌تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز

به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر

گمان برند که ما فرصتی همی جوییم

که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر

دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب

به کوهسار بلند است نی در آخور خر

دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای

به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر

دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری

به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:48 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۴ - در منقبت حضرت فاطمه‌زهرا علیهاسلام

ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار

جز تو که بر مه ز مشگ برزده زنار

زلف نگونسارکرده‌ای و ندانی

کو دل خلقی ز خویش کرده نگون‌سار

روی تو تابنده ماه بر زبر سرو

موی تو تابیده مشگ از برگلنار

چشم تو ترکی وکشوربش مسخر

زلف تو دامی و عالمیش گرفتار

سخت به پایان کار خویش بنالد

آن که بر آن زلفش اوفتاده سر ویار

ریجان داری دمیده برگل نسرین

مرجان داری نهاده بر در شهوار

آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز

فتنهٔ شهری ازآن دو طرهٔ طرار

فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک

چهر توباغی است لاله زار وسمن زار

لعل شکر بار داری و نه بدیع است

گرچه نماید بدیع لعل شکربار

زان لب شیرین تو بدیع نماید

این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار

ختم بود بر تو دلربایی‌، چونانک

نیکی و پاکی بدخت احمد مختار

زهرا آن اختر سپهر رسالت

کاو را فرمانبرند ثابت و سیار

فاطمه‌، فرخنده مام یازده سرور

آن بدوگیتی پدرش سید و سالار

پرده‌نشین حریم احمد مرسل

صدر گزین بساط ایزد دادار

عرفان عقد است و اوست واسطهٔ عقد

ایمان پرگار و اوست نقطهٔ پرگار

بر همه اسرار حق ضمیرش آگاه

عنوان از نام او به نامهٔ اسرار

از پی تعظیم نام نامی زهراست

این که خمیده است پشت گنبد دوار

بر فلک ایزدی است نجمی روشن

در چمن احمدیست نخلی پربار

بار ولایش به دوش گیر و میندیش

ای شده دوش تو از گناه گرانبار

قدر وی از جمله کاینات فزونست

نی نی‌، کاو راست زبن فزونتر مقدار

چندش مقدار باید آنکه جهانش

چون رهیان ایستاده فرمانبردار

راستی ار بنگری جز این گهر پاک

از دو جهانش غرض نبود جهاندار

عصمت‌، چرخست و اوست‌اختر روشن

عفت‌، بحر است و اوست گوهرشهوار

آدم و حوا دو بنده‌ایش به درک‌ه

مریم و عیسی دو چاکریش به دربار

کوس کمالش گذشته از همه گیتی

صیت جلالش رسیده در همه اقطار

فرو شکوه و جلال و حشمت اورا

گر بندانی به‌بین به نامه و اخبار

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:49 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۵ - لغز

چیست آن سرو نارسیده به بار

بردمیده ز ایزدی گلزار

در بهار است چون به گاه خزان

در خزان است چون به گاه بهار

خود بود سروبن ولی بینی

برسرش سروهای خوش‌رفتار

سرو را آب سرفرازکند

وین خوداز آب پست گردد و زار

چشم‌ها باشدش ولی چون خلق

می نخوابد که خود بود بیدار

گر هزاران به سرو بنشینند

هم براین سرو برنشسته هزار

گر برآن سرو، درگه نوروز

عندلیبان شوند نغمه‌نگار

خود براین سرو نغمه خوانانند

در بهار و خزان و لیل و نهار

گربرآن سرو بیهده شب و روز

برنشیند چکاو و بلبل و سار

خود براین سرو بلبلان نایند

جز بگفت محمد مختار

گر از آن سرو درگلستان‌ها

رسته بینی همه فزون ز هزار

در گلستان ازین گرامی سرو

می‌نیاید فزون‌تر از دو به بار

گر جز از شاخ و برگ و بار ندید

هیچ کس بر به سرو و بید و چنار

هم برین سر و شاخ و برگ فزون

رسته اما نه کش کنی دیدار

برگ و باری بر او بود که کند

نور در دیدهٔ اولی‌الابصار

برگ او زاد و برگ مردم دین

بار او لطف پاک ایزد بار

ای پسر این لغز که برگفتم

نیک برخوان و نام او (‌به‌من آر)

ور کنون نام او به من ناری

رنج بایدکه تا بریش به کار!

این قصیده بدیهه بسرودم

در به گرمابه‌ای روان او بار

سخت تیره چو طالع عاشق

سست بنیان چو وعدهٔ دلدار

سستی شعر، خود گواه بود

گر نداری تو قول من ستوار

زانکه‌ آسان سرودمش‌ خود گشت

سهل وآسان به معنی وگفتار

شعر باید سبک سرود و روان

نه گرانسنگ و مغلق و دشوار

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:50 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۶ - تغزل و بهاریه

گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار

شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار

بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی

به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار

توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی

خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار

بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست

بهار روی تو را خرمی بود هموار

به جزتو ای به دوزخ رشگ لعبتان چگل

ندیده هیچ کس اندر به هیچ شهر و دیار

بهار چنگ‌سرای و بهار رودنواز

بهار ساغرگیر و بهار باده گسار

بهار نبود رشگ نگارخانهٔ چین

بهار نبود بی‌غارهٔ بت فرخار

مکن شتاب و به سیر بهار و باغ مرو

وگرکه رفتن خواهی مرا چنین مگذار

بپوش روی و حذرکن که بهر سیر، تو را

ستاده‌اند بسی مرد و زن به راه گذار

مکن جدا ز رخ خود کنار و دیدهٔ من

گرم نخواهی رنگین به خون دیده کنار

تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست

همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار

ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم

ز درد وسختی هجر تو ای ستوده نگار

جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت

که سیل اشک فرستم همی به دریا بار

همی بگریم زار و مرا نگویدکس

که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار

چنین نگریم‌، نی نی خطاست گریه چنین

به عهد خواجه نه نیکوست گریهٔ بسیار

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:51 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۷ - مرگ تزار

خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار

سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر

ز بی‌حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر

هزاردستان زد در میان باغ‌، هزار

چه گفت‌؟ گفت جهان رهزنی حرام‌خورست

تو سر به عشوهٔ دهر حرام‌خوار، مخار

زمانه کشت ترا نارسیده می‌درود

مکار تخم امل‌، در زمین این مکار

ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع

که بر محک‌، سیه آمد عیار این عیار

چه رزم‌هاکه بود پرقتال ازبن قتال

چه قلب‌ها که بود داغدار ازین غدار

به سال‌ها دهد و بازگیرد اندر دم

نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار

نشان عاطفت از دهر کینه‌جوی‌، مجوی

امید راستی از چرخ کجمدار، مدار

ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست

نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار

نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو

ز هر در آر پیاده‌، ز هر سو آر، سوار

به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد

که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار

ز رزم خوار شمردن‌، ترا رسدکه رسید

ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار

مبین به مردم‌خوار و زبون‌، به خواری ازآنک

به کینه مردم‌خوارند، گرگ مردم‌خوار

مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را

که رزمجو‌یی غوغا بکشت زار، تزار

نقاط مسکو و پطر، از تزار برگشتند

دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار

به باد، اصل و تبار و قتیل‌، نسل و نتاج

نه‌تاج ماند و نه‌تخت و نه صفه ماند و نه بار

دو مار بودند آری تزار و فرزندش

زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار

سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری

خرند بی‌سبب‌، آزار مردم بازار

تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی

امین خرمن فلاح و دفتر تجار

زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام

به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار

کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد

قماش عار و لباس عوار کرد شعار

نکرد بایدکاری‌، که مردم عامه

رهاکند پی کار و دود سوی پیکار

دل رعیت گنجست و جهل مار وبست

توگنج خواهی‌، همت به مرگ مارگمار

به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک

درون مدرسه‌اش با کتاب و کار، بکار

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:52 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۸ - لاله زار

چون پای خرد خرد نهادی به لاله‌زار

خوبان بخند خندکشندت میان کار

زان خردخرد، خورده شوی در شکارشان

کان خند خند، خندهٔ شیرست بر شکار

الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین

خوبان طرفه طرفه‌، روان گشته از یسار

زان رنگ رنگ، رنگ شوی درخم فریب

زان طرفه طرفه‌، طرفه درافتی به دام یار

زلفان حلقه حلقه‌، به دل‌ها زند ترنگ

صهبای جرعه جرعه‌، ز سرها برد خمار

زان حلقه حلقه‌، حلقهٔ مارست شرمگین

زان جرعه جرعه‌، جرعهٔ زهر است شرمسار

تفریح توده توده‌؛ ز پیش نظر دوان

تحریک دسته دسته‌، به پای هوس نثار

زان توده توده‌، تودهٔ ثروت شود تباه

زان دسته دسته‌، دستهٔ اسکن شود بخار!

آوخ که نرم نرم‌، حریفان نادرست

گیرند گرم گرم‌، ترا نیز در کنار

زان نرم نرم‌، نرم کند دنده‌ات مرض

زان گرم گرم‌، گرم شوی با بلا دچار

گیرند دفعه دفعه‌، زنان تنگ در برت

وز بوسه دانه دانه‌، کنندت گهر نثار

زان دفعه دفعه‌، دفعه کشد بر سرت بلا

زان دانه دانه‌، دانه زند بر تنت هزار

امراض گونه گونه کند بر تنت هجوم

و املاح‌، شیشه شیشه کشد در برت قطار

زان گونه گونه‌، گونهٔ سرخت شود تباه

زان شیشه شیشه‌، شیشه ی عمرت شود فکار

سفلیس جسته جسته کند درتنت نفوذ

سوزاک رفته رفته زند بر سرت فسار

زان جسته‌ جسته‌، جسته و ناجسته منفعل

زان رفته رفته‌، رفته و آینده شرمسار

ادرار قطره قطره چکد از سر قضیب

ادبار، لکه لکه فتد درته ازار

زان قطره قطره‌، قطرهٔ زهرت چکد به کام

زان لکه لکه‌، لکهٔ ننگ آیدت به کار

از درد، لحظه‌لحظه بریزی به رخ سرشگ

کزتنت لقمه لقمه خورد چنگ روزگار

زان لحظه لحظه‌، لحظهٔ عمر عزیز تلخ

زان لقمه لقمه‌، لقمه ی آمال ناگوار

زر داده مشت مشت به داروگر و طبیب

وافتاده پایه پایه ز قدر و ز اعتبار

زان مشت‌مشت‌، مشت‌تو نزدیک‌خلق‌باز

زان پایه پایه‌، پایهٔ افلاست استوار

هر روز پرده پرده تنت کاسته ز رنج

هر صبح کاسه کاسه دواکرده زهرمار

زان پرده پرده‌، پردگیان تو مویه گر

زان کاسه کاسه‌، کاسهٔ عمر تو مویه دار

جفت تو زار زار، بدرد تو مبتلا

زهدانش شرحه شرحه و اندام نابکار

زان زار زار، زار بگرید بر او پدر

زان شرحه شرحه‌، شرحه دل مام داغدار

فرزند قطعه قطعه برآرندش از رحم

ماماش‌، پنج پنج و اطباش‌، چار چار

زان قطعه قطعه‌، قطع‌شده مام رانفس

زان پنج‌پنج‌، پنجه به‌خون جنین‌، نگار

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:52 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد

حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار

خوش‌تر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار

صفحه ‌اندر صفحه خرم ‌چون بهشت ‌اندر بهشت

پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار

نقش‌های روم و یونان پیش نقشش ناتمام

طرح‌های چین و تبت ییش طرحش نابکار

حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید

فکر هر جانب نمایان‌، ذوق هر جا آشکار

می‌دود از هر طرف در این گلستان سیل روح

راست همچون جدول باران به روز ژاله بار

بوستان بینی و گو می‌وزد این دم نسیم

کاروان بینی و گوبی می‌نهد این لحظه بار

گویی اکنون می‌پرد از نزد ما نقش تذور

گویی اینک می‌دود بر روی ما شکل سوار

جنگلی بینی که شبنم می‌چکد از برک گل

وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار

سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد

لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار

ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی

لیک ‌از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار

سوزن ‌عیسی ‌بود با رشتهٔ ‌مریم ‌قرین

کاین روانبخشی روان کرده‌است بر هر پود و تار

کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بی‌نشان

گر ز سوزن کرد «‌اسعد» داشتی یک رشته کار

نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست

بختیاری را شرف زین خاندان بختیار

اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا

خامهٔ من لوحه‌ای آراست بهر یادگار

سوزن من خامه است و رشته‌اش فکر بلند

نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار

گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را

آفرین راند به طبع صورت‌انگیز بهار

در میان بنده و اسعد همو شاید حکم

زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار

آن که گر برخوان جودش نه ‌فلک سغدو شود

گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار

شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفته‌اند

شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار

شکوه‌ای گر از تو هست اندر دل پردرد من

احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار

ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک

از چه با من رفت فعل مرده شو با مرده‌خوار؟

داده و بخشیده خود باز نستاند کریم

این بود رسم بزرگان‌، این بودی خوی کبار

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:52 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۰ - بی‌خبر

ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بی‌خبر

گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر

ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بی‌خودی ازدست دو‌ست

خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود

گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر

در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست

هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی‌خبر

اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید

زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بی‌خبر

غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار

چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی‌خبر

مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار

عاشقان پاکباز از این و از آن بی‌خبر

کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه

جای گیرد در کنار حور و غلمان بی‌خبر

می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست

در رضا و لطف او از باغ رضوان بی‌خبر

در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط

ورنه از فرجام این کارست انسان بی‌خبر

ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم

دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر

وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق

از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر

تا خبر داری ز خود،‌فرمانبری را کار بند

پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر

راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست

از مراد میزبان بی‌شبهه مهمان بی‌خبر

آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس

هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی‌خبر

ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور

لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر

جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز

ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر

این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او

چون‌نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی‌خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک

ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر

گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست

یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان

روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر

نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر

نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر

تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر

چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر

درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر

درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر

به پای هر درختی برگ‌ها گشته نثار اندر

خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر

دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر

بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر

چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر

بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر

غرابان بر سر آیینه چون آیینه‌دار اندر

شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر

به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر

فسرده غنچه‌ها گشته نگون بر شاخسار اندر

توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر

در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر

کنون‌ جز خشک ‌خاری نیست فرش‌ رهگذار اندر

به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر

فروبندد جلب‌شان بند بر پای هزار اندر

به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر

درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر

فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر

چنار بی‌بر از ایشان ز نو آید به بار اندر

سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر

ز هیبت‌شان به باغ‌، از باغ بگریزد هزار اندر

چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر

پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر

پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر

شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر

به برف افتد نشان پای گرگان بی‌شمار اندر

به‌بازی جسته درهم پنج‌ پنج و چار چار اندر

بوادی‌ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر

نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر

نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر

گشاده چشم‌ها همچون دو لعل شاهوار اندر

به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر

ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر

بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر

به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر

*‌

*

بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر

درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر

تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر

به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر

به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر

توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر

دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر

دریغا آن دلیری‌ها به چندین روزگار اندر

چه شد رستم که هرساعت به‌دشت کارزار اندر

گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر

برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر

به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر

ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر

به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر

به ‌بیم است ‌از دروغی‌، چون به ‌شهری گرگ ‌هار اندر

بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر

کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر

چکد خونابه‌اش از مژگان اشکبار اندر

بدین کشور نه‌بینی جز گروهی نابکار اندر

کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر

امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر

ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر

شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر

تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر

ز بی‌برگی درافتاده به حال احتضار اندر

جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر

به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر

کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۲ - تجدید مطلع (در توصیف مازندران)

خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر

سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر

گهی بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر

گهی بر طرف بابل رود با بوس و کنار اندر

گهی غلطیده درگردونه‌های برق‌سار اندر

گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر

خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر

به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر

زمینش سال‌ و مه سبز و گل اندر وی به‌ بار اندر

همیشه بلبلانش مست در لیل و نهار اندر

دمد انجیر بن‌ها بر چنار و بر منار اندر

درختی بر درختی روید و آید به بار اندر

تذرو جفت گم کرده خروشان بر چنار اندر

کشیده هر طرف گردن پی دیدار یار اندر

«‌هراز» بانگ زن پوید بدان خرم دیار اندر

به کردار طراز سیم بر نیلی شعار اندر

خروشش گوش کر سازد به ‌بانگ رعد سار اندر

بغلطاند تن پیل ژیان را بر گدار اندر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها