0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید

چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین

زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید

ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست

وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید

زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد

دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید

ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان

کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید

آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال

وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید

کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر

گوش دل را بود اشعارش همه در نضید

رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست

قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید

خامه‌درسوکش‌زبان‌ببرید واندرخون‌نشست

نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید

سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا

با دل دانا و رای روشن و بخت سعید

خواست تا پور دل‌افگارش بهار داغدار

مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید

هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود

مرصبوری را به این درگه بود روی امید

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۴ - در ذم می

خرد را عجب آید از این نبید

وز آنکو به نبیدش دل آرمید

می از تن بزداید توان و هوش

فراوان ضرر است اندرین نبید

در آغاز، عروسی بود نکو

به فرجام‌، عجوزی شود پلید

خدایی که به خیر آفرید خلق

شرانگیزتر از می نیافرید

بسا سرو بلندا که کرد پست

بسا جان گرامی که بشکرید

بسا مرد شریفا که می بخورد

پلیدی به جهان درپراکنید

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر

نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید

خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت

سال هزار و سیصد و نه از کران رسید

سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد

بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ

بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود

از عیش و تلخ‌کامی، وز بیم و از امید

ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد

مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید

لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای

بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست

وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر

مانده به یادگار، ز دوران جمشید

آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار

کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید

خوب و بد آنچه هست‌، نویسند اندرو

بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید

تقویم کهنه‌ایست جهنده جهان که هست

چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید

هرچند کهنه است‌، به هر سال نو شود

کهنه ‌بدین نوی به جهان گوش کی شنید

هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت

هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید

گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح

کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید

عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص

کاین‌ در زمین فروشد و آن به آسمان پرید

کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک

شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید

چون عاقبت برفت بباید ازین سرای

آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید

دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست

غبنا گر از جفای تو اشکی به ‌ره چکید

بستر گر از توگردی بر خاطری نشست

برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید

چین جبین خادم و دربان عقوبتیست

کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید

کی شد زمانه خامش‌، اگر دعویئی نکرد

کی خفت شیرشرزه‌، که مژگان بخوابنید

محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور

سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید

یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر

ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید

دژخیم‌وار بر زبر نطع او به خشم

آن زاغ بر جنازهٔ گل‌ها همی چمید

واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه

جانی دگر به پیکر اشجار بردمید

آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار

از دشت بردمید و به کهسار بر دوید

آزاده بود سوسن‌، گردن کشید از آن

نرگس که بود خودبین‌، پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است

پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید

گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ

زخمی به سر رسید و براندام خون چکید

وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت

با سنبل سپید به یک جای بشکفید

چون پارهای ابر رده بسته بر هوا

وندر میانش جای به جای آسمان پدید

یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین

خیری زرد هست‌، اگرنیست شنبلید

وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر

از چله یه کمان مه تیر سرکشید

نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود

نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید

آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد

چون ‌باغبان ز حسرت‌، انگشت ‌و لب گزید

هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو

این گوهرگران را با نقد جان خرید

ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ

گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید

هرکس به پند مشفق یک‌ رنگ داد گوش

گل‌های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید

من‌ خود به کودکی چو تو نشنیدم ‌این ‌حدیث

تا دست روزگار گریبان من درید

پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است

زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید

وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش

یک‌دم ز درس و پند و نصیحت نیارمید

چل سال درس خواندم در نزد روزگار

تا گشت روز من سیه و موی من سپید

چندی کتاب خواندم و چندی معاینه

دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید

بخشی ز پندهای پدر شد درست‌، لیک

بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید

دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود

کان مهربان به طرح به من بر پراکنید

این عمرها به تجربت ماکفاف نیست

ناداشته به تجربت دیگران امید

خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت

شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۶ - شب و شراب

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید

روز از برون خیمه در استاد و جابجای

آن سقف خیمه‌اش را عمداً بسوزنید

گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید

یارب کجاست آنکه چو شب در چکد به ‌جام

گویی به جام‌، اختر ناهید درچکید

چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید

همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ

همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید

آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام

چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید

گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب

از لطف‌، می ز جام همی خواستی پرید

زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به

زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ

بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب

خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید

از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید

گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب

وصف شب و شراب ز من بایدت شنید

دوشینه خفته بودم در باغ نیم‌شب

کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید

کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان

بر آسمان شکفته چو بر دشت‌، شنبلید

رفتم سوی کریچه که قفل خمار را

از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید

در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم

گفتی نبوده است درو هیچگه نبید

از خانه تافتم سوی دکان میفروش

کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید

رفتم درست تا به سرکوی گبرکان

ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید

نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح

برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید

در کوفتم به ستی و آواز دادمش

چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید

بگشود لرز لرزان در وز نهیب من

گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید

گفت ار به حسبت آمده‌ای اندر آی‌، لیک

بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!

گفتم که باده‌خوارم‌، نی مرد حسبتم

ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید

صبحست می بیار که مغز از فروغ می

روشن شود چو غرهٔ صبح از فروغ شید

دهقان از این حدیث به من بردرید چشم

وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید

گفتا که خواب من ببریدی به نیم‌شب

ای می‌پرست عیار ای شبرو پلید

گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز

پیش دکانت مطرف زربفت کسترید

گفت این نه نور روز است این زان قنینه‌هاست

کاستاد شامگاهان پیش بساط چید

گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر

ناگاه در برابر دکان فرو هلید

صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد

در حال شب درآمد و استاره شد پدید

وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی

گفتی درون جام گل زعفران دمید

گر زور می نبود کس از خواب نیم‌شب

با زور اهرمم نتوانست جنبنید

گر قوت شراب بدید و حیلتش

گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید

باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت

«‌رز را خدای از قبل شادی آفرید»

من این قصیده گفتم تا ارمغان برم

نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید

دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت

دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید

بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام

بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید

بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس

بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید

هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام

آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید

ای خواجهٔ کریم‌! برآمد زمانه‌ای

کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید

دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف

بربست و گوش خویش به سیماب آکنید

در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ

کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید

هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت

در حال خار گشت و به پای دلم خلید

نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت

نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید

پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد

آن منج گم شودکه گل ناروا مکید

بذر هنر به مرز امل کشتم ای دریغ

کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید

چون روزگار سفله ندانست قدر من

کس را چه انتظار ازو بایدی کشید

شد بی‌تو یاوه دست وزارت که درخور است

انگشتری جم را انگشت جمشید

نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست

دارم عجب که با تو چگونه بیارمید

دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفله‌طبع

با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید

اصل تناسب است یکی اصل استوار

نتوان به جهد با منش این جهان چخید

آزادمردی و خرد و پاکی نیت

با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید

چندی ز روی حیف درخشنده گوهری

در پارگین شغل و عمل با خزف چمید

منت خدای راکه به فرجام رسته گشت

این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید

دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز

لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید

بر آن کتاب‌ها که بماند از تو یادگار

خواهند جاودان زه و احسنت گسترید

غرمی‌ رمنده بود مرا طبع و این شگفت

کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید

زین دست شعر گفت نیارند شاعران

کز خشک‌بید، بوی نخیزد چو مشک بید

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۷ - راه عمل

نخلی که قد افراشت به پستی نگراید

شاخی که خم آورد دگر راست نیاید

ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد

چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

فرصت‌مده از دست‌چو وقتی‌به کف افتاد

کاین مادر اقبال همه ساله نزاید

با همت و با عزم قوی ملک نگهدار

کز دغدغه و سستی کاری نگشاید

گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه

کز نرم‌دلی قیمت مردم نفزاید

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا

اینجاست که دیوانگیئی نیز بباید

یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد

یا کام دل از شاهد مقصود برآید

راه عمل این است بگویید ملک را

تا جز سوی این ره، سوی دیگر نگراید

یاران موافق را آزرده نسازد

خصمان منافق را چیره ننماید

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی

بهارا بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید

درین تیرگی صبر کن شام غم را

که از دامن شرق ماهی برآید

بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره

به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

درین داوری مهل ده مدعی را

که فردا به محضرگواهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سرکن

که روز دگر دادخواهی برآید

برون آید از آستین دست قدرت

طبیعت هم از اشتباهی برآید

برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد

وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید

گدایان بمیرند و این سفله مردم

که برپشت زین پادشاهی برآید

نگاهی کند شه به حال رعیت

همه کام‌ها از نگاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی

بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد

مگر از بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلاگرمگاهی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد

وزآن گرد صاحب کلاهی برآید

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۹ - به چه کارید؟

ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟

جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟

ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار

بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟

ای راست به مانند غراب و بچه خویش

بر فکر بد خود شده عاشق‌، به چه کارید؟

ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود

گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟

ای خنجری از تهمت و دشنام کشیده

یکسر زده بر قلب خلایق‌، به چه کارید؟

ای در طلب کیفر سارق به تکاپوی

وانگه‌شده هم کیسهٔ سارق‌، به چه کارید؟

ای از پی ویرانی یک قوم موافق

پر داده به اقوام منافق‌، به چه کارید؟

ای در چمن ملی و در باغ سیاسی

خودروی و سیه‌دل چو شقایق‌، به چه کارید؟

ای دامن خود کرده پر از خاک و فشانده

بر فرق خود و چشم حقایق‌، به چه کارید؟

ایران به دم کام نهنگست‌، خدا را

ای خصم وطن را شده سائق‌، به چه کارید؟

بیچاره وطن در دم نزعست‌، دریغا!

ای مرگ وطن را شده شایق‌، به چه کارید؟

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۰ - پاسخ فرخ

شکر خداکه دوره غربت بسر رسید

رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید

روزی که رخت‌بستم‌از ایران سوی فرنگ

پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید

گفتم زمان خرقه تهی کردنست‌، خیز

رخت سفر ببند که وقت سفر رسید

اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت

وآسیب زخم آن به میان جگر رسید

دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی

شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید

لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان

سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید

فرمان بازگشت به روح رمیده رفت

پروانهٔ بقا به تن محتضررسید

دستوری خلاصم از این زندگی نداد

آن کس که جان ازو به تن جانور رسید

جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت

در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید

شد منقطع هزینه دورعلاج من

زبن صرفه‌جوبی سره‌دولت به‌زر رسید

بویحیی ار برفت حکیمی به‌جای ماند

وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید

بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون

کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید

بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج

تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید

بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد

کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید

یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم

وامروز به شدم که ز «‌فرخ‌» خبر رسید

محمود اوستاد سخن آن که صیت او

از خاوران گذشته سوی باختر رسید

روح جواهری به جنان شادباد ازآنک

او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید

شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت

شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید

دانشوران ز فضل و هنر بهره می‌برند

وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید

کرد از بهار دعوت‌، فرخ به شهر خویش

در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید

آباد باد خاک خراسان که هر مهی

نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید

سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن

خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید

نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر

خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید

ارجو که تندرست ببینم رخ ترا

کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید

گفتم جواب چامهٔ «‌فرخ‌» که گفته است

«‌از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۱ - عدل مظفر

کشور ایران ز عدل شاه مظفر

رونقی از نوگرفت و زینتی از سر

عدل ملک ملک را فزود و بیاراست

روزافزون باد عدل شاه مظفر

پادشاه دادگر مظفر دین شاه

خسرو روشن‌دل عدالت‌گستر

کرد به‌نام ایزد این ملک سره کاری

تا سره گردید کار کشور و لشکر

انجمن عدل را به ملک بیاراست

دست ستم را ببست وپای ستمگر

مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک

انجمن آیند بخردان هنرور

خواست به هم اتحاد دولت و ملت

تا بنمایند خیر ملک وی از شر

کشور آباد شد به نیروی ملت

ملت منصور شد به یاری کشور

یاری داور به عدل شاه قرین شد

دولت و ملت از آن شدند توانگر

گوئی ناید همی ز دست تهی کار

آری در این سخن به خردی منگر

مردی کز نیروی دو دست برومند

بازگشاید هزار سد سکندر

زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت

مرد به یک دست عاجز آید و مضطر

دولت و ملت دودست و بازوی‌ شاهند

شاه مر این هر دو را گرامی پیکر

یک به دگر کارها همی بگشایند

گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر

دولت و ملت چو هر دو دست به‌هم داد

پای به دامن کشد عدوی سبکسر

دولت و دین هر دو توأمند ولیکن

این دو پسر راست عدل و قانون مادر

مادر باید که پرورد پسر خویش

قانون باید که ملک یابد زیور

ملک تبه گردد از تطاول سلطان

دهکده ویران شود ز جور کدیور

ملکی کاو راست عدل و قانون در دست

سر بفرازد همی به برج دوپیکر

راست چنان چون بزرگ کشور ایران

کاین همه دارد ز فر شاه فلک‌فر

نیست‌ شگفتی گر این‌چنین بود این ملک

دست به دندان مخای و بیهده مگذر

بنگرکاین ملک باستانی از آغاز

جایگه عدل و داد بود و نه زیدر

ملک کیومرث بود و کشور جمشید

جای منوچهر بود و بنگه نوذر

این بود آن کشوری که داد به کاوس

طوق و نگین و سریر و یاره و افسر

طوس سپهبد درو فراشته رایت

رستم دستان در او گماشته لشکر

نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک

وین سخنان مرا به بازی مشمر

زاد پیمبر به گاه دولت کسری

فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر

گفت بزادم به عهد خسرو عادل

بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر

مدحت نوشیروان نگفته بدین قول

بلکه نبی عدل راست مدحت گستر

تا که شوند این ملوک دولت اسلام

زبن سخن او به عدل‌، قاصد و رهبر

شکر خداوند را که خسرو ایران

نیک نیوشید این کلام مشهر

منظری از عدل بس بلند برافراشت

ظلم درافتاد از آن فراشته منظر

عدل انوشیروان اگر نشنودی

روروبکره ببین به نامه ودفتر

وانگه بنگر به عدل این ملک راد

عدل انوشیروان به یاد میاور

احسنت ای پادشاه مملکت‌آرای

احسنت ای خسرو رعیت‌پرور

تو غم مردم همی خوری به شب و روز

غمخور توکیست‌؟ پادشاه گروگر

ملک تو شاها یکی عروس نکوروست

کاو را جز عدل و داد نبود شوهر

یکچند این خوبرو عروس نوآئین

داشت به سربریکی پلاسین معجر

عدل تو با دیبه و پرند ملون

آمد و برداشت این پلاس مقیر

لیک دریغا که روزگار بنگذاشت

کزتو رسد ملک را طرازی دیگر

بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت

این فلک باژگون که خاکش بر سر

مویه کند بر تو خسروانی دیهیم

ناله کند بر تو شهریاری افسر

اخترت از آسمان ملک برون شد

از ستم آسمان و کینهٔ اختر

بودی یک‌چندگاه غمخور این خلق

رفتی و زینان یکی نبردی غمخور

بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند

کس نچخیده است با قضای مقدر

ملک بماندی و زی بهشت براندی

ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر

کاخی از عدل برنهادی و آنگاه

تفت براندی ازین کهن شده معبر

قومی بینم به سوکواری‌ات ای شاه

جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر

رفتی و پور تو شد برین گره خلق

بارخدای و امیر و سید و سرور

ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید

دریا گر شد فرو برآمد گوهر

شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ

بر اثر آن خدایگان مظفر

داد همی ده که دادگر ملکان را

ایزد پاداش داد خواهد بی مر

یاور شو خلق را به داد، به دنیا

کرت به عقبی خدای باید یاور

محضرکنکاش محضری‌ست همایون

فر و بهی جوی ازین همایون محضر

ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد

ای به تو ملک پدر پسنده و درخور

شاها دانی که ملک ایران زین پیش

بود چوآراسته یکی شجرتر

بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی

آبی دروی روان به طعم چو شکر

زان پس چیدند ازو بسی بر امید

بردهد آری چو شد درخت تناور

شاخه کشید این درخت تا گه کسری

وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر

زان پس گه گاهی این درخت برومند

خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر

تاکه درین زشت روزگا‌ر ستردند

جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر

چندان کز آنکشن درخت به‌جا ماند

شاخی فرسوده وشکسته و لاغر

وآنگه آسیب تندباد حوادث

خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر

کامد فرخنده باغبانی پیروز

ناگه و آورد آب رفته به فرغر

آبی انگیخته ز چشمه حیوان

آبی آمیخته به شربت کوثر

آبی بر باد داده خرمن بیداد

آبی آتش زده به کشت ستمگر

آبی عدلش به‌نام خوانده خردمند

آبی آزادیش ستوده هشیور

آبی از رهگذار دانش وبینش

برد سوی آن درخت دهقان‌پرور

آب‌روان کرد و خود برفت‌و از این نخل

شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر

آب ازو برمگیر گرش بباید

شاخ برومند و برگ خرم و اخضر

آب همی ده به کشور ازکرم و داد

وآتش برزن به دشمن از دم خنجر

جانب خاور هم ازکرم نظری کن

ای ز تو فر و بهای خسرو خاور

نشگفت ار به شوند از نظرتو

کز نظر آفتاب سنگ شود زر

سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی

نالهٔ چندین هزار مادر و دختر

بنگر تا مستمند وگریان بینی

شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر

گفت حکیم این گره نهال خدایند

واستم استمگران چو بادی صرصر

تا به‌هم اندر نیوفتند و نخوشند

یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر

بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه

میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر

ملک درختیست نغز و ربشه او عدل

ربشه قوی دارکز درخت چنی بر

شاه کجا سوی عدل و دادگراید

بازگراید بدو عنایت داور

گوید الملک لایدوم مع الظلم

آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در

قول پیمبر به کار بند و میازار

خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر

عدل و سخا وتوان و دانش بگزین

تاکه جهانت شود دورویه مسخر

گفتم مدح توبا طریقی مطبوع

مرهمه را نیست این طربقه میسر

گرچه هم اندر غزل توانم گفتن

غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر

لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر

حکمت جویند نی گزاف وکر و فر

نشکفت ار حکمت آید از سخن من

کزسنگ آید همه زلال مقطر

*‌

*‌

اکنون ز امر خدایگان خراسان

راست بود محضری بدین بلد اندر

محضری آراسته ز عدل که پیشش

سطح سپهر محدب است مقعر

چون‌فلک‌است‌این‌خجسته‌مجلس عالی

دانشمندان در او فروزان اختر

دیر نمانده است کز خراسان شاها

سوی ری آیند بخردان هشیور

وزپی اصلاح ملک وفره خسرو

دانشمندان کنند آنجا محضر

ای ملک راد شادمانه همی زی

وی عدوی شاه رنج و درد همی بر

تاکه بود عدل برگزبده‌تر از ظلم

تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر

ملک تو آباد باد و جان تو خرسند

جسم تو بی‌رنج باد و عیش تو بی‌مر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وزکوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه‌، چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین کله خاقان

بر دوش نارون سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل بنای برده یکی مزهر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس وکاخ بزم

این‌یک طرازکلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل‌، زشرم همی‌خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خاربن بخندد سیصدگل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هرآنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لولو همی بغلطد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر ازکوه

چون کوس برکشیده یکی لشکر

برف از ستیغ کوه فرو غلطد

هر صبح کآفتاب کشد خنجر

هرگه درخشی ازکه بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گوئی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه‌، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۳ - روزه گشای

شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر

من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر

من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار

آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر

شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی

آری از روزه نیازارد رخشنده قمر

تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه

وز پی دیدن او خلق نمودند حشر

چون مرا دید بخندید و بیامد بر من

تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر

گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون

چهره‌ای بود ترا روشن و خورشید اثر

خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد

چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر

دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست

حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر

دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند

تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر

من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود

تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر

بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو

به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر

مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست

که نکردستی یک ماه سوی باده نظر

گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم

که حریفانش دی قفل گشودند ز در

گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون

زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر

اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد

که غلامان امیرند به هر کوی اندر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه

مرا داد گل پیشرس خبر

که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال

که من نیز بدان‌جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز

شتابم به سوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو

به دعوتگه زردشت نامور

ز من بخش بهر بوم و بر نوبد

ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ

ز آثار غم‌انگیز دی اثر

همان باد بروبد به کوه و دشت

خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند به راه ما

گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان

ز یغمای زمستان مکن حذر

که از عدل من ایمن توان غنود

به هرگلشن‌، در زیر هر شجر

هم از راه به راهی توان گذشت

به سر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار، من

کنم ازگل وسرو و سمن حشر

فراز آیم و سازم به باغ‌، بزم

گشایم ز نشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز

یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس به‌ دو سه هفته سرخ گل

رسد با رخ خوی کرده از سفر

بسان رخ زوار شاه طوس

رضا پاک سلیل پیامبر

مه برج رسالت که صیت اوست

چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویئی سوی او گرای

وگر اخرویئی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش

نعیم دو جهانست ما حضر

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۵ - بوسهٔ عید

ه هوس بردم سی روز مه روزه بسر

که ‌یکی بوسه زنم بر لب ‌آن‌ ترک‌ پسر

خواهم اول ز دو نوشین لب او بوسهٔ عید

زان سپس خواهم ازو بوسهٔ سی روزدگر

ور مراگوید یک بوسه فزون می‌ندهم

بوسه‌زین بیش‌چه‌خواهی‌؟‌شوازین‌خانه‌بدر

اندرآن زلف زنم چنگ و فراز آورمش

من‌ زنم‌ بوسه و معشوق شود بوسه شمر

دوش بد فکر من این‌، تا بدمید اختر صبح

با دل شاد سوی دوست شدم راه سپر

دیدم از رنج مه روزه چنان گشته نژند

که بیازارد اگر خواهی گیریش ببر

از تف روزه نوان گشته چو یک‌ماهه هلال

آن قد دلکش وآن روی چو دو هفته قمر

گفت دانم که ز من بوسهٔ عیدی طلبی

بوسه‌را زین‌دولب خشک چه‌قدروچه‌خطر

روزه برمن زستم هرچه توانست بکرد

تا فرو خشکید این دو لب چون لالهٔ تر

منت ایزد را کاو از بر ما زود برفت

آه عشاق همانا که در او کرد اثر

خیز تا داد دل از باده ستانیم کنون

تا به کی باید کردن ز مه روزه حذر

گفتم ار باده خوری‌، باده مرا هست به دست

بیش از این در طلب باده بتا رنج مبر

حجره را از نو آراسته و ساخته‌ام

خیز کآماده کنم چنگ و دف و رامشگر

باده‌ای دوش خریدستم از باده فروش

پاک و روشن چو دل خسرو فرخنده گهر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح

مکن حدیث سکندر که اندرین کشور

«‌فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»

جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر

عیان چو آید ویران شود بنای خبر

خبرگزافه بود گوش برگزافه منه

فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر

خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ

چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر

چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ

چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر

خبر دهند که از خرد کشور یونان

به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر

هم او در اول یک کارزارکرد و سپس

براند در همه‌جا بی‌منازعی لشکر

به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری

به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر

به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ

که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر

خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون

بسی دهند نشان و بسی دهند خبر

که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت

همان به مصر چه کرد آن امیر نام‌آور

چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس

به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر

ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز

به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر

چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند

به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر

چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او

حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر

بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ

به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر

ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد

ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر

چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند

شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر

شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک

به رامش دگران چنگ در زند به خطر

به قصد خدمت ملت‌، به قصد یاری نوع

همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر

بسان میر مظفر سپهبد اعظم

که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر

اگر به منظرگوئی ستوده منظر او

نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر

اگر به همت گوئی دلیل همت اوست

هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر

اگر به دولت گوئی به نام دولت او

یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر

به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر

همه به درگه میرند بنده و چاکر

ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند

هزار تحسین بر این بزرگوار پدر

وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد

از او که باشد فرخنده‌تر به اصل و گهر

ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط

گذاشت عمری در پیشکاری حیدر

بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت

به هر کران خراسان هزار فتنه و شر

هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد

به امر دشمن دین‌، ترکمان غارتگر

بتاخت این هنری مرد جانب گرگان

چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر

ز باد تیغش چون آب‌، سرد ماند به جای

عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر

اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت

درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر

گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت

کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر

سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین

ز هرکرانه دعای شب و درود سحر

پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر

به خدمت وطن مستمند بست کمر

چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم

چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر

وطن نه‌، غاری اندوخته به ذلت و جهل

وطن نه‌، چاهی انباشته ز عجب و بطر

همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه

همه وزیران نادان و عاجز و مضطر

گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ

چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر

به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر

سپاه دشمن از هر کرانه زورآور

ستاده تنها ستارخان و باقرخان

بسان رستم دستان و طوس‌بن نوذر

بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای

که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر

سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن

فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور

مبارزان دلیر و مجاهدان غیور

در آن دیار رسیدند بی‌حد و بی‌مر

امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد

همان تکاور تازی و خنگ راه سپر

مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند

ز دست برد دلیران میر، کوفته سر

چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد

به قصد جستن پیکار و راندن کیفر

نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر

که بود ویران از جورخصم زشت سیر

طلایه‌دار سپه پیش رفت و کار بساخت

ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر

سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان

که گفتی آمده در شهرکاروان گهر

همه به نظم درست و همه به خاطرپاک

همه همایون فال و همه نکو منظر

نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین

نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور

رسید میر و بیاراست مجلس ملی

خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر

ز خائنان وطن چندتن به امر امیر

شدند رانده از این خاکدان به‌ملک سقر

سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی

خدایگان امیران‌، امیر شیر شکر

چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید

ز راه حیله برآورد صورتی دیگر

مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد

طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر

چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید

زجهل غره‌شد وعهد خودنبرد به سر

دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی

ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر

هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت

سهیل رایت اسپهبد بلند اختر

وز آن حدود به میران بختیاری داد

زجنبش خود وپیش آمد امورخبر

امیر دانا «‌سردار اسعد» اندر وقت

زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر

سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج

که بد به سختی مانند سد اسکندر

شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا

فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر

در آن سپاهی با توپ‌های گردون کوب

برآن گروهی با تیرهای خارا در

ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه

گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر

ولیک لشکریان سپهبد پیروز

چنان نبدکه در استند و افکنند سپر

به پیشتازی بیرون شدند مردی چند

که جنگ را همه بودند زاده از مادر

به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت

به کوهسارکرج برشدند چالشگر

ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت

چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر

وز آن گذر به «‌شه آباد» حمله آوردند

مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر

از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو

همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر

سپاه میر درآمد زکوهسار برون

به سان سیل که آید زکوهسار به بر

سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن

مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر

مجاهدانی رزم‌آزمای و مردافکن

مبارزانی پرخاشجوی و کندآور

همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست

همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر

همه دویده پی جستن حقوق بزرگ

به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر

همه به طوع دویده به جانب پیکار

نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر

فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ

که تا نبیند مردم نیایدش باور

عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر

بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر

همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه

تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر

نشانده بر سر هرکوی‌، شاه کینه سگال

کشیده از بر هر برج‌، خصم دیو سیر

هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح

هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر

بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز

بهر کناری جیشی سواره رزم سپر

سپاه ‌سلطنت آباد نیز از یکسو

میان ببسته پی پاس شاه کین گستر

همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز

همه چو دیوان تیره‌روان و افسونگر

نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود

که کار را کند آسان و جنگ را یکسر

مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر

بتاختند دو رویه بشارسان اندر

بگفت جارچی توپشان بخیل عدو

که هان امیر است از راه لختی آن‌سوتر

نشسته میر به پشت هیون کوه گذار

عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر

حسام آخته در دست بدره بار امیر

چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر

به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود

نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر

به چنگ رایتی میر بر درفش کبود

چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر

امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو

به خصم حمله نمودند وساختند عبر

سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان

عدوی دین‌، شجر خشک و جانش برگ شجر

بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت

ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر

سپاه خصم هم اندر میان شارستان

به جیش میر فکندند توپ جان او بر

امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی

به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر

برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق

گرفت درگه عالیش را ز جان در بر

که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود

که از چه روی نهان کردی‌ای مهین دلبر

مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است

که هست حاجی محنت کشیده را به حجر

سپس به‌ جنگ برآورد دست و فرمان داد

که افکنند دلیران به جان خصم آذر

مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند

به‌سوی خصم و بپا خاست شورش محشر

ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور

ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر

ز برج‌های بلند وز کاخ‌های شگرف

فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر

ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر

گزند نامد بر لشکر همایون فر

سه‌روز جنگ درافتاد و هم در آخر کار

نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر

دو بهره کشته ‌شد از خصم و بهره‌ای خسته

شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در

بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت

سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر

سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد

ابا سران و امیران‌، امیر دین‌پرور

ز خائنان تبه کار لختی آوردند

به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر

به امر مجلس عالی به حکم دین قویم

شدند بدکنشان چوب دار را زیور

بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش

برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر

ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار

ز مهتران جهان نیست با توکس همبر

به مهتران جهان نسبت تو می نکنم

که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر

همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را

کسی همال نباشد به عادت و به سیر

امیر رزمی و در رزم‌ها نهاده نشان

وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر

بدین همایون فتحی که کرده‌ای امروز

به روزگار شدی شهره و به دهر سمر

شنیده‌ام که پس از فتح مصر، ناپلئون

به‌سوی شاه‌همی خواست کآورد عسکر

در آن زمین تهی قلعه‌ای رسیدش پیش

که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر

به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست

به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر

به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد

نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر

بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال

ز برگشودن یک‌ حصن دست شست آخر

تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک

که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر

سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز

کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر

به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت

به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر

به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم

که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر

اگر شکار امیران بود گوزن و غزال

تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر

توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت

توئی که مجلس اسلام راگشودی در

در آفرین تو اینک بهار مدح سرای

یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر

به نام‌، نامهٔ «‌فتح‌الفتوح‌» خواند او را

فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر

بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت

«‌فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۱۷ - در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا (‌ع‌)

بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر

با نبی برگو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی‌، کز حالت فرزند غریب

وان مصیبت‌ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال

یا چه رفته است غربب‌الغربا را بر سر

چه کذشته است ز بدخواه‌، برآن پور غریب

چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر

چه رسیده است از این دیو نژادان شریر

بر حریم حرم پادشه جن و بشر

ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو

که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر

این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک

خاک خون آلود آرد پس ازاین‌، باد سحر

فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت

ای دریغا! ز جفای فلک استمگر

ای عجب‌! با پسران نبی و آل علی

آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر

ای عجب‌! آل علی را کشد و از پس مرگ

مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر

نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا

توپ ویران گر روس است که افکنده شرر

بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم

قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر

ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز

به کلیسا و کله باز نگیرد از سر

پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو

پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر

بنگر باز که این خیره تمدن خواهان

کرده آن کار که وحشی ننماید باور!

هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب

داده جان از یورش لشکر روس کافر

نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد

نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر

همه واماندهٔ کید فلک افسون‌ساز

همه سیلی خور جور فلک افسونگر

همه از بیم‌، پناهنده به دربار رضا

همه از دشمن‌، نالنده به پیش داور

بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف

تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر

یک‌طرف مردان جان داده همه بی‌تقصیر

یک طرف نسوان افتاده همه بی‌معجر

یک جماعت را قزاق فشرده است گلو

یک‌جماعت را سرباز شکسته است کمر

جسد کشته فتاده است به بالای جسد

پیکر خسته فتاده است به روی پیکر

تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران

توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر

مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند

پسران بینی درگریه ز مرگ مادر

شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال

بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر

ای عجب‌! روس همی گوید: چون فتنه گران

اندر آن بارگه پاک نمودند مقر

والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود

زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!

ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران

خود نه از فتنه گری‌های شما بود مگر

زر فشاندید از اول به سران اشرار

تا که این فتنه به‌ پا کرده شد از نیروی زر

هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ

فتنه‌سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر

همه را راه گشادید ولی از این سوی

بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر

ور همی گویید از این همه ما بی‌خبریم

کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر

مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه

مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر

مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار

ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر

بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید

ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر

ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید

که نمودست رضاکسوت خونین در بر

ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید

زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر

از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران

شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران‌تر

نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا

خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر

نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد

بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر

ما اگر خانه خرابیم ز کس‌مان گله نیست

کاین خرابی‌ همه از ماست در انجام نظر

صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش

گله‌ای نیست اگر دزد درآید از در

چه گریز است ز ماهیت طبع بشری

که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر

صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار

باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر

تو هم ای شاهین‌، کبکان را زین بیش مگیر

تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر

گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست

زانکه طبع حیوانی را این است گهر

گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود

بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر

ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال

ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر

هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند

نبود حافظ او نیز، خدای اکبر

نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود

این‌چنین گفت پیمبر به همایون دفتر

پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج

پس توچون سنگ نکندی زکه می‌خواهی زر

مردم پاک دل هند به ما درنگرند

گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر

بر آن سید بیدار دل دانشمند

بر آن سید والاگهر دانشور

برآن راد علمدار سپاه اسلام

بر آن راد هوادار اساس کشور

سید پاک جلال‌الدین فرزند رسول

که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر

دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان

دوستان‌را سخن او همه‌قند است و شکر

راستی نامه نغز او، حبلی است متین

که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر

دادخواهی کند از اهل خراسان‌، آری

دادخواه ما امروز جز او نیست دگر

کام‌ها جمله فروبسته‌، ز‌بان ها خسته

جور بگشوده دهان از همه‌سو چون اژدر

نه یکی خامه که بنویسد درد درویش

نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر

بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد

نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر

ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ

اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر

وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست

چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر

حالت ایران اینست به چنگال دو خصم

تا چه سازد پس از این لطف خدای داور

این‌چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت

«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها