0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۸۹ - صیقل‌ عشق

گلعذاران جهان بسیارند

لیک پیش گل رویت خارند

دل نگهدار که خوبان دل را

چون گرفتند نگه می‌دارند

مده آزار دل من که بتان

دل عشاق نمی‌آزارند

گر شنیدی که نکویان جهان

بی‌وفایند و شقاوت کارند

مرو از راه که آن بی‌ادبان

همه بازاری و سردم دارند

تو نجیبی و نکویان نجیب

همه با رحم و نکوکردارند

لاله رویند ولیکن هرگز

داغ محنت به دلی نگذارند

همه‌خوش‌صورت و خوشن‌برخوردند

همه خوش سیرت و خوش رفتارند

بهر عشاق حقیقی نورند

بهر عشاق دروغی نارند

نرمند از ادبا و احرار

یار اهل ادب و احرارند

دامن با ادبان را گنجند

گردن بی‌ادبان را مارند

همه عاشق طلب و دلجویند

همه شکر لب و شیرین کارند

بهرشان عاشقی ار یافت نشد

همت اندر طلبش بگمارند

عاشق‌ از آهن و از چوب کنند

که هم آهنگر و هم نجارند

جمله هم عاشق و هم معشوقند

جمله هم ثابت و هم سیارند

دعوی بلهوسان را در عشق

نپذیرند که بس عیارند

قدر صافی گهران را از دور

بشناسند که بس هشیارند

نستانند دل از یکتن بیش

نیز دل جز به یکی نسپارند

امتحان‌های دلاوبز کنند

تا به عشق کسی ایمان آرند

چون مسلم شد و تردید نماند

شرم و حشمت ز میان بردارند

در برش ساعتکی بنشینند

همرهش بادگکی بگمارند

گاه گاهی ز پی صیقل عشق

بوسه‌ای چند بر او بشمارند

بوسه در عشق مباح است آری

بوسه را صیقل عشق انگارند

گر چه عشاق نخسبند به شب

مهوشان نیز براین هنجارند

دلبرانی که خداوند دلند

در غم عاشق خود بیدارند

شاهدی کاو غم عاشق نخورند

مردمان جانورش پندارند

عشق معشوق نهانست ولیک

حکما واقف از این اسرارند

شرط انیت خوبان اینست

غیر از این مابقی از اغیارند

شاهدانی که چنانند و چنین

مردم چشم اولی الابصارند

عشق در ساحت جان گلزاریست

خوبرویان گل این گلزارند

نتوان داشت امید یاری

زان رفیقان‌، که به شهوت یارند

مردمی زین شهوانی عشاق

نتوان خواست‌، که مردم خوارند

دلشان ازگهر عشق تهی است

همه از شهوت و حرص انبارند

کاهل و بی‌مزه و بی‌ادبند

لوس و بی‌معنی و چربک سارند

به حقیقت همه گولند و سفیه

لیک در گول‌زدن مکارند

نیز آن فرقه که دورند از عشق

نقش حمام و گچ دیوارند

گلرخانی که نفورند از عشق

گویی از خلقت خود بیزارند

قتل عاشق برشان هست مباح

این بتان افعی جان اوبارند

چون به افراط شتابند از جهل

شمع هر جمع و گل هر خارند

چون به تفریط گرایند از عجب

عشق را معصیتی انگارند

هست نزدیک خرد هر دو گزاف

کاین دو در وزن به یک مقدارند

روش مردم نادان است این

که نه از فلسفه برخوردارند

عقلا معتدلند اندر طبع

وز گزاف جهلا فرارند

اولین شرط نجابت عقل است

عقلا بیشتری ز اخیارند

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:38 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۰ - کیک نامه

چون اختران پلاس سیه بر سر آورند

کبکان به غارت تن من لشکرآورند

دودو و سه سه ده‌تاده‌تا وبیست بیست

چون اشتران که روی به آبشخورآورند

آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند

آوخ چه رنج‌هاکه مرا برسرآورند

ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم

بالا وزم‌بر رفته و بازی درآورند

چون رگزنان چابک بی گفتهٔ پزشک

بهرکشودن رک من نشتر آورند

بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست

چون یک‌ قبیله حمله به‌ یک بستر آورند

از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار

وز یک کنار روی به یکدیگر آورند

در آستین راست چوگیرم سراغشان

چابک ز آستین چپم سر برآورند

نازان و سرفراز بتازند سوی من

گویی مگر ز خیل مخالف سرآورند

درکشوری که اجنبیان را مجال نیست

بی‌دار و گیر روی بدان کشور آورند

در جایگاه پنهان داخل شوند و فاش

ناکرده شرم حمله به بام و درآورند

گو مگرکه نیزه گذاران غزنوی

با نیزه روی بر در کالنجر آورند

یا خیلی از عشیرهٔ قزاق نیم شب

مستانه حمله بر بنه قیصر آورند

خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر

زآنچ این گزندگان به من مضطر آورند

چون کارسخت کشت‌بجنبم زجای‌خوبش

گویم مرا چراغی در محضر آورند

آن ناکسان چراغ چو دیدند و جنبشم

خامش شوند و تن به حجاب اندر آورند

چون برکشم لباس‌، کریزند و خو را

زبر قمیص بستر در سنگر آورند

من نیز مردوار برونشان کشم ز جای

ور چون زنان ز بیم به سر معجر آورند

انگشت انتقام من آرد به دامشان

هرچند همچو مرغان بال و پر آورند

*‌

*‌

افزون مراست باری ازاینگونه دشمنان

کز کینه هر دمیم غمی دیگر آورند

گه دستیار اجنبیان گشته و به من

چون کیک حمله‌های بسی منکر آورند

گه یار مفتخوران گردند و بر زبان

گاهیم فتنه‌جوی وگهی کافر آورند

گاهی وزیر گشته و بی‌موجبی مرا

از باختر دوانده سوی خاور آورند

گاهی مرا به خطهٔ بجنورد بی‌دلیل

بنشانده و به لابهٔ من تسخرآورند

که در لباس کیک بدانسان که گفته شد

در من فتاده و پدرم را درآورند

من نیز با چراغ بلاغت به جانشان

اخگر زنم اگرچه تن از اخگر آورند

اندامشان بدوزم با نوک خامه‌ام

هرچند پیش خامهٔ من خنجرآورند

یک‌یک برون کشمشان ازگوشه وکنار

گرچه پناه بر سر دوپیکر آورند

ور بگذرم به خواری گیرم گلو‌یشان

فرداکه خلق را به صف محشرآورند

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:38 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا

صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند

حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند

بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش

موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند

خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد

چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند

یاور هران دلاور در دل ابر سیاه

با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند

روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین

چون که زان فرزانگان روشن‌تری پیدا کند

چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس

باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند

نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد

چون فزون شد بچه‌، دل آشفته و در واکند

صبح‌ خوش‌ خندد که ‌یک فرزند دارد، لیک شب

در غم طفلان‌، چو من پیوسته واوبلا کند

شب سیه‌شد زان که چون من کودکان دارد بسی

همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند

*

*‌

صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی

در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند

وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش

دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند

دختر شش ساله‌ام کاو را ملک دختست نام

بر در صندوقخانه محشری برپاکند

ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه

خانه از آشوبشان زلزال‌ها پیدا کند

محشر خر راست گردد زان گروه کره‌خر

آن‌یکی جفتک زند وین نعره‌، وآن آواکند

گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی

گاه مامک با ملک‌دخت از حسد دعواکند

نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر

مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند

هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به‌باد

هرکی ز ایشان به ماهی خانه‌ای یغما کند

هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به‌پای

هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند

هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان

خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند

کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار

چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند

ازکلاه‌ و کفش و کسوت‌، کاغذ و کلک و کتاب

نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند

گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود

همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند

گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی

وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند

گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان

گوید آن کاو داد دندان‌، نان همو اعطاکند

طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد

آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند

راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است

کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند

*

*‌

چیست‌باری‌فایدت جز حسرت و تیمار و غم

گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند

تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ

چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند

این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست

کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:39 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۲ - غدیر خم

گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند

آفرین‌ها باید آن فرزند بر مادرکند

گر دگربار این‌ چنین بیرون شود آن دلربای

خود یقین می‌دان که اوضاع جهان دیگرکند

کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد

او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند

کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید

او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند

گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین

یک جهان آراسته از مشک و از عنبرکند

غم برد از دل تو گوئی تا همی خواهد چو من

هر زمان مدح و ثنای خواجهٔ قنبرکند

آنکه اندر نیم‌شب بر جای پیغمبر بخفت

تا تن خود را به تیرکید خصم اسپر کند

جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت

آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند

داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی

هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند

در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی

تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند

تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای

از جهاز اشتران از بهر خود منبرکند

گرد آیند از قبایل اندر آن دشت و نبی

خطبه بر منبر پی امر خلافت سرکند

گوید آن کاو را منم مولا، علی مولای اوست

زینهار از طاعت او گر کسی سر درکند

جشن فیروز ویست امروزکزکاخ امام

بانگ کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند

بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش

مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند

حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان

حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصرکند

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:39 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۳ - هفت شین

شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند

گل با نسیم صبح‌، سر از خواب برکند

نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی

تا خویش را درآینه هر دم نظرکند

لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر

تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند

وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات

زندان خاک بشکند و سر بدرکند

باد صبا به دایگی ابر و آفتاب

طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند

در مخزن شکوفه نهد دست صنع‌، شیر

وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند

گویی که کارخانهٔ قند است بوستان

کاجرای امر پادشه بحر و برکند

بودم امیدوار، که بعد از چهار سال

شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند

گوید دور گوشه‌نشینی بسر رسید

باید بهار جامهٔ خدمت به برکند

برگیرد آن ‌قلم‌، که به ایران و شرق و غرب

فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند

بگشاید آن زبان‌، که در آفاق علم و فضل

دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند

از معجزات شاه بسی کارنامه‌ها

در روزگار، ورد زبان بشر کند

یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد

باید کنون تدارک نیم دگر کند

از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید

از لطف شاه‌، دفع زبان و ضرر کند

بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی

ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند

درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر

احوال ملک را همه جا جلوه گر کند

از لطف شاه‌، دربدران را دهد نوید

وز مهر شاه‌، بیخبران را خبر کند

زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل

از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند

*‌

*‌

با این امید سال بسر بردم‌، ای دریغ‌!

غافل که بخت‌، کار من از بد بتر کند

در موسمی که مرغ کند تازه آشیان

شاهم ز آشیان کهن دربدر کند

در خانه پنج طفل و زنی رنج‌دیده را

گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند

شاها روا مدار که بر جای هفت سین

با هفت شین کسی شب نوروز سر کند

شکوا و شیون‌ و شغب‌ و شور و شین را

با ذکر شه شریک دعای سحر کند

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:39 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۴ - در محرم

در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند

از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند

گاه عریان کشته با زنجیر می‌کوبند پشت

گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون می‌کنند

گاه بگشوده گریبان‌، روز تا شب سینه را

در معابر با شرق دست‌، گلگون می کنند

گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا

جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند

وز دروغ گندهٔ «‌یا لیتنا کنا معک‌»

شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند

صبح برجسته جنب تا ظهر می‌ریزند اشگ

ظهر تا شب نوحه می‌خوانند و شب ... می کنند

خادم شمر کنونی گشته وانگه ناله‌ها

با دوصد لعنت‌، ز دست شمر ملعون می کنند

بر یزید زنده می‌‎گویند، هردم صد مجیز

پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند

پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه

ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند

حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی

هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند

آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین

شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند

حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب

مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند

قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور

کله‌اش داغون‌، به ضرب چوب قانون می کنند

گر علی‌اصغر بیاید بر در دکانشان

در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند

ور علی‌اکبر بخواهد یاری از این کوفیان

روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن‌سعد

خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد

خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند

ور بساید دستشان با دست اولاد علی

دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند

جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر

هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند

سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است

هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان

بر اسیران عرب‌این نوحه‌ها چون می کنند؟

تا خرند این قوم‌، رندان خرسواری می کنند

وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:39 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۵ - بهاریه

سید موکب ‌نوروز و چشم‌فتنه غنود

درود باد برین موکب خجسته‌، درود

کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ

شنید باید آوای رود بر لب رود

به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ

به فرق کوه یکی مغفری است سیم‌اندود

سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع

سحاب‌، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصع به شاخک بادام

گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود

تل شقیق به مانند مقتلی است شریف

درخت سرو به کردار گنبدی است کبود

به طرف مرز بر، آن لاله‌های نشکفته

چنان بود که سرنیزه‌های خون‌آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد

چنان بودکه گه مسکنت‌، جبین یهود

هزار طرفه ز آثار باستان یابی

کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت

گواه موسی یابی و معجز داود

به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل

به هرچه برگذری اندهی کند بدرود

یکی‌ است شاد به‌ سیم و یکی است شاد به زر

یکی است ‌شاد به چنگ و یکی است شاد به ‌رود

همه به چیزی شادند و خرمند ولیک

مرا به خرمی ملک شاد باید بود

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:40 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۶ - سپید رود

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین‌ جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است

پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به‌خود

اشجارگونه گون و شکفته میانشان

گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست

الوان گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که‌ همه تن قداست و جعد

قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود

آزاده را رسد که بساید به ابر سر

آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود

بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر

وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود

آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال

وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند

فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود

آن‌بیشه‌هاکه‌دست طبیعت به‌خاره سنگ

گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود

ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند

بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود

آن از فراز منبر هر پرسشی کند

این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر

یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان به‌راه جفت

این‌ یک ببسته گوش و لب‌ از گفت و از شنود

برطرف رود چون بوزد باد بر درخت

آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود

آن شاخ‌های نارنج اندر میان میغ

چون پاره‌های اخگر اندر میان دود

بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا

کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود

بنگر یکی به‌ رود خروشان به‌وقت آنک

دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود

چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام

کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود

دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون

دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود

بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب

چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود

داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را

همراه باد برد و نثار زمین نمود

زبن‌ رو همی خروشد و سیلی زند به‌ خاک

از چرخ برگذاشته فریاد رود رود

بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال

صد ره به زیب وزینت مازندران فزود

زان‌ جایگه به بابل و شاهی گذاره کن

پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود

بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل

اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود

این‌خود یک ازهزار زکار شهنشهی است

کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود

از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست

آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود

جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر

آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود

هست اعتبار ملک ز آب حسام او

چون اعتبار خاک صفاهان به زنده‌رود

جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟

جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟

تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد

از حق به‌ دو عنایت و از او به خلق سود

بخشد بهار را کف دستی ز رامسر

کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:40 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۷ - مرگ پدر

به کام من بر یک چند گشت گیهان بود

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

هزار دستان بد در سخن مرا و چو من

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا

سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

شکفته بود همه بوستان خاطر من

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

نه دیده‌ام به ره چهره‌ای شدی گریان

نه خاطرم ز غم طرّه‌ای پریشان بود

نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان

همه سرایم زین پیش کافرستان بود

به گرد من بر خوبان همه کشیده رده

تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود

مرا نیارست آمد عدو به پیرامن

که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود

کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش

که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

که این گرامی گوهر نهفته در کان بود

به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت

پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر

به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود

به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم

همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود

زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب

مرا که اختر والا فراز کیوان بود

زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند

مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود

بگشت برسرخون من آسیای سپهر

فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است

مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا

به رنج دارو بود و به درد درمان بود

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من

غمی نبود که جز گرد منش جولان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

دلم بیازرد ازکین روزگا‌ر و چو من

به گیتی اندر آزرده‌دل فراوان بود

ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک

قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر

به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

عزیزتر نیم از یوسف درست سخن

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه

که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود

ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا

همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود

دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من

اگرنه با من پاس خدای سبحان بود

نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من

کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود

ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود

فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود

ز سال بیست به من برگذشت واین دانم

که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود

ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست

سپید شیر من از این سیاه پستان بود

زمانه بر من پوشید کسوت آزرم

فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود

به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد

چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود

کنون به ملک خراسان به‌ویژه کشور طوس

جز این‌چنین به دگرگونه خوی نتوان بود

مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع

که کان رادی و فرزانگی خراسان بود

سخن‌فروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ

متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود

کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی

که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود

مقام دیوان گشتی به روزی این کشور

اگر درو نه مقام ولی یزدان بود

اگر نبودی فر همای رایت او

همه خراسان چون جای جغد و‌یران بود

اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای

برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود

ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز

بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود

حریم حجت یزدان علی بن موسی

که از نخست سپهرش کمینه دربان بود

خدایگانا این آسمان ز روز نخست

به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود

چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین

بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود

بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت

«‌مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»

چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن

کز آل سامان کارش همه به سامان بود

حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت

«‌مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»

کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست

اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:40 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۸ - حبسیه

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود

کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر

آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود

همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای

بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود

کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت‌خشم

آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود

کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد

کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود

گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام

سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود

چون ظفرجستی ببخشا، چون‌ توانستی مکش

خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود

شاه اگر هر ناصوابی‌ را دهد زندان جزا

جای تنگ ‌آید گر ایران سر به ‌سر زندان بود

خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم

وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود

گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید

رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود

آن که او از یک‌ نگه خوشدل شود زجرش خطاست

عقده‌ چون خود وا شود کی حاجت دندان بود

گر گناهی کرده‌ام‌، هم کرده‌ام خدمت بسی

گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود

صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار

یک‌بهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود

اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر

نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود

گرخطایی دیگران کردند برمن بحث‌نیست

گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود

خودگرفتم اینکه بی‌پایان بود جرم رهی

عفو و اغماض شهنشه نیز بی‌پایان بود

راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من ‌است

در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود

چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج

زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود

گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی

بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود

مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام

کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود

شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر

جمله در یک لانه‌! کی مستوجب انسان بود

یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر

یا که میر شهر خود باری کم‌ از حیوان بود

خاصه‌ همچون من که جر‌مم حفظ ‌قانونست و بس

کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود

دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس

لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود

مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان

وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود

پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر

او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود

گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان

ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود

چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن

کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود

روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح

هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود

گر ببندم در، حرارت‌، ور گشایم در، هوام

هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود

شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر

خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود

موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند

هم‌نشین موش گشتن‌، رتبتی شایان بود!

منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم

باد زن آه پیاپی‌، شمع سوز جان بود

گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی

روی میز میر محبس‌، روزها مهمان بود

جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد

کاندر آنجا نردبان و نیزه‌ای پنهان بود

ور خورش آرند بهرم‌، لابلایش وارسند

تا مگر خود نامه‌ای در جوف‌ بادمجان بود

چیست‌ جرمش‌؟ کرده‌ چندی پیش، از آزادی‌ حدیت

تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود

نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین

کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود

چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی‌، تباه

گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود

ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای

کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود

خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند

داستان‌هایی ز حکمت اندربن دستان بود

چون که قومی در جهان‌ از فیض حق محروم ماند

هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود

انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا

دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود

افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است

دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود

هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید

وین سخن ورد زبان مردم ایران بود

از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی

پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود

آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار

گر«‌امامی‌» گر«‌همام‌» ار «‌سیف‌» گر«‌سلمان‌» بود

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر

یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود

جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود

خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش‌خرام

در میان شاعران شرق‌، سرتاسر نبود

درسخن‌های دری چابک تر و بهتر ز من

در همه مرز خراسان‌، یک سخن گستر نبود

سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده

سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود

بیست ساله شاعری‌، با چشم‌های پرفروغ

جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود

خانه‌ای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب

آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود

مادرم تدبیر منزل را نکو می‌داشت پاس

پاسداری در جهانم‌، بهتر از مادر نبود

اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم

ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود

شعر می‌‎گفتیم و می گشتیم و می‌بودیم خوش

بزم ما گه‌گاه بی مَه‌روی و خنیاگر نبود

حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک

صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود

دشمنی‌ها این‌چنین پر حدت و وحشت نبود

دوستی‌ها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود

اولا عرض فکل‌ها، اینقدر وسعت نداشت

ثانیا فکر جوانان‌، اینقدر لاغر نبود

گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا

زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود

تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب

ور کسی می‌‎گفت زشتی‌، خلق را باور نبود

علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری

ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود

زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست

یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود

بی‌وفایی و دورویی و نفاق و ناکسی

در لباس عقل و دانش‌، زیب هر پیکر نبود

عشوه و تفتین و غمازی و شوخی‌های زشت

در لوای شوخ‌چشمی نقل هر محضر نبود

بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر

وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود

بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز

کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود

شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب

فکرت من نیز بی‌رغبت به شور و شر نبود

در صف طلاب بودم‌، در صف کتاب نیز

در صف احرار هم‌چون من یکی صفدر نبود

در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا

وین همی‌دانم به خوبی کان مرا درخور نبود

روزنامه گر شدم‌، با سائسان همسر شدم

واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود

گرچه بود از کفر کافر ماجرایی ‌طبع دور

گام‌های انقلابی لیک‌، بی کیفر نبود

در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی

طرد کردندم به ری‌، زیرا کسم یاور نبود

رهزنان پارسی‌، در کوهسار لاسگرد

رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود

سوی ری راندم به خواری از دربند خوار

کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود

مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه‌، زن

منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود

معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد

لیک چون دزدان لباس ژنده‌شان در بر نبود

هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن

کم توان فرقت یاران دانشور نبود

روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش

کاسمان را کینهٔ دیرینه‌، اندر سر نبود

نوبهاری ساختم ز اندیشه‌های تابناک

کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود

درخور اخلاق امت‌، درخور اصلاح قوم

لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود

از خدا بیگانه‌ام خواندند اندر مرز طوس

از خدا بیگانگان‌، اما به پیغمبر نبود

سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو

کان‌چنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود

هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار

لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود

زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس

شکرین کلکی که چون او هیچ نی‌شکر نبود

این‌چنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید

شکوه‌ام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود

دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند

زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود

رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس

تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود

در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه

ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود

دشمنان رو به‌ آیین غدرها کردند، لیک

غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود

محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل

لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود

از پس یک سال و اندی رنج‌، کاندر ملک ری

قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود

لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من

سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود

اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای

وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود

دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک

پهلویم یک‌چند جز بر پهلوی بستر نبود

با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان

جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود

مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد

از سپهسالار دون‌همت جز این درخور نبود

سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر

در نظر چیزیم ناخوش‌تر ازین منظر نبود

زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند

آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود

سوی بجنوردم فکند آنگاه‌، یرلیغ دگر

کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود

مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر

مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود

گر بمنفی جانب فردوس می‌رفتم ز طوس

در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود

مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند

در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود

گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت

زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود

جز فساد و خبث طینت‌، در جماعات اقل

جز غرور و خبط و غفلت‌، در صف اکثر نبود

راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد

اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود

اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست

کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود

نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن

کاندرین میخانه‌ام‌، جز زهر در ساغر نبود

استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت

کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود

در امید نوگل اصلاح‌، صوتم پست گشت

کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود

لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت

شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود

در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند

در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود

دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ

گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود

افعیانی آدمی‌وش‌، مردمی افعی‌پرست

وه که اندر دست من گرزی کران‌پیکر نبود

زهر اغفال است در دندان ماران ریا

چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود

هر که رخ برتافت از این بوسه‌های زهردار

نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود

کوفتم سر زافعیان‌، نیز از میانشان بردمی

جهل این افعی‌پرستان مانع من گر نبود

کشور دارا نبد هرگز چنین بی‌پاسبان

خانهٔ نوشیروان‌، هرگز چنین بی‌در نبود

شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک

خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود

زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود

گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود

این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت

دوش ما را بود بزمی خوش‌، کز آن خوشتر نبود

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار

قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود

پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود

حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد

مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود

همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک

آن محبت که ز من در دل بیضایی بود

راست گویی که میان پدران من و او

متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود

دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی

دور دوران تبهکاری و خودرایی بود

ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست

کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود

با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت

که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود

من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم

که چون من نیز وی از مردم دریایی بود

بود او نیز چو من در وطن خویش غریب

با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود

بود او معتقد دلشدگان شیدا

که خداوند دلی واله و شیدایی بود

گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او

عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود

بود مسعود زمان آن که به شومی ادب

که‌(‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود

پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او

چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود

گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت

بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود

راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن

چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود

طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما

نسب صورت با جسم هیولایی بود

مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است

نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود

جد من هست صبور آن که به کاشان او را

با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود

می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک

وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود

نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص

زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود

با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد

که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود

در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید

زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود

سومین جد من از کاشان بشتافت به فین

زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود

دومین جد من آمد به خراسان از کاش

کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود

کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او

صاحب کارگه مخمل و دارایی بود

پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین

کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود

به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب

طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود

شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین

آنکه‌شعرن به‌جهال شهره به‌شیوایی بود

شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر

وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود

باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام

مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود

هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان

در فن خویشتنش فرط توانایی بود

معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است

لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود

کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است

جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود

لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم

معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود

آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند

وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود

لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش

زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود

در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش

در فراق توام آرام و شکیبایی بود

صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید

کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود

فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک

زری و مخمل او شاهد هرجایی بود

وز ولای علیش فخر فزونست بلی

مردم کاشان پیوسته توّلایی بود

صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم

با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود

مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف

صوت داودی و الحان نکیسایی بود

گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است

ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود

یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است

پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود

صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم

تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود

گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار

گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار

قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود

پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود

حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد

مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود

همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک

آن محبت که ز من در دل بیضایی بود

راست گویی که میان پدران من و او

متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود

دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی

دور دوران تبهکاری و خودرایی بود

ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست

کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود

با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت

که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود

من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم

که چون من نیز وی از مردم دریایی بود

بود او نیز چو من در وطن خویش غریب

با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود

بود او معتقد دلشدگان شیدا

که خداوند دلی واله و شیدایی بود

گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او

عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود

بود مسعود زمان آن که به شومی ادب

که‌(‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود

پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او

چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود

گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت

بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود

راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن

چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود

طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما

نسب صورت با جسم هیولایی بود

مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است

نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود

جد من هست صبور آن که به کاشان او را

با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود

می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک

وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود

نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص

زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود

با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد

که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود

در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید

زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود

سومین جد من از کاشان بشتافت به فین

زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود

دومین جد من آمد به خراسان از کاش

کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود

کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او

صاحب کارگه مخمل و دارایی بود

پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین

کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود

به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب

طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود

شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین

آنکه‌شعرن به‌جهال شهره به‌شیوایی بود

شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر

وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود

باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام

مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود

هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان

در فن خویشتنش فرط توانایی بود

معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است

لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود

کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است

جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود

لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم

معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود

آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند

وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود

لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش

زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود

در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش

در فراق توام آرام و شکیبایی بود

صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید

کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود

فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک

زری و مخمل او شاهد هرجایی بود

وز ولای علیش فخر فزونست بلی

مردم کاشان پیوسته توّلایی بود

صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم

با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود

مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف

صوت داودی و الحان نکیسایی بود

گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است

ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود

یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است

پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود

صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم

تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود

گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار

گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۱ - تغزل

داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد

چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر

بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان‌پرور دهد

در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر

گرکسی اندر بهای بوسه سیم و زر دهد

ز اشک‌ چشم و زردی‌ رخسار، او را سیم و زر

هرچه افزونتر دهم‌، او بوسه افزونتر دهد

گرنه او گوهرفروش است از لب و دندان‌، چرا

گه مرا مرجان فروشد گه مرا گوهر دهد

گر ندارد لعل او شیرینی شکر، چرا

چو بخائی لعل او شیرینی شکر دهد

ور ندارد طرهٔ او بوی مشک‌تر، چرا

چون به بویی طرهٔ او بوی مشک تر دهد

مه گر آن آراسته‌منظر ببیند نیم شب

بوسه‌ها باید بر آن آراسته منظر دهد

چشم اوبا خنجرمژگان بریزد خون خلق

درکف مستی چنین‌، یارب که این خنجر دهد؟

گشت دلبر با دل من عاقبت نامهربان

کیست آنکو دل بدین نامهربان دلبر دهد

روز و شب بر رغم من دربر، دهد جای رقیب

چون من آیم در بر او جای من بر در دهد

نه مرا از ساعد سیمین خود بالین کند

نه مرا از طرهٔ مشکین خود بستر دهد

بوسه گرخواهم ازو نی رایگان بخشد به من

نی به پاداش مدیح حجهٔ داور دهد

سال‌ها خمیده پشت نیلگون چرخ بلند

تا مگر یک بوسه بر خاک در حیدر دهد

*‌

*

نیست با من همسر آن شاعر که بی کابین و عقد

بکر طبع خویش را هر دم به صد شوهر دهد

شاعر فحل خراسانم که در دریای نظم

طبع من کشتی فرستد فکر من لنگر دهد

گر معزی دیده بود این شعر من کی گفته بود

«‌چیست آن آبی که او را گونهٔ آذر دهد»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:42 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران

به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد

ترا پیام به صد عز و احترام دهد

ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر

به کار بندی پندی که باب و مام دهد

نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد

ز خاک پاک نیاکان‌، ترا سلام دهد

وز استخوان نیاکانت برگذشته بود

دم بهار که ازگل به گل پیام دهد

به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز

که گل به طرف گلستان صلای عام دهد

تو پای‌بند زمینی و رشته‌ایست نهان

که با گذشته تو را ارتباط تام دهد

گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است

سوابق است که هر شغل را نظام دهد

به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب

که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد

ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل

که این گسستگیت خواری مدام دهد

کسی که از پدران‌ ننگ‌ داشت‌ ناخلف است

که مرد را شرف باب و مام‌، نام دهد

نگویمت که به ستخوان خاک‌خورده بناز

عظام بالیه کی رتبت عصام دهد

به‌علم خویش بکن تکیه و به عزم درست

که علم و عزم‌، ترا عزت و مقام دهد

ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک

به ملک‌، سنت دیرینه احتشام دهد

ز درس پارسی و تازی احتراز مکن

که این دو قوت ملی علی‌الدوام دهد

شعائر پدران و معارف اجداد

حیات و قدرت اقوام را قوام دهد

مباش غره به تقلید غربیان‌، که به شرق

اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد

تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است

ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد

به‌هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش

وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد

ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق

که فعل هاضمه‌اش با تن انضمام دهد

به راه تست بسی دام‌های دانه‌نمای

کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد

ز دام و دانه اگر نگذری محالست این

که روزگار ترا فرصت قیام دهد

پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو

که پند و موعظه‌ات با صد اهتمام دهد

دو چشم‌ مام‌ وطن ز آفتاب و مه‌ سوی ماست

وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد

ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق

که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد

به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار

که کیست آنکه به‌ من ‌خون‌ خویش‌ وام دهد

به روی سینه بپرورده‌ام جوانان را

که داد من ز شما نوخطان‌، کدام دهد؟

پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه‌زنی

که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد

چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند

یکی نماند که ملک من انتظام دهد

اگر یکی به ره راست رفت‌، از پی او

کسی نیامد کان راه را دوام دهد

ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او

قراری از پی آسایش انام دهد

کنون ‌امید من ‌ای ‌نو خطان‌ به ‌سعی شماست

مگر که سعی شما داد من تمام دهد

ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل

دل شکسته‌ام آوای انتقام دهد

الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن

که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟

کجاست‌آنکه‌به‌داروی عقل و مرهم عدل

جراحت دل خونینم التیام دهد

کنام شیران وبران شده است‌، بچهٔ شیر

کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟

ز چنگ بی‌هنران برکشد زمام امور

به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد

کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را

به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد

کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف

که‌ سود خویش‌ زکف بهر سود عام‌ دهد؟

کجاست‌ مرد، که شمشیر دادخواهی را

ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟

کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران

ز خصم‌،‌ جان‌ بستاند به‌ دوست‌،‌ جام‌ دهد؟

وطن به چنگ لئام است‌، کو خردمندی

که درس فضل و شرافت‌، بدین لئام دهد

به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد

به مشت‌، پاسخ مشتی فضول و خام دهد

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها