0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۴۴ - مرغ خموش

یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است

مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است

یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است

یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است

یک‌ مرغ‌، جفت‌ و جوجه به‌ شاهین‌ سپرده‌ است

یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است

یک مرغ‌، پر شکسته و افتاده در قفس

یک مرغ‌، پر به گوشهٔ اختر کشیده است

یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او

از پنجه‌اش به قهر و به کیفرکشیده است

مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان

ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است

مرغی جفای حادثه دیده‌است روز و شب

مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است

مرغی ز وصل گل‌ شده سرمست و مرغکی

ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است

قربان مرغکی که ز سودای عشق گل

از زخم نوک خار، به‌خون برکشیده است

یا چون بهار از لطمات خزان جور

سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۴۵ - که ورزندگی مایهٔ زندگی‌ است

تن زنده والا به ورزندگی است

که ورزندگی مایهٔ زندگی است

به ورزش گرای وسرافراز باش

که فرجام سستی سرافکندگی است

به سختی دهد مرد آزاده تن

که پایان تن‌پروری بندگی است

دلی بایدت روشن و تن‌درست

اگر جانت جویای فرخندگی است

کسی کاو توانا شد و تندرست

خرد را به مغزش فرو زندگی است

هنر جوی تا کام‌یابی و ناز

که جویندگی راه یابندگی است

ز ورزش میاسای و کوشنده باش

که بنیاد گیتی به کوشندگی است

درخشیدن این بلند آفتاب

ز بسیار کوشی و گردندگی است

نیاکانت را ورزش آن مایه داد

که شهنامه زایشان به تابندگی است

تو نیز از نیاکان بیاموزکار

اگر در سرت شور سرزندگی است

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۴۶ - منقبت سیدالشهداء (‌ع‌)

«‌دل آن ترک نه اندر خور سبمبن‌بر اوست

سخن او نه ز جنس‌لب چون‌شکر اوست‌»

بینی آن‌ زلف که‌ سیسنبر و سوسن‌، بر اوست

دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست

چون فروپیچد و برتابد و بر بندد

گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست

باز چون برفکند بند و رها سازد زلف

گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست

ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف

به افسون‌ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست

چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود

که بدان فتنه‌گری گو تهی اندر خور اوست

سرآن زلف ببرند به آئین و رواست

که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست

هر درازی نبود ابله و هرگونه رند

زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست

دلبر من نه دراز است و نه کوتاه‌، بلی

نظرم بی‌سببی نیست که بر منظر اوست

هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان

که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست

چون به باغ‌ آیم و بینم گل سوری با سرو

در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست

راست گویی گل سوری به بر سرو بلند

که حسین است و به‌پیشش علی‌اصغر اوست

پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت

که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست

رخ زبباش بهشت است و قد موزونش

طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست

مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او

قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست

برق‌، پاسوخته‌ای براثر ناوک او

چرخ‌، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست

رتبتش پیدا ز اسرار (‌حسین منی‌) است

به‌خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست

او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست‌، آری

بی‌سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست

پدر و مادر و جدم به فدای پسری

کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست

خامس آل عبا، سبط دوم‌، قطب سوم

آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست

گشت در بزم ازل فانی فی‌الله ز آنرو

تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست

در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر

شاهد واقعه‌، عباس و علی اکبر اوست

کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد

این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست

لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه

ازلی دورنمائی ز غبار در اوست

پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است

وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست

دو دل است او را در رزم‌، یکی در سینه

وز بر جوشن‌، پوشیده دل دیگر اوست

او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح

چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست

هرچه در خانه زر و سیم‌’ به سائل بخشید

هم درآن حال که سائل به قفای در اوست

تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد

این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست

گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد

«‌دل آن ترک نه اندر خور سیمن‌بر اوست‌»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۴۷ - یکی هست و دو تا نیست

گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست

ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست

ما را که برنجیم از این زندگی امروز

در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست

گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست

دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست

وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح

بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست

بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب

خوش گفت که‌: هستی به ‌جز از رنج و عنانیست

آسایش جاوبد از آن‌ سوی حیات است

زین سو به جز از رنج و غم و درد و بلا نیست

آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است

کاین گرمی ‌و جنبش جز ازین آب و هوا نیست

بر آب و هوایی که بود سخت موقت

خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست

هستی به هم‌آهنگی ذرات قدیمست

در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست

گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است

از چیست که این‌ جلوه به‌ ارض و به‌ سما نیست

کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق

و ز جان سخنی هست که‌ هیچش سر و پا نیست

گویند که انسان به خطا یافته تولید

زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست

در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است

وین ظن بد ازگفتهٔ «‌مانی‌» است زمانیست

خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب

زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست

تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی

در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست

تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب

بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست

من نیز برآنم که سعادت بود آن‌دم

کاویخته زین قبه‌، قنادیل طلا نیست

تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش

نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست

تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی

ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست

خوش باش‌، کزین هستی موهوم مزور

تا چشم بهم برزده‌ای شکل و نما نیست

خورشید فرو میرد و منظومه برافتد

و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست

وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش

ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست

دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک

وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست

ارواح نباتی و نفوس حیوانی

برقی‌است که‌جزیک نفسش نورو ضیا نیست

دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا

هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست

کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین

توحید همین است‌، یکی هست و دوتا نیست

در باغچه‌ای خرمن گل دیدم وگفتم

فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست

بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار

کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست

عشق ‌است که صورتگر این حسن و جمالست

پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست

توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق

چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست

حیرت‌زده می گشت بهار از پی اسرار

گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۴۸ - پرد‌هٔ سینما

غم‌ مخور ای ‌دل که جهان را قرار نیست

و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست‌

آنچه مجازی بود آن هست آشکار

و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست

هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع

کز برآن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور

لیک به ‌چشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقش‌ها

در حرکاتند و کسی درکنار نیست

پنداری کان همه را اختیار هست

لیک یکی ز آن‌همه را اختیار نیست

ور به تو این راز هویدا کند حکیم

خندی و گویی که مرا استوار نیست

همره پرده بدر آیند و بگذرند

هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست

پرده شتابان و در آن نقش‌ها روان

و آن همه جز شعبدهٔ پرده‌دار نیست

نیست تو را آگهی از راز پرده‌دار

زانکه تو را در پس این پرده بار نیست

پرده مکرر شود و نقش‌هاش‌، لیک

پرده گشاینده جز از کردگار نیست

ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم

زانکه ازبن دایره راه فرار نیست

هرکسی اندر خور نیروی خویشتن

کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست

آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر

جز که به ‌دستی دو سه‌ بر یک جدار نیست

وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم

سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست

جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس

لیک درین عرصه به ‌جز یک سوار نیست

شو به حقیقت نگر ایراک حس تو

شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست

قوت‌ دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت

پس به قوای دگرت اعتبار نیست

کار جهان جمله فریب است و شعبده

راستی ای در همهٔ روزگار نیست

کار چو اینست چرا غم خورد حکیم

غم خورد آن کو خردش دستیار نیست

آن که تو بینی که همی هست بختیار

وانکه تو بینی که همی بختیار نیست

هردو به نزدیک حقیقت برابرند

یک ‌سر مو فرق در این گیر و دار نیست

شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق

کم ز یکی کبکبه‌ ی اقتدار نیست

گرچه بدیع است جهان لیک بی‌بقاست

هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست

تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر

جبر و جفا را بر صانع گذار نیست

صنع خداوند جهان نظم کامل است

نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست

عدل خدا را تو به میزان خود مسنج

کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست

گر خردت هست‌، غم نیستی مدار

نیستی از بهر خردمند عار نیست

ور خردت نی‌، غم نابخردیت بس

شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست

شاد زی وگام زن و نان به دست کن

کز حسد و کینه کسی رستگار نیست

غصهٔ بیهوده پی زندگی مخور

زندگی و غصه بهم سازگار نیست

رو به جهان درنگر از دیدهٔ «‌بهار»

ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست

زانکه به آلام غم دهر، مرهمی

درد زداینده چو شعر «‌بهار» نیست

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۴۹ - جمال طبیعت

جهان جز که نقش جهاندار نیست

جهان را نکوهش سزاوار نیست

سراسر جمال است و فر و شکوه

بر آن هیچ آهو پدیدار نیست

جهان را جهاندار بنگاشته است

به نقشی کزان خوب‌تر کار نیست

چو بیغاره رانی همی بر جهان

چنان‌دان که جز برجهاندار نیست

جهان راست مانند زیبا بتی است

که چونان به‌مشکوی فرخار نیست

تو مفریب از او گرت هوشست یار

فریب از در مرد هشیار نیست

متاب از بتی کان فریبنده است

که بت را فریبندگی عار نیست

چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست

گنه بر چننده است بر خار نیست

چنان عدل آمد بنای جهان

کز آن عدل‌تر نقش پرگار نیست

درین نقش پرگار کژی مجوی

اگر دیو را با دلت کار نیست

سراسر فروغست و رخشندگی

سیاهی درو جز به مقدار نیست

نگه کن بر این چتر افراشته

که زر تاروار است و زرتار نیست

ز زر الهی بر آن تارهاست

ز زر هریوه برآن تار نیست

به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک

نگونسار هست و نگونسار نیست

گهی قیرگون گاه پیروزه گون

گهی تارگونه است وگه تار نیست

گهش بر جبین خط گلنار هست

گهش بر جبین خط گلنار نیست

چو دیبای کحلی کزان خوب‌تر

یکی دیبه در هیچ بازار نیست

بود دیبهٔ خسروانی‌، شگرف

ولی چون سپهر ایزدی‌وار نیست

نگه کن برآن کوهسارکبود

کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست

یکی موسم گل برآن برگذر

ز دیدن گرت دیده بیزار نیست

گذر کن برآن بام افراشته

که از برف لختی سبکبار نیست

برآورده قصریست کاندازه‌اش

در اندیشهٔ هیچ معمار نیست

برآن سبزه وگل بچم شادمان

کرت جان رمنده زگلزار نیست

به‌بینی‌، گرت نیستی خارخار

که‌صدکونه گل‌هست ویک‌خارنیست

نگه کن بر آن جویبار روان

که گویی به جزاشگ کهسار نیست

بود رخت درس‌ با و دلبنده کوه

دلش لیک دربند دلدار نیست

نیاساید الا در آغوش مام

ازبرا به جز رفتنش کار نیست

درختان بر او در تنیده بهم

چنان کش به ره جای رفتار نیست

ازینسو بدانسو گریزد از آنک

دلش ایمن ازدزد و طرار نیست

نگه کن بدان آفتاب بلند

که طراروار است و طرار نیست

نماید گذر بر در و بام خلق

ولی ز اندرون‌ها خبردار نیست

نگه کن بدان تازه گل در بهار

که خرم چنو گونهٔ یار نیست

نگه کن بدان مرغک بذله گوی

که جز برگلش نالهٔ زار نیست

نگه کن بدان میوه اندر درخت

که رخشان چنو در شهوار نیست

نگه کن بدان دختر خردسال

که نوزش به دل عشق را بارنیست

نگه کن بدان پور پاکیزه چهر

که در دام محنت گرفتار نیست

نگه کن بدان بی گنه کودکان

که شان جز محبت پرستار نیست

نگه کن بدان مادر و آپن پدر

که در سینه‌شان کینه انبار نیست

جهان این کسانند و این است دهر

جهان آن سیه روی غدار نیست

تو زبن نقش‌ها می چه رنجه شوی

اگر دلت رنجه ز دادار نیست

ور از نقش دادار گشتی دژم

تو را تن به جز نقش دیوار نیست

اگرگویی این نقش‌ها ابتر است

مرا بر حدیث تو اقرار نیست

به نقش نگارندهٔ چیره‌دست

کس ار خرده گیرد بهنجار نیست

وگرگویی این‌نقش‌ها خود شده‌است

کجا ز آفریننده آثار نیست

پس آن بد که بینی هم از چشم تست

کت آئینه ناخورده زنگار نیست

از این در سخن هرچه ستوار و نغز

به نزدیک داننده ستوار نیست

گرت بد رسد جمله ازخود رسد

در آن بد زمانه گنهکار نیست

توگوبی فسانه است کار جهان

همیدون مرا با تو پیکار نیست

کدامین فسانه است کان پیش تو

به یک‌بار خواندن سزاوار نیست

زتکرارهایش چه رنجی همی

که عیب فسانه زتکرار نیست

تو را گر مکرر، مرا تازه است

جهان را به نزد تو زنهار نیست

دو بایست عمر از پی تجربت

نگر کاین سخن محض پندار نیست

گرین خود درستست‌، صدساله عمر

بر مرد فرزانه بسیار نیست

ور اندرزگیرد کس ازکار دهر

ز تکرار اندرزش آزار نیست

بنالی همی از بلای جهان

بلای جهان صعب و دشخوار نیست

بلای جهان آینهٔ مهر اوست

که بی‌رنج‌، رامش نمودار نیست

حکیمان پیشین چنین گفته‌اند

که لذت جز از دفع تیمار نیست

گر آزاد مردی بلاجوی از آنک

بلا جز که درخورد احرار نیست

کی آسایش و رامش جان برد

کسی کاز بلا جانش افکار نیست

کجا هرگز ازگونه گونه خورش

برد لذت آن کس که ناهار نیست

زگیتی به واقع دل آن کس کند

که این گیتی اندر برش خوار نیست

اگر برکنی دل ز ناخواسته

تو را سوی من جاه و مقدار نیست

یکی شارسانی است‌، دیگر سرای

کجا جای کشت و ده و دار نیست

همه نعمتی هستش الا در او

کشاورز و درزی و نجار نیست

ازیدر بسازند و آنجا برند

که آنجای مزدور و بیگار نیست

همه کشته و داشتهٔ خود خورند

فرختار نی و خریدار نیست

در آن شارسان مدبر افتد کسی

کش این جا جز اعراض و ادبار نیست

جهان را نبایست کردن یله

که مرزوی گل جای مردار نیست

ببایست ورزید و برداشت بهر

بسوزند نخلی که بربار نیست

من اکنون برآنم که گفت آن حکیم

که ناشاستی اندرین دار نیست

همه هرچه هست آن چنان بایدی

به گیتی نبایسته ناچار نیست

زمانه یکی تیز تک بارگیست

سوارش جز از مرد هموار نیست

کسی کاو یله سازد آن بارگی

چنان دان که چیزیش در بار نیست

گنه کاره است آن کش از دسترنج

به لب نان و در کیسه دینار نیست

به نان کسان دوختن چشم آز

گناهی است کان را ستغفار نیست

نه از دسترنج است نان کسان

کشان پیشه جز جور و کشتار نیست

که از حلق این ناکسان فاصله

فزون‌تر ز یک حلقه تادار نیست

هم از گور این دیو طبعان‌، طریق

فزون از به دستی سوی نار نیست

همانا گنهکارتر در جهان

کس از مردم مردم‌آزار نیست

از آن گفتم این را که گفت آن ادیب

«‌یکی گل درین نغز گلزار نیست‌»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۰ - یا مرگ یا تجدد

هرکو در اضطراب وطن نیست

آشفته و نژند چو من نیست

کی می‌خورد غم زن و دختر

آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد

سنگ سیه چو در عدن نیست

مرد از عمل شناخته گردد

مردی به‌شهرت و به‌سخن نیست

نام ار حسن نهند چه حاصل

آن‌را که خلق ‌و خوی حسن نیست

فرتوت گشت کشور و او را

بایسته‌تر ز گور و کفن نیست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح

راهی جز این‌دو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای

درمانش جز به تازه شدن نیست

عقل کهن به مغز جوان هست

فکر جوان به مغز کهن نیست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملک

گر مرد جای سوگ و حزن نیست

وبرانه‌ایست کشور ایران

وبرانه را بها و ثمن نیست

امروز حال ملک خرابست

بر من مجال شبهت و ظن نیست

شخصی زعیم و کارگشا، نی

مردی دلیر و نیزه فکن نیست

اخلاق مرد و زن همه فاسد

جز مفسدت بسر و علن نیست

خویشی میان پور و پدر، نه

یاری میان شوهر و زن نیست

تن‌ها سپید و پاک ولیکن

یک خون پاک در همه تن نیست

امروز چشم مردم ایران

جز بر خدایگان زمن نیست

شاها تویی که شب ز غم ملک

در دیده‌ات مجال وسن نیست

بنگر به ملک خویش که در وی

یک تن جدا ز رنج و محن نیست

درکشور تو اجنبیان را

کاری جز انقلاب و فتن نیست

بیدادها کنند وکسی را

یک دم مجال داد زدن نیست

هرسو سپه کشند و رعیت

ایمن به‌دشت وکوه و دمن نیست

در فارس نیست خاک و به تبریز

کزخون به رنگ لعل یمن نیست

کشور تباه گشت و وزیران

گویی زبانشان به دهن نیست

حکام نابکار ز هر سوی

غارت کنند و جای سخن نیست

یار اجانب‌اند و بدین فن

کس را به کارشان سن و من نیست

معزول می‌شود به فضاحت

آن کس که مرد حیله و فن نیست

شاها بدین زبونی و اهمال

امروز هند و چین و ختن نیست

با دشمنان ملک بفرمای

کاین باغ جای زاغ وزغن نیست

ورنه نعوذباله فردا

این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست

گفتم به طرزگفتهٔ مسعود

«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۱ - هشدر به اروپا

در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت

سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید

نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت

جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر

کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت

بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد

آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت

بگذرد بر خانمان خان‌ و مان و لُرد و مُرد

شعله‌ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت

بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود

آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت

آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی

منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت

زیر سنگ آسیای ظلم یک‌ چند آسیا

ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت

اتحاد آسیایی شد مدار آسیا

آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت

آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد

تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت

جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست

بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت

ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب

ترک رامش کن که جه‌ جور مغرب از حد در گذشت

شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید

بایدت زین دایهٔ مشفق‌تر از مادر گذشت

ای اروپا آسیا را نوبت دیگر رسید

وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت

ای عروسک‌ ساز و خرسگ ‌باز بس کاین طفل را

موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت

ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین

داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت

لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین

تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۲ - ضیمران

ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت

پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت

سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش

پرده پیش پرتومهر جهان‌آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت

وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت

از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید

کاش بتوانستمی یک‌لحظه جای آنجاگرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک

لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت

دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت

در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت

دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت

جهدکم کن کاین‌جهان‌مهر از ضعیفان واگرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور

سرش‌زبرافکند و لرزان‌ساقش‌استرخا گرفت

روز دیگر تافت بر وی لکه‌ای از آفتاب

وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت

یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید

قوتی دیگر ز فیض نور جان‌افزا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت

لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت

با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز

سایهٔ بید قوی‌دستی به زیر پاگرفت

اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز

آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت

گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور

صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت

از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را

برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت

رشته‌ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز

ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت

از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به‌بر

وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت

یک دو روزی بیش‌وکم‌خود را بدان بالاکشید

گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت

تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید

آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب

خدمت استاد را اندیشه‌ای شیوا گرفت

بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر

تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت

غنچه‌ها آورد و گل‌ها بشکفید از هر کنار

شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت

طره و جعد و بناگوش زمردگونش را

در بساکی‌ خرم از پیروزه و میناگرفت

منظرش از دور، دامان دل دانا کشید

جلوه‌اش زاعجاب‌، راه دیدهٔ بینا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت

آن‌یکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود

وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت

هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت

لوحش‌الله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت

بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت

وان‌شش آمدکارگر چون‌بختش‌استعلاگرفت

جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید

و اتفاقی خوش که دستش عروهٔ‌الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی‌مزد و بی‌منت‌، بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۳ - انگشتری

تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت

پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت

صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من

تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت

او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری

کاین‌نگین‌از مشک کرد،‌آن‌چنبر از عنبر گرفت

طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد

صدهزار انگشتری‌بشکست‌و باز از سرگرفت

شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان

تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت

خواست بسپارد مرا گیتی به‌دست هجر او

زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت

کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا

وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت

آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه

مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت

همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب

دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت

کشت‌چون‌انگشتر از تنگی‌دل خصمش چو او

خلعت انگشتری از شاه گردون‌فر گرفت

چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین

ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت

گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان

گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت

قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است

آری این‌یک را بباید زآن دگر برتر گرفت

زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید

وین دگر را از ملک‌، صدر ملک‌منظر گرفت

آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری

مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت

هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه

وندرین انگشتری بس لطف‌ها مضمر گرفت

تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار

از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت

آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی

وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت

چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام

خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت

بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری

کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۴ - نوش جانت

ای محمدخان به دژبانی فتادی‌، نوش جانت

ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت

در حضور پهلوی اردنگ خوردی‌، مزد شستت

هی کتک خوردی و هی بالا نهادی‌، نوش جانت

در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی

عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی‌، نوش جانت

در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت

جانب دل‌های مظلومان گشادی، نوش جانت

همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن

خصم جانت گشت هر طفلی که زادی‌، نوش جانت

سال‌ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر

در بر میز مجازات ایستادی‌، نوش جانت

مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک

چون چراغ کور پیش تندبادی‌، نوش جانت

آنچه‌ در شش‌ سال کشتی جمله خوردی باد نوشت

آنچه در یک عمر بردی جمله دادی‌، نوش‌جانت

چون کنون پس می‌دهی یکسر مکافات عمل راا

آنچه‌بردی وآنچه خوردی‌وآنچه کردی‌نوش جانت

با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت

بی‌وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت

قافیه گودال شو، زین بی‌وفایی‌ها به دوران

تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:56 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۵ - پیام شاعر

طبع بلند مرا کیست که فرمان برد

ز من پیامی بدان مردک کشخان برد

گوید یکچند باز جانب یزدان‌شناس

بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد

توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو

آب نکوکاری از روی نیاکان برد

نام سخن بردنت بالله ماند بدانک

مردک شلغم‌فروش مشک به دکان برد

گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این

کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد

آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی

گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد

آن کو بن‌سعد را بیش ز سلمان شمرد

کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد

آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ

چون به بر نام خویش نام بزرگان برد

آنکه ز بی‌دانشی نظم نداند ز نثر

بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد

طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا

هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟

ز ابلهی گفته‌ای شعر نگوید بهار

وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد

به که ز بهر سخن برنگشاید زبان

گر نتواند که مرد سخن به پایان برد

من ز دگر شاعران شعرگروگان برم

اگر ز سرگین‌، عبیربوی گروگان برد

آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من

کیست که کس نام او در بر اقران برد

کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل

هنوز باید پدرش سوی دبستان برد

نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود

نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد

هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال

که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود

خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا

خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد

خود چه کسنداین گروه وین‌سخنانشان که‌مرد

در بر اهل سخن نامی از ایشان برد

کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام

کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد

خرمن دانش مراست و آن دگران خوشه‌چین

خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد

ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد

قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد

طبع من از شاعران شعر کند عاریت

لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد

فضل من از این گروه روشن گردد به خلق

تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد

کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف

دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد

پس از صبوری کنون منم که از طبع من

قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد

بخرد سالی مراست ترانه‌های بدیع

که سالخورد اندرو دست به دندان برد

بیخردی کان سخن گفت‌، بباید کنون

دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد

ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو

که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

یک ره از دامنش دست نگیرم فراز

گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد

ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار

خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد

نشان دهم روز هجو او را روئی که او

نیم‌شب از طوس رخت سوی صفاهان برد

داوری ما و او باز دهد گر کسی

قصه ما را سوی میر خراسان برد

دامن اگر برزند رای فروزان او

اختر تابان چرخ سر به گریبان برد

نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم

یکره گر خشم او ره به نیستان برد

تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان

تاکه جهانش ز جان طاعت و فرمان برد

گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال

« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:57 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۶ - جهل عوام

این عامیان که در نظر ما مصورند

هر روز دام کینه به ما بر بگسترند

ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم

وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرد

دین نیست اینکه بینی در دست این گروه

کاین مفسده ‌است و این ‌دنیان مفسدت گرند

وین رسم پاک نیست که دارند این عوام

کاین‌ بدعت ‌است و این ‌سف‌ها بدعت آورند

از ایزد و نبی نشناسند جز دو حرف

کاینان اسیر گفته ی بابند و مادرند

کویی چرایکی است‌خدا، یارسول کیست

اینان ز مادر و ز پدر حجت آورند

افلاک در نبشته کمال پیمبری

وینان به کارنامه ی شق‌القمر درند

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:57 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۷ - نفثة المصدور

فریاد ازین بئس‌المقر وین برزن پر دیو و دد

این مهتران بی‌هنر وین خواجگان بی‌خرد

شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله

افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد

قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی

سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد

گفتند دانایان مه‌، مه زاید از مه‌، که ز که

از مردم به کار به‌، وز کشور بد، کار بد

کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین

کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد

در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن

زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد

هر خواجه محض آزمون چو‌ن اشتر مست حرون

بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد

بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان

چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد

هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن

وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد

در تیره‌جانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا

عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد

مست رعونت هر یکی سوده به کیوان تارکی

وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد

دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان

وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد

مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا

کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد

کو رادمردی بی‌نشان درکف پرندی خونفشان

کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد

برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها

بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد

کو آن مسیح پاک‌جان کاین گفته راند بر زبان‌:

بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود

دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی

آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد

با جور و ظلم‌و خشم‌وکین‌شورش‌ پدید آید یقین

با دی مه ‌آید پوستین با تیر ماه ‌آید شمد

دردا که از شورشگر‌ی هستم به طبع اندر بری

با پیری و با شاعری شورش‌پژوهی کی سزد

در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل

زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود

دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین

مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد

دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران

صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد

آن رودباران نزه از قلهک و طج‌رشت به

نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد

در گرمسیرش راغ‌ها در آبدان‌ها ماغ‌ها

در کاخ‌ها و باغ‌ها هم بادغد هم آبغد

طبع «‌وثوق‌» پاک‌ جان آن خواجهٔ بسیاردان

شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد

الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند

بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد

«‌بگذشت در حسرت مرا بس ماه‌ها و سال‌ها»

تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند

کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر

گرچه یک است اندر شمر همتا و همبالای صد

ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی

بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد

ای‌خواجه ‌ز آصف ‌مشربی مستوه ازین مشتی غبی

کی پور داود نبی‌، آید ستوه از دیو و دد

غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا

گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد

گفتم علی‌رغم عدو در اقتفای شعر تو

در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:57 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۵۸ - در صفت شب و منقبت علی (‌ع)

شب برکشید رایت اسود

لون شبه گرفت زبرجد

شد چیره بر عمائم خضرا

بار دگر علائم اسود

گفتی ز نو سلالهٔ عباس

بردند حق آل محمد

مشرق به رنگ سوسن بری

مغرب به رنگ ورد مُورد

در یک کرانه‌، پردهٔ ماتم

در یک کرانه‌، خونین مشهد

بازیگر شب آمد و افراخت

آن خیمهٔ سیاه معسجد

و آن مرده‌ریگ‌های کهنسال

کش بازمانده از پدر و جد

وز هرکرانه لعبتکان را

آورد و برنشاند به مسند

آن‌بایکی‌وشاح موشح

این با یکی قلاده مقلد

زهره نخست بار ز بالا

بنمود همچو دیدهٔ ارمد

مه بر فضول خال نهاده

زانگشت جابجای بر آن خد

کیوان میان به افسون بسته

از حلقهٔ حدید موقد

بهرام کرده پوشش خفتان

از لاله برک و درع ز بسد

وان کهکشان فشانده پیاپی

بر اختران گلاب مصعد

یک سو نموده نعشی پوبا

نه مدفنی پدید و نه مرقد

یک سو نموده نسری طایر

نه منزلی پدید و نه مقصد

گه گه برون فرستد پیکی

ز استاره همچو حبلی ممتد

چون کاتبی که با قلم سرخ

بر صفحهٔ سیاه کشد مد

برخیز و بزمگاه برافروز

ای ماهروی سرو سهی قد

در دلبری مباش جفاکار

در دوستی مباش مردد

دریاب قدر صحبت پیران

ای تندخو جوان معربد

کز نیکوان عتاب و درشتی

نیکو بود ولی نه بدین حد

یزدان نمود حسن و بهارا

بر چهرهٔ تو وقف موبد

زان دیو رشک برد و نهانی

با دست آن دو زلف مجعّد

بنمود تقوی و دل و دین را

در طرهٔ تو حبس مخلّد

بگذاشتم شبی به رخ او

پیچنده چون سلیم مسهد

بودیم در سخن که برآمد

آوازهٔ خروس مغرد

سر زد سپیده از بر البرز

چون برکشیده تیغ مهنّد

گفتی بکرد بیرون‌، موسی

از جیب جامه آن هنری ید

چون اژدهای مخرفه اوبار

چرخ از ستاره کرد مجرد

نه مشتری بماند و نه عوّا

نه نعش و نه جدی و نه فرقد

گیتی خموش و سرد و تهی شد

چون کعبه در ولایت مرتد

نجم سحر ز اوج همی تافت

چون شمعی از میانهٔ معبد

جادوی چرخ ملعبه برچید

گشت زمانه گشت مجدد

گنجشگکان شدند هم‌آواز

چون کودکان به خواندن ابجد

خورشید چیره‌دست بگسترد

زرّ طلا به لوح زبرجد

چون طبع من که شعر طرازد

در مدحت خلیفهٔ احمد

شیر خدا که هست جبینش

تا بشگه ستارهٔ سودد

یزدان نهاده از بر فرقش

دیهیم پادشاهی سرمد

ز او خاسته است جمله فضائل

چون خیزش جموع ز مفرد

باران فضل اوست همه سیل

درباب علم اوست همه مد

ز امواج دانشش دو سه قطره

شد میغ و درچکید به فدفد

یک قطره شد خلیل و کسایی

یک قطره سیبویه و مبرد

درکعبه زاد و شد ز وی اشرف

ز آدم چکید و شد ز وی امجد

گلبن بزاد ورد ولیکن

زان اشرف است ورد مورّد

وز شاخ خاست فاکهه اما

زان شاخ هست فضل وی از ید

دعوی نداشت ورنه ورا بود

همچون قران هزار مجلد

روزی که جست عمرو ز خندق

بسته به خنگ تازی‌، مقود

ازخشم همچو مرگ مجسم

وز هول همچو کوه مجسد

تارک به زیر مغفر فولاد

سینه درون درع مزرّد

زی قوم شد چو رعد خروشان

وز بیم او یلان شده ارعد

شیر خدا ز خیل برآمد

خمیده‌ای به چنگ محدد

با حد تیغ‌، کفر بینداخت

برداشت دین ز خاک بدان حد

نزد حق از نیاز دو گیهان

افزود قدر ضربت آن ید

دست خداش خواند ازین روی

پیغمبر کریم ممجد

زبرا که بود آن دل و آن دست

پیوسته از خدای مؤید

غالی خداش خواند و من آن را

نپذیرم و نه زود کنم رد

چون بنده جویدی ره دادار

باقی نماندی به میان حد

خلق بشر خدای بدان کرد

تا سازدش به خویش مقید

سوی خدای ره برد امروز

مانندهٔ خدای شود غد

حیدر موحدیست خداجوی

وز هرچه جز خدای‌، مجرد

زبن رو ندانمش که چه خوانم

هستم درین میانه مردد

بحث است تا به علم معانی

از مسندالیه و ز مسند

اعدای او به محنت دایم

احباب او به عیش مؤبد

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها