0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۱

شب فراق تو گویی شبان پیوسته است

که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است

دل از تمام علایق گسسته‌ام که مرا

خیال ابروی او پیش چشم‌، پیوسته است

نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش

که در فضیلت رویش دو خط برجسته است

نشاط من ز خط سبز آن پسر باری

چنان بود که فقیری زمردی جسته است

ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد

به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است

ز دولت سر عشق تو زنده‌ام‌، ورنه

هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است

مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان

نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است

ز روی درد نگه کن به شعر من‌، کاین شعر

تراوش دل خونین و خاطر خسته است

ارادت ار طلبی معنویتی بنمای

که از علایق صوری فقیر وارسته است

به سربلندی یاران نهاده گردن و باز

به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است

گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته

شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است

نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده

نکرده هیچ بدی گرچه می‌توانسته است

«‌بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر

که‌خواسته‌است‌و توانسته‌است‌و دانسته‌است

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:14 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۲

نم باران ز بستان گرد رفته است

طبیعت‌ را گلی از گل شکفته است

نسیم آزاد می‌آید به بستان

چرا پس مرغکان را دل گرفته است

عجب شوری بپاکردست بلبل

ندانم‌ عشق در گوشش چه گفته است

به ما جز عشق و آزادی مده پند

که عاشق حرف‌مردم کم شنفته است

بهارا بیش ازبن درگوش ملت

مزن گلبانگ آزادی که خفته است

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:15 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۳

و اگر خامی و ما سوخته‌، توفیر بسی است

شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است

هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده‌دلان

که دوای دل ما درکف عیسی‌نفسی است

گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب

سوی حق راهبر موسی عمران‌، قبسی است

کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک

خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است

طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ

همه آفاق بر همت مردان قفسی است

ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر

هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است

شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است

ای‌خوش آن‌ شهر که‌ در باطن‌ هر کس عسسی است

سال‌ها حلقه زدم بر در این خانه «‌بهار»

بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:15 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۴

شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست

هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست

کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش

گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست

گویند یار خون دل خلق می‌خورد

وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست

او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر

وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست

گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟

گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست

گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من

گفتند زندگانی عاشق گناه اوست

جانا بهار صید زبان‌بسته‌ایست لیک

چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:15 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۴

شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست

هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست

کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش

گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست

گویند یار خون دل خلق می‌خورد

وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست

او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر

وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست

گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟

گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست

گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من

گفتند زندگانی عاشق گناه اوست

جانا بهار صید زبان‌بسته‌ایست لیک

چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:16 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۵

غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست

نیست‌هستی‌جز دمی‌ناچیز و آن‌دم‌هیچ‌نیست

گر به‌واقع بنگری بینی که ملک لایزال

ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست

بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی‌کنار

کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست

در میان اصل‌های عام جز اصل وجود

بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست

دفتر هستی وجود واحد بی‌انتها است

حشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست

در سراپای جهان گر بنگری بینی درست

کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست

چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام

زندگی چیزی‌ ز ناچیز است‌ و آن‌ هم‌ هیچ نیست

عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد «‌بهار»

شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:17 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۶

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست

قصر سلطان امن‌تر ازکلبهٔ درویش نیست‌

طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه

قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست

گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود

گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست

برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک

قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست

ای صبا با خسرو خوبان بگو درد فراق

بر دل‌ من کمتر از این‌حبس‌و این‌تشویش نیست

گر دلت با من نباشد قصرتجریش است بند

ور دلت با من بود زندان کم از تجریش نیست

در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس

زبن رقیبان درصف عشق وی ازمن پیش نیست

دل به اقبال جهان ای صاحب‌دولت مبند

کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست

نعمت او بی‌تغیر، امن او بی‌انقلاب

راحت او بی‌تزاحم‌، نوش او بی‌نیش نیست

تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت

راست‌تر زین‌ ره که من بگرفته‌ام در پیش‌ نیست

من نی‌ام مسعود و بواحمد ولی زندان من

کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست

گر توپی انسان «‌بهار» اندوه نوع خویش دار

ورنه‌حیوان‌هم نیابی کاو به فکر خویش نیست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:18 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۷

به کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست

اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست

بگو به مجلس شورا چرا معارف را

هنوز منزلت کمترین مصارف نیست

وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد

ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست

کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال

هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست

نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود

تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست

«‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع

که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:18 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۸

اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست

توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست

گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج

چون اختیار خانه به دست من و تو نیست

درکارهای رفته مکن داوری کزان

جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست

خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان

از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست

خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر

گرداندن زمانه به دست من و تو نیست

خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر

کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست

ره ناپدید و غیب ندانستنی «‌بهار»

می خور جز این بهانه به‌ دست من و تو نیست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:18 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۹

شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست

نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست

گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان

بامدادان به چمن غنچهٔ خندانی نیست

الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی

کز عطش در دل افسردهٔ ما جانی نیست

گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی

برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست

آتش جور عدو بس‌، تو دگر باد مدم

مستان آب کسی را که به کف نانی نیست

ای‌بهار ار به‌حقیقت رسی اولی است که چرخ

سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:19 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۳۰

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت

تا خون من نریخت ز من دست برنداشت

دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید

بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت

چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم

آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت

در خون طپیدنم ز دل زار خویش بود

ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت

ازگریه‌سود نیست که‌من‌خود به‌چشم خویش

دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت

یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن

در عاشقی جز این‌دو خیالی دگر نداشت

گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد

جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت

جانی که داشت کرد نثار رهت «‌بهار»

جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:19 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۳۱

در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت

سر ز جا برداشتیم اکنون که‌آب از سرگذشت

تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب

کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت

اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد

دیو بر بنگاه کیکاوس نام‌آورگذشت

پیش این روز سیه‌، گشتند بالله روسفید

روزهایی کز سیه‌بختی برین کشور گذشت

هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی

زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت

تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما

آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت

در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت

وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت

هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول

کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:19 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۳۲

گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌:

باش اکنون تا برآید، گفتم‌: ازگل خار، گفت‌:

جانت اندر هجر، گفتم‌: جان پی ایثار تست

گرچه هست این هدیه در نزد تو بی‌مقدار، گفت‌:

عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست‌؟

گفتم‌: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت‌:

عاشقان را رنج باید بردگفتم‌: رنج عشق‌؟

گفت‌: از آن دشوارتر، گفتم‌: فراق یار؟ گفت

آنچه سوزد جان عاشق‌، گفتمش جور رقیب‌؟

گفت‌: نی‌، گفتم‌: نگاه یار با اغیار؟ گفت‌:

آری‌، آری‌، گفتم‌: از اغیار نتوان بست چشم

گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می‌دار گفت‌:

چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟

گفتم‌: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت‌:

ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه‌؟

گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت‌:

دل ببردند ازکفت‌؟ گفتم‌: بلی گفت‌:‌این جفا

ازکه سر زد؟ گفتم‌: از آن طرهٔ طرار، گفت‌:

روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه‌وار

گفتم‌: از درد فراق آن گل رخسار، گفت‌:

گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «‌بهار»

گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:20 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۳۳

از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت

از دوست به‌خیر آمد و از ما به‌سلامت

حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش

با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت

از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق

خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت

طی شد زجهان چشمه خضر ودم عیسی

ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:20 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۳۴

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش

گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:21 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها