0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۶

سیل خون‌آلود اشکم بی‌خبرگیرد تو را

خون مردم‌، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را

ای شکرلب‌، آب چشمم نیک دریابد تو را

وی قصب‌پوش آتش دل زود درگیرد تو را

ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان

بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را

باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز

زان که خون بی‌گناهان بی‌خبر گیرد تو را

نفرت مردم به مانند سگ درنده است

گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را

کن حذر زان دم که دست عاشق دلمرده‌ای

همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را

ای خدنگ غمزهٔ جانان ز تنهایی منال

مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را

خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان

هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:09 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۷

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را

یا که غبار پات را نور دو دیده می‌کنم

یا به دو دیده می‌نهم پای تو نور دیده را

یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن

یا بستان و بازده لعل لب مکیده را

کودک اشگ من شود خاک‌نشین ز ناز تو

خاک‌نشین چرا کنی کودک ناز دیده را

چهره به زر کشیده‌ام بهر تو زر خریده‌ام

خواجه به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم اشگ به ره چکیده را

بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان

یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را

گر دو جهان هوس بود بی‌تو چه دسترس بود

باغ ارم قفس بود طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

بلعجبی شنیده‌ام‌، چیز ندیده دیده‌ام

اینکه فروغ دیده‌ام دیده کند ندیده را

خیز بهار خون‌جگر جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:09 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۸

خوشا بهارا خوشا میا خوشا چمنا

خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نو آیین و ساقی سرمست

که ماه موی میانست و سر و سیم‌ تنا

خوشا توانگری و عاشقی به وقت بهار

خوشا جوانی با این دوگشته مقترنا

خوشا مقارن این هر سه خاطری فارغ

زکید حاسد بدخواه و خصم راه‌زنا

خوشا شراب کهن در سبوی گردآلود

که رشح باران بسترده گردش از بدنا

خوشا مسابقهٔ اسب‌های ترکمنی

کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا

درازگردن و خوابیده دم و پهن سرین

فراخ‌سینه و بالابلند و نرم‌تنا

بزرگ سم و کشیده پی و مبارک‌ ساق

بلندجبهه و محجوب‌چشم و خوش‌دهنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآید گل

نواخت باید برگل سرود خارکنا

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:09 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۹

جز روی تو کافروخته گردد ز می ناب

آتش که شنیده ‌است که روشن شود از آب

شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم

سیم تو ز دو دیده‌ام انگیخته سیماب

سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست

سیماب روان شیفته باشد به زر ناب

دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟

دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب

گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟

مرغی که گه کشتن‌، قاتل دهدش آب

ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم

شب خفته چه داند اثر دیده ی بی‌خواب

در دامنت آویزم تا مردم گویند

آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب

تا خط ندمیده است رفیقان را دل‌جوی

تا نقدی باقی است فقیران را دریاب

بیم است که خط جوش زند گرد عذارت

و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب

عناب لبت بی‌مزه گردد ز خط سبز

اینست‌، بلی خاصیت سبزهٔ عناب

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:10 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۰

چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب

حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب

قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو

چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب

نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع

چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب

با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت

دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب

چون بهار انده فردا مخور و باده بخور

که همین یک‌نفس از عمر حسابست امشب

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:10 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۱

بکرد ای جوهر سیال در مغز بهار امشب

سرت گردم‌نجاتم ده ز دست روزگار امشب

بر یاران ترش‌روی آمدم زبن تلخکامی‌ها

ز مستی خندهٔ شیربن به روبم برگمار امشب

ز سوز تب نمی‌نالم طبیبا دردسرکم کن

مرا بگذار با اندیشهٔ یار و دیار امشب

هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم

ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب

گرم خون‌از جگر بیرون زند نبود عجب زبرا

که ‌از خون ‌لب‌ به‌ لب گشته ‌است‌ این‌قلب‌ فگار امشب

فنای سینه‌ر‌بشان گرمی ناب است ای ساقی

بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب

شب‌هجرانم‌از جان‌سیرکرد آن‌زلف‌پرخم کو

که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب

مده‌داروی‌خواب‌ای‌غافل‌از شب‌زنده‌داری‌ها

خوشم با آه آتشناک و چشم اشگبار امشب

اگر نالد «‌بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل

پرستاران ‌چه ‌می‌خواهید ازین ‌بیمار زار امشب

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:10 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۲

رقم قتل ما به دست حبیب

چون مخالف نداشت شد تصویب

خامشی به مجلسی که در آن

نیست یک تن سخن‌شناس و لبیب

خوبشتن را میان خیل خران

خر نسازد به حکم عقل‌، ادیب

گورخر را چه حاجت بیطار

بدوی را چه انتظار طبیب

دهر چون نانجیب‌پرور شد

گو بمیرند مردمان نجیب

بلبل از بیم جان شود پنهان

چون به بستان کشد غراب نعیب

از در احتیاج مردم بود

آنچه دادند عاقلان ترتیب

هیچ اصلی به دهر ثابت نیست

خواه اصلی بعید و خواه قریب

جای دیگر عجیب ننماید

آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب

خوار گردد به نزد یار، بهار

چون بریار شد عزیز، رقیب

چه توان کرد چون نشد معتاد

بینی خنفسا به نکهت طیب

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

جمعه 11 اسفند 1396  9:11 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۳

غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت

چون ژندهٔ درویش، بلا در تنم آویخت

درگردن دلدار نیاویخته‌، دستم

بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت

آن طفل که پروردهٔ دل بود چو اغیار

افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت

بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت

بیغارهٔ حساد به پیرامنم آویخت

ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر

وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت

بلبل‌صفت آفات سخن گفتن شیرین

در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت

چون منطق شیرین مرا دید زمانه

از طاق فلک در قفس آهنم آویخت

بگداخت تنم شمع‌صفت وین دل سوزان

چون شعلهٔ فانوس به پیراهنم آوبخت

هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر

چون پردهٔ تاری به در روزنم آوبخت

تاربکی افکار حریفان چو حجابی

گرد آمد و درییش دل روشنم آوبخت

حلاج‌ صفت‌، تا ز چه گفتم سخن حق

از دار بلا این فلک ریمنم آویخت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:11 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۴

بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت

کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت

بگو به سایهٔ دیوار دیگران خسبد

کسی که خانهٔ خود را به دیگران بفروخت

وطن زکید اجانب درون آتش و ما

به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت

شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل

به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت

بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید

بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت

درین میانه بهارا نصیب رنجبر است

به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:11 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۵

همین نه ازستم چرخ شهرآمل سوخت

که‌ازعطش به‌ری امسال سبزه وگل سوخت

بجای شمع برافروخت در چمن گل سرخ

بجای شهپر پروانه بال بلبل سوخت

به باغ‌، بید معلق زتشنگی چون شمع

گرفت لرزه و ازپای تا به کاکل سوخت

تو ای سحاب کرم قطره‌ای فشان بر خاک

که چهرلاله سیه گشت وزلف سنبل سوخت

ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا

که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت

به کار ملک تعلل بس است ای امرا

که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت

به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند

هرآن دلی که بر احوال شهرآمل‌سوخت

بهارگفت توکل به حق کنید دربغ

که‌برق غفلت‌ماخرمن‌توکل‌سوخت

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:12 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۶

حشمت محتشمان مایهٔ مرگ فقراست

داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق

که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت‌:

هر بلایی که به ما می‌رسد از این وزراست

خانهٔ «‌محتشم‌» آباد که از همت او

شیون و غلغله در خانهٔ مسکین و گداست

از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد

آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست

نوشداروی نصیحت چه دهد سود بهار

به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:12 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۷

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست

کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین

هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است

این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست

سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر

از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست

من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام

که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد

گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم

تا بکوبند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را

از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»

غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:13 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۸

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست

ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم‌ شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی‌؟

بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می‌کنی از چشم غیر و صحبت خلق

ز قلب خویش حذر کن که گفت‌وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم

که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ‌، کان حجاب لطیف

که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست

شنیده‌ام به زنی گفت مرد بد عملی

که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت

به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست‌؟‌!

چو این کلام‌، زن از مرد نابکار شنید

به‌قلب‌خوبش‌بزد دست وگفت‌: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب

بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

«‌بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست

«‌هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست‌»

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:13 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱۹

تا به گل هر لحظه بلبل را فغانی دیگراست

هر طرف از شهرت گل داستانی دیگر است

عشق بلبل جلوهٔ گل را نمایان کرد و بس

ورنه گل را درگلستان دوستانی دیگر است

بانگ عشاق وطن غالب زروی درد نیست

خلق را دربارهٔ ایشان گمانی دیگر است

خرقه و دراعه و داغ جبین حرفیست مفت

صاحبان روح عالی را نشانی دیگر است

گربه سبک مدعی رنگین نمی گویم سخن

رخ متاب از من که عاشق را زبانی دیگر است

از مصیبت‌ها منال ای دل که در زیر سپهر

هر مصیبت بهر دانا امتحانی دیگر است

گوش‌جان‌بگشای‌و بشنو زانکه‌اشعار «‌بهار»

صحبت کروبیان را ترجمانی دیگر است

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:13 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲۰

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست

رخ ‌متاب ای ‌دل ‌از‌ین ‌ره که خدا همراه ماست

نیست اصلا خبری در سر بازار وجود

ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست

جز تو ای عشق‌! اگر ما در دیگر زده‌ایم

جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست

گرچهی کند رفیقی به ره ما چه زبان

زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست

ما جگر گوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر

هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست

شیر را عار ز زندان نبود وین رفتار

بی‌سبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست

ای بهار از دگران کارگشایی مطلب

که خدا کارگشای دل کارآگه ماست

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها