0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)

مه کرد مسخر دره و کوه لزن‌ را

پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را

گیتی به غبار دمه و میغ‌، نهان گشت

گفتی که برفتند به جاروب‌، لزن را

گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی

پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را

آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود

افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را

برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت

وآمد مه و پوشید به کافور کفن را

کافور برافشاند کز او زنده شود کوه

کافور شنیدی که کند زنده بدن را

من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ

نظاره‌کنان جلوه‌گه سرو و سمن را

ناگاه یکی سیل رسید از دره‌ای ژرف

پوشید سراپای در و دشت و دمن را

هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل

از زیر به بالا کند آهیخته‌ تن را

گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را

خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب

کس درنگرد تابش سیمینه لگن را

تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا

یکباره زدند آتش‌، صد تل جگن را

گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم

یا برد سفه آبروی دانش و فن را

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار

وین حال فرا یاد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به یادم

تاریکی و بدروزی ایران کهن را

‌*

*‌

آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت

چون خلد برین کرد زمین را و زمن را

آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد

گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را

وآن روز که پیوست به اروند و به اردن‌

کورش‌، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را

و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران

فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را

وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت

برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را

افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را

پیوست به لیبی و به پنجاب‌، ختن را

زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش

یک قرن کشیدیم بلایا و محن را

ناگه وزش خشم دهاقین خراسان

از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را

آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان

بگرفت تسیفون‌، صفت بیت حزن را

رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق

بیدار نمودند فرو خفته فتن را

در پیش دو دریای خروشان‌، سپه پارت

سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را

پرخاشگران ری و گرگان و خراسان

کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را

خون در سر من جوش زند از شرف و فخر

چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را

آن روز کجا شد که ز یک ناوک «‌وهرز»‌

بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را

وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ

افکند به زانوی ادب والرین را

وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام

افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را

آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر

اسلام برون کرد وثن را و شمن را

وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت

در دیدهٔ رومی‌ به شب تیره وسن را

آن روز که نادر، صف افغانی و هندی

بشکافت‌، چو شمشیر سحر عقد پرن را

وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات

پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را

وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا

وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را

وامروز چه کردیم که در صورت و معنی

دادیم ز کف تربیت سر و علن را

نیکو نشود روز بد از تربیت بد

درمان نتوان کرد به کافور، عنن را

بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر

از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را

جز آن که سراپای جوان گردد و جوید

در وادی اصلاح‌، ره تازه شدن را

ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج

بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را

کو مرد دلیری که به بازوی توانا

بزداید از این چشمه‌، گل و لای و لجن را

هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر

آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را

اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود

یک مرتبه‌، شمشیرزن و دایره‌زن را

من نیک شناسم فن این کهنه‌حریفان

نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را

آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی

در بیع و شری جمله قوانین و سنن را

طامع نکند مصلحت خویش فراموش

لقمه به مثل گم نکند راه دهن را

جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد

آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را

بی‌تربیت‌، آزادی و قانون نتوان داشت

سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را

امروز امید همه زی مجلس شور است

سر باید کآسوده نگه دارد تن را

گر سر عمل متحد از پیش نگیرد

از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را

جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد

افریشتگان قهر کنند اهریمن را

بی‌نیروی قانون نرود کاری از پیش

جز بر سر آهن نتوان برد ترن را

گفتار بهار است وطن را غذی روح

مام از لب کودک نکند منع لبن را

این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست

داند شمن آراستن روی وثن را

یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش

کامید بدیشان بود ایران کهن را

 

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵ - فتح ورشو

قیصر گرفت خطهٔ ورشو را

درهم شکست حشمت اسلو را

جیش تزار را یرشش بگسیخت

چون داس باغبان علف خو را

دیری نمانده کز یورشی دیگر

مسکف زکف گذارد مسکو را

روس آنکه در لهستان چنگالش

برتافت دست چندین خسرو را

ورشو که بدعروس لهستان کشت

هم‌خوابه آن یله شده ورزو را

بنگر که خود چگونه ازو گیهان

برتافت چنگ و بستد ورشو را

آنگه که از پروس سوی مغرب

قیصر فکند ولوله و غو را

بلژیک شد به خیره سپر تا آنک

پاریس شده پذیره روا رو را

پاریس از انگلستان یاری جست

حق سیاست کلمانسو را

یکسو به‌ روس گفت که‌ هان بشکن

چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را

روس از پروس شرقی پیش آمد

کرده دلیل هی هی و هوهو را

یکسو سپه کشید بریطانی

بگرفت وادی و دره و زو را

زبن سو فرانس کرد بهم جیشی

تا خودکه می‌برد ز میان دو را

یکسر سلاح جنگ به کف دادند

خدمتگر و ذخیره و معفو را

برق تفنگ و توپ به کار آورد

تاب درخش و غرش بختو را

گشت جهان دوباره به یاد آورد

فرفرنگ و جنگ واترلو را

البرت ازین واترلو شد بی‌تخت

در هاور برد تختگه نو را

تخت فرانس نیز به (‌بردو) رفت

عزت فزودگیتی‌، بردو را

قیصر فسون نمود چو مار افسای

کر مارو کفچه و کل بر سو را

وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر

وز پیش راند دشمن کجرو را

زد در پروس شرقی بر دشمن

چون اخگری که لطمه زند قو را

بشکست خصم را و به ورشو تاخت

داده نوید، راجی و مرجو را

یکسو مکنزن آن که سرتیغش‌

پهلو دریده دشمن پهلو را

ییشش بخوانده «‌غاصب کالیسی‌»‌

مستد برانه آیت ولّو را‌

در «‌پرزمیشل‌» داده جو اسبان

پس‌داده در «‌پلن‌» دیرین جو را

یک لشکر از جنوب لهستان تفت

پیمود راه «‌رستو» و «‌خارکو» را

وز مشرق «‌پلن‌» سپهی دیگر

بگرفته پیش‌، خطهٔ مسکو را

یکسو سپاه سرکش هندنبرگ

آموخته به خصم تک و دو را

وز بر و بحر مملکت بالتیک

تهدید کرده مرکز اسلو را

آن مرکزی که کرده مصیبت‌گاه

رامشگه گزر سس و خسرو را

خرس بزرگ آن که نه پذرفتی

از صید خسته‌، لابه و مومو را

اینک ز بیم گشته چو خرگوشی

کز دور بنگرد سک «‌ترنو» را

امروز کافتاب جهانگیری

ز ایران دریغ دارد پرتو را

جیش تزار از چه در این کشور

بگرفته خوی مردم شبرو را

دعوت شدند کی زی ایران

حق برکناد داعی و مدعو را

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:42 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان

عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را

جلوه‌ای کن تا شود جانها فدای جان تو را

من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان

زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را

زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند

زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را

حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان

زانکه‌خود بخشند دل‌، بی‌حیله ودستان تو را

گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی

پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را

عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم

نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را

انکز آغازشهی باملک خویش‌این وعده‌داد:

آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را

داد رکن‌الدوله را منشور ملک‌شرق وگفت

ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را

ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک

وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را

کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن

گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را

نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل

خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را

از بنی‌الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید

باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را

مر تو راکس نیست مدحت‌خوان به گیتی چون بهار

گرچه‌اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را

تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم

باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را

این‌هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است

باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را

 

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:42 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۷ - غدیریه

ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را

جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را

کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت

وانچه‌بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را

درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز

تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را

زلف طرار تو زان‌پس حیله‌ها انگیخته است

تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را

تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد

هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را

با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من

یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را

شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح

نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را

ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر

کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را

مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل

تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را

ذات تو قائم به یزدان‌، ذات ما قائم به تو است

جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را

مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر

تاشوم چونانکه شایسته است مدحت‌خوان تو را

با زبانی این‌چنین و با بیانی این‌چنین

خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را

مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او

چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا

شاه رکن‌الدوله کش روز و شبان گویند خلق

کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را

چهره‌ها خرم نمودی چهره خرم‌تر تو را

خانه‌ها آباد کردی خانه آبادان تو را

حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک

از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را

یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه

به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را

نک زدم از راستی در دامنت دست امید

فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را

خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر

زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را

نک به‌فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش

«‌عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:42 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۸ - تاجگذاری

به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را

ببین با تاج کیکاوس‌، کیکاوس ثانی را

الا ای کاوه خنجرکش‌، سوی ضحاک لشکرکش

فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را

ز تاجش نور پاشیده از او روشن‌دل و دیده

ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را

به‌دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته

به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را

خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد

به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را

حیات جاودانی بین‌، غنیمت بشمر ای ملت

پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را

شه ما یادگار است از ملوک باستان‌، یارب

به او پاینده‌دار این ملک وگنج باستانی را

کیانی تخت‌وتاج‌، این شاه را زیبد، کن ارزانی

به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را

رعیت‌پروری خواهیم اگر زین شه عجب‌نبود

که شاید خواستن از پاسبانان‌، پاسبانی را

شهنشاها! شهنشاهی‌، به چرخ معدلت ماهی

به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک‌رانی را

تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو

دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را

تو ایران را جوان‌سازی وطن راکلستان‌سازی

به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را

توعلم آری‌دراین کشور، توبربندی زغفلت‌در

تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را

کجا صنعتگری بوده‌، ره ملک تو پیموده

ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی را

رعیت را نهی بالش‌، ستمگر را دهی مالش

نه رشتی را ز تو نالش‌، نه آذربایجانی را

درآید ملت از ذلت‌، عیان سازند بر ملت

همه‌، چون نیر دولت‌، رسوم مهربانی را

ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم

که من خود خوش نمی‌دارم ثناهای زبانی را

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۹ - در وصف تگرگ

ز میغ اندر جهد هزمان درخشا

شود میغ از درخشیدنش رخشا

کجا طفلی کشد با دست لرزان

خطی زرین‌، بدان ماند درخشا

دمد تندر بدان قوت که گویی

شودکوه ازنهیبش پخش پخشا

الا زین سنگسار ابر فریاد

کریما کردگارا جرم بخشا

تگرگی آمد از بالا که گفتی

کشد رستم خدنگ از پشت رخشا

ز سنگک اا باغ چون‌ دشت نمک شد

که بود از لاله چون کان بدخشا

دژم شد گونهٔ نسرین روشن

سیه شد چهرهٔ شب‌بوی رخشا

نگه کن تا چه گوید رودکی انک

به‌هر بابش ز حکمت بود بخشا

نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۰ - سرود خارکن

خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا

خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست

که ماه موی میان است و سر و سیم تنا

خوشا توان‌گری عاشق و نگویی یار

خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل

نواخت باید برگل سرود خارکنا

 

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۱ - مراسم صبحانه (یک خانواده زردشتی قدیم)

صبح دوم شد سپیده تابانا

زهره هویدا و ماه پنهانا

دست افق مطرفی کشید بنفش

سنجابین پروزش بدامانا

برگ درختان چو می‌کشان به‌صبوح

خون خوش برهم زنند پنگانا

زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت

چون به (‌میزد)‌ اجتماع مهمانا

پیر مغان شانه زد به‌روی و به‌موی

مغبچگان هر طرف شتابانا

پس درایوان گشادو، دیده چه‌دید؟

گشته به شب چیره مهر تابانا

وز در ایوان فروغ نور گرفت

مجمره و آذر ورهرانا

آذر وهران چو آذران بزرگ

زیور مهن است و زینت مانا

پیرمقدس کرفت به‌رسم و پاژ

شد به نیاز خدای دو جهانا

آتش بهرام را ز چندن و عود

نیرو بخشود و شد فروزانا

یکسره بالاگرفت قوت نور

مشک‌و و ایوان شدند رخشانا

هیچ اثر زان شب سیاه نماند

اهریمن رفت و ماند یزدانا

چون که نیایش به‌سر رسید، نهاد

شاه زنان چاشت را یکی خوانا

شهزن‌و مان‌بد شدند برسر خوان

وز دو طرف کودکان خندانا

نان و شراب و کباب چیده‌به‌صف

زمزمه کردند و خورده شد نانا

وآنگه فرمود پیر با پسران

کای پسران دلیر ایرانا

- ‌ناتمام -

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم‌(‌ع‌)

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باد برفروز به‌بزم آفتاب‌ها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب‌ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

وانباشته به ساغر زربن شراب‌ها

درگوش مشتری شده آواز چنگ‌ها

بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب‌ها

فصلی‌خوش و شبی‌خوش‌وجشنی‌مبارکست‌

وز کف برون شده‌است طرب را حساب‌ها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند باب‌ها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب‌ها

گویند می منوش و مخورباده زانکه هست

می‌خواره راگناه وگنه را عقاب‌ها

در باده گر گناه فزون است هم بود

در آستان حجه یزدان ثواب‌ها

شمس‌الشموس شاه ولایت که کرده‌اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتساب‌ها

هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش

هفتم سپهر راست به عجز اقتراب‌ها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعام‌ها به خلد و به دوزخ عذاب‌ها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتاب‌ها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده برکف انجم خضاب‌ها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گوئی گرفته‌اند ز جنت حجاب‌ها

نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق

گونی برآمدند به شب آفتاب‌ها

آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است

وان تیرهای جسته چو زرین طناب‌ها

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:44 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)

سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها

ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها

کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران

گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها

دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را

به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم‌ها

کسی بی‌شقه گیسو نمی‌بندد به خانم دل

که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم‌ها

مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر

چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم‌ها

ز فرط بچه‌بازی‌ها به پاریس این عمل مد شد

در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم‌ها

سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا

به گیس خوبش و ریش شوهران ریدند خانم‌ها

 

دوشنبه 7 اسفند 1396  3:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۴ - گواه سخنوری

آمد، چو دو نیمه برفت از شب

آن ساده بناگوش سیم غبغب

با چهرهٔ روشن چو تافته روز

با طرهٔ تاری چو قیرگون شب

ابروش به خون ریختن مهیا

مژگانش به تیرافکنی مرتب

هردم به دگر سو جهنده زلفش

چون کودک بگریخته ز مکتب

جز بررخش آن طرهٔ نگونسار

کس نیست به مینو درون معذب

ترکی که بدو طرهٔ فسون‌ساز

شد دام ره مردم مجرب

شیرین‌سخن است و بدیع گفتار

ویژه چو گشاید به پارسی لب

بنشست و مرا زیرلب همی گفت

خیز ای هنری شاعر مهذب

زی باغ ز مشکو برآور اسباب

وز خانه سراپرده زن به سبسب

فرمانش پذیرفتم و پذیرند

فرمان چنان کودک مودب

بیرون شدم از بنگه و نهادم

زبن از بر دو تیزگام اشهب

هنگام سپیده‌دمان که گردون

بگرفت ز پای آن سیاه جورب

بنشست به مرکب بت نکوروی

خورشید برآمد به پشت مرکب

من از بر خنگی دگرنشسته

چون از بر نخجیر لیث اغلب

با یاری ز افریشته نکوتر

با عیشی ز آب حیات اعذب

دیدم به ره اندر دمیده سبزه

چون سبز نبشته خط مورب

لاله چو عقیقینه جام و در وی

شنگرف به قیر اندرون مرکب

در دشت ز سبزه هزار گردون

برگلبن از گل هزار کوکب

از لاله‌، ریاحین گرفته دردست

اقداحاً من جمره تلهب

طیب سر زلف تو یافت سنبل

ای زلف تو از مشک ناب اطیب

بنهاد به کف بر خضاب‌، لاله

ای کف تو از خون من مخضب

هر نیم‌شبی مرغک شب‌آوبز

برشاخ سراید سرود معجب

مرغان چو خطیبان بیهده گوی

گویند سخن جمله بی‌مخاطب

لرزنده و نالنده شاخک بید

از باد بزان وز تگرگ منصب

گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون

کاندر بر خسرو شود معاقب

آن یک خبر او هزار دفتر

آن یک سخن او هزار مطلب

شاهی که به گاه عتاب و تندی

می‌ننگرد از شرم زی معاتب

زبر و زبر او ستاده اقبال

چون اعراب اندر حروف معرب

فخر است کسان را ز منصب و جاه

وز اوست کنون فخر جاه و منصب

دشمنش بر او بر چه حیله سازد

با شیر چه سازد فریب ارنب

ای منظر اقبال و حشمت تو

صد ره بر از این منظر محدب

فرش بود از آسمان بر افزون

آنکو به بساط توشد مقرب

بخت تو وخورشید راست لعبی

پیوسته بر این طارم مذهب

خورشید هم ایدون ملاعبت را

هر روز برآید به گرد ملعب

رأی تو سوی نخشب ار نهد روی

خورشید برآید ز چاه نخشب

شمشیر تو را روز جنگ خیزد

فتح و ظفر از آب داده مضرب

رامشگه دشمن ز هیبت تو

گردد ز دم شیر شرزه اهیب

آورده بهارت مدیحتی نغز

الفاظ عجیب و معانی اعجب

گویند مرا کت سخنوری نیست

خود اینت یکی ناستوده مذهب

بر من چه بد آید ز گفته ی خصم

بر سنگ چه آید زنیش عقرب

تا شکر ناید ز شاخ حنظل

تا مرجان ناید زبیخ طحلب‌

بادا دل خصمت همیشه در تاب

بادا تن خصمت هماره در تب

مفعول مفاعیل فاعلات

با بحر خفیف انسب است و اقرب

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح

دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون‌طلب

سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب

علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا

العلم تاج للفتی‌، والعقل طوق من ذهب

هست ار ز میراث‌ پدر، عقل غریزیت ای پسر

تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب

عقل غریزی بی‌ممد، بی‌ورزش و تعلیم و جد

هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب

عاقل فتد از کاهلی‌، در ورطهٔ لایعقلی

جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب

ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی

مر نفس‌ها را معنوی‌، مر فکرها را منتخب

*‌

*

در عیدگاه رومیان‌، مردی ضعیف و ناتوان

افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب

مرد از جماعت شد خجل‌، زان ناتوانی منفعل

بر ورزش تن داد دل‌، بگشاد بازو بست لب

چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر

مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب

گردونه‌ای آمد دوان بر چار گامیش جوان

وز پی جوانی پهلوان‌، زیبا رخ و دیبا سلب

بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین

چون‌ جسته‌ شیری‌ از کمین‌ بر پشت‌ نخجیر از غضب

برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره

پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب

زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار

از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب

گفتا منم آن ناتوان‌، کافتادم از باد دمان

دفع تعنت را میان‌، بستم به ورزش روز و شب

این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا

عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب

زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف ‌زنان

وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب

*‌

*‌

چون غیرت انگیزد همی اسباب‌ها خیزد همی

پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب

غیرت به جز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان

بیرون‌ز جنبش‌نیست‌جان‌زان‌شد روان‌جان‌را لقب

جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی

جان را ده از جنبش بهی تا وارهی‌از تاب و تب

ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر

جان‌را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب

در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها

در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب

خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان

این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب

شد بر پلنگ آن یک س‌رار اندرکفش پیچنده مار

آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب

این پیش جان‌ها اندکست این از هزار آیت یکست

این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب

زین وانمودن‌ها برآ، زی نانمودن‌ها گرا

کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب

زان کیمیای مردمی کان هست اصل بی‌غمی

دریاب تا سطح زمی‌، پیشت شود کان ذهب

وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن

اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب

با حکمت و عقل گزین‌، ماهیت اشیا ببین

چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب

چون بگذری از سبع‌ها، وز ماوراء طبع‌ها

بینی تلال و ربع‌ها، زآثار یار منتخب

*

*‌

درکش بهار اینجا عنان‌، کز حملهٔ رویین‌تنان

چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب

برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن

تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب

مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر

نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب

نابوده یک‌ساعت مقیم‌، اندر صراط مستقیم

امات غیرتشان عقیم‌، آباء همتشان عزب

اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو

یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب

قومی پلید وکینه‌جو، تردامن و بی‌آبرو

جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بی‌ادب

بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه

مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب

زین سفلگان محتشم بی‌دولتان محترم

در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب

زین بی‌هنر حساد من‌، کیرد خموشی داد من

کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب

با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی

در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب

به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود

خود خویش‌ را خامش کند زآتش ‌چو‌ برگیری‌ حطب

ذوق آورد آثار من‌، لذت دهد گفتار من

مستی دهد اشعار من‌، مانندهٔ آب عنب

در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر

تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب

زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری

هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب

با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی

زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب

اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین

هست آن‌مناسب جاگزین وان‌نامناسب مرتهب

در جایگاه طوطیان‌، ننهد نعامه آشیان

وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب

بازیده‌ام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو

فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب

زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود

بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب

مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن

«‌یارب‌چه‌بودآن‌تیرگی‌وآن‌راه‌دور و نیمشب‌»

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه

مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

زبن بلا وارهان مرا یارب

دلم آمد درین خرابه به جان

جانم آمد درین مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده‌ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب

آه غبنا و اندها که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

وای دردا و حسرتاکه نگشت

زندگی صرف مطعم و مشرب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نمود چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچه مکتب

بخت بدبین که با چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

من کیم‌، چیستم‌، تنی لاغر

ناتوان تر ز تارهای قصب

کیست گنجشک تا عقاب دلیر

به تعصب بر او زند مخلب

نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک

نه رئیس لرم نه شیخ عرب

کیستم‌، شاعری قصیده‌ سرای

چیستم‌؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندرین زندان

درد باید کشید و گرم و کرب

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، در شده مثقب

تنگنایی سه گام در سه به ‌دست

خوابگاهی دو گام درد و وجب

روز، محروم دیدن خورشید

شام‌، ممنوع رؤیتِ کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره‌ای ز آسمان به‌ روز و به‌ شب

شب نه‌بینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب

تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش

گنده جایی چو آغل ثعلب

چون یکی خنب اوفتاده ستان

همچو آهن بر او دری زخشب

پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز

مرده ریک هزار دزد جلب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت‌ عجب

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت ختمی مرتبت

ای آفتاب گردون تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست

ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب

بنمود جلوه‌ئی و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی‌پرده و نقاب

لیکن ‌جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب

تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

روئی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون نوید

با قهر او بود به صواب اندرون عقاب

شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب

زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت

زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب

یرلیغی‌ آمدش به دوم جلوه از خدای

کای‌دوست سوی‌دوست بهٔک‌ره‌عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو

جبریل‌، در شبیش سیه گون‌تر از غراب

بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت

جبریل همعنانش و میکال همرکاب

بنشست بر براق سبک‌پوی گرم‌سیر

وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب

وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل‌، دگرباره بازگشت

سوی زمین‌، ز نه فلک سیمگون قباب

اندر ذهاب‌، خوابگه خود نهادگرم

همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۲۸ - تابستان

ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب

کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون

از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب

هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر

هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب

بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ

چون بیضه‌های زرین پر شکر و گلاب

سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر

گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب

یا کاویان درفش است از باد مضطرب

وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب

انگور لعل بینی از تاک سرنگون

وان‌غژم‌هاش یک‌به‌دگر فربی‌ و خوشاب

پستان مادریست فراوان سر اندرو

و انباشته همه سرپستان به شهد ناب

یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو

دیگر سیاه گونه به‌سان پرغراب

یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت

یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب

یک‌رزکشیده همچو طنابی و دست طبع

دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب

یک ‌رز نشسته ‌همچو یکی ‌زاهدی که ‌دست

برداردی ز بهر دعاهای مستجاب

وانک ز دست و گردنش آویخته بسی

سبحهٔ رخام ودانه به‌هر سبحه بی‌حساب

باغست نار نمرود آنگه کجا رسید

از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب

آن شعله‌ها بمرد و بیفسرد لیک نور

اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب

روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل

نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب

آلوی زرد چون رخ در باخته قمار

شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب

شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست

وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب

از خربزه است باغتره‌ پر عبیر تر

وز هندوانه مشکو پربوی مشکناب

پالیز از آن یکی شده پرکوزه‌های شهد

بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب

زان کوزه‌های شهد برآید هلال چار

زین زمردین قباب برآید دو آفتاب

باید زدن به دامن کهسار خیمه زانک

شد شهر ری چو کورهٔ آهنگران بتاب

زنبق ز صفر یافت چهل پایه ارتفاع

گرما شناس را بین گر داری ارتیاب

گنجشک ازین درخت نپرد بدان درخت

کز تاب مهر گردد بی‌بابزن کباب

ماهی فرا نیاید از قعر آبدان

کز نور آفتاب درافتد به تف و تاب

تفتیده شد منازل چون منزل سقر

خوشیده شد جداول چون جدول کتاب

پالاونی‌ است گویی این ابر نیم‌شب

کز وی همی بپالایند اخگر مذاب

بایست تختخواب نهادن به طرف جوی

وان کلهٔ‌ نگاربن بستن به تختخواب

یک‌سو نسیم صحرا یکسو هوای کوه

یک‌سو نوای فاخته یک سو غریو آب

آوازهٔ هوام شبانگاه مر مرا

آید به گوش خوبتر از بربط و رباب

وبژه که خفته سرخوش نزدیک آبشار

پهلوی ماهرویی در نور ماهتاب

اینست شرط عقل ولیکن بهار را

این‌حال ییش چشم نیاید مگر به‌خواب

هم نیست خواب از آنکه درین سمج دوزخی

بیدار بود بایدم از شدت عذاب

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها