0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۶۸ - شمار گیتی

جهانا چه مطبوع و خرم جهانی

دریغا که بر خلق ناجاودانی

نعیم و جحیم است در تو سرشته

و لیکن تو خود فارغ از این و آنی

همه کارهای تو از حکمت آید

ز حکمت برون کارکردن ندانی

به‌دستت شماربست ز آغاز خلقت

که با آن شمردن‌، دهی و ستانی

ز فهم بشر این شمار است بیرون

که هست این شمر عالی و فهم‌دانی

کسی کاین شمردن بداند، بداند

که باقی به گیتی چه و چیست فانی

به علم این شمر، یافت مردم نتاند

که بیرون علم است این غیب‌دانی

برون است دانستن سرّ گیتی

ز قید زمانی و قید مکانی

چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر

بر آن خیط موری کند دیده‌بانی

زمان‌ها بباید که مر رنگ‌ها را

جداگانه بیند به تاریک جانی

گهی سبز بیند گهی زرد بیند

گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی

ولی مرد بیننده بیند به یک دم

همه رنگ‌ها را به روشن‌روانی

برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن

تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی

جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد

من و تو چو موریم از ناتوانی

به قید زمان و مکان پای بسته

نه بینیم جز لحظه‌های جهانی

مر این لحظه‌ها را به‌ یک جای بیند

کسی کاو ز اسرار دارد نشانی

حسابیست آنجا که پیر تو داند

چه دانی تو در نیمه راه جوانی

حسابیست آنجاکه وهم محاسب

نیابد از اول قدم نقش ثانی

توان با ریاضت بدان راه بردن

چنان چون ز الفاظ‌، ره زی معانی

به صبر و ریاضت توان یافت آن را

که دولت نیاید به کف رایگانی

کسی سر گیتی بداند که جانش

بپیوست با عالم جاودانی

جهان خود نباشد مگر این شمردن

جهانا تو کی زین شمردن بمانی

همانا نمانی تو هیچ از شمارش

که هم بی‌شماری و هم بی کرانی

نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی

نه پیداست پایت ز سر از کلانی

یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت

دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی

چنان چون تویی کی شناسمت زیرا

سراسر خیالی، سراسرگمانی

بهٔک‌جا حکیمی بهٔک‌جای نادان

به‌ یک جا زمینی به یک جا زمانی

همانا تو را نیست شکلی معین

که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی

ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین

یکی برشده خیمه ی زر نشانی

من ای کاش دانستمی، سخت روشن

که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟

حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم

بود جسم گردندهٔ باستانی

در آن جسم گردنده پیداست رگ‌ها

که زی ماکند هر رگی کهکشانی

به هرکهکشان اخترانند ،بی‌مَر

که مهریست هر اختری، ازگرانی

به پیرامن مِهرها بر، قمرها

بگردند چونان که بینی و دانی

همان پیکرگرد پوبنده باشد

یک اختر، بر مردم آن جهانی

مداربست او را و ، اوج و حضیضی

قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی

ازبن جنس ، استارگانند، بی‌مَر

کز احصایشان تا ابد با زمانی

که هریک جهانی‌ست واندر درونش

جهان‌ها چو اشیا درون ِ أوانی

برون زبن جهان‌ها و زابن آسمان‌ها

چه‌باشد؟ یکی‌ژرف ،بین ، گر توانی

ازیرا به نزد خرد راست ناید

به هر روی بی‌حدی و بی‌کرانی

همانا که چیزی‌ست بیرون این حد

مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی

وجودی‌ست آن‌جا کز اندیشه هر دم

به پا دارد و بفکند این مبانی

جهان است محکوم و اوی‌ست حاکم

وزاویست ،سلطانی و قهرمانی

به فرمان اثند ذرات و ،دارد،

به هر ذره فرمانش یکسان‌، روانی

جهان ارغنونست و او ارغنونزن

هم از اوست آهنگ و لحن اغانی

نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه

که یارد جز او دعوی پهلوانی

حکیمی دگر گفت نبود جز از او

وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی

جهان با همه عرض و طول و نمایش

سراسر گمان‌ست و او بی گمانی

حکیمی دگر حسن عالیش خواند

که جوبای اوس‌بند ذرّات ِ دانی

دوان است هر ذره زی حسن مطلق

چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی

بدان‌، تا چنو خوب گشتن تواند

زند گام هر ذره با ناتوانی

گهرها یک از دیگری مایه گیرد

شتابان درین عرضگاه امانی

چو پرمایه شد سوی بالا گراید

که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی

فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر

پس از پیری و مرگ جوید جوانی

کمالیست ،در هر زوالی، نهفته

که با هر زوالی رهد جاودانی

لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی

پلید از پلیدی جبان از جبانی

گهر سوی اوج است پویا و کرده

فنای صور در رهش نردبانی

بکوشد گهر تا که جان گردد و جان

بکوشد که جانان شود زین معانی

سوی خیر و نیکی ،دوانند، جان‌ها

چو زی سکهٔ خسروی زرکانی

بود در ره عشق گام نخستین

بقای نهانی‌، فنای عیانی

چو باقی شود جان به جانان گراید

خود این است در عاشقی گام ثانی

اگر نفس‌ها را بقایی نبودی

به چیزی نیرزیدی این زندگانی

بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش

ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی

بود جانت مرغی که بربسته پرش

بر آن شو که این بسته پر برفشانی

برافشانی این پر به پرواز و گردی

به یک چشم برهم زدن آسمانی

سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری

نهی ازپس پشت‌، ضعف و نوانی

از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،

ره قرب شه جوی اگر می‌توانی

رهت‌ سخت نزدیک باشد به‌ حضرت

گرت همت شه کنند هم عنانی

من اکنون یکی راه بنمایت ، نو

سزد گر درین راه مرکب جهانی

ره خویشتن خواهی و طمع و کینه

بهل‌، گام زن در ره مهربانی

ره صدق پیش آیدت وندر این ره

به جز راستی نیست دیگر نشانی

یکی شاه‌راهی‌ست پیوسته زان‌جا

به‌شهری کجا شهر مردانش خوانی

جوان‌مردی آن‌جا به کار است وکس را

در آن شهر ندهند ره رایگانی

چو آن جا درآیی برندت به درگه

دهندت یکی جامهٔ خسروانی

برندت شبان‌روز هرجای مهمان

کشی ازکف دوستان دوستکانی

کتابی گشایند پیشت ادیبان

که از وی شمار دوگیتی بدانی

چوکامل شدی بازگردی به خانه

که درماندگان را کنی میزبانی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:02 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی

قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی

گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی

دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان

بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی

بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل

از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی

بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری

هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی

هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه

وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی

صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان

برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی

صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور

گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن

مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی

دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر

صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی

گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است

یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی

یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود

یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری

بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی

یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر

قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی

هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی

گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی

ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی

وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر

از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی

رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران

پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی

کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست

گفتند جهانبانی است این منظره را بانی

گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این

فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا

قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی

فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است

گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی

شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم

ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء

زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی

ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین

قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:02 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۰ - تاریخچه انقلاب مشروطه

دریغا که بگذشت عهد جوانی

درآمد ز در پیری و ناتوانی

جوانی به راه وطن دادم از کف

دربغا وطن‌رفت‌و طی‌شد جوانی

وگر بازگردد وطن بار دیگر

نیارد جوانی به ما ارمغانی

دو ده ساله بودم که آشفت ایران

برآمد ز ری بانگ عالی و دانی

به مشروطه بر پیشوایان شیعه

بدادند فتوی و گشتند بانی

دو سال دگر انقلابی بپا شد

که شه عهد بشکست در ملکرانی

سپس فتنه نو شد به هنگام‌ شوستر

کجا بد تزار اندر آن فتنه‌بانی

سه سال دگر جنگ بین‌الملل زد

شرار از اقاصی جهان تا ادانی

ببود آن محن تا به شش سال قائم

جهان گشته ویران و مخلوق فانی

تبه گشت آداب و گم شد فضایل

کهن شد اصول و نگون شد مبانی

غمی گشت ایران که دشمن درآمد

ز هر سو درین کشور باستانی

بپا خاست ستار و گردش جوانان

ز ارانی و آذر آبادگانی

به ستارخان حمله‌ور شد شه‌، اما

بر او چیره شد جیش ستارخانی

بهم یار گشتند مردان کشور

خراسانی وگیلی و اصفهانی

ز ناگه به هرسو غریوی برآمد

ز نیریزی و لاری و بهبهانی

دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد

به تنبیه شه کرده با هم تبانی

برآن پیشوا یپرم و نصر دولت‌

بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی‌

دلیران و آزادمردان گیتی

زگرجی و ارانی و ایروانی

شده همعنان با جوانان ایران

همه‌دست‌شسته ز جان و جوانی

پی‌دفع این‌هر دو لشگر برون شد

ز ری لشگر شاه خونریز جانی

سلام چطوری

به سرباز سیلاخوری همعنانی

ز خون وطن‌دوستان مست یکسر

چو میخواره از بادهٔ ارغوانی

به بادامک اندر فتادند برهم

ز خون‌، دشت در گشته حمراء‌قانی‌

یکی جسته رزم از پی سود کشور

دگر جسته رزم از پی بیستگانی‌

یکی‌ را به سر کبر و دل پر معونت

یکی‌ را به‌سر عشق‌‌ و دل بر معانی

یکی در ره منفعت گشته کشته

دگر در ره مملکت گشته فانی

یکی‌ را به کف ساز و برگی مکمل

ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی

ولی این‌ دگر را نه برگ و نه سازی

جز امید اصلاح و دیگر امانی

یکی دور زد بخشی‌ از جیش ملی

کش‌ آمد به کف‌ شهر از آن قهرمانی

تهی کرد قزاق ازین دور، میدان

که آمد به سر دورش از ناتوانی

ببستند سنگر به هرکوی و برزن

دم توپشان کرده آتش‌فشانی

ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد

چو تیر تهمتن ز درع کشانی

به پیرامن مجلس و مسجد آنگه

مصافی‌قوی رفت چونان که دانی

ری آمد به چنگ دلیران کجا بود

از آزاد مردانشان پشتبانی

وزان‌پس‌به‌مجلس نشستند و آمد

ز مردم بر ایشان درود وتهانی

چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد

به زرگنده از قصر صاحبقرانی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:02 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۱ - تهرانی

دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی

ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی

به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید

چو پیش لشگر افغان‌، صفاها نیست تهرانی

گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی

کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی

چومی‌بندد خراسانی به‌پرخاش مغولان‌صف

غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی

چو آذربایجانی می‌زند با روسیان پنجه

پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی

چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش

اسیر بند غفلت‌های شیطانی است تهرانی

فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری

درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی

نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش

بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی

اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز

که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی

چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان

همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی

به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد

به‌جز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی

اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید

مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:03 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۲ - آزرم

ای برادر، تا توانی گیر با آزرم‌ خوی

مرد بی‌آزرم باشد چون زن بسیار شوی

غیرت و صدق و امانت‌، کاین سه اصل مردمیست

اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرم‌خوی

هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت

غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی

وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق

روی ازو برتاب‌، کاندر وی نیابی آبروی

رادی و مردی‌، صفات ثابت آمیغی‌اند

رادی از ناکس مخواه و مردی از غرزن مجوی

هرکه گردد گرد کژی‌، ای پسر گردش مگرد

هرکه پوید سوی پستی‌، یا بنی سویش مپوی

گر بمیری‌، پای خود بر خاک نامردان منه

ور بسوزی‌، دست‌خویش از آب ناپاکان مشوی

معنی صدق و وفا و شرم در آزادیست

ای ‌«‌بهار» آزاد باش و هرچه می‌خواهی بگوی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:03 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۳ - به شکرانهٔ بازوی قوی

برخیز ساقیا بده آن جام خسروی

تا درکشم به یاد شهنشاه پهلوی

شاها به شوکت تو زیانی نمی‌رسد

گر یک نصیحت از من درویش‌ بشنوی

بنشین درون قلب رعیت که‌ این مکان

ایمن‌تر است و نغزتر از بزم خسروی

از ما متاب رخ که جوانان نامدار

خوش داشتند صحبت پیران منزوی

اکرام کن به مردم افتاده ضعیف

شکرانهٔ خیال خوش و بازوی قوی

منما غضب بر اهل ادب تا نه نو شود

فردوسی و ملامت محمود غزنوی

شاها به ‌قول هرکس و ناکس‌، بر اهل فضل

زنهار بدمکن که پشیمان همی شوی

شاها وجود مرد هنرپیشه کیمیاست

توکیمیا گذاری و دنبال زر دوی

پند بهار گوهر درج سعادتست

از گوهرت سزد که‌ بدین گفته بگروی

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

جمعه 11 اسفند 1396  9:04 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۴ - نفرین به انگلستان

انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی

ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی

چشم‌پوشی با دل صد پاره از سودان و مصر

وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی

باکلاه بام خورده با لباس مندرس

کفش پاره‌، دست خالی‌، سوی امریکا شوی

بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل

وز غم نفتون روان پرشعله نفت‌آسا شوی

چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق

دل کنی چون کوره و از دیده خون‌پالا شوی

چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتی‌های نفت

موج‌زن از شور دل مانندهٔ دریا شوی

چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود

قطره‌زن در موج غم که زیر و گه بالا شوی‌

در غم خرماستان بصره وکوت وکویت

سینه‌چاک و بی‌بها چون دانهٔ خرما شوی

سود نابرده هنوز از پنبه‌زاران عراق

زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی

حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود

خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی

بگذری فرعون‌وش ازتخت وتاج ملک مصر

غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی

کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش

وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی

از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت

بی‌خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی

بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز

فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی

خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد

بی‌نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی

راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم

لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی

چون به‌ نومیدی گذر گیری تو از «‌بن‌اسپرانس‌»

زی سیام و برمه و زیلند، ره‌پیما شوی

دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار

زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی

قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار

چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی

و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند

جامه‌دان را بسته و یکسر به کانادا شوی

عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور

برده و آواره از دنیا و مافیها شوی

بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند

زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی

ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن

زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی

طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را

وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی

اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان

شد دمی کز اتحاد خصم بی‌ملجا شوی

بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل

خواست حق تاکور گردی‌، کر شوی‌، کانا شوی

از حیل کالیوه و شیدا نمودی‌ شرق را

گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی

خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را

خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی

ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ

باش تا خود بر سر این نادرستی‌ها شوی

هرکجا دیدی جوانمردی ‌وطن‌ خواه و غیور

ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی

با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را

تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی

برکف هرجا برو مردم کشی‌،‌در شرق و غرب

تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی

هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور

تا تو خود تنها درآن معموره ملک‌آرا شوی

مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق

تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی

هرکجاگنجی نهان‌، یا ثروتی دیدی عیان

حیله‌ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

عهدها کردی و پیمان‌ها به شاهان قجر

کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی

چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس

تا به جلب روس نایل‌، از فریب ما شوی

عهد بستی بی‌طرف مانی تو در کار هرات

چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی‌؟

چون به‌پاس‌قول و عهدت جانب افغان شدیم

بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی

مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف

گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی

گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر

تا پس از او حامی دزدان بی‌پروا شوی

گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس

تا در ایران بی‌رقیب انباز هر یغما شوی

آتش جنگ عمومی را نمایی شعله‌ور

قتل ملیون‌ها جوان را علت اولی شوی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:04 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۵ - به مناسبت پیوند مصر و ایران

ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی

روشن دل تو آینهٔ لطف الهی

عالم متغیر، صفتت نامتغیر

دنیا متناهی‌، هنرت نامتناهی

پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد

بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی

بر روی مه و مهر کلف‌هاست ولی نیست

بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی

شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری

اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی

ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه

لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی

زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه

شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی

شد یوسف ما را ملک مصر خریدار

نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی

نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست

بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی

خواندم خط بخت از رخت آن ‌روز که بودی

چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی

فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز

هستم به عیان گشتن آن فال مباهی

هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم

هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی

بگشا به تفقد در معمورهٔ دل‌ها

کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی

شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار

خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی

چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست

ز احوال (‌بهار) آگهی ای شاه کماهی

هرکس به ‌ازل قسمت خود دید و پذیرفت

گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:05 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۷۶ - راز طبیعت

دوش در تیرس عزلت جان‌فرسایی

گشت روشن دلم از صحبت روشن‌رایی

هرچه‌پرسیدم ازآن دوست مراداد جواب

چه به از لذت هم صحبتی دانایی

آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید

میخ‌ها کوفته باشد به سیه دیبایی

یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان

پاره جایی شده و سوخته باشد جایی

گفتم از رازطبیعت خبرت هست‌؟ بگو

منتهایی بودش‌، یا بودش مبدایی‌؟

گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟

حیوانی که بجنبد به تک دریــایی

گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت‌: بود

در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی

گفتم‌این گوی‌مدورکه‌زمین‌خوانی چیست‌؟

گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی

گفتم این انجم رخشنده چه باشد به‌سپهر

گفت‌: بر ریش طبیعت‌، تف سربالایی

گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای

کفت‌: والاتر از این دنیی دون دنیایی

گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست‌؟

کفت‌: از اسرار شک‌آلود ازل ایمایی

گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت

عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزم‌آرایی

گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود

شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی

سربه‌سر ‌هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست

باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی

گفتمش چیست جدال وطن و دین‌، گفتا

بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی

گفتم امید سعادت چه بود در عالم‌؟

گفت با بی‌بصری‌، عشق سمن سیمایی

گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا

دست و پایی شل وانگه نظر بینایی

گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی

کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی

گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت

نظر علم و یقین نیست جز استهزایی

گفتمش چیست به گیتی ره تقوی‌؟ گفتا

بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی

گفتم آیین وفا چیست درین عالم‌؟ گفت

گفتهٔ مبتذلی‌، یا سخن بی‌جایی

گفتم این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا

از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی

گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات

گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی

گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟

گفت کاش از پس امروز بود فردایی

گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار

گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:05 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

پاسخ به:📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

از این پست به بعد غزلیات ملک الشعرای بهار قرار می گیرد

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

جمعه 11 اسفند 1396  9:06 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۱

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین

تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان

پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا

شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم

شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد

کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی

دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون

بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی

کافرین شهریار از من بگرداند بلا

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:07 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۲

همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا

الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین‌گیر

ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا

چو رفتم از خراسان‌، به دل گشتم هراسان

شدم شخصی دگرسان‌، خروشان و نزارا

به ری در نام راندم‌، حقایق برفشاندم

ولیکن دیر ماندم‌، شده زین‌روی خوارا

نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر

نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا

بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا

پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:07 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۳

گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را

نشد کاین آسمان راحت گذارد یک ‌نفس ما را

عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه

به ‌شب ‌از دزد باشد وحشت ‌و روز از عسس‌ ما را

گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم

دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را

ز بس ماندیم درگنج قفس‌، گر باغبان روزی

کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را

نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن

به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را

ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید

سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را

درین تاریکی حیرت‌، به دل از عشق برقی زد

مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را

بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی

که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را

اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی

کنون درنه قدم‌، زبرا نبینی زین سپس ما را

خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی

درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را

هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم

بهار آخر به جایی می‌رساند این هوس ما را

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:08 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/

دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را

تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش

برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض

آبیاری می‌نمایدگلشن آمال را

خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی

بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را

عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست

آب و رنگ حسن صوری‌، پردهٔ تمثال را

آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش

دست کوته ساختی مشتی پریشان‌حال را

دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ

بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را

سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات

هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را

از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش

موش ویران می‌نماید دکهٔ بقال را

گرچه‌آزادی زبون شد لیک جای شکر هست

کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را

بر وطن مگری که در نزدکرام‌الکاتبین

بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را

شدگذشته‌هیچ‌و امروز است‌هم‌در حکم‌هیچ

حال و ماضی رفته دان‌ حاضر شو استقبال را

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:08 AM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

غزلیات/ شمارهٔ ۵

خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا

وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا

زنده درگور سکوتم من‌، مگر زین بیشتر

روزگار مرده‌پرور خوار نشمارد مرا

مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب

حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا

مرک‌شاعر زندگی‌بخش خیال اوست کاش

این خموشی در شمار مردگان آرد مرا

سینه‌ام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب

کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا

تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زار من

آرزوی مرگ حالی بسته‌لب دارد مرا

شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید

بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا

 

جمعه 11 اسفند 1396  9:08 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها