0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب

آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای

بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !

ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو

وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی

ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن

وی شب‌، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای

ای لیل مظلم‌، از در فرغانه وامگرد

وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای

ای‌ تیره‌شب‌! به‌ مژّه غم، خواب خوش بباف

وی خواب‌خوش‌ !به‌زلف‌ ِ امَل‌ ،مشک تر، بِسای

من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز

دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه‌لای

چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب

مغرب به خون روز کشد دامن قبای

زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب

با فکرتی پریشان‌، با قامتی دوتای

چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه

چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای

گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک

چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای

ای تیغ کوه‌، راه نظر ساعتی ببند

وی پیک صبح در پس کُه لحظه‌ای بپای

ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین

وی لعبت شب شبه‌گون هجر کم فزای

با روز دشمنم که شود جلوه‌گر به روز

هر عجز و نامرادی‌، هر زشت و ناسزای

من برخی شبم که یکی پرده افکند

بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای

دهر هزار رنگ نمایان شود به روز

با جلوه‌های ناخوش و دیدار بدنمای

گوش مراد را خبر زشت‌، گوشوار

چشم امید را نگه شوم‌، سرمه‌سای

آن نشنود مگر سخن پست نابکار

این ننگرد مگر عمل لغو نابجای

لعنت به روز باد و بر این نامه‌های روز

وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای

ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری

تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیره‌رای

قومی‌همه‌خسیس و ،به‌معنی ، کم‌از خسیس

خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای

یکسر عنود و بر شرف و عزگشاده‌دست

مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای

هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش

تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای

از دیده بی‌سرشک بگریم به زار زار

وز سینه بی‌خروش بنالم به های‌های

اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون

بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای

بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت

مسعود سعد سلمان در آن بلندجای

« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظم جان‌فزای‌»

مردم گمان برند که من در حصار ری

مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای

داند خدای کاصل سعادت بود اگر

مسعودوار سرکنم اندر حصار نای

تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم

یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای

چون اندر این سرای نباشد به جز فریب

آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:51 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۳۹ - چگونه‌ای؟!

هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه‌ای

زبر درفش قائد ایران‌، چگونه‌ای

ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق

در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه‌ای

ای منبع شرارت و ای مرکز فساد

آرام و برده سر به گریبان‌، چگونه‌ای

ای برده احترام بزرگان و قائدان

هان ییش قائدان و بزرگان چگونه‌ای

زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی

لب بسته پاکشیده به دامان چگونه‌ای

دادی به باد عرض بسی مردم شریف

زان کرده‌های زشت‌، پشیمان چگونه‌ای

بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گناه

ای بی گنه‌، معاقب گیهان چگونه‌ای

از تلخی نصیحت یاران شدی ملول

با تلخی نصیحت دوران چگونه‌ای

بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه

ای کج خرام‌، راست بدین‌سان چگونه‌ای

چون راست‌رو شدی‌، شهت از خاک برگرفت

ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای

بودی بسان ‌دوزخ و گشتی بسان خلد

ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه‌ای

ز آب‌ عطای شاه‌ چو رضوان شدی به ‌روی

ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه‌ای

تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج

با کج کلاهکان غزلخوان چگونه‌ای

تکفیر کردی آن که سخن گفت ‌از حجاب

هان با زنان موی پریشان چگونه‌ای

بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه‌، وین زمان

با صدهزار طفل دبستان چگونه‌ای

ای عاشق حکومت ملی‌، جهان گرفت

فاشیست روم و نازی آلمان چگونه‌ای

کردی پی عوارض جزئی فسادها

با این عوارضات فراوان چگونه‌ای

ای بانگ‌زن چو جغدان بر منبر ریا

هان از پس ترازوی دکان چگونه‌ای

بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن

کردی و دیدی آفت خذلان چگونه‌ای

کردی فدای شهرت کاذب‌، شئون ملک

ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه‌ای

بنگر به نوبهار که این روزهای سخت

دیدست و گفته عاقبت آن‌، چگونه‌ای

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:51 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۰ - شجاعت ادبی

مردن اندر شجاعت ادبی

بهتر از چاپلوسی و جلبی

من برآنم که نیست زیرسپهر

صفتی چون شجاعت ادبی

نجبای جهان شجاعانند

به شجاعت در است منتجبی

راست باش و مدار باک از کس

این بود خوی مردم عصبی

سخت‌رویی زگربزی بهتر

احمدی خوبتر ز بولهبی

چشم بردار از آن کسان که سخن

بیخ گوشی کنند و زبر لبی

سخنی راستا به مذهب من

به ز سیصد نماز نیم‌شبی

گفته‌ای عامیانه لیک صریح

به ز هفتاد خطبهٔ عربی

طفل گستاخ نزد من باشد

پیر و، آن پیرچربه گوی‌، صبی

در جهانند بخردان و ردان

کمتر و بیشتر جبان و غبی

تو از آن مردمان کمتر باش

این بود معنی فزون‌طلبی

یار اهریمنند مکر و دروغ

این‌چنین گفت زردهشت نبی

ازحَسَب مرد را شرف خیزد

چیست فخر شرافتِ نَسَبی‌؟

هان توگستاخی و شجاعت را

هرزه‌لایی مگیر و بی‌ادبی

باادب‌باش‌و راست‌باش و صریح

ره حق جوی ازآنچه می‌طلبی

مگزین مذهب از برای ذهب

این بود فخرِ دوره ی ذهبی

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:51 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۱ - زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه

ر طوف حبش دیدم دی موسولینی می‌‎گفت

کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی

ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت

در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی

هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست

در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی

بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو

ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی

آریتره فرسخ‌ها دور است ز سومالی

پیوسته به سومالی آریتره بایستی

سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم

گر نیز یکی باید انگلتره بایستی

بودم که ادن می‌گفت دیشب به امیرالبحر

بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی

ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت

این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی

دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن

از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی

این نیروی دریایی کافی نبود ما را

در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:52 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۲ - صدر اصفهان

گر که صدر اندر اصفهان نبدی

اصفهان نیمهٔ جهان نبدی

گر نبودی زبان گویایش

در دهان ادب زبان نبدی

ور نبودی بیان شیوایش

خرد لنگ را بیان نبدی

گر نبودی بلند منبر او

زی سماوات نردبان نبدی

ور نبودی ستوده مجلس وی

عقل را روز امتحان نبدی

یاد دیدار صدر بد ورنه

مقصد بنده اصفهان نبدی

اصفهان بود شهرکی بی‌مرد

گر چنو مردی اندر آن نبدی

خرد پیر یاوه گشتی اگر

از تلامیذ آن جوان نبدی

گر نبودی لطیف حنجره‌اش

اهل دل را غذای جان نبدی

ور نبودی ستوده منظره‌اش

از جمال و لطف نشان نبدی

لاجرم بوستان نبودی اگر

بلبل و گل به بوستان نبدی

گر نبودی مناعتش‌، فرضی

از وجود نه آسمان نبدی

ور نبودی شجاعتش‌، وقعی

به احادیث باستان نبدی

گر درین شارسان نبودی صدر

این بلد غیر خارسان نبدی

طرف زاینده‌رود در نظرم

جز یکی توده خاکدان نبدی

بردمی پی به کنه معنی تو

گر مرا فکر، ناتوان نبدی

به ازین گفتمی مدایح تو

گر مرا عقده بر لسان نبدی

ای عزیزی که گر نبودی تو

پیکر فضل را روان نبدی

فتنه و شرک را زمان بودی

گر تو در آخرالزمان نبدی

ساختندم ز حضرتت محروم

کاش بیداد را زمان نبدی

وه چه خوش بودی این بهار، اگر

از پی‌اش محنت خزان نبدی

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:52 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۳ - قهر و آشتی

ای ماه دو هفته یاد ما کردی

احسنت‌خوش آمدی صفاکردی

دشمن کامی گذاشتی وز مهر

خود را نفسی به کام ما کردی

بیگانه ز رشک خون همی گرید

زینسان که تو یاد آشنا کردی

بیگانه‌پرست بوده‌ای و امروز

دانم کان خوی بد رها کردی

ازکرده تو را خجل همی بینم

خواهی که نپرسمت چرا کردی

نندیشی از آنکه بارها با من

صد گونه گره زدی و واکردی

بس راز نهان که داشتم با تو

رفتی و به جمله برملا کردی

وامروز چه شد که آمدی زی من

این مرحمت آخر ازکجا کردی

این لطف به خاطر من مسکین

یا آنکه به خاطر خدا کردی

یا درحق من عطوفت شه را

دیدی و ز روی من حیا کردی

*‌

*‌

ای شاه‌؛ ز پاکی نیت خود را

اندر خور مدحت و ثناکردی

ز اندیشهٔ ملک‌، خواب نوشین را

از دیدهٔ خویشتن جدا کردی

با ملت خویش رایگان گشتی

بر سیرت عدل اقتدا کردی

نه درکنف عدو مقر جستی

نه کام معاندان روا کردی

نه توقیعی به اجنبی دادی

نه تاییدی ز اشقیا کردی

صد انده‌و غم‌به‌خود خریدی‌،‌لیک

از ملک فروختن ابا کردی

در پاس وطن هرآنچه کردی تو

بر سیرت پاک اولیا کردی

ور خود به «‌بهار» سرگران گشتی

و او را به شکنج مبتلا کردی

گفتی روزی بر او ببخشایم

و امروز به عهد خود وفا کردی

زنهار گر از تو دل بگردانم

هرچ آن کردی به من‌، بجا کردی

ور زانکه به کار خویشتن نالم

نتوان گفتن که ناسزا کردی

من مویه کنم سه ماهه خسران را

وان کیست که گویدم خطا کردی

بدخواه گزافه گوید ارگوید

کاین مویه ز دست پادشا کردی

شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک

در دل‌ها مهر خویش جا کردی

تا چرخ بپاست رایت خود را

بینم که به چرخ آشنا کردی

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:52 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۴ - پیام به وزیر خارجه انگلستان

سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری

سخن از من بر گو به سر ادوارد گری

کای خردمند وزیری که نپرورده جهان

چون تو دستور خردمند و وزیر هنری

نقشهٔ پطر بر فکر تو نقشی بر آب

رأی بیزمارک بر رای تو رائی سپری

ز تولون جیش ناپلیون نگذشتی گر بود

بر فراز هرمان نام تو در جلوه گری

داشتی پاربس ار عهد تو درکف‌، نشدی

سوی الزاس ولرن لشکر آلمان سفری

انگلیس ار ز تو می‌خواست در آمریک مدد

بسته می‌شد به واشنگتون ره پرخاشجری

با کماندار چف گر فرتو بودی همراه

به دیویت بسته شدی سخت ره حمله‌وری

ور به منچوری پلتیک تو بد رهبر روس

نشد از ژاپون جیش کرپاتکین کمری

بود اگر فکر تو با عائلهٔ مانچو یار

انقلابیون درکار نگشتند جری

ور بدی رای تو دایر به حیات ایران

این همه ناله نمی‌ماند بدین بی‌اثری

مثل است این که چو بر مرد شود تیره جهان

آن کند کش نه به کار آید از کارگری

تو بدین دانش‌، افسوس که چون بی‌خردان

کردی آن‌کار که جز افسون ازوی نبری

برگشودی در صد ساله فروبستهٔ هند

بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری

بچهٔ گرک در آغوش بپروردی و نیست

این مماشات جز از بیخودی و بی‌خبری

بی‌خودانه به تمنای زبر دست حریف

در نهادی سر تسلیم‌، زهی خیره‌سری

اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش

غبن‌ها بود و ندیدی تو زکوته نظری

تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان

ساختی پیش ره خصم بنائی سه دری

از در موصل بگشودی ره تا زابل

وز ره تبت تسلیم شدی تا به هری

زین سپس بهر نگهداری این هر سه طریق

چند ملیون سپهی باید بحری و بری

بیش از فایدت هند اگر صرف شود

عاقبت فایدتی نیست به جز خون‌جگری

انگلیس آن ضرری را که ازین پیمان برد

تو ندانستی و داند بدوی و حضری

نه همین زیرپی روس شود ایران پست

بلکه افغانی ویران شود وکاشغری

ور همی گوئی روس از سر پیمان نرود

رو به تاربخ نگر تا که عجایب نگری

در بر نفع سیاسی نکند پیمان کار

این نه من گویم کاین هست ز طبع بشری

خاصه چون روس که او شیفته باشد بر هند

همچو شاهین که بود شیفته برکبک دری

ورنه روس از پس یک حجت واهی ‌ز چه روی

راند قزاق و نهاد افسر بیدادگری

در خراسان که مهین ره‌رو هند است چرا

کرد این مایه قشون بی‌سببی راهبری

فتنه‌ها از چه بپاکرد و چرا آخرکار

کرد نستوده چنان کار بدان مشتهری

سپه روس زتبریزکنون تا به سرخس

بیش از بیست هزارند چو نیکو شمری

هله کزمشرق ما امن بود تا به شمال

سپه روس چرا مانده بدین بی‌ثمری

گرچه خود بی‌ثمری نیست که این جیش گزین

سفری کردن خواهند به صد ناموری

سفر ایشان هند است و تمناشان هند

هند خواهند بلی‌، نرم‌تنان خزری

وبژه گر پای بیفشاری تا از خط روس

خط آهن به سوی هندکند ره سپری

به عدو خط ترن ره را نزدیک کند

تا تو دیگر نروی راه بدین پرخطری

سد بس معتبری ایران بد بر ره هند

وه که برداشته شد سد بدان معتبری

باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت

پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری

به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو

طعنه راند عرب دشتی وترک تتری

حیف ازآن خاطر دانای تو وان رای رزین

که در این مسئله زد بیهده خود را به کری

زهی آن خاطر دانای رزین تو زهی

فری آن فکر توانای متین تو فری

نام نیکو به ازین چیست که گویند به دهر

هند و ایران شده ویران ز سر ادوارد کری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۵ - تغزل

پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری

بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری

من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر

هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری

او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه

گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری

هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود

یاقوت سوده بارم بر زر جعفری

آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر

براین تن پرآفت من رحمت آوری

تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت

ایدون گمان کند که چنین است دلبری

قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست

قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری

پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من

گر نه پری است از چه نهانست چون پری

عشق این‌چنین نخواهم چون نیست درخورم

ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری

عشق بتی گزینم‌، دلخواه و سازگار

چون دیگران نداشته رسم ستمگری

با گیسوی شکسته‌تر از پشت بیدلان

با چهرهٔ شکسته‌تر از لالهٔ طری

کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست

بینی مه چهارده بر سرو کشمری

دیبای ششتری است بناگوش و روی او

مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری

از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال

چون از ولی داور، آئین داوری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۶ - تغزل

بتا اگرچه به صورت تو زادهٔ بشری

ولی به روی درخشان‌، سلاله قمری

بشر نزاده چنین ماه روی غالیه موی

چگونه باورم آیدکه زادهٔ بشری

به چهر و سیما فرزند ماه گردونی

به قد و بالا مانند سرو کاشمری

قمر شناسمت ار غمگسار بوده قمر

پری بخوانمت ار آشکار گشته پری

به زلف بافته‌، رشگ بنفشهٔ چمنی

به روی تافته‌، شرم ستاره سحری

اگر شکارکنند آهوان صحرا را

به‌چشم‌، ای بت آهونگه‌، تو دل شکری

پری شنیدم اما پری نه دل سپراست

تو ای نگار پریچهره از چه دل سپری

سپرکنی به رخ ماه حلقهٔ زنجیر

برای آنکه کنی روزگار من سپری

کسی که روی‌ تو بیند زخویش بی‌خبرست

چرا ز حسن خود ای ماهرو تو بی‌خبری

نظر به روی تو دل‌ها ز دست برباید

که آفت دلی ای شوخ و فتنهٔ نظری

منم غلام خط مشک‌ فام تو که بدو

سپرده خط غلامی بنفشهٔ طبری

کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو

کدام کس که تو بینی و دل ازو نبری

به‌ماه و سروت اگر عاشقان کنند شبیه

تو ماه مشکین زلفی و سرو سیم‌بری

به روی تو صنما ختم شد نکورویی

چو برپیمبر ما ختم شد پیامبری

خدایگان رسولان‌، رسول بار خدای

که مر خدایش بستوده از نکو سیری

خدای را غرض از خلقت‌ جهان او بود

وگرنه بهرچه آورد انس وجن وپری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۷ - خزان

مگر می‌کند بوستان زرگری

که دارد به دامان زر جعفری

به کان‌ اندر، آن مایه‌ زر توده ‌نیست

که باشد درین دکهٔ زرگری

به باغ این‌چنین گفت باد صبا

که چونی بدین مایه حیلت وری

به ده ماه از این پیش دیدمت من

تهی دست و خسته تن از لاغری

وز آن پس به‌د‌و ماه دیدمت باز

به تن جامهٔ چینی و ششتری

به سه ماه از آن پس شدی بارور

شکم کرده فربه ز بار آوری

به دیدار نو بینم اکنون تو را

طرازیده بر تن قبای زری

همانا که توگنج زر یافتی

که کردی بدین گونه زرگستری

به کاه جوانی همی داشتی

به طنازی آئین لعبت گری

کنون گشته‌ای سخت‌پیر وحریص

همی خواسته‌، نیزگردآوری

دگرباره دختر شوی ای عجب

عجوزه ندیدم بدین دختری

چمن زرفروش است و زاغ سیاه

شده زر او را به‌جان مشتری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۸ - گیهان اعظم

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری

چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری

راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر

سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری

گفتی از بنگه برون جستند رب‌النوع‌ها

با کمرهای مرصع‌، با قباهای زری

برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است

پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری

کهکشان‌، گفتی همی پیچیده گردون بر میان

دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری‌

تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان

همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری

یا یکی آویزه‌ای ز الماس کش گوهرفروش

گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری

آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس

حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد

خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری

سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه

هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری

هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند

اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری

ذره‌ای از پیکر گیهان بود جرم زمین

با همه زورآزمایی‌، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی‌ایم

کرده یزدان‌مان پدید از راه ذره‌پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر

هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری

بین ذرات وجود ماست از روی حساب

فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری

پیکر گیهان اعظم نیز بی‌شک ذره‌ایست

زان مهین‌پیکر که هم جزوی است زین صنعتگری

اینهمه صنعتگری‌ها، ای پسر بهر تو نیست

چند ازین نخو‌ت‌فروشی چند از این مستکبری

تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود

ای سراسر شوخ‌چشمی ای همه خیره‌سری

نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران

گر بدانستی توانی دعوی نیک‌اختری

عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله

مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری

عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید

وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری

ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند

هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری

اختران جستند اندر این فضای بی‌فروغ

همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری

آن‌یکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل

وان دگر بهرام و آن‌ یک تیر و آن‌ یک مشتری

وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر

همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری

ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد

نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری

عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست

عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان

آنچه در دورهٔ ناصری

مرد و زن کشته شد سرسری

آن به عنوان لامذهبی

این به عنوان بابیگری

آن به‌عنوان جمهوربت

این به‌عنوان دانشوری

وانچه ‌شد کشته در چند شهر

بین شیخی و بالاسری

شد ز نو تازه در عهد ما

آن جنایات و کین‌گستری

دوره پهلوی تاز کرد

عادت دورهٔ ناصری

نام مردم نهد بلشویک

این زمان دشمن مفتری

بلکه زان دوره بگذشت هم

شد عیان دورهٔ بربری

آخر نام هرکس که بود

کاف‌، کافی بود داوری

بلشویک است و یار لنین

خصم سرمایه و قلدری

بایدش بی‌محابا بکشت

از ره امنیت پروری

جمله ماندند باز از عمل

تاجر وکاسب و مشتری

زارع از زارعی کاسب از

کاسبی تاجر از تاجری

لیک شاعر نماند از عمل

هم به زندان کند شاعری

*

*

وان نفاقی که بد پیش ازین

پیشهٔ مردم کشوری

حیدری دشمن نعمتی

نعمتی دشمن حیدری

این زمان تازه گشت آن نفاق

اندر ایران ز بدگوهری

دولتی دشمن ملتی

کشوری دشمن لشکری

بربدی صبر باید همی

ورنه یزدان دهد بدتری

خود خورد خویشتن را ستم

دفع ظالم کند برسری

در شداید هویدا شود

گوهر مردم گوهری

روز سختی نمایان شود

شیرمردی و کنداوری

آنکه در بستر خز خزد

روز سختی شود بستری

ای شکم گرسنه‌، غم مدار

از ضعیفی و از لاغری

هست در فاقه بس رازها

کان ندانی در اشکم پری

شیر نر چون گرسنه شود

بیشتر می کند صفدری

کارها آید از گرسنه

معجزاتی است در مضطری

محنت فاقه کمتر بود

در جهان ز آفات پرخوری

آدمی چون گرسنه شود

گردد اندر مهالک جری

مردمان گفته‌اند این مثل

هرکه از نان پس‌، از جان بری

مرد دانا چو شد گرسنه

جنبدش هوش پیغمبری

ای زبردست بیدادگر

چند از ین جور و استمگری

جنبش مردم گرسنه است

غرش کوس اسکندری

کینه تیغی است زنگارگون

فقر سازد ورا جوهری

ظلمش آرد برون از نیام

اینت باد افره و داوری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۵۰ - شکایت

پشت مرا کرد ز غم چنبری

گردش این گنبد نیلوفری

هستم من عیسی آموزگار

کرده جهودانم حبس از خری

بس که به من تیغ ببارند و تیر

روزم شد تیره و عمر اسپری

ساخت جدا از پسر و دخترم

دشمنم از بی‌پدر ومادری

چون نگرم نیست گناهی مرا

غیر وطن‌دوستی و شاعری

وز ره آزادگی و قانعی است

گر نکشم ذلت فرمان‌بری

کردم بدرود زر و جاه و مال

تا نکنم چون دگران چاکری

نوکری دیوان دیوانگیست

مردم دانا نکند نوکری

مزدوری کرده و نان می‌خورم

مزدوری به ز طمع گستری

عاقبت‌ آز و طمع‌، خواری است

وقعه ی «‌تیمور» مبین سرسری

گر چه کنون‌ هر دو به‌ حبس اندریم

فرق بسی هست درین داوری

خلق برو لعنت و نفرین کنند

بر من احسنت و خهی و فری

پستی و عجزآرد و خود باختن

مستی‌و خودخواهی‌و مستکبری

خون‌دل‌خودخوری‌آسان‌تراست

تا خود خون دل مردم خوری

حبس من این کیفر پیشینه است

بد مکن ای دوست که کیفر بری

وان کس کامروز به من کرد بد

روزی کیفر برد و بدتری

قیمت آزادی و عشرت بدان

ای که به آزادی و عشرت دری

خسته‌ شدم‌ یارب از این درد و رنج

چیست کنون چاره به جز شاکری

شکر که شد دامنم از ننگ دور

شکرکه آمد دلم ازکین عری

دارم فرزندی «‌هوشنگ» نام

شکراً لله ز معایب بری

وز پس «‌هوشنگ‌» چهار دگر

«‌مامی‌»‌و «‌مهری‌» «‌ملکی‌» و «‌پری‌»

«‌هوشی‌» باشد به‌مثل‌عقل و روح

کش ز مه ومهربود برتری

مادر ایشان چه بود؟ کهکشان

آنکه به اجرام کند مادری

گر به طبیعت بگذاریش باز

وز غم خرج بچگان بگذری

همچو ره کاهکشان از نجوم

خانه کند پر مه و پر مشتری

هفتم ایشان منم اندر حساب

چون فلک هفت ز بی‌اختری

روت و تهی‌دست و خمیده ز بار

چون ز نگین‌، حلقهٔ انگشتری

لاغر و خمیده چو چنبر ولیک

گردانندهٔ همه با لاغری

گشتم چون چنبر و بازم به پتک

رنجان دارد فلک چنبری

خواهد تا بشکند این حلقه را

حلقه نگین‌دان کند از زرگری

پس بنشاند به نگین‌دان درون

گوهر مدح فلک سروری

لقمان‌الدوله که همچون مسیح

می‌سزدش دعوی پیغمبری

چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست

با هنرش رادی و نام‌آوری

هست دلی پنهان در سینه‌اش

چون اقیانوس به پهناوری

همت او بر تو شود آشکار

بر درش ار روزی روی آوری

محکمه‌اش پر بود از مرد و زن

عور و غنی لشگری و کشوری

با امراکم رسد از بس که هست

با فقرایش سر شفقت‌گری

بیند نبض و بنویسد دوا

سیم دوا نیز دهد بر سری

نیمشب ار خوانیش از راه دور

حاضرگردد به مثال پری

منعم و درویش به نزدیک او

فرق ندارند درین داوری

از تن بیمارکشد درد را

هرچه بود باطنی و ظاهری

گیرد مردانه گریبان مرگ

وز در مشکو کندش رهبری

بوی مرض را بشناسد ز دور

چون رسد از راه‌، زهی عبقری

چون شنود بستری آواز او

گیرد آرام دل بستری

جمله جوانمردی و آزادگیست

جمله‌خردمندی‌و خوش‌محضری

او را بودند شهان خواستار

روز و شبان با همه خواهشگری

خدمت مردم را کرد اختیار

وآمد از خدمت شاهان بری

چون که به مخلوق خدا گشت یار

لاجرمش کرد خدا یاوری

گشت درین ملک نخستین پزشک

اینت نکونامی و نیک‌اختری

داد خدایش زن والاگهر

دختر و چندین پسر گوهری

یافت ستاینده یکی چون بهار

سومی فرخی وعنصری

*‌

یارا در طب و ادب زیر چرخ

با من و تو کس نکند همسری

من بسزا وصف تو را درخورم

تو بسزا مدح مرا درخوری

این عوض آنکه به محبس مرا

دیدن کردی ز سر غمخوری

رفتی نزدیک زن و بچه‌ام

شفقت کردی و لطف گستری

خواهش بردی بر قومی که بود

حیف تو گر بر رخشان بنگری

داشتی‌ آن‌ یاوه‌ سخنشان به راست

از سر خوش‌قلبی و خوش باوری

گوش نکردند به فریاد تو

بی‌شرفان از خری و از کری

گوش به دانا نکند آنکه هست

غره به نادانی و تن‌پروری

هست متاعش بر اینان کساد

هرکه فزون‌تر بودش مشتری

دشمن دانایند این کافران

دانش باشد برشان کافری

چیست درین شهر گناه بهار

غیر خردمندی و دانشوری‌؟

زبن‌ رو شد حبس‌ به‌ فصلی که بود

موسم گل چیدن و خنیاگری

گر بکشندش نبود بس عجب

زاغ بود دشمن کبک دری

ور نکشندش بود از بیم خلق

عصمت‌ بی‌بی‌ است ز بی‌چادری‌!

خاطر دارای جهاندار هست

پاک چو آیینهٔ اسکندری

لیک نگوید کسش احوال من

اینت بدآموزی و بدگوهری

هر که‌ غم‌ خود خورد و نیست کس

در غم این مملکت مرده‌ری

مرد و زن از گرسنگی در خروش

وین امرا کرده ورم از پری

جملگی‌از خوف‌ خیانات خوبش

کرده رها قاعدهٔ نوکری

حال مرا عرضه نیارند کرد

تابرهانندم ازین مضطری

یکسره خاموش ز خیر عموم

لیک به بدگوایی مردم جری

جود و سخا رفته و مردانگی

جبن و حسد مانده و حیلتگری

بیند اگر کس که سری بیگناه

بر دم تیغ آمده از جابری

ور سخنی عرضه نماید به شاه

بو که رهد در نفس آخری

گر نبود پای زری در میان

دم نزند هیچ ز خیره‌سری

یکسره هم ظالم و هم دادرس

یکسره هم قاضی و هم مفتری

لقمانا! دار ز من یادگار

این سخن تازه و نظم دری

زان که بهار تو شود بیگناه

کشته درین مملکت بربری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۵۱ - کل‌ الصیدفی جوف‌الفرا

چارتن در یک زمان جستند در دوران سری

پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری

جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد

فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری

درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ

همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری

زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل

اینت خوش بازارگانی‌، آنت والا مشتری

بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام

زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری

بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند

با کمرهای مرصع با قباهای زری

ایستانیده به درگه مرکبان راهوار

گسترانیده به مجلس فرش‌های عبقری

در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه

شوق خدمت در سر و در دست زر شش‌سری

چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت

دهر براین چار پورافکند مهر مادری

با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ

مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس

زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری

من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند

در سخن فردوسی فرزانه را با انوری

انوری هرچند باشد اوستادی بی‌بدیل

کی زند با استاد ی چو من‌، لاف همسری؟

سحر هرچندان قوی‌، عاجز شود با معجزه

چون کند با دست موسی سحرهای سامری

شاهنامه هست بی‌اغراق قرآن عجم

رتبهٔ دانای طوسی‌، رتبهٔ پیغمبری

شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب

شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری

آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح

آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری

بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است

از مدیح و وصف‌ و عشق‌ و پند، چون خوش‌ بنگری

درمقام چاره‌سازی‌، چون پزشکی چربدست

در مقام کینه‌توزی‌، چون پلنگ بربری

چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند

روح را هر نغمه‌اش سازد یکی خنیاگری

داستان‌ها بسته چون زنجیر پولادین بهم

کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری

باغبان‌وش از بر هر داستانی نو به نو

بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری

چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد

فیلسوفی‌، پادشاهی‌، گربزی‌، کندآوری

زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف

وان صفت‌ها شعر شد و آن شعرها شد دفتری

شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است

کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری

فی‌المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش

هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری

ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر

نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری

هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را

شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری

ترجمان مخبر والای فردوسی بود

هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری

کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین

بر زبان لفظ دری‌، جای زبان مادری

نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود

کو بود بی‌شبهه رب‌النوع گفتار دری

عیب بر شهنامه و گوینده‌اش هرگز نکرد

جز کسی کش نیست عقل از وصمت‌نقصان بری

گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز

از بر بستان دانش پشک ریزند از خری

کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان

لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری

هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند

زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری

این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند

کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری

. *

*

مدح فردوسی شنیدم از شعاع‌الملک و گشت

طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری

شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد

اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری

سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد

هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری

در اوان چارصد شد اسپری شهنامه‌اش

یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری

برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج

ماند با رنجی چنان‌، گنجی بدین پهناوری

زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند

بسته همچون سکه‌، دل بر نقش زر جعفری

جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود

چون فزون شد گنج‌، رادی رفت و آمد معسری

زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش

خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری

تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر

شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۵۲ - تغزل

ز عشق خوبروبان حصاری

شدم‌ در چنگ رنج و غم حصاری

حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ

ز دست تنگ چشمان حصاری

ز هر سو پیش چشمم اندر آید

بتی چینی و ترکی قندهاری

به‌ باری‌، چند ازینان شکوه‌ رانم

که این خوبی‌ بدیشان داد باری

از اینان با دل من بر، فسون کرد

نگاری چیره بر افسون‌نگاری

بتی کرده دل جمعی گرفتار

به بند حلقهٔ زلف بخاری

به جایش غمگساری دارم و او

به جای من ندارد غمگساری

ازیرا داده زلف بی‌قرارش

قرار کار من بر بی‌قراری

کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف

شبی دارم به پیش چشم تاری

کجا ناساز گشتی زو مرا کار

اگر بودیش با من سازگاری

به‌من نامهربان گر شد چه حاصل

ز آه و ناله و افغان و زاری

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها