0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۸ - فقر و فنا

بر تختگاه تجرد سلطان نامورم من

با سیرت ملکوتی در صورت بشرم من

این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم

لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من

سلطان ملک فنایم منصور دار بقایم

با یاد هوست هوایم وز خویش بیخبرم من

موجود و فانی فی‌الله هستی‌پذیر و فناخواه

هم آفتابم و هم ماه‌، هم غصن وهم ثمرم من

زین‌ آخرین گل‌ مسنون‌ شد تیره‌ این‌ رخ کلگون

ور نه به فال همایون از اولین گهرم من

ناقوس و نغمهٔ مؤذن گوید که هان بنیوشید

معنی‌یکی‌است اگرچه‌درگونه گون‌صورم من

فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان

زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من

آنجا که‌ عشق کشد تیغ بی‌درع و بی‌زرهم من

و آنجا که فقر زند کوس با تیغ و با سپرم من

پیش خزان جهالت‌، و اسفندماه تحیر

خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من

غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون

زیرا به خانهٔ گیتی مهمان ما حضرم من

از کید مادر دنیا غار غمم شده ماوا

مرخسرو علوی را گوئی مگر پسرم من

مدح ستودهٔ گیتی صدره بگفتم ازیرا

از قاصد ملک‌العرش صدره ستوده‌ترم من

والا سفیر خردمند وخشور پاک خداوند

کش گفت عقل برومند استاد بوالبشرم من

ای دستگیر فقیران وی رهنمای اسیران

راهی‌، که با دل و‌یران زانسوی رهگذرم من

بال و پریم دگر ده‌، جائیم خرم و تر ده

زیرا درین قفس‌ تنگ مرغی شکسته پرم من

بر من‌ ز عشق‌ هنربخش‌ وز فقر تاج‌ و کمر بخش

ای پادشاه اثربخش لطفی که بی‌اثرم من

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۹ - ای وطن من

ای خطهٔ ایران مهین‌، ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز

آشفته کنارت چو دل پر حزن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست

ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من

بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای

بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من

ای بار خدای من گر بی‌تو زیم باز

افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن

هرگز نشود خالی از دل محن من

از رنج تو لاغر شده‌ام چونان کاز من

تا بر نشود ناله نبینی بدن من

دردا و دریغاکه چنان گشتی بی‌برک

کاز بافتهء خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو

آوخ که نگریاند کس را سخن من

وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق

کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی‌گویم با محنت بسیار

دردا و دریغا وطن من‌، وطن من

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:42 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۰ - آسمان پیما

چون به پشت آسمان‌پیما برآمد پای من

آسمانی گشت طبع آسمان‌پیمای من

عاقبت هم خود به‌سوی آسمان پویا شدم

بس که پوباکشت ازآن‌سوفکرت جویای من

عاقبت این دل مرا چون خویشتن شیدا نمود

اینت فرجام هوس‌های دل شیدای من

گردل اندر وای بودم نک تن اندر وا شدم

بر تن دروای من ره زد دل دروای من

من پیمبروار کردم نیت معراج و گشت

جنب‌جنبان زیر پا خنگ برق‌آسای من

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:42 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۱ - رود کارون

خوشا فصل بهار و رود کارون

افق از پرتو خورشید گلگون

ز عکس نخل‌ها بر صفحهٔ آب

نمایان صدهزاران نخل وارون

دمنده کشتی «کلگا»‌ی زیبا

به‌دریا، چون‌ موتور بر روی هامون

قطار نخل‌ها از هر دو ساحل

نمایان گشته با ترتیب موزون

چو دو لشگر که بندد خط زنجیر

به قصد دشمن از بهر شبیخون

شتابان کف به سطح آب صافی

چو بر صرح ممَرد درَ مکنون

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۲ - بیزاری از حیات

مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون

هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون

ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند

که آن قرین ملالست و این دچار جنون

بدان خدای که با چند قطره باران داد

به باد حادثه‌، تخت و کلاه ناپلئون

که تاج و تخت شهی این‌ قدر نمی‌ارزد

که تیر آهی بگشاید از دلی محزون

فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار

که در سرشت‌، پلیدند و در منش مطعون

قرایح همه همچون رویه نامطبوع

طبایع همه همچون قریحه ناموزون

حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش

حلال داشته مال و مباح ساخته خون

اگر به زندان‌، حلق پسر برند به تیغ

به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون

وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان

پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون

مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست

که لذتی نبرم زین حیات ناموزون

چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من

خوش‌است مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون

برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ

نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون

جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ

حیات در بر من نعمتی است گوناکون

ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن

اگر بمیرم اکنون‌، نباشمی مغبون

مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین

ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون

بسا کس از در سمج اجل درون رفتند

ولی از آن همه یک تن نیامده است برون

یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز

به کس چه می‌گذرد، چون بمرد و شد مدفون

کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف

کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون‌؟

به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟

از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون

نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم

که روح آدمی و نفس چند باشد و چون

بساکسا که بمردند و رفته‌اند از یاد

همی به خواب من آیند هر شبم اکنون

چه‌حکمتی است که‌بینیم ما به‌عالم خواب

بسی مثال که باشد به راستی مقرون‌؟

به کودکی ز جفای مربیان‌، بودم

ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون

نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر

که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون

به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا

سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون

نه ثروتی که توان برد راه در هرجای

نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون

چه رنج‌ها که کشیدم به روزگار دراز

چه رنگ‌ها که بدیدم ز دهر بوقلمون

اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی

ولیک بود به مغزم‌، قریحتی مکنون

مرا به روز و شبان مونسی نه‌، غیرکتاب

که بد به مخزنم اندر، کتاب‌ها مخزون

ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر

که هریکی را خصمی است‌ چیره چون گردون

من از حسود به‌رنجم ولی هزاران شکر

که نیست با حسد و رشگ‌، خاطرم مقرون

مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف

مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون

پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت

که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون

حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است

ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون

حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست

زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون

چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب

ادب نخوانده‌، قوی گردد و ادیب زبون

شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف

دلیل بی‌هنری‌، خامشی و صبر و سکون

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۳ - ماجرای واگون

هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون

از دنگ‌دنگ واگون‌، از های‌های واگون

از جالسان واگون راحت‌تر است صدبار

آن کس که جان سپارد در زیر پای واگون

زاسرار قبر و محشر، آگه شود به یکبار

آن کس که از جهالت‌، شد مبتلای واگون

آدم به روی آدم‌، حیوان به روی حیوان

اینست یک اشارت‌، از تنگنای واگون

سوهان مرگ گویی در استخوان ‌تراشی است

چون روی ر‌بل غلطد عراده‌های واگون

باشد به رنگ و نکهت چون دستگاه سلاخ

آن تخته‌ها که نصب است اندر فضای واگون

با گاری شکسته‌، کاز کوهپایه غلطد

یکسان بود به ‌واقع سیر و صدای واگون

اصحاب را به مقصد، نزدیکتر رساند

گر چاروای لنگی باشد به‌ جای واگون

با راکبان واگون همره رسد به خانه

افتد اگر چلاقی‌، اندر قفای واگون

در پایتخت ایران‌، این بلعجب که نبود

ز آثار علم و عمران‌، چیزی سوای واگون

آنهم به این فضاحت‌، آنهم به این کثافت

از ابتدای واگون‌، تا انتهای واگون

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۴ - خدعهٔ حسود

حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین

مر مرا افکند از چشم وزیر راستین

حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور

دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین

چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار

تا که گیتی ‌این‌ چنین بودست بودست این‌ چنین

حاسد بی‌تقوی من حیله‌ها داند بسی

کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین

این ‌چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ

کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین

این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد

آتش کید حسودم در دل و جان و جبین

چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من

در میان دوزخم وان قوم در خلد برین

شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود

کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین

او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد

من ندانم حیلت و نیرنگ ازین ‌رویم غمین

*

*

چون ‌تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار

مر مرا یار تو می‌خواندند و می‌راندند کین

چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من

یار بدخواهان‌ شدم این غث و آن دیگر سمین

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:43 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۵ - شیراز

شد پارس یکی حلقهٔ گزین

شیراز بر آن حلقه چون نگین

بر حلقهٔ انگشترین پارس

شیراز بود گوهری ثمین

از سبزهٔ شاداب و سرخ گل

گه یاقوتین‌، گه زمردین

هرگز به یک انگشتری که دید

یاقوت و زمرد به هم قرین

از چین و شکنج گلشن به باغ

چون برگذرد باد فرودین

صد چین و شکنج افکند نسیم

از رشک‌، برابر وی مشک چین

زی بقعت کوهی یکی برای

کان بقعه بهبشی بود برین

بر ساحت بردی ببر سلام‌

کآن برد و سلامیست دلنشین

وز چشمهٔ زنگیش نوش کن

تا شکر نوشی و انگبین

بگذر سحری زی سه آسیا

زآنجا به کُه خور بر آببین‌

کز عکس گل و لاله و سمن

شرمنده برآید خور از زمین

بر مسجد ویران عمرولیث

رخ‌سای که پیریست بافرین

رخ سای بر آن فرخ آستان

بزدای ازو گرد باستین

قرآن‌کده‌اش را درون صحن

با دیدهٔ قرآن‌شناس بین

بر مرقد سعدی بسای چهر

بر تربت خواجو بنه جبین

کن یاد سرکوی شاه شیخ

از بهر دل حافظ غمین

شو تربت خونینش را بجوی

وآن خاروخس از تربتش بچین

آن دولت مستعجلش نگر

بر تربت وبرانه‌اش نشین

جو تربت منصور شاه را

مقتول سمرقندی لعین

گر تربت او یافتی‌، بروب

خاک رهش از زلف حور عین

بر مدفن شه شیخ برنویس

کاین مدفن شاهیست راستین

بر تربت منصور بر نگار

کاین تربت شیریست‌ خشمگین

زانجا به سوی حافظیه شو

زان خطه کفی خاک برگزین

و آن خاک به‌ سر کن که ای دربغ

کو حافظ و آن طبع دلنشین

زی تربت خواجو برای هان

بر مدفن اهلی بنال هین

بر مرقد بسحاق کن گذر

ربزهٔ هنر از خاک او بچین

بر خواجهٔ «‌داهدار» ده درود

همت طلب از خاک آن زمین

در مسجد بردی ز مکتبی‌

بنیوش سخن‌های نازنین

جو توشهٔ راه از شه چراغ

کانجا دو جهان بنگری دفین

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۶ - آفرین فردوسی

آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین

زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین

تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر

آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین

باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل

تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین

آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال

تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین

نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک

ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین

شد د‌رفش کاویانی باز برپا تاکشید

این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین

جز بدو هرگزکجا در «‌طابران‌» پیدا شدی

فره‌ای کز خسروان در «‌خاوران‌» بودی دفین

قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است

بی‌نسب مردم نجوید نام پور آتبین‌ ‍

خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است

ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین

نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت

وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین

دفترگشتاسب را میرچغانی‌ زنده کرد

کارنامهٔ روستم را احمد سهل‌ گزین

بازش اندر طون گردآورد «‌بومنصور»‌ راد

داستانی شد به شیرینی همال انگبین

پس برون آمد ز «‌پاز» طوس برنا شاعری

هم‌ خردمندی حکیم و هم‌ سخن سنجی وزین

بود دهقان‌ زاده‌ای دانشوری‌ خوانده کتاب

وز «‌شعوبی‌» مردمش درگوش درهای ثمین‌

زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ

بود اقلیم خراسان‌، رزمگاه آن و این

نوز اقوام «‌غز» از آمویه ناکرده گذر

نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین

بویهٔ نام‌آوری را هرطرف آزاده‌ای

زنده کرده نام کیکاوس و نام گی‌پشین

کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس

گفت‌ هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین

پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری

شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین

خود به کام‌ خویش و گنج‌ خویش کرد این شاهکار

نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین

ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق

وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین

دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ‌

با زمین هموار شد زین گردباد آتشین

نیمه‌ای بخش «‌قدرخان‌» گشت‌ تا آن‌ روی آب

بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین

صدمت‌ آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ

ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین

کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند

همرهان غمگسار و دوستان نازنین

گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را

لیکنش برکست‌ اگر شد سست عزم آهنین

بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه گشت

ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین

وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد

دستواره نال‌تر بود و نگشت او را معین

سربه‌سر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر

داشت‌ مسکین طمع جوز افروشه‌ از نال جوین

پانزده سال دگر در طوس دستان‌ساز شد

کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین

سال‌ فردوسی به‌ هفتاد یک انجامید و ساخت

هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین

زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست

هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین

مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان

کاندرو پاینده نی‌، رنج و غم و آه و انین

گرچه‌ خورد از گنج‌ خویش و برنخورد از رنج‌خویش

لیک‌ماند ازخویش گنجی بی‌عدیل و بی‌قرین

بی گمان دانسته‌بود از پیش کایرانی گروه

دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین

وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست

زانکه بود او را دل‌اندر قبضه ی روح‌الامین

دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت

وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین

بی‌نسب مردم به قرآن و به دین آوبختند

تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین

خاندان‌های ملوک آربانی را ز بن

برفکند آسیب‌آنان چون دمنده بومهین‌

سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس

غور و غرشستان‌، ری وگرگان و جی و ماربین

هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد

کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین

دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی

گشت‌ضایع چون به‌زهدان در، تبه گشته جنین

سعی آل فرخان‌، و آل یسار و آل لیث

بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین

دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان

رنج‌های بلعمی و آن فاضلان تیزبین

این‌همه یک‌سر تبه گشتی به‌دست آوبز شرع

زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین

شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ

باز برگردنش بر، یوغ امیرالمومنین

جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر

همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین

لاجرم بی‌رغیت آن مهتران برتافتی

فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین

وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف

خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین

گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس

اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین

نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند

از برش افشانده گرد نیستی‌، چرخ برین

خسروان غور را در غارت غزنی فتاد

آن گهر در دست و بستردند گردش باستین‌

هرکه یک‌ ره خواند،‌شد سرمست‌جاویدان‌،که بود

باستانی باده اندر خسروانی ساتکین

جز مگر داغ دل‌، از پیشینگان برجا نماند

مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین

لیک بر آن داغ‌ها فردوسی طوسی نهاد

مرهمی کرده به‌آب غیرت وهمت عجین

از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان

تا بدان خرم کنند این قوم دل‌های حزین

تا برافروزند روزی بابکانی دوده را

وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین

آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت‌» و آنچه کرد

اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین

زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری

اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین

معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت

وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین

با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند

این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین

ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد

ای سخن‌هایت به سوی راستی حبلی متین

با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند

آزمندان بخیل و تاجداران ضنین

نک تو برجا بانگ‌زن مانند شیر مرغزار

و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین

تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست

آن کزو آشوب‌، لاغرگشت و آرامش‌، سمین

تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو

راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین

شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام

وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین

نامهٔ تو هست چون والا درفش کاویان

فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین

هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر

آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین

این هزارهٔ تو همانا جنبش «‌هوشیدر» است‌

کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین

باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند

تا بخزران‌، وز لب اروند تا دریای چین‌

باش تا آید («‌پشوتن‌»‌ همره بهرام‌شاه‌

پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین

باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد

این هماوندان و بی‌مرگان‌ ز بهر داد و دین

باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی

وز هنرمندی سیاهی‌ها بشوید زین نگین

محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان

همچنان کز جامه‌، شوخی بسترد زخم‌کدین

خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم

راست چون انگشت «‌ازهر» در میان زولفین

این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار

تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین

کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد

زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین

همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»

گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین

تا عیان‌، در استواری هست بالای خبر

تا گمان‌، در پایداری نیست همتای یقین

باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان

باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۷ - درود به پوشکین

درود بر تو و فضل و کمالت ای پوشکین

به طبع نازک و لطف خیالت ای پوشکین

نیافت عمر تو با روز مردنت پایان

کنون بود صد و پنجاه سالت ای پوشکین

تویی ز ما صد و پنجاه پایه بالاتر

بریم رشک به جاه و جلالت ای پوشکین

مرا هنوز نزاییده مام دهر، اما

رسیده‌ای تو به اوج کمالت ای پوشکین

جنین دهرم و خون می‌مکم ز ناف حیات

تو جاودانی و نبود زوالت ای پوشکین

ببال نغمه موزون خود ببال و بپر

سوی ابد، که گشاده است بالت ای پوشکین

بچم بر اوج اثیر جلال خویش و مباش

به یاد زندگی پر ملالت ای پوشکین

سعادت بشر آرمان و ایده‌آل تو بود

درود بر تو و بر ایده‌آلت ای پوشکین

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۸ - تشبیب

در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو

آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو

دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا

عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو

قومی به‌ عشوه ماهر جمعی به چهره باهر

با زلفکان ساحر با چشمکان جادو

در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس

چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو

در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست

بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو

با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا

صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو

ناگه شد آشکارا مه پیکری دل‌ آرا

در من نماند یارا پیش جمال یارو

مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم

رفتم فراز وگفتم دیوانه‌وار، یاهو

گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید

درویش را نباید پیش ملک هیاهو

گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت

شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو

هرسو که آفتابی‌ است ذرات را شتابی است

مقهور احتسابی‌است این کارگاه نه تو

هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند

زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو

هستی به چرب‌دستی در حالتست و مستی

عشقست کنه هستی حسن است غایت او

زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا

جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو

بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل

لختی به نای بلبل برخی به‌تاج‌پوپو

درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار

هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:44 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۱۹ - جهنم

ترسم من از جهنم و آتش‌فشان او

وان مالک عذاب و عمودگران او

آن اژدهای اوکه دمش هست صد ذراع

وان آدمی که رفته میان دهان او

آن کرکسی که هست تنش همچوکوه قاف

بر شاخهٔ درخت جحیم آشیان او

آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر

وآن مار هشت‌پا و نهنگ کلان او

آن آتشین درخت کز آتش دمیده است

وآن میوه‌های چون سر اهریمنان او

وان کاسهٔ شراب حمیمی که هرکه خورد

از ناف مشتعل شودش تا زبان او

آن گرز آتشین که فرود آید از هوا

بر مغز شخص عاصی و بر استخوان او

آن چاه ویل در طبقهٔ هفتمین که هست

تابوت دشمنان علی در میان او

آن عقربی که خلق گریزند سوی مار

از زخم نیش پر خطر جان ستان او

جان می‌دهد خدا به گنه کار هر دمی

تا هر دمی ازو بستانند جان او

از مو ضعیف‌تر بود از تیغ تیزتر

آن پل که داده‌اند به دوزخ نشان او

جز چندتن ز ما علما جمله کاینات

‌-‌ال‌- غرق لجهٔ آتش‌فشان او

جز شیعه هرکه هست به عالم خداپرست

در دوزخ است روز قیامت مکان او

وزشیعه نیزهرکه فکل بست و شیک شد

سوزد به نار، هیکل چون پرنیان او

وانکس که با عمامهٔ سر موی سرگذاشت

مندیل اوست سوی درک ریسمان او

وانکس که کرد کار ادارات دولتی

سوزد به پشت میز جهنم روان او

وانکس که شد وکیل وز مشروطه حرف زد

دوزخ بود به روز جزا پارلمان او

وانکس‌ که روزنامه‌نویس است چیز فهم

آتش فتد به دفتر وکلک و بنان او

وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی

سوزد به حشر جان وتن ناتوان او

وان تاجری که رد مظالم به ما نداد

مسکن کند به قعر سقرکاروان او

وان کاسب فضول که پالان اوکج است

فرداکشند سوی جهنم عنان او

مشکل به جز من و تو به روزجزا کسی

زان گود آتشین بجهد مادیان او

تنها برای ما و تو یزدان درست کرد

خلد برین وآن چمن بی کران او

موقوفهٔ بهشت برین را به نام ما

بنموده وقف واقف جنت مکان او

آن باغ‌های پرگل و انهار پر شراب

وان قصرهای عالی و آب روان او

آن خانه‌های خلوت و غلمان و حور عین

وان قاب‌های پر ز پلو زعفران او

القصه کار دنیی و عقبی به کام ماست

بدبخت آن که خوب نشد امتحان او

فردا من و جناب تو و جوی انگبین

وان کوثری که جفت زنم در میان او

باشد یقین ما که به دوزخ رود بهار

زیرا به حق ما وتوبد شدگمان او

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۲۰ - در حال تب

مغز من اقلیم دانش‌، فکرتم بیدای او

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او

اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او

چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار

بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او

چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او

از نهیب آه من‌، بیدار ماند تا سحر

آسمان‌، با صدهزاران چشم شب ییمای او

تفته چون دوزخ سریرم‌، هرشب ازگرمای تب

من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او

محشر کبراست گو پیکرم‌، کش تاب تب

دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او

جنت و دوزخ به یک‌جا گرد شد بی‌نفخ صور

بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او

از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد

زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او

خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری

قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او

دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان

روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او

خوشترست‌ از سیم‌ و زر در چشمم‌ آن‌ خاکی کزان

بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او

دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید

نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او

می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن

زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او

ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان‌، کز شرف

هست ایران‌، چهر و او خال رخ زببای او

ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو

بر سرگور حکیم و شاعر دانای او

ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک

کاذر برزین فروزان گشت از رستای او

کرده چون شاپور شاهنشاه‌، شهرش را به پای

خفته چون خیام شخصی پاک ‌در صحرای او

هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام

پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او

ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت

کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او

وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من

دکهٔ دانش به بازار سفیهان‌، وای او

هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم

بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او

چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش

کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او

فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر

لیک خاموش مانده از دعوی‌، لب گویای او

جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار

گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او

آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش

چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او

آری آری هرکه نادان‌تر، بلدآوازتر

وانکه فضلش بیشتر، کوتاه‌تر آوای او

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۲۱ - فغان از این جهان

فغان از این جهان و ابتلای او

که مانده‌ام عجیب در بلای او

بسان دانه خرد گشت پیکرم

ازین بزرگ سنگ آسیای او

غنا و شادیش به جای دیگران

به جای من همه غم و عنای او

به جای من چرا بدی همی کند

چو من بدی کرده‌ام به‌جای او

به گوش روزگار بر، فغان من

رسید و داد پاسخی سزای او

بگفت کاین جهان نه زان قبل بود

که ظن بد بری به راستای او

جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه

سپهر وکهکشان پر ضیای او

روان به راه شغل خویش هر یکی

نجسته شغل دیگری ورای او

چمیده به اقتضای فعل خویشتن

رمیده زان کجا، نه اقتضای او

به عضو عضو این جهان چو بنگری

گماشته به خدمتی خدای او

یکی است چشم و دیگریست دید او

یکیست درد و دیگری دوای او

وجود تو هم آلتی است زین جهان

نهاده بهرکاری اوستای او

نگرکه چیست شغل راستین تو

در این جهان و عرصهٔ وغای او

کسی که شغل راستین خود کند

هماره حاصل است مدعای او

وگرنه شغل خویشتن هوا کند

به خواری و هوان کشد هوای او

زمین اگر مدار خود فرو هلد

به تنگناکشد فراخنای او

وگر قمر ز راه خویش کژ رود

فتد ز کار، خنگ بادپای او

تو هم گر از وظیفه زآستر شوی

بلای دهر بینی و جفای او

وظیفه تو چیست اندرین جهان‌؟

بکوش تا رسی به انتهای او

ترا وظیفه خدمتست و مردمی

به مردمان و، هیچ نی سوای او

چو کژدمی کنی به جای مردمی

پذیره شو به زهر جانگزای او

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:45 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۲۲ - جغد جنگ

فغان ز جغد جنگ ومرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته وشکسته پر وپای او

ز من بریده یار آشنای من

کزو بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعب‌تر

که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر

وز استخوان کارگر غذای او

همی‌زند صلای‌مرک‌ونیست کس

که جان برد ز صدمت صلای او

همی‌دهد ندای خوف و می‌رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور، گرد پاره شکر

فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بر وزد

به حلق‌هاگره شود هوای او

در آن زمان که نای حرب دردمد

زمانه بی‌نوا شود ز نای او

به گوش‌ها خروش تندر اوفتد

ز بانگ توپ و غرش و هرای او

جهان شود چو آسیا و دم به دم

به خون تازه گردد آسیای او

رونده تانک‌، همچو کوه آتشین

هزار گوش کر کند صدای او

همی خزد چو اژدها و درچکد

به هر دلی شرنگ جانگزای او

چو پر بگسترد عقاب آهنین

شکار اوست شهر و روستای او

هزار بیضه هر دمی فرو هلد

اجل دوان چو جوجه از قفای او

کلنگ سان دژ پرنده بنگری

به هندسی صفوف خوشنمای او

چو پاره پاره ابرکافکند همی

تگرگ مرگ، ابر مرگزای او

به هرکرانه دستگاهی آتشین

جحیمی آفریده در فضای او

ز دود و آتش و حریق و زلزله

ز اشک وآه و بانگ های های او

به رزمگه «‌خدای جنگ» بگذرد

چو چشم شیر، لعلگون قبای او

امل‌، جهان ز قعقع سلاح وی

اجل‌، دوان به سایهٔ لوای او

نهان بگرد، مغفر و کلاه وی

به خون کشیده موزه و ردای او

به هر زمین که بگذرد بگسترد

نهیب مرگ و درد، ویل و وای او

دو چشم‌ و کوش‌ دهرکور و کر شود

چو برشود نفیر کرنای او

جهانخوران گنجبر به جنگ بر

مسلطند و رنج و ابتلای او

بقای غول جنگ هست درد ما

فنای جنگبارگان دوای او

زغول جنگ وجنگبارگی بتر

سرشت جنگباره و بقای او

الا حذر ز جنگ و جنگبارگی

که آهریمن است مقتدای او

نبینی آنکه ساختند از اتم

تمامتر سلیحی اذکیای او؟

نهیبش ار به کوه خاره بگذرد

شود دوپاره کوه از التقای او

تف سموم او به دشت و درکند

ز جانور تفیده تاگیای او

شود چو شهر لوط‌، شهره بقعتی

کز این سلاح داده شد جزای او

نماند ایچ جانور به جای بر

نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او

به ‌ژاپن ‌اندرون ‌یکی دو بمب از آن

فتاد وگشت باژگون بنای او

تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان

گشاد و دم برون زد اژدهای او

سپس به‌دم فروکشید سر بسر

ز خلق‌و وحش‌و طیر و چارپای او

شد آدمی بسان مرغ بابزن

فرسپ خانه گشت کردنای او

بود یقین که زی خراب ره برد

کسی که شد غراب رهنمای او

به خاک مشرق از چه روزنند ره

جهانخوران غرب و اولیای او

گرفتم آنکه دیگ شد گشاده‌سر

کجاست شرم گربه و حیای او

کسی که در دلش به جز هوای زر

نیافریده بویه ای خدای او

رفاه و ایمنی طمع مدار هان

زکشوری که کشت مبتلای او

به‌خویشتن‌هوان و خواری افکند

کسی که در دل افکند هوای او

نهند منت نداده بر سرت

وگر دهند چیست ماجرای او

بنان ارزنت بساز و کن حذر

زگندم و جو و مس و طلای او

بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود

رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور وکبریای او

همه فریب و حیلتست و رهزنی

مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشگ چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

*‌

*‌

کجاست روزگار صلح و ایمنی

شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری

حیات جاودانی و صفای او

فنای‌ جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

*‌

*‌

بهار طبع من شگفته شد، چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

برین چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او

بدین قصیده برگذشت شعر من

ز بن درید و از اماصحای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان

«‌فغان از این غراب بین و وای او»

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها