0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت

خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان

کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان

چون شب تمام گردد روزی شود پدید

چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان

تاربخ روزگار سراسر بخوانده‌ام

زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان

قرنی‌دو چون گذشت به بدبخت کشوری

پیدا شود ز غیب یکی صاحب‌قران

گوبند هر به الف برآید الف قدی

خود راستست و نیست خم‌ و پیچی اندر آن

چون نقش‌های گنجفه در طالع ملل

پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان

در هر قمار سود و زیان با تناسب است

وندر حیات جامعه پیداست این نشان

درباست زندگانی اقوام و اندرو

پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان

باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش

آری شگفتی آرد هر صفحه‌ای از آن

بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم

تاربخ ملک ایران از عهد باستان

یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر

ایران و «‌بیورسب‌» در آن شد خدایگان

ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه

بگرفت ز اشک خونین‌، رخسار ارغوان

صاحب‌قران ملی ناگه برون شتافت

چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان

بربست کاوه یکسره بازارهای شهر

برکف گرفت رایت منصورکاویان

لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت

فرزند آبتین را با طالع جوان

روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک

ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان

ناگه رشادت پسر زال زر بداد

از ترکتاز دشمن‌، این ملک را امان

آمد زکوهسار دماوند، کیقباد

شدکشور از قدومش چون روضه جنان

روزی دگر تسلط شورشگران گرفت

از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران

بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی

بهر خراب ایران گشتند توأمان

هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند

دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان

ناگاه گشت « کورش‌» والاگهر پدید

در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان

گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند

سر بر سپهر سود مهین رایت کیان

جانش اگرچه در ره این مملکت برفت

از او رسید دشمن این مملکت به جان

روز دگر به دعوی شهزادگی‌، نهاد

هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان

نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت

کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان

کامد یکی فریشته در پیش «‌داریوش‌»

گفتش برون خرام که هنگام تست هان

سردار نامدار برآمد بر اسب و راند

توسن گه سپیده به میدان امتحان

پیش سپاه‌، شیهه کشید اسب دولتش

یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان

تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت

ایران چو عهد « کورش‌» دارای عز و شان

شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت

از قیروان مسخر او تا به قیروان

شد داستانش نقش به کهسار بیستون

تا بیستون بجاست بجایست داستان

روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد

دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان

اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند

از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان

یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید

اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان

از شهر «‌اشک‌آباد» آمد برون و راند

بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان

یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر

یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران‌

زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت

آن سوز و سوگواری از یاد مردمان

چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید

در پهنهٔ مصاف‌، جگرگاه اردوان

بر سیرت هخامنشی دولت بخاست

گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان

ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ

نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان

روز دگر ز نیزه گذاران بادیه

جست آتشی به مکمن شیران نیستان

سالی دویست بر سر این آسیای دهر

از خون بیگناهان شد جوی‌ها روان

ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید

یعقوب لیث‌، شیر بیابان سیستان

آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد

سهم عرب برون ز دل قوم آریان

پور وصیف سگزی و بسام خارجی

گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان

تا چار قرن‌، خلق خراسان و نیمروز

کردند سعی و تازه شد آثار باستان

افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن

آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان

فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت

بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان

آنک به خاندان عجم کرد خدمتی

کان هیچگه نمی‌رود از یاد خاندان

ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست

دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان

وانگه ز تیره‌بختی خوارزمشه‌، نهاد

چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان

بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند

خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان

جست از میان تودهٔ خاکستر وطن

ناگاه برق و گشت منور از او زمان

اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت

ایران جلال و شوکت رفته به رایگان

وانگه که شد ز سستی آل‌صفی‌، بلند

در زیر تیغ افغان‌، افغان از اصفهان

روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل

ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان

محمود سیستانی از سیستان گرفت

تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان

آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری

وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان

و امروز باز نو شده این دولت کهن

بعد از قیام نادر و جهد کریم‌خان

یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی

کس را نبود تخت جم و کاخ کی‌، مکان

ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی

وز بی‌خیالی شه و دربار ناتوان

قانون خراب و ابتر و قانون‌گذار کور

بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان

القصه نیست مردم این ملک را سپس

بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان

فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی

شاهی که هست بر همه فرمان او روان

شاها خدای بر گلهٔ خلق‌، مر تو را

چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان

آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه

کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان

تفریح خلق در گرو زحمت شه است

دژ بغنود چو باشد بیدار دیده‌بان

اقرار می‌کنم که در این عهد و روزگار

هرگز شهی به از تو نداده است امتحان

چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک

اندر ولایت طبرستان و دیلمان

تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو

چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران

تو با قلیل مایه سپه‌، تاختی به رشت

کرده سپر به پیش اجانب تن و روان

زان بیشه‌های صعب گذشتی به رزمگاه

کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان

مرداب‌های موحش و آن سنگلاخ‌ها

بگذاشتی‌، چو تیر که پرگیرد ازکمان

اندر میان دشمن رفتی و آمدند

از هر طرف سپاهی بسته به کین میان

جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز

بر دشمنان خانگی و خصم بی‌امان

کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت

گردنکشان و دزدان گشتند بی‌نشان

جاماسب گفته است به جاماسبنامه در

یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان

هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند

همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان

از بهر دفع آنان بیرون شود یکی

مانند تو از ایران در آخرالزمان

آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه

وایران دوباره گردد چون‌ عهد باستان

مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو

خوی نژاد ایران با صدق هم‌عنان

جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه

از من به یاد دار و بر این فال خوش بران

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:32 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۱۹۴ - سردسیر درکه

ون اوج گرفت مهر از سرطان

بگشاد تموز چون شیر دهان

شد خشک به‌ دشت‌ آن‌ سبزهٔ خرد

شد پست به کوه آن برف کلان

شد توت سپید و انگور رسید

وان توت سیاه آمد به دکان

شد گرم هوا شد تفته زمین

زبن بیش به شهر ماندن نتوان

امسال مراست رای درکه

کانجا ز فضول خالی است مکان

با چند رفیق همراز و شفیق

هم نادره‌سنج هم قاعده‌دان

طی شد مه تیر شد نامیه پیر

لیکن درکه است سرسبز و جوان

جایی است نزه باغی است فره

کوهی است بلند آبی است روان

زین خطه بهار بیرون نرود

چه فصل تموز چه فصل خزان

گویی که همی این ناحیه را

بگزیده بهار از جمله جهان

من هم نروم زینجا که نرفت

ادربس نبی از باغ جنان

از لطف هواش گویی که کسی

پاشیده به خاک آب حیوان

سبز است هنوز خوشه به قصیل

وز گندم شهر ما ساخته نان

هم توت سیاه هم توت سپید

پیداست هنوز بر تود بنان

آن توت سپید بر شاخ درخت

چون خیل نجوم برکاهکشان

وان توت سیاه در پیش نظر

چون غالیه‌ها در غالیه‌دان

انبوه درخت هنگام نسیم

چون نیزه‌وران هنگام طعان

باغ از برباغ بر رفته چنانک

از زمردسبز، کان از برکان

دیدم شب دوش کافروخته شمع

می‌سوخت ولی خشکش مژگان

گفتم ز چه رو حیران شده‌ای

رقصی بنمای اشکی بفشان

گفتا که چنان مستم ز هوا

کم بی‌خبر است قالب ز روان

زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود

صعب ‌است ‌مسیر،‌ هول‌است مکان

از ریزش کوه غلطیده به زیر

احجار عظیم همچون هرمان

جوزات فتد در زیر قدم

چون برگذری از دوکمران

آن‌هفت غدیر چون هفت صدف

بسد به کنار گوهر به میان

کارا ز فراز ریزد به نشیب

آرام و خموش لرزان و نوان

چون پش سییدکش شانه زنند

از زبر زنخ تا پیش دو ران

بنگرکه چسان ببرید و شکافت

کارای حقیر خارای کلان

زبن تنگ‌دره چون برگذری

زی تنگ بند راهی است نهان

با دید شود اندر سر راه

کانی چو شبه بی‌حد کران

خطی سیه از دو سوی دره

پیوسته بهم همچون دوکمان

این کشور ماست کان زر و نیست

مردی که کشد این نقد ز کان

*

*‌

آن غرش آب کز سنگ سیاه

ریزد به نشیب جوشان و دمان

گوبی که مگر هم‌نعره شدند

در بیشه‌‌‌‌‌ٔ ‌تنگ شیران ژیان

یا از برکوه غلطند به زبر

با غرش رعد صد سنگ گران

در هر قدس تا منبع رود

صد چشمهٔ عذب دارد جریان

زنجیر قلل پیوسته به هم

والبرز عظیم پیدا ز کران

پیچیده بر او چون شارهٔ سبز

انبوه درخت از دیر زمان

البرز شدست گوبی علوی

کز شارهٔ سبز بربسته میان

آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه

چون سیم سپید بر جزع یمان

*

*

برگشتم از آن کافتاد مرا

از رفعت جای در سر دوران

ناگه بدمید ماه از برکوه

کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن

چونان که به رقص پوشیده شود

یک نیمه ز زلف رخسار بتان

بی‌رود و سرود بی‌جام شراب

منزلگه ماست چون کورستان

یارب بفرست یارب بفرست

مولی برسان مولی برسان

زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم

زان بیشه‌ٔ حال زان ریشهٔ جان

ای چرخ مرا بی‌باده مخواه

وای دوست مرا بی‌بوسه ممان

نی‌نی نه رواست‌می بهر چراست

می بیخ هواست می اصل هوان

می خانه کن‌است‌دانش‌فکن‌است

آسیب تن است وآزار روان

خنیاگر ماست این بلبل مست

نوشین می ماست این آب روان

از جلوهٔ کوه شو مست که هست

هر منظره‌اش فردوس‌نشان

بنگرکه چسان شد مست هزار

بی‌نشاهٔ می بی کیف دخان

گر از ره طبع سرمست شوی

ز آسیب خمار نفتی به زیان

این پند من است هرچند بود

مشکل به عمل آسان به زبان

گر ز امر منش سر بر نزدی

مردم نشدی مقهور غمان

غم چیره به‌خلق زان شد که نمود

بهمان ز سفه تقلید فلان

اقلیم و هوا پوشاک و غذا

اصلی‌ست درست درسی‌ست روان‌

بیمار شوی گر از ره جهل

در جده خوری قوت همدان

وآن را که به طبع رد کرد منش

گر قصد کنی بد بینی از آن

پر فتنه مشو بر صنع بشر

کاین گفت چنین و آن کرد چنان

کز صنع بشر بازست و دراز

بر فرق زمین دست حدثان

دردا که بشر شد سخرهٔ نفس

وز علم نهاد دامی به جهان

ازطبع و منش برگشت و فتاد

از راه یقین در بند کمان

شد علم فزون لیکن بنکاست

نز بخل بخیل نز جبن جبان

جنگی که پریر گیتی بگرفت

ناداده کسی در دهر نشان

نه برده چنو این پشت زمین

نه دیده چنو این چرخ کیان

آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن

هرگز بنریخت در چند قران

ایراک ز علم ثروت طلبند

نه لذت روح نه رامش جان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:34 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع

دندان طمع کن که شود درد تو درمان

بس درد که درمان شود از کندن دندان

دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت

ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان

جرثومه گه‌خایش‌، در لقمه درآید

واندر عمل هضم‌، پدید آرد نقصان

وانگاه جهد در دوران دم و گردد

بس درد در اندام پدید از اثر آن

درد سر و درد شکم و درد مفاصل

درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان

هرشب تبی آید چوتب ربع‌ا وتب غب‌

در تابه درافتد تن و در تاب شود جان

هر لحظه رود دردی و بازآید دردی

زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران

دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را

چاره نبود هرگز، جزکندن دندان

*

*

اندر دهن نفس‌، بسی دندان داربم

تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان

ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس

واندر بن دندانی‌، جا گیرد آسان

آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند

کرمان طمع‌، بیشتر از ریگ بیابان

چون لقمهٔ پندار بخاییم‌، از آن زهر

در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان

در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار

وآنجای کند مفسده چون موش در انبان

وانگه جهد اندر دوران دم دانش

هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان

بیماری نفس آرد و ناراحتی روح

درد سر عقل آرد و درد دل ایمان

چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار

افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان

گوید که حکیما به وثاق اندر دارم

بیماری افسرده و پژمرده و نالان

چشمانش نابینا گشته است و نبیند

جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان

از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا

وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان

یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل

بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان

دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت

درد طمع و حرص گرفته است گریبان

اندر دهن نفسش‌، دندانی خرد است

ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان

بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است

علت همه زانست و علاجش بود آسان

دندان طمع خوانند آن را و ببایست

برکندن آن از ته دل وز بن دندان

دندان خرد را چو خوردکرم طمع‌، نیست

دندان خرد، آن را دندان طمع خوان

چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون

پیوسته خجل گردی اندر بر اقران

هر درد که داری تو ز آز و طمع توست

دندان طمع کن که شود درد تو درمان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:35 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۱۹۶ - زیان تازیان

روزی رسد که آید پیکی ز هندوان

گوید دهید مژده که آمد خدایگان

با فر اورمزد، چو خورشید بردمید

بهرامشاه کی‌زاد، ارمزد هندوان

پویان به پیش لشکر او پیل‌ها هزار

بر پیل‌سر، یکایک بنشسته پیل‌بان

اسپهبدان برند همی پیش لشکرش

آراسته درفش به آیین خسروان

زیدر به ملک هند به‌ هنجار زیرکی

باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان

بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم

کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان

از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد

جنبش به‌سوی بنگه ایران باستان

شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند

این دیوروی مردم بدخوی بدنشان

نز مردی‌ و هنر، که‌ بریخواری‌ و فسون

این‌ خسروی‌ به‌ دست گرفتند یک زمان

بردند خواسته به ستم ازکسان و زن

وندر گزیده باغ نشستند و بوستان

بخشند باغ‌ها به سران سپاه خویش

وز باغ و کشت‌،‌ ساو بخواهند بس گران

و آنگه‌ فرشته گوید، بنگر که این دروغ

اندر فکند چند بدی‌ها درین جهان

نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما

پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان

آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد

بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان

بازآوریم کین خود از تازیان چنانک

آورد باز رستم‌، صد کین دیرمان

بتخانه‌های ایشان از بیخ برکنیم

سازبم‌ پاک‌ از ایشان یکباره خان و مان

تا این دروغ‌زن‌ها از بن براوفتند

گردد به داد راست سر مرز و مرزبان

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:35 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۱۹۷ - نالهٔ بهار در زندان

دردا که دور کرد مرا چرخ بی‌امان

ناکرده جرم‌، از زن و فرزند و خانمان

قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید

بر هرچه دل نهی ز تو بی‌شک شود رمان

بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج

هرچند بود عزلت با حبس توأمان

گفتم مگر به برکت این انزوا شوم

از یاد مردم و برم از کید خصم‌، جان

دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه‌ای

گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان

چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود

گیتی نداد صید خود از کف به رایگان

چون روی زی نشیب نهد اختر کسی

نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان

پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف

نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان

کوشم که در نهفت بمانم‌، ولی دریغ

بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان

از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند

چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان

گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر

ایدون که بی‌بهاترم از خشک استخوان

هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور

کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان

بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود

و آزادوار زاغ بگردد به گلستان

بس مردم شریف که از حرفت ادب

در حرقت ابد دل او سوخت جاودان

بس نامور وزیر که از شومی هنر

گلفام شد ز خون گلویش گریوبان

آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت

آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان

بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند

در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان

چون راشدی و اختری و رونی و حسن

مختاری و سنایی و اسکافی جوان

هریک ز نان شاعری اندوختند مال

مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان

زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک

ببسود پای همت او فرق فرقدان

ترسنده بود باید از‌ین دهر پرگزند

لرزنده بود باید ازین چرخ بی‌امان

بختم چو کشتی‌ای است فتاده به چار موج

سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان

طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی

گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان

برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر

بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان

گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ

ساری چغانه‌زن شد و بلبل سرودخوان

هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت

جز من که دور مانده‌ام از جفت و آشیان

از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند

هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان

مرغان باغ را کند از آشیان جدا

چون شد به باغ مرد دژآهنگ‌، باغبان

خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک

بر برگ شنبلید چکد آب ناردان

آن شکوه‌ها که داشت دل اندر نهان ز من

زاشگ روان به روی من آورد ناگهان

دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل

بی گوش‌چون شنیدو چسان گفت بی‌زبان

هر لحظه‌ای خروش مغانی برآورم

زین آذری که هست به جان و دلم نهان

کآذرگشسب دارم اندر میان دل

چونان که دارم آذر برزین میان جان

نشگفت‌،‌ازین‌دو آتش‌سوزان که با منست

کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان

چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد

دل گیردم ز انده و اشگم شود روان

شد زعفران من سبب گریه از چه روی

گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران

چون بربط شکسته به کنجی فتاده‌ام

رگ‌های زرد تار کشیده بر استخوان

هر گه که تندباد حوادث وزد به من

از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان

ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست

چنگ شکسته را ننوازند بی گمان

غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را

بار نخست بر تن من کرد امتحان

تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من

روزی که بود درکف من خامه چون سنان

اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا

آری به شیر بسته بتازد سگ شبان

عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ

کآمد به دست هموطنانم به‌سر، زمان

سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت

بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان

ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش

کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان

ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار

کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان

ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته‌اند

قحط وفا است «‌در ...» آخرالزمان

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:35 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۱۹۸ - پیام به یاران تهران

ای صبا رو به جانب تهران

دوستان را ز من سلام رسان

دوست گفتم زگفت خود خجلم

دوستی رخت بست از طهران

همه مانند کبک در دی ماه

کرده سرها به زبر برف نهان

همه بیمعنی‌اند و ظاهرساز

همه دلمرده‌اند و چرب‌زبان

همه لاقید و لاابالی و رند

همه بی‌مهر و بی‌وفا و جبان

همه بیعار و یاوه‌گوی و چکه

همه بی‌بند و بار وکج‌پالان

همه صوفی مذاق و ابن‌الوقت

همه کوفی نهاد و کافرسان

همه مظلوم‌روی و ظالم‌خوی

همه مردم‌نما و دیونشان

همگی مستعد خوش‌رقصی

خاصه گر دنبکی بود به میان

جملگی بی‌بهانه دوست‌فروش

همگی بی‌جهت ضعیف چزان

چون که آمد یکی بهانه به دست

ندهند آن زمان به شمر عنان

چون به دست آورند دستاویز

طی شود پایمردی و وجدان

دم از ایمان نمی‌زنند الا

اینکه باشد تقیه از ایمان

اتقوا من مواضع التهم است

همه را حرز جان و خط امان

اتقوا خوانده‌اند ولاتلقوا

همگی از حدیث و از فرقان

ذکرشان لایکلف الله است

همه از ضعف نفس و وسع فلان

در سخن جمله بوذر و مقداد

در عمل جمله ابن‌سعد و سنان

همه بدخواه پهلوی در دل

همه مداح پهلوی به زبان

همه هم شمر و هم امام حسین

تعزیت‌خوان و تغزیت گردان

خوانده خود را معلم اخلاق

لیک‌در خلق و خوی چون صبیان

همه چون اصفهانیان قدیم

صد نفر زبر تیغ یک افغان

کسی انگشتان اگر ببرد

خود ببرند دست بر سر آن

ور نهد بر دهانشان کس مشت

خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق

به طریقی که شرح آن نتوان

گرکسی فسوه‌ای دهد سر شب

ریدمانی شود سپیده‌دمان

وگر آن فسوه ضرطه‌ای گردید

انقلابی شود پدید از آن

شرح آن نیم‌ضرطه با صد شکل

تا به سرحد رود دهان به دهان

همه یا ظالمند یا مظلوم

نیست حد وسط در آن سامان

معتدل نیست طبع طهرانی

یا کندگریه یا بود خندان

همه در خلق و خوی چون پشه

موذی و پرصدا و بی‌بنیان

گر رها سازبش پرد به هوا

ور نگه‌داربش سپارد جان

گاه لطفی کند فزون ز قیاس

گاه جوری کند برون ز بیان

نه در آن لطف‌های او حکمت

نه بر این جورهای او برهان

گوییش دور شو از این لب بام

پس رود تا فتد از آن‌سوی بان

هنر او بود فراموشی

خواه از مهر و خواه از عدوان

جاهلست و از اوست جاهل‌تر

آنکه خواهد وفا از این یاران

با چنین مردمی چه می گذرد

برکسی کاوست مصلح ایران

درد این مردم مزخرف را

نیست جز مشت پهلوی درمان

یا دوایی ز نو نماید کشف

عیسی وقت‌، حضرت لقمان

ای حکیمی که نیست جزتو بری

دور از دوستان یکی انسان

بردی از یاد بنده راکه تو نیز

هستی از آن بزرگ شارستان

یا مگر علم طب درین اوقات

ببرد حفظ و آورد نسیان

زیر کُرسی لَمیده‌ای که رسد

خبر مرگ من از اصفاهان‌؟

بعد از آن پای منقل وافور

لب کنی خشک و ترکنی مژگان

پس ز دلسوزی و وفا بندی

گنه مرگ من به این وآن

چون معاویهٔ لعین که نکرد

روز سختی حمایت از عثمان

چون که عثمان به زور شد کشته

تعزیت‌ها گرفت آن شیطان

بر سر نیزه کرد پیرهنش

شد طرف با خلیفهٔ یزدان

تو هم ای حقه‌باز می‌خواهی

من شوم کشته در ته زندان

بعد از آن تعزی بپا سازید

بهر من جملگی ز خرد و کلان

غافل از اینکه شهربانی هست

واقف از این فریب و این دستان

نگذارد که ختم من گیرید

متفرق کند به زور آژان

اینقدر هم امیدوار نیم

به شما کو دور زمان

مشت باشد نمونهٔ خروار

ابر باشد نشانهٔ باران

بالله ار چشمتان شود پر اشگ

می‌کنید از عیال خود پنهان

که مبادا توسط کلفت

شود آن گریه نزد شحنه عیان

رفت اسباب خانه‌ام بر باد

شصت تومان بهای یک تومان

خانه و باغ هم به فرع رود

بنده مانم به جای و یک تنبان

تو که بی‌پول نیستی آخر

از چه باغم نمی‌خری ارزان

ترسی ار باغ بنده را بخری

خانه‌ات را کند عدو تالان

شعرهایی نوشته‌ام تازه

به سوی میر لشگر ایران

برده‌ام نام تو در آن اشعار

شو به نظمیه و بگیر و بخوان

خود تو بهتر ز هرکسی دانی

که نبوده است بنده را عصیان

گر ترا بهر دیدن رفقا

گذر افتاد در بهارستان

عرض اخلاق بنده را به رییس

یعنی آقای دادگر برسان

پس از آن افسر و فهیمی را

بده از من درود بی‌پایان

گو که دامانتان بگیرم سخت

روز محشر برابر میزان

گر شوم در بهشت نگذارم

در گشاید به رویتان رضوان

ور به دوزخ روم برم همراه

هر سه تن را به جانب نیران

گرچه بودید سالیان دراز

حق و ناحق‌، وکیل پارلمان

دوستان قدیم را دیدید

گه به منفی و گاه در زندان

با وجودی که داشتید خبر

از دل پاک شهریار جهان

جور کردید و باز ننمودید

قصهٔ من به حضرت سلطان

*

*

اینهمه طیبت است‌، حق داراد

همگی را ز چشم بد به امان

تا رسد فرودین پس از نوروز

تا که آذر بود پس از آبان

تا فساد مرا ره از صفرا

در تن مردم آورد یرقان

تنتان باد سالم از امراض

جانتان باد ایمن از حدثان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:36 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/

ای کسروی ای سفیه نادان

سرکشته تیه بغی و خذلان

بدبخت کسی که چون تو باشد

یک عمر به کار خوبش حیران

منفور به نزد پیر و برنا

ملعون بر کافر و مسلمان

از روز ازل فکنده ابلیس

در قلب تو کارگاه عصیان

آیینت سفاهتی هویدا

«‌پیمانت‌» حماقتی نمایان

تو ز اهرمنی و از تو بیزار

روح مشی و روان مشیان

ای مغز تو خوابگاه ابلیس

وی قلب تو جایگاه شیطان

ای مایهٔ ننگ اهل تبریز

از حکم‌آباد تا شتربان

با این تن خشک و این قیافه

هستی زکدام جنس حیوان

بوزینهٔ سل گرفته‌ای تو

پوشیده به تن لباس انسان

درکار معاشرت چنان تلخ

کز تو نشود رفیق‌، خندان

بنشینی و بر نمک بری دست

برخیزی و بشکنی نمکدان

خود را تو ز مصلحان شمردی

این نام به خود نهادی آسان

هستی به قیاس مصلحان‌، تو

چون زآب فرات‌، آب قلیان

هستی تو به طعم و بوی پیدا

هرچند شوی به رنگ پنهان

شد پارسی از تصرف تو

مهمل چو کلام جان بن جان

خشکیده و خامشی تو، گویی

چولی قزکی به‌دست طفلان

چولی قزکی ولی نه زان جنس

کز وی طلبند خلق باران

الفاظ به کسره می گذاری

زان کسرویت شده است عنوان

ورنه توکجا و آل کسری

ای مایهٔ ننگ آل قحطان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:36 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۰ - یادگار بهار به پاکستان

همیشه لطف خدا باد یار پاکستان

به کین مباد فلک با دیار پاکستان

ز رجس‌شرک‌، به ری شد به قوت توحید

همین بس است به دهر افتخار پاکستان

سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام

که هست یاری اسلام کار پاکستان

ز فیض روح «‌محمدعلی جناح‌» بود

محمد و علی و آل‌، یار پاکستان

همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر

کنند کحل بصیرت غبار پاکستان

مدام تشنهٔ صلح است ملتش‌، هر چند

که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان

به زیر بیرق نصر من‌الله‌اند و کنند

مه و ستاره‌، سعادت نثار پاکستان

شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست

به دست صاحب قرآن مهار پاکستان

ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد

عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان

ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر

فزون شود همه روز اعتبار پاکستان

چه سخت زود به آزادی امتحان دادند

رجال فاضل وکامل عیار پاکستان

طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر

که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان

چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست

نجات کشمیر آمد شعار پاکستان

فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم

به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان

ز سوی مردم ایران هزار گونه درود

به ساکنان سعادتمدار پاکستان

به عالمان حقایق به سالکان طریق

به غازیان معادی شکار پاکستان

به رهبران معظم‌، به سائسان بزرگ

که هست فکرتشان غمگسار پاکستان

ز ما درود فراوان به شیرمردانی

که کرده‌اند سر و جان نثار پاکستان

به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک

کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان

زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ

«‌جناح‌»‌، رهبر والاتبار پاکستان

درود باد به روح مطهر «‌اقبال‌»

که بود حکمتش آموزگار پاکستان

«‌هزار بادهٔ ناخورده‌» وعده داد که هست

از آن یکیش می خوشگوار پاکستان

جدا نبود و نباشند ملت ایران

ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان

گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی

کسی به روی زمین دوستدار پاکستان

گواه دوستی ما بود شهنشه ما

که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان

هماره ایران می‌برد رنج در ره هند

ز رنج رست کنون در جوار پاکستان

بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است

که محکم است بدان‌، پود و تار پاکستان

ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم

به پیشگاه دل حقگزار پاکستان

یکی سماحت ملی‌، که گونه گونه ملل

زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان

که ملک را نرساند به وحدت ملی

مگر سماحت قانونگزار پاکستان

جدال مذهبی و ترک اصل آزادی

خزان کند به حقیقت‌، بهار پاکستان

دگر صنایع ملی که کارساز افتد

به جمع کارگر بیشمار پاکستان

دگر بنای عدالت که بالسویه برند

ز عدل بهره‌، صغار و کبار پاکستان

ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید

که هست صلح مسلح‌، مدار پاکستان

اساس صلح‌، سپاه منظم است‌، بلی

بود سپاه منظم‌، حصار پاکستان

برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او

که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان

ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید

که خوی غرب نیاید به کار پاکستان

فنون غربی وآداب وسنت شرقی

مناسب است به شأن و وقار پاکستان

همیشه‌تاکه زگشت زمین شب آید و روز

به خرمی گذرد روزگار پاکستان

همیشه یمن بود در یمین پاکستان

هماره یسر بود در یسار پاکستان

به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت

همیشه لطف خدا باد یار پاکستان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:36 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۱ - علی جان

نامه‌ات آورد اسکدار علی جان

شاد شد از وی دل بهار علی جان

یافتم این بنده گرچه از پس ده سال

در نظرت قدر و اعتبار علی جان

لیک تو بودی مرا ز ساعت اول

خوبترین یار و دوستار علی جان

در نظر من سه اصل قوت دارد

عاطفه و مسلک و شعار علی جان

من به تو با این دو دیده بودم از اول

نیستم از دیده شرمسار علی جان

گرچه کنون‌ حزب‌ و مز‌ب‌ و عاطفه ‌مرد‌ه ‌است

لیک بدان دارم افتخار علی جان

بودم و بودیم در مقابل روسان

همچویکی آهنین حصار علی جان

بودیم از پشت میزهای جراید

رزم کنان تا به پای دار علی جان

با سپه روس‌، گشته‌ایم مقابل

بی‌مدد عون و دستیار علی جان

خارجیان را ز ملک خویش براندیم

با قلمی همچو ذوالفقار علی جان

نفی بلد دیده‌ایم و حبس مکرر

تهمت خصمان نابکار علی جان

هرکه به‌جای من و تو بودی کردی

روزی صد بار انتحار علی جان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:37 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۲ - صفاهان

ای رخ میمونت آفتاب صفاهان

وی به وجود تو آب و تاب صفاهان

باز شد از قید ظلم‌، گردن مظلوم

تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان

کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد

ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان

دید صفاهان همی به طالع بیدار

آنچه نیامد همی به خواب صفاهان

مقدم آبادی آفرین «‌نصیری‌»

گشت نصیر دل خراب صفاهان

همت سردار جنگ و غیرت احرار

بر رخ اشرار بست باب صفاهان

بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد

راه ذهاب و ره ایاب صفاهان

بر سر جعفر قلی کشید سپاهی

کشن و غریونده چون سحاب صفاهان

لشکر دزدان غمی شدند و بجستند

چون ز نسیم خزان‌، ذباب صفاهان

از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار

رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان

زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد

نکهت خون آید از گلاب صفاهان

وز اثر این سیاست‌، از پس زردی

سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان

ای هنری میر بختیار، که شد یار

فر تو با بخت کامیاب صفاهان

مردم ایران ز شرق و غرب ببردند

رشگ‌، بر این حسن انتخاب صفاهان

رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی

چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان

رو که اثرهای مستطاب نماید

در تو دعاهای مستجاب صفاهان

نعمت دنیات هست‌، کوش که یابی

عاقبتی نیک از احتساب صفاهان

عاقبت نیک‌، غیر نام نکو چیست‌؟

نام نکو جوی از جناب صفاهان

تا به تو منسوب گشت‌، فخر نمایند

اهل صفاهان ز انتساب صفاهان

روی بهار از فراق روی تو گشته است

زردتر از آبی خوشاب صفاهان

لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید

سرخ شود رویش از شراب صفاهان

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:37 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۳ - تجرید و منقبت

دل ز دل بردار اگر بایست دلبر داشتن

دل به دلبر کی رسد جز دل ز دل برداشتن

دلبر و دل داشتن نبود طریق عاشقان

یا دم از دل داشتن زن یا ز دلبر داشتن

عشق‌ را شهوت چو رهبر گشت عشقی کافر است

با مسلمانی نشاید عشق کافر داشتن

بندهٔ نفسی مرو زی عشق کت ناید درست

سوی دریا رفتن و طبع سمندر داشتن

عقر کن خنگ هوس را تا توانی زیر گام

سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن

شو که از راه مجاز آری حقیقت را به‌ دست

نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن

ای زده دست طلب در دامن نفس پلید

بایدت آن دست را پیوسته بر سر داشتن

نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذری

سنگ را درهم شکن خواهی اگر زر داشتن

بشکن این آیینهٔ زنگار سود نفس را

تا توانی چهره پیش مهر انور داشتن

شو مجرد تا در اقلیم غنا گیری قرار

کاین‌چنین کشور به کف ناید ز لشگر داشتن

گر توانگر بود خواهی بایدت در هر طریق

ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن

در تکاپوی طلب واپس‌تر است از گرد راه

آنکه بنشیند به امید تکاور داشتن

ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست

تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن

ای پسر باید پی تسخیر شهرستان دل

دل ز جان بگرفتن و جان دلاور داشتن

ترک‌ خود کن ای‌ پسر تا هر چه‌ خواهی آن کنی

اینت ملک و اینت جاه و اینت کشور داشتن

با سپاه جهد کن تسخیر ملک معرفت

تا توانی جمله گیتی‌ را مسخر داشتن

پیش شاهنشاه کل ننگ است در شاهنشهی

خان خاقان یافتن یا قصر قیصر داشتن

بلکه باید ملک معنی را گرفتن وانگهی

قیروان تا قیروان دریای لشکر داشتن

چشم صورت‌بین ببند ای دل که نبود جز گزاف

طرهٔ تاریک و رخسار منور داشتن

نیز ناید در نظر جز ریشخند کودکان

سبلت افشانده و ریش مدور داشتن

مانوی کیش‌ است در کیش حقیقت آنکه خواست

دیدهٔ حق‌‌بین به دیوان مصوّر داشتن

چیست نمرودی خلیل‌الله را هشتن ز دست

وانگه از کوری نظر بر صنع آزر داشتن

رو به کنج عافیت بنشین که از دریوزگی است

کنج دارا جستن و ملک سکندر داشتن

چیست دون‌طبعی هوای خسروی کردن به‌دهر

با نشان خدمت از فرزند حیدر داشتن

بوالحسن خورشید آل مصطفی کاید درست

با ولایش تاجی از خورشید بر سر داشتن

حجه هشتم رضا، شاهی که بتوان با رضاش

هفت چرخ نیلگون را زیر چنبر داشتن

هرکه امروز از صفا محشور شد در حضرتش

بایدش آسایش از فردای محشر داشتن

نعمت دنیا و عقبی بر سرکوی رضاست

با رضای او توان نعمای اوفر داشتن

ای طلب ناکرده و نادیده احسان امام

شایدت دل را بدین معنی مکدر داشتن

رو طلب کن با دل بیدار و چشم اشکبار

تا ببینی آنچه نتوانیش باور داشتن

چون‌ توئی کاهل‌، چه‌ می‌خواهی که‌ از بی‌ دولتیست

بینوای کاهل امید از توانگر داشتن

پادشاهی نیست آن کز روی غفلت چند روز

بر سر از دود دل درویش افسر داشتن

منصب شاهنشهی چبود؟ مقام بندگی

بر در نوباوهٔ موسی بن جعفر داشتن

ای به غفلت در پی اکسیر دنیا کنده جان

بایدت در بوته ابن یک بیت چون زر داشتن

«‌این ولی‌الله این اکسیر اعظم این امام

خاک شو تا زر شوی‌، این کشتن این برداشتن‌»

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:39 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۴ - شه نادان

زبن شه نادان‌، امید ملکرانی داشتن

هست چون از دزد، چشم پاسبانی داشتن

کذب‌و جبن‌و احتکار و خست و رشوه‌خوری

هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن

هیچ نتوان بی‌فر سیروس و برز داربوش

فر دارایی و برز خسروانی داشتن

هست امید خیر ازین گندم‌نمای جوفروش

چون به نالایق زمین‌، گندم‌فشانی داشتن

کی سزد از ارتجاعی‌زاده‌، قانون‌پروری

کی سزد از گرگ امید شبانی داشتن

گرگ‌زاده‌ عاقبت گرگ‌ است ‌و بی‌شک ‌از خریست

گوسفند از گرگ چشم مهربانی داشتن

شاه تن‌پرور به تخت اندر بدان ماند درست

ماده گاوی زین و برگ از زر کانی داشتن

بود در عهد کیان رسمی که باید شهریار

بر عدو هر سال قهر قهرمانی داشتن

پادشاهی را که بر روی زمین شمشیر نیست

بی‌نصیب است از نصیب آسمانی داشتن

شاه آن باشد که با شمشیر گیرد ملک را

پادشاهی نیست ملک رایگانی داشتن

ملک چون بی‌زحمت آید بگذرد بی‌دردسر

تاج بی‌زحمت چه باشد؟ سرگرانی داشتن

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:39 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۵ - تغزل درمنقبت ولی عصر حجة بن الحسن (ع)

خیز وطعنه برمه و پروین زن

در دل من آذر بر زین زن

بند طره بر من بیدل نه

تیر غمزه برمن غمگین زن

یک گره به طرهٔ مشکین بند

صدگره برین دل مسکین زن

یک‌سخن‌ز دو لب شیرین گوی

صد گواژه بر لب شیرین زن

خواهی ارزنی ره تقوی را

زان‌ دو زلف پرشکن‌ و چین زن

تو بدین لطیفی و زیبائی

رو قدم به لاله و نسرین زن

گه ز غمزه ناوک پیکان گیر

گه ز مژه خنجر و زوبین زن

خواهی ار کشی کش و نیکو کش

خواهی ار زنی زن و شیرین زن

گرکشی به خنجر مژگان کش

ور زنی به ساعد سیمین زن

گر همی بری‌، دل دانا بر

ور همی زنی‌، ره آئین زن

گه سرود نغز دلارا ساز

گه نوای خوب نوآئین زن

بامداد، بادهٔ روشن خواه

نیمروز، ساغر زرین زن

رو بهار ازین سخنان امروز

بر سخنوران خط ترقین زن

زین تذرو وکبک چه جوئی خیر

رو به شاهباز و به شاهین زن

شو پیاده ز اسب طمع و آنگاه

پیل‌وش به شاه و به فرزین زن

تا طبرزد آوری از حنظل

گردن هوا به تبرزین زن

تا جهان کژیت به ننماید

کحل راستی به جهان‌بین زن

گرت ملک و جاه برین باید

تن به ملک و جاه فرودین زن

بنده شو به درگه شه وانگاه

کوس پادشاهی و تمکین زن

شاه غایب آنکه فلک گویدش

تیغ اگر زنی به ره دین زن

رو ره امیری چونان گیر

شو در خدیوی چونین زن

ای ولی ایزد بیچون‌، خیز

ره بر این گروه ملاعین زن

بر بساط دادگری پا نه

بر کمیت کینه‌وری زین زن

گه به حمله بر اثر آن تاز

گه به نیزه بر کتف این زن

خیمهٔ خلاف اعادی را

برکن از جهان و به سجین زن

کیش اورمزد به کار آور

بیخ آهریمن خودبین زن

دین حق و معنی فرقان را

بر سر خرافهٔ پارین زن

از دیار مشرق بیرون تاز

کوس خسروی به درچین زن

پای بر بساط خواقین نه

تکیه بر سریر سلاطین زن

پیش خیل بدمنشان شمشیر

چون امیر خندق و صفین زن

با مداد تیرهٔ خون خصم

بر بیاض دین خط تزئین زن

برکران این چمن نوخیز

با سنان آخته‌، پرچین زن

تا به‌راستی گرود زین پس

بانگ بر جهان کژآنین زن

چهر عدل را ز نو آزین بند

کاخ مجد را ز نو آئین زن

گر فلک ز امر تو سر پیچد

بر دو پاش بندی روئین زن

طبع من زده است در مدحت

نیک بشنو و در تحسین زن

برگشای دست کرم و آنگاه

بر من فسردهٔ مسکین زن

تا جهان بود تو بدین آئین

گام بر بساط نوآئین زن

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:40 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۶ - ای زن

جوان بخت و جهان‌آرایی ای زن

جمال و زینت دنیایی ای زن

صدف خانه است و صاحبخانه غواص

تو در وی گوهر یکتایی ای زن

تو یکتا گوهری در درج خانه

وزان بهتر که گوهر زایی ای زن

تو در عین لطافت زورمندی

تو هم گوهر تو هم دریایی ای زن

چو مغز اندر سر و چون هوش در مغز

به جا و لایق و شایایی ای زن

تو نور دیدهٔ روشندلانی

ازیرا درخور و دربایی ای زن

طبیعت خود چو کانی پر ز لفظ است

تو آن الفاظ را معنایی ای زن

تعالی‌الله که در باغ نکویی

چو گل پاکیزه و زیبایی ای زن

خطا گفتم ز گل نیکوتری تو

که هم زیبا و هم دانایی ای زن

ترا حاجت به آرایش نباشد

که خود پا تا به سر آرایی ای زن

نعیم زندگی را با تو بینم

همانا نور چشم مایی ای زن

معمای جهان حل کردی و باز

تو خود اصل معماهایی ای زن

نبودی زندگی گر زن نبودی

وجود خلق را مبدایی ای زن

بنای نیک‌بختی را به گیتی

تو هم معمار و هم بنایی ای زن

کواکب جمله تن کوشند، چون تو

شبانگه گرم لالالایی ای زن

بغلطد اشک انجم‌، چون بر طفل

تو چشم از خواب خوش بگشایی ای زن

طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت

که تو خود عشق را مبنایی ای زن

طبایع گاه لطف و گاه قهرند

تو لطف از فرق سر تا پایی ای زن

بهشت واقعی جایی است کز مهر

تو با فرزندگان آنجایی ای زن

تواضع را چو خیزی پیش شوهر

همایون شاخهٔ طوبایی ای زن

دربغا گر تو با این هوش و ادراک

به جهل از این فزون‌تر پایی ای زن

دریغا کز حساب خود وطن را

به نیمه تن فلج فرمایی ای زن

*‌

*‌

بزرگا شهریارا! کامر فرمود

کز این بیغوله بیرون آیی ای زن

به شاه پهلوی از جان دعاگوی

اگر پنهان و گر پیدایی ای زن

ثنای بانو و شه‌دخت و شه‌پور

بکو گر پیر اگر برنایی ای زن

سوی علم و هنر بشتاب و کن شکر

که در این دورهٔ والایی ای زن

حجاب شرم و عفت بیش‌تر کن

کنون کازاد، ره‌پیمایی ای زن

به کار علم و عفت کوش امروز

که مام مردم فردایی ای زن

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:41 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

قصاید/ شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من‌!

آتش کید آسمان سوخت تنم‌، دریغ من

ز آب دو دیده‌، بیخ غم برنکنم‌، دریغ من

من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها

بس‌عجبست کاین‌چنین‌ عور تنم‌، دریغ من

این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید

از تن عافیت برون پیرهنم‌، دریغ من

دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم

نیست کسی که پنجه‌اش درشکنم دریغ من

من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون

وادی بیکران غم شد وطنم‌، دریغ من

همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم

کامده باد مهرگان در چمنم‌، دریغ من

راغ و زغن به‌بوستان‌نغمه‌سرای‌روز و شب

من که چو بلبلم چرا در حزنم‌، دریغ من

جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من

بهر چه ساغر طرب درفکنم‌، دریغ من

من که نه‌ این‌چنین بُدم بهر چه‌این‌چنین شدم

من چه کسم خدای را کاین نه منم‌، دریغ من

بوالحسن است شاه من‌، کوی رضا پناه من

پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم‌، دریغ من

خلق جهان ز کاخ او ریزه‌چنند و من چرا

بر در کاخ دیگران ریزه‌ چنم‌، دریغ من

خاقانی شیروان گفته زبان حال من

[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من

 

چهارشنبه 9 اسفند 1396  5:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها